تصمیم ها تنها آغاز یک ماجرا هستند. هنگامی که آدم تصمیم می گیرد، در حقیقت به درون جریان نیرومندی پرتاب می شود که او را به مکانی می برد که در زمان تصمیم گیری خوابش را هم نمی دیده است.
─────────────────────────────
بعد چندثانیه طولانی که از در آغوش کشیدن یوری احساس رضایت کرد، بلند شد و از جلوی در کنار رفت. این خیلی عالی بود که یوری خودش اومده بود پیشش.
یوری با چشمهایی که پر از ستاره بودن داخل شد و بکهیون در رو پشت سرشون بست.
- خونه اتون چقدر خوشرنگه!
یوری کفشهاشو درآورد و مودبانه توی جاکفشی جفتشون کرد. کوله پشتی عروسکی کوچیکش رو روی زمین گذاشت و با حواس پرتی کاپشنش رو درآورد.
بکهیون کاپشن صورتی یوری رو گرفت و روی جالباسی چوبی انداخت.
- ناهار خوردی؟
درحالیکه جلوتر از یوری به سمت مبلمان میرفت تا وسایلش رو جمع و جور کنه پرسید.
یوری با علاقه خاصی به اطراف خونه نگاه میکرد و بکهیون از روحیه کنجکاوش خوشش اومده بود.
- چه گلدونای خوشگلی!
لحن شاد یوری و مدلی که انگلیسی رو تلفظ میکرد به شدت بامزه بود.
بکهیون جعبه غذای آماده رو برداشت و خورده های چیپسش رو تند تند با دستمال کاغذی از روی میز پاک کرد.
به سمت آشپزخونه دوید و جعبه رو توی کمد زیر سینک ظرفشویی انداخت.
دوباره به طرف میز بزرگ مبلمان برگشت، دفتر خاطراتش و مدادهای طراحیش رو زیر بغلش زد و چون جایی پیدا نکرد توی کشوی کوچیک میز گذاشتشون.
اگه دختر چانیول از اون بچه هایی بود که همه چی رو برای والدینشون تعریف میکنن، باید حواسش رو خوب جمع میکرد.
یوری جلوی اوپن آشپزخونه ایستاده بود و داشت قدبلندی میکرد تا برگهای لطیف گیاه های آپارتمانی لوهان رو لمس کنه.
- اوه یادم رفت به سوالت جواب بدم! من توی مدرسه ناهار خوردم بکهیونی. الان سیر سیرم...
چرخید و بکهیون رو دید که داشت پتو و بالشتش رو از روی مبل برمیداشت.
- اشکالی نداره. خونه ی ما هم همیشه به هم ریخته اس...
با تاکید یوری روی کلمه ی همیشه، بکهیون خندید و به اتاقش رفت.
با صدای بلند پرسید :
- تو کلاس چندمی؟
یوری به سمت دیگه ی سالن که پیانوی سفید خودنمایی میکرد راه افتاد و توجهش به تابلوهای نقاشی روی دیوار جلب شد.
قابهای سفید روی زمینه سبز کاغذ دیواری -که پر از گل های سرخ بود- خیلی بالاتر از قد کوتاهش نصب شده بودن و برای دیدنشون باید سرشو به عقب خم میکرد.
- کلاس اول... اینا چقدر زیاد قشنگن! کی کشیده؟
بکهیون با لبخندی که از روی صورتش پاک نمی شد به سالن برگشت.
همینکه چشمش به آخرین تابلوی روی دیوار افتاد، هول شد و به طرفش هجوم برد.
قطعا یوری نباید چهره نقاشی شده پدر خودش رو توی خونه بکهیون میدید!
وقتی یوری سرش رو چرخونده بود و بهش نگاه نمیکرد، فورا با یه حرکت قاب رو از روی دیوار برداشت و دوباره به اتاق خودش رفت.
روزی که داشت اون تابلو رو روی دیوار نصب میکرد، تصورشم نمیکرد که مرد توی قاب همسایه اش باشه و در فاصله چند متریش زندگی کنه.
قبل اینکه نقاشی صورت چانیول رو توی کمد لباسهاش پنهان کنه، روی تختش نشست و چندثانیه بهش خیره شد.
اون تصویر، که ترکیبی از صورت دال هوان و چانیول بود، زیباترین چیزی بود که بکهیون از هم روحش کشیده بود.
مردی با موهای سفید، پلکهای بسته و مژه های یخ زده ای که دونه های برف روشون نشسته بود، پشت سر مرد مو مشکی که لبهایی به رنگ قرمز تیره داشت نقاشی شده بود.
گردن اون دو مرد یکی بود و جوری به نظر می رسید که انگار مرد رنگ پریده چشم بسته، روح همون مرد جذاب جلوییشه که از بدنش خارج شده.
دال هوان درست مثل یه ماه نقره ای بود که توی سیاهی موهای چانیول میدرخشید.
بکهیون این نقاشی رو با ظرافت تمام طرح زده و با قلموی آبرنگش به کارش جسم بخشیده بود.
- بکهیونی...
با صدای یوری که داشت به اتاقش میومد، به جای اینکه به سمت کمدش بره با عجله خودشو به بالکن کوچیک اتاقش رسوند.
پرده سفید رو کنار کشید، در بالکن رو بی هوا باز کرد و از دیدن ارتفاع زیاد رنگش پرید.
بخاطر همین فوبیاش بود که تا به حال پاشو توی اون بالکن فسقلی نذاشته بود.
قاب رو روی کف بالکن به شیشه ای که از زمین تا سقف اتاقش رو پوشش داده بود، تکیه داد و فورا به داخل برگشت.
با دیدن یوری که توی چهار چوب در اتاقش با نگاهی منتظر بهش زل زده بود، دستپاچه شد.
- من اون نقاشی ها رو کشیدم...
با تموم کردن جملش لب پایینش رو گاز گرفت.
عجیب بود که از یه بچه هفت ساله بترسه، ولی بکهیون از اینکه یوری ازش بپرسه داشته چیکار میکرده ترسید.
- واقعنی خودت کشیدی؟ اونا خیلی... خیلی خوبن! مثل نقاشیهای توی موزه ها میمونن... مثل این نقاشیها که آدم معروفا میکشن...
بکهیون با تعریف یوری دستی به پشت گردنش کشید. اون بچه خیلی شیرین زبون بود.
- میخوای تو رو هم بکشم؟
یوری که داشت چشمهاشو توی اتاق بکهیون میگردوند دستهاشو روی صورتش گرفت و با هیجان گفت :
- منو بکشی؟
به طرف بکهیون دوید و دستش رو با شوق کشید.
- اوپا منو خوشگل بکش!
بکهیون با چشمهای خندون به دنبال یوری از اتاقش بیرون رفت. اون بچه واقعا دوست داشتنی بود.
- تو خودت زیبا هستی یوری! پس منم دقیقا خودت رو میکشم!
VOUS LISEZ
Soulmate | Season1 | EXO
Fanfictionتا قبل از این، یه بار هم کلمهٔ هم روح به گوش بکهیون نخورده بود و اصلا نمیدونست همچین چیزی هم وجود داره. اما وقتی فهمید کسی که دوران دبیرستان مدام خوابش رو میدیده همون شخصیه که الان هم رویاش رو میبینه، مطمئن شد حرفهای پیشگو درسته و برای پیدا کردن ن...