- بابایی پاشو خواب موندی... بابا؟
بکهیون دست خودش رو که توسط شخص ناشناسی کشیده میشد، با غرغر توی بغلش جمع کرد و غلت زد.
انقدر پتو دورش پیچیده شده بود که نه میتونست جایی رو به خوبی ببینه و نه صدایی رو به درستی بشنوه.
بین خواب و واقعیت معلق مونده بود.
طبق معمول، دوست نداشت بیدار بشه. همیشه دلش میخواست بیشتر بخوابه و رویاهاش رو کاملتر ببینه.
- بکهیونی؟ تویی؟
نه. فایده نداشت. اون نوای مبهم نمیخواست دست از سرش برداره.
یکی از پلکهاشو به زور باز کرد و آروم پتوی جلوی چشمش رو کنار زد.
یوری با یه تی شرت سفید و شلوار گل گلی کنار تخت ایستاده بود و با تعجب نگاهش میکرد.
- تو توی تخت بابایی من چیکار میکنی بکهیونی؟
- هوومم؟
با گیجی و لبهایی که به هم چسبیده بودن، صدایی از ته گلوش درآورد.
یوری چطور به اتاقش اومده بود؟
مغزش با تاخیر کوتاهی شروع به پردازش کرد.
" تخت بابایی من"
یادش اومد که دیشب، اشتباهی به تخت چانیول اومده و همونجا هم مونده.
درست در آخرین لحظه، قبل از خاموش شدن ذهنش قصد کرده بود که برگرده خونه ی خودش، ولی ناغافل خوابش برده بود.
گوشهاش از فکر کردن به اتفاقی که دیشب افتاده بود، داغ و قرمز شد.
با کرختی توی تخت دونفره چانیول نشست و به یوری زل زد.
موهای سرش رو که حس می کرد سیخ شدن با دستش صاف کرد و خمیازه بی صدایی کشید.
قبل از اینکه تلاشی برای جواب دادن به دختربچه رو به روش که مصمم بود جواب سوالش رو بگیره انجام بده، صدای چانیول از پشت سرش شنیده شد.
- من خواب نموندم. تو چرا هنوز حاضر نشدی؟
یوری به محض دیدن پدرش، دستهاشو پشت سرش قایم کرد و از اتاق بیرون دوید.
بکهیون سرش رو چرخوند تا ببینه چانیول کجاست.
چانیول جلوی در حمام مستر ایستاده بود، با یه حوله بلند خاکستری که بندش رو دور کمرش بسته بود و قطره های آب توی موهای فر خورده اش دیده میشد.
بکهیون آب دهنش رو پایین فرستاد و سرتا پاش رو برنداز کرد. بوی خوب شامپویی که چانیول مصرف کرده بود، توی هوا پیچیده بود. بکهیون با سستی نفس گرفت و مشامش رو از اون عطر خنک پر کرد.
فکر کردن به اینکه تماشای تن برهنه چانیول از پشت شیشه حمام رو از دست داده، کاملا مأیوسش کرد.
- صبحت بخیر... دیشب خوب خوابیدی؟
چانیول درحالیکه سمت کشوی جلوی آینه میرفت گفت. سشوار رو از توی کشو درآورد و کابلش رو به پریز برق وصل کرد. رفتارش از آرامش و متانت خاصی پر بود.
بکهیون بعد از کمی تأمل به خودش اومد.
- صبح بخیر.
از سرجاش بلند شد و شروع کرد به جا به جا کردن بالشتها و تا کردن پتوها تا تخت رو مرتب کنه.
چانیول توی سکوت و درحال خشک کردن موهاش، بدون اینکه بکهیون بفهمه از توی آینه بهش زل زده بود.
لازم نبود خیلی دقت کنه تا خجالت رو توی تک تک حرکات بکهیون ببینه.
اونجوری که با وسواس و اضطراب رویه ی بالشت رو صاف میکرد و بهش ضربه میزد تا مثل قبلش بشه، یا مدلی که روی پرزهای پتو دست میکشید -به علاوه حرکت لرزون اون انگشتهای باریکش- همه چیز رو لو میداد.
چانیول سشوار رو خاموش کرد و با لبخند نامحسوسی زیرلب گفت :
- ممنونم. نمیخواد بیشتر از این مرتب کنی.
بکهیون صاف ایستاد و دستهاشو توی هم گره کرد. به پاهای بدون جوراب خودش که روی پارکت اتاق چانیول ضرب گرفته بودن خیره شد.
انگاری میخواست چیزی بگه، ولی روش نمیشد.
- ببخشید که دیشب اومدم توی تختت. نمیخواستم اذیتت کنم... اما حدس میزنم که حتما کلی با غلت زدنهام...
چانیول چرخید و به میز پشت سرش تیکه زد. ترجیح میداد به صورت بکهیون و چشمهاش مستقیما نگاه کنه.
- دنیل اسم دوست پسرته؟
بکهیون سرشو بالا گرفت، پشت سر هم پلک زد و به چهره کنجکاو مرد مقابلش با تردید و سردرگمی نگاه کرد.
- دنیل؟ اون دیگه کیه؟
چانیول چند قدمی که تا بکهیون فاصله داشت رو طی کرد و با انگشت اشاره به نوک دماغ بکهیون زد.
چرا بکهیون جوون تر از سن واقعیش بنظر میومد و حالتهای نگاهش به بانمکی یه پسربچه ده ساله بود؟
بکهیون با تماس انگشت چانیول به بینیش، میخکوب شد و بی حرکت موند.
چرا چانیول این کارو کرده بود؟
- همونی که دیشب توی خوابت منو باهاش اشتباه گرفته بودی.
بکهیون با شنیدن جمله چانیول وا رفت.
حس کرد روحش از بدنش جدا شده.
- مگه من دیشب... من دیشب چیکار کردم؟!
ESTÁS LEYENDO
Soulmate | Season1 | EXO
Fanficتا قبل از این، یه بار هم کلمهٔ هم روح به گوش بکهیون نخورده بود و اصلا نمیدونست همچین چیزی هم وجود داره. اما وقتی فهمید کسی که دوران دبیرستان مدام خوابش رو میدیده همون شخصیه که الان هم رویاش رو میبینه، مطمئن شد حرفهای پیشگو درسته و برای پیدا کردن ن...