آدم ها از دانستن این که زندگی می تواند بسیار جادویی باشد، می ترسیدند؛ به مسایل خود عادت کرده بودند، به شغلشان، توقع هاشان.
و اگر کسی پیدا می شد و به آن ها می گفت سفر به درون زمان، دیدن قلعه ها در فضا، و کارت های تاروتی که قصه می گویند، ممکن است، احساس می کردند زندگی آن ها را ربوده اند، چون آن ها چنین چیزی نداشتند؛ زندگی آن ها روزهای همواره یکسان، شب های همواره یکسان، و آخر هفته هایی همواره یکسان بود.بخشی از کتاب بریدا
─────────────────────────────با انگشت شصت و اشاره، پشت چشمهاش رو ماساژ داد و چندبار پلک زد.
از شب بیداری خسته بود.
نفس عمیقی کشید، به کارت ویزیتی که از توی کیف پولش برداشته بود بادودلی نگاه کرد و اون رو روی میزش گذاشت.
حرف زدن در مورد تمایلات همجنس خواهانه اش توی خواب، اون هم با شخصی که هیچ شناختی ازش نداشت، بی تردید کار سختی بود.
و بکهیون به پنهان کردن گرایش جنسی خودش، از نوجوونی عادت داشت.
حتی توی دانشگاه هم، معدود افرادی پیدا میشدن که چیزی درمورد این ویژگیش بدونن.
حالا هم تصمیم گرفته بود تا وقتی که واقعا مجبور نشده، پیش اون روانپزشک نره.
گرچه سهون بهش گفته بود که دوستش با همجنسگراها مشکلی نداره و حتی ازشون حمایت هم میکنه، ولی بازم نمیخواست خودشو توی همچین موقعیت پیچیده و دشواری قرار بده.
چشمهاش آروم آروم درحال سنگین شدن بودن.
نزدیک نیمه شب بود؛ بکهیون با شام سنگینی که خورده بود، دیگه توانایی بیشتر بیدار موندن و کشیدن نقشه ماکتی که باید برای یکی از پروژه هاش میساخت رو نداشت.
دفتر طراحیش رو ورق زد و یه صفحه سفید باز کرد.
قصد داشت قبل از اینکه به خواب بره، قیافه اون مرد رو برای یه بار هم که شده، واضح توی ذهنش تجسم کنه.
چشمهاش رو بست؛ به خوبی میتونست تصور کنه که اون چه شکلیه، ولی نمیتونست چهره اش رو روی کاغذ به تصویر بکشه.
چندین و چند بار سعی کرد، اما چیزی که می کشید، اصلا شبیه مرد توی رویاهاش بنظر نمی رسید.
خسته از کاغذهای پاره شده ی دفترش که مچاله اشون کرده بود، دفترش رو بست و از پشت میز تحریرش بلند شد.
روی تخت خوابش دراز کشید و زیر پتوی گرمش مچاله شد.
انگشتهای دست و پاهاش، یخ زده بودن.
یعنی ممکن بود امشب هم مثل شبهای قبلی، خواب همون شخص منحصر به فرد رو ببینه؟
این سوالی بود که هر شب از خودش می پرسید.
چشمهاش رو بست و سعی کرد ذهنشو منحرف کنه. چون اینجوری، سریع تر خوابش می برد.***
─────────────────────────────
BẠN ĐANG ĐỌC
Soulmate | Season1 | EXO
Fanfictionتا قبل از این، یه بار هم کلمهٔ هم روح به گوش بکهیون نخورده بود و اصلا نمیدونست همچین چیزی هم وجود داره. اما وقتی فهمید کسی که دوران دبیرستان مدام خوابش رو میدیده همون شخصیه که الان هم رویاش رو میبینه، مطمئن شد حرفهای پیشگو درسته و برای پیدا کردن ن...