قلب خودت را نگران تفسیر احساسات نکن. با شور تمام زندگی کن، و تمام آن احساسات را مانند موهبتی الهی نگه دار.
بهترین شیوه نابود کردن پل میان جهان مرئی و نامرئی، تلاش برای تفسیر احساسات است.بخشی از کتاب بریدا
─────────────────────────────( هفت سال قبل )
شونه هاش تکون آرومی خورد و لبهاشو به هم فشرد.
قلبش انقدر تند و کوبنده می تپید که رگهای توی سرش رو حس میکرد و بدنش با هر تپش، آهسته به جلو و عقب کشیده میشد.
بیشتر شبیه صحنه های دراماتیک سریال ها بنظر میرسید، از همون چیزهایی که گمون میکرد فقط برای بقیه آدمها اتفاق میفتن و تنها از پشت صفحه تلویزیون میشه نگاهشون کرد.
ولی حالا دردسر داشت برای خودش اتفاق میفتاد، هرچند دور از انتظارش بود.
« تو فقط بیست و دو سالته چانیول! هر روز مردهای بیشماری دوست دخترهای هرزه اشون رو حامله میکنن، ولی هیچکدومشون انقدر احمق نیستن که برن باهاشون ازدواج کنن! »
جرئت نداشت توی چشمهای خمشگین پدرش، که اینجور بی هوا سرش داد میزد نگاه کنه.
صدای فریادش، پنجره های خونه ویلایی پارک رو میلرزوند.
چانیول سرش رو که چندثانیه پیش با شتاب به عقب پرت شده بود، پایین نگه داشت و لب خودش رو گزید.
نصیحت هایی که گوشش رو زخم میکردن هنوز تموم نشده بودن.
« تو حتی نمیتونی روی پای خودت وایستی، حتی بلد نیستی پول در بیاری و هنوز هم با پول توجیبی من زنده ای، اگه مادرت خونه نباشه از گشنگی تلف میشی، عرضه نداشتی بعد گرفتن مدرکت یه شغل پیدا کنی، اونوقت میخوای زن بگیری؟! »
توی تمام سالهای گذشته، این اولین باری بود که اون مرد تا این اندازه از دستش عصبانی بود.
خانواده ی آروم و بی دغدغه ی اونها، به همچین آشوبی عادت نداشت.
« اون دختر هم دین و همرنگ و هم طبقه ی تو نیست! فرهنگی که اون دختر باهاش بزرگ شده یه روز به تو آسیب میزنه! حتی اگه اینجوری نبود بازهم نمیذاشتم همچین غلطی بکنی! بهش بگو توله اش رو بندازه و دیگه نبینش! »
قلب چانیول از شنیدن این حرفها ترک خورد و دردش، قفسه سینه اش رو فشرد.
یه ترک بزرگ که معلوم بود به این زودی ها خوب نمیشه؛ ترکی که شاید تا آخر عمر همراهش می موند.
نفس نامنظمی کشید و تلاش کرد به چهره برافروخته مرد مقابلش نگاه نکنه. قطره های بی منطق دیدش رو تار میکردن و سوژه ای جز دستهای گره خورده خودش، برای دیدن نداشت.
حتی وقتی ماشین نوی اون رو بی اجازه برداشت و آینه بغلش رو از جا درآورد، روزی که توی دبیرستان دعوا کرد و دماغ پسرهمکارش رو شکست، موقعی که مچش وقت سکس کردن با همکلاسیش -توی گاراژی که مثلا میخواستن تمرین گیتار زدن انجام بدن- توسط اون گرفته شد، هیچکدوم از این ها باعث نشده بودن با چشمهایی به خون نشسته، پشت سرهم سیلی بخوره.
پدرش همیشه بخاطر خطاهاش بخشیده بودش، و هیچوقت روش دست بلند نکرده بود، چون فکر میکرد اینجوری بهتر پسرش رو تربیت میکنه.
اما حالا گونه های چانیول از درد دست سنگین همون مرد میسوخت و اشک شوری که جز سرافکندگی چیزی نداشت، پوست ملتهب و داغ صورتش رو خیس نگه می داشت.
از گوشه چشم، مادر و خواهرش رو دید که با حفظ فاصله و بغضی که نفسهاشون رو سخت تر کرده بود، ایستاده نگاهش میکردن.
دامادشون که عضو جدید خانواده محسوب میشد، روی مبل وسط هال معذب نشسته بود و تلاش میکرد خودش رو بی توجه به دعوای اون پدر و پسر نشون بده.
نگاه ترحم آمیز و نگران افراد حاضر در خونه، بیشتر از قبل چانیول رو خجالت زده کرد.
چانیول برای چند لحظه طولانی، از شرم چشمهاشو بست و دستش رو به دیوار تیکه داد.
پاهاش سست شده بود.
دلش میخواست زمین دهن باز کنه و اون رو برای همیشه ببلعه.
این سکوت لعنت شده ی خونشون، تنها یادآور غرور له شده اش جلوی عزیزترین آدمهای زندگیش بود.
اصلا، چی شد که به اینجا رسید؟
مگه گناهش چی بود؟
مگه اون چیزی بیشتر از حق طبیعی زندگیش رو خواسته بود؟
بد کرده بود که بعد از مهمونی شام به پدرش اعلام کرده بود میخواد با دوست دخترش ازدواج کنه؟
حالا که به اینجای کار رسیده بود، نمیتونست عقب بکشه.
درسته، چانیول بیست و دو سال بیشتر نداشت.
یه جوون یاغی بود که به غرورش بیشتر از هر چیزی توی زندگیش اهمیت میداد؛ توی سنی بود که بیشتر از هر زمانی دوست داشت حمایت خانواده و احترام اطرافیانش رو داشته باشه.
احساسات غلیظ چانیول در اون سن، نمیذاشتن با کاری که پدرش در حقش کرده بود کنار بیاد.
پس دوباره چشمهاشو باز کرد، با تصمیمی که با وجود تمام این دعواها عوض نشده بود.
به پدرش که روی صندلی چوبی جلوی اوپن نشسته بود و عینکش رو از چشمهاش برداشته بود، با دلخوری نگاه کرد.
دلخوری که نه، حتی شاید بیشتر.
حسش انقدر شدید بود که میتونست رنگی از تنفر به خودش بگیره.
- ارث پدری برام مهم نیست.
با جمله ای که به زبون آورد، سر هر چهار نفرشون به سمتش چرخید.
مادر و خواهرش با نگاهشون داشتن ازش خواهش میکردن که بس کنه.
ولی چانیول کوتاه بیا نبود.
- پول لعنت شده ی شما برام مهم نیست! میرم کار کردنو یاد میگیرم! میرم خودم زندگیمو میسازم و...
- و دیگه هیچوقت پات رو توی این خونه نذار.
پدرش جمله اش رو کامل کرد و عینکش رو دوباره