آدم ها از دانستن این که زندگی می تواند بسیار جادویی باشد، می ترسیدند؛ به مسایل خود عادت کرده بودند، به شغلشان، توقع هاشان.
و اگر کسی پیدا می شد و به آن ها می گفت سفر به درون زمان، دیدن قلعه ها در فضا، و کارت های تاروتی که قصه می گویند، ممکن است، احساس می کردند زندگی آن ها را ربوده اند، چون آن ها چنین چیزی نداشتند؛ زندگی آن ها روزهای همواره یکسان، شب های همواره یکسان، و آخر هفته هایی همواره یکسان بود.بخشی از کتاب بریدا
─────────────────────────────
رنگ خاص هاله روح بکهیون، کیونگسو رو به یاد اولین شبی انداخت که کای رو ملاقات کرده بود.
یه شب طولانی و تکرارنشدنی، شبی که کیونگسو تا ظاهرشدن اولین موج طلایی خورشید و رنگ گرفتن چمن هایی که روشون دراز کشیده بودن، بیدار مونده بود و با عضو جدید انجمن حرف زده بود، بدون اینکه صدایی از لبهاش خارج شه. حتی توی تمام عمرش، هیچوقت به اندازه کل اون شب، از ارتباط قوی چشمهاش والبته، از نوازش دستهاش استفاده نکرده بود.
هنوز هم میتونست صدای فلوت و طبل رو، مثل یک ملودی دلنشین که هیچوقت تموم نمی شد، توی گوشهای خودش بشنوه.
یه آهنگ آروم و ریتمیک.
اون صدا، توی سرش نواخته میشد و شعله های آتش خیالی ذهنش، هنوزم صورت برنزه کای رو مثل اون شب، براق نشون میدادن. انگار داشت به فیلم خودش و کای که متعلق به سه سال پیش بود نگاه میکرد.
اون شب توی لحظه ای که جونگین اسمش رو پرسیده بود، هیچ آدم دیگه ای روی زمین برای کیونگسو وجود نداشت؛ جز همون پسری که چندثانیه بعد داشت میون بازوهاش فشرده میشد. بدون اینکه بدونه دلیل این آغوش غیرمنتظره چیه.
بعد از یه مدت نسبتا طولانی، نگاهش رو از چهره کای که روی نیمکت نشسته بود، گرفت و به صورت بکهیون داد.
قلبش درست مثل همون شب، نامنظم می تپید و واقعا هیچ چیز عوض نشده بود.
- حتما خیلی دوستت داره.
بکهیون با لبخند این جمله رو به زبون آورده بود، بخاطر شور و شوقی که از دیدن یه عشق خالص حس کرده بود.
دیو برای اولین بار که بکهیون میتونست ببینه، لبخند بزرگ و دندون نمایی زد -بک متوجه شد وقتی میخنده لبهاش شکل قلب میشن- و با تکون دادن سرش به نشونه تائید گفت :
- کای هم روح منه.
مردمکهای چشم بک گشادن شدن و ابروهاش از هم فاصله گرفتن.
- چی؟ از کجا میدونی؟ منظورم اینه که چه جوری پیداش کردی؟
دیو در عرض چندثانیه لبخند خودش رو پاک کرد و دوباره جدی شد.
انگار یادش اومده بود که نباید به بکهیون این روی خودش رو نشون بده.
- این من نبودم که اون رو پیدا کردم. درواقع، کای کسی بود که به دنبال من میگشت...
- اونم مثل من خواب هم روحش... یعنی تو رو دیده بود؟
دیو به رگه های نارنجی مایل به زرد توی هاله بکهیون خیره شد.
میدونست که بکهیون هنوزم اعتماد چندانی به گفته هاش نداره.
مختصر گفت : « همینطوره » و کارت های تاروتی که از قبل بر زده و گوشه میز شطرنج گذاشته بود رو برداشت.
اومدن کای برنامه اش رو به هم ریخته و کاری کرده بود که تمام تمرکزش رو از دست بده.
نفس عمیقی کشید، وجود نگاه ذوب کننده دوست پسرش رو نادیده گرفت و تلاش کرد حضورش رو هم فراموش کنه.
بعد از اینکه مطمئن شد فقط به هم روح بیون بکهیون فکر میکنه و ذهنش از هر چیز دیگه ای خالی شده، کارت ها رو یه بار دیگه با مهارت بر زد و تند تند روی میز چیدشون، تعدادی رو به شکل دایره و چندتای دیگه رو، به شکل یه صلیب.
بکهیون تازه متوجه شد اون کارتهای مشکی که طرح پشتشون شبیه کارت ویزیت دیو بود -همونی که توی آسانسور بهش داد- ، عکس های چاپ شده ی روشون کاملا باهم فرق داره.
اون نقاشی های غیر معمولی با خطوط نقره ای، تا حدودی ترسناک بودن و زیر هرکدومشون یه کلمه لاتین نوشته شده بود.
بکهیون نمونه ی اون نقاشی ها رو هیچ جا ندیده بود، ولی با یه نگاه ساده، میتونست بفهمه رازی پشت هر کدوم از اون تصاویر نهفته اس که احتیاج به تفسیر دارن. چون رشته ی خودش توی دانشگاه در رابطه با هنر بود، بهتر از بقیه متوجه این چیزها میشد.
سعی کرد اسم چندتا از کارتها رو بخونه، با اینکه چپه بودن و جهت درستشون به سمت دیو بود.
" ماه، چرخ اقبال، جهان، برج و ستاره؟ "
کارتی که اسمش ستاره بود، بیشتر از بقیه توجه بکهیون رو جلب کرد. چون تصویر یه زن برهنه رو نشون میداد که دوتا کوزه توی دستش گرفته بود و داشت داخل یه چشمه آب میریخت... درست برعکس چیزی که توی دنیای واقعی وجود داره، اون زن بجای برداشتن آب از چشمه، داشت به چشمه آب میداد!
اون کارتها علاوه بر نقاشی های عجیبی که داشتن، اسم هاشون هم غیرمعمولی بود.
از بین کارتهایی که دیو روی میز چیده بود، فقط اسم یه کارت در جهت بکهیون قرار داشت، درنتیجه راحت تر میتونست حروفش رو بخونه.
" راهبه اعظم "
دیو دستش رو روی کارت راهبه اعظم گذاشت و با بستن چشمهاش زمزمه کرد :
« بکهیون... تو به ندای درونی خودت گوش نمیدی. ازت میخوام که بهش ایمان داشته باشی. »
بکهیون نمیدونست چی بگه. جو بینشون داشت سنگین میشد و کم کم دوباره دلشوره می گرفت.
پارک هنوز هم خلوت و ساکت بود و نور خورشید، به سختی از پشت ابرها اونجا رو روشن میکرد.
« تو خودت خواستی عشق راستین رو تجربه کنی... یادت میاد؟ »
بکهیون نفسش رو حبس کرد و دستهاشو روی میز گذاشت.
با کمی فکر کردن و فشار آوردن به مغزش، به یاد آورد که همین چند وقت پیش، حدودا... قبل از... شروع دیدن رویای مرد شکارچی، همچین آرزویی کرده بود...
با تاخیر جواب داد :
- درسته...
« رویا پاسخ رو به تو نشون داد، ولی تو اشتباه برداشت کردی... »
بکهیون متوجه شد منظور دیو از اشتباه چیه و میخواست اعتراض کنه، چون اگه هر کس دیگه ای هم خواب های اون رو می دید، همین فکر رو میکرد که مشکل از کمبود روابط جنسیشه!
ولی دیو که مشخص بود حتی با چشمهای بسته از قصد بکهیون بو برده، دستش رو به نشونه سکوت بالا آورد و ادامه داد :
« من نمیخوام مؤاخذه ات کنم... هدف من تنها کمک کردن به توئه. »
بکهیون آهی کشید و دستهاشو مشت کرد.
دیو تازه داشت مهارت های پیش گوییش رو بهش نشون میداد و بک بالاخره قبول کرده بود که اون پسر جدی و چشم درشت، یه چیزایی بلده که بقیه بلد نیستن.
دیو پلکهاش رو باز کرد و به کارتهای روی میز خیره شد.
انگار داشت سعی میکرد چیزی رو از بین اون تصاویر بخونه.
«نقطه ی عطفی توی زندگیت وجود داره، که سرنوشتت رو عوض میکنه... یه تحول، یه تغییر ناگهانی، که کاملت میکنه... یه سفر، برای دستیابی به آرامشی که خواهانشی...»
دیو یه دفعه دست چپ بکهیون رو از روی میز گرفت و کشید.
بک با تعجب به جلو خم شد و توی چشمهای مرموز دیو نگاه کرد.
دیو با چشمهاش به بک فهموند که پایین رو نگاه کنه.
بکهیون سرشو پایین آورد و بلافاصله مردمک چشمهاش گشاد شد.
نمی فهمید چرا، ولی بنظر میرسید کارت های روی میز دارن تکون میخورن! با اینکه هیچ بادی نمی وزید.
« تو نباید بترسی بکهیون! »
دیو انگشتهای دست بک رو روی کارتی که اسمش ستاره بود گذاشت.
بکهیون چند بار پلک زد تا مطمئن بشه که درست می بینه.
زن برهنه ای که توی کارت بود، داشت حرکت میکرد!
- یا مسیح...
بکهیون با ترس زیرلب گفت و با اشتیاقی که خودش هم درک نمیکرد سرشو جلوتر برد تا بهتر ببینه.
زن توی کارت داشت آواز میخوند و با کوزه های توی دستش میچرخید، بک میتونست صدای سحرآمیزش رو بشنوه!
زبونش بند اومده بود.
حس کرد که هر لحظه داره بیشتر به سمت اون کارت کشیده میشه.
بکهیون میخواست نگاهشو از اون کارت لعنتی بگیره.
تمام پوست بدنش مور مور شد و قلبش از هیجان تیر کشید، ولی نمیتونست به سمت دیگه ای نگاه کنه.
طلسم شده بود!
اون کارت داشت بکهیون رو به داخل خودش می کشید!
یه دفعه آب زیادی از سمت کارت توی صورتش ریخته شد و بکهیون از وحشت چشمهاشو بست و صورتش رو مچاله کرد.
« نه! »
با اینکه با تمام توانش داد زده بود، چیزی جز یه زمزمه ملایم از لبهاش خارج نشد.
بکهیون با حس خنکی توی صورتش، چشمهاشو باز کرد، ولی...
CZYTASZ
Soulmate | Season1 | EXO
Fanfictionتا قبل از این، یه بار هم کلمهٔ هم روح به گوش بکهیون نخورده بود و اصلا نمیدونست همچین چیزی هم وجود داره. اما وقتی فهمید کسی که دوران دبیرستان مدام خوابش رو میدیده همون شخصیه که الان هم رویاش رو میبینه، مطمئن شد حرفهای پیشگو درسته و برای پیدا کردن ن...