سراسر زندگی انسان بر روی زمین، در همین خلاصه میشود:
یافتن بخش ِ دیگر.
مهم نیست که وانمود می کند در جست و جوی حکمت است، یا پول یا قدرت. اگر نتواند بخش دیگر خودش را بیابد، هر آن چه به دست آورد، ناقص خواهد بود.بخشی از کتاب بریدا
─────────────────────────────- حواست به من هست؟ دارم با تو حرف میزنم!
لوهان با بی میلی نگاهش رو از روی کتاب رمان محبوبش بلند کرد و به مینهو که بالای سرش ایستاده بود، خیره شد.
- چیه؟
چند قدم دورتر از اونها، درست پشت سر لوهان، دو نفر داشتن باهم میخندیدن و صدای خنده هاشون به اندازه کوبیده شدن یه میخ توی دیوار اتاقت، اونم وقتی که صبح روز تعطیله و دلت میخواد تا خود ظهر بخوابی، اعصاب لوهان رو خرد میکرد.
دلش میخواست از روی صندلیش بلند شه و کتاب توی دستش رو، تا ته توی حلق اون دختری که عامل این خنده های آزاردهنده بود فرو کنه.
مینهو با اخم کمرنگی که نشون دهنده دلخوریش بود گفت :
- چرا نمیای بریم سالن غذاخوری؟ سه چهار روزه که پات رو از کلاست نذاشتی بیرون... میترسم آخرش روی صندلیت کپک بزنی.
لوهان نگاه سردش رو از مینهو گرفت و کتابش رو ورق زد. نقاب بی تفاوتی که به صورتش زده بود، اجازه نمیداد احساسات خودش رو بروز بده.
-من خونه ناهار میخورم! تو برو.
مینهو آه غلیظی کشید. صحبت کردن با لوهان بی ثمر بود.
- فقط کاش میدونستم بخاطر چی ناراحتی...
لوهان بدون برداشتن نگاهش از خطوط سیاه کتاب -که بیهوده بهشون چشم دوخته بود- جواب داد :
- بخاطر تو نیست، پس نگران نباش.
مینهو دستشو روی موهای سیاه و مرتب لوهان کشید و با درد توی قلبش، به همشون ریخت.
عطر موهای لوهان رو عمیقا بو کرد، دلش برای این عطر بدجوری ضعف کرده بود.
حس بدی درمورد این رفتار دوست پسرش داشت، یه حسی که معمولا قبل از تموم شدن یه رابطه دچارش میشد. شبیه حسی که به پرنده ها قبل از وقوع زلزله دست میداد، حس افتادن یه اتفاق ناخوشایند.
بدون گفتن حرف دیگه ای، دستش رو از روی موهای نرم لوهان برداشت و از کلاس بیرون رفت. اونجا موندنش هیچ سودی نداشت.
با رفتن مینهو، لوهان اخم پررنگی کرد و تمام تلاشش رو برای شنیدن حرفهای نامفهوم اون دونفری که خنده هاشون قطع نمیشد گذاشت.
- یا سهوناااا!
لوهان بدترین فحشی رو که بلد بود، توی دلش نثار اون دختر کرد. چی انقدر خنده دار بود که اون لعنتی نمی تونست صداش رو ببره؟
نفس عمیقی کشید و سعی کرد خونسردیش رو حفظ کنه.
نباید جلوی اون دختره تسلیم می شد، باید جوری رفتار می کرد که انگار براش مهم نیست یکی دیگه فرد مورد علاقه اش رو تصاحب کرده.
ولی لعنت، چون برای لوهان این سخت ترین کار دنیا بود.
با دقت بیشتری گوش کرد، اما هیچی از حرفهاشون سردرنمیاورد؛ فقط شک داشت که چندباری اسم خودش رو بین پچ پچ های اون دونفر شنیده یا نه.
نکنه داشتن به ریش لوهان می خندیدن؟ کاش میتونست برگرده و مستقیم نگاهشون کنه. کاش میتونست دونه دونه موهای صورتی اون دختره رو از سرش بکنه، شاید اینجوری، دلش کمی خنک می شد.
- من میرم ناهار! تا بعد!
لوهان زیرلب گفت :
- خداروشکر...
و منتظر موند تا اون دختره از کلاس بیرون بره.
سانی توی آخرین لحظه خارج شدنش، چرخید و چشمکی به سهون زد.
لوهان دستش رو مشت کرد و کتابش رو بست. اون لعنتی حتی توی دقیقه آخر هم زهر خودش رو ریخته بود.
از روی صندلیش بلند شد تا بره و در کلاس رو که سانی نیمه باز گذاشته بود، ببنده.
وقتی چرخید و با سهون چشم تو چشم شد، هنوز هم اثر کمرنگی از لبخند روی صورت درخشان سهون مونده بود. لبخندی که لوهان اصلا دوست نداشت ببینه.
- دوست دخترت دست نداره که درو باز میذاره؟
با حرص در رو بهم کوبید و برگشت تا دوباره روی صندلیش بنشینه.
گوشه های لب سهون به آرومی پایین افتادن.
میخواست بگه ” ولی اون دوست دخترم نیست ” اما با یادآوری موقعیتی که توش بود، لبهاش رو بسته نگه داشت.
لوهان صدای قدمهای سهون رو شنید که هر لحظه بهش نزدیکتر می شد، تا جایی که بهش رسید و درست کنارش متوقف شد.
سایه سهون که بخاطر ایستادن جلوی پنجره کلاس به وجود اومده بود، تمام صورت و بدنش رو پوشوند.
لوهان با بیخیالی موبایلش رو درآورد و هدفونش رو بهش وصل کرد.
حالا نوبت اون بود که حال سهون رو بگیره.
درست قبل از اینکه گوشی هدفونش رو توی گوشش بذاره، دست سهون مچش رو چسبید.
لوهان اخم کرد و با یه علامت سوال بزرگ توی نگاهش، به سهون زل زد.
- مشکلت کوفتیت چیه؟ دستمو ول کن!
سهون با تشری که لوهان بهش زده بود، به سرعت دستشو ول کرد. گمون نمی کرد تا این اندازه خشمش رو شعله ور کرده باشه... شاید زیادی تند رفته بود.
- من فقط...
- همیشه از صورتی متنفر بودم!
- چی؟
لوهان یه تار موی صورتی رنگ رو از روی کت سهون برداشت و جلوی چشمهاش گرفت. سهون تازه متوجه شد که منظور اون پسر لجباز چیه.
- حال به هم زنه!
لوهان تار مو رو روی زمین انداخت و دستشو با حالت اغراق آمیزی با شلوارش پاک کرد.
بعد هم کتابش رو برداشت و با تظاهر به اینکه سهونی وجود نداره، شروع به خوندنش کرد.
سهون لبخندی زد، دست به سینه شد و به سکوی پنجره تکیه داد. دوست داشت بدونه لوهان تا کی زیر نگاهش دووم میاره.
دیدن لوهان توی وضعیتی که داشت از حسودی دق میکرد اما نمیخواست به طور واضح چیزی به زبون بیاره، براش جذاب بود. اما اینکه اذیتش کنه، اصلا حس خوبی نداشت.
اگه بکهیون بهش اون حرفها رو نزده بود، همین الان کتاب لوهان رو از دستش میگرفت، به یه گوشه پرتش میکرد و بعد اون پسر احمق رو انقدر محکم توی بغلش فشار میداد که مثل موم توی دستهاش ذوب بشه.
و مطمئن بود که اگه بخواد، میتونه تا خود فردا بی وقفه اون لبهای صورتیشو که از حرص جمع شده بودن، بدون خستگی ببوسه.
YOU ARE READING
Soulmate | Season1 | EXO
ספרות חובביםتا قبل از این، یه بار هم کلمهٔ هم روح به گوش بکهیون نخورده بود و اصلا نمیدونست همچین چیزی هم وجود داره. اما وقتی فهمید کسی که دوران دبیرستان مدام خوابش رو میدیده همون شخصیه که الان هم رویاش رو میبینه، مطمئن شد حرفهای پیشگو درسته و برای پیدا کردن ن...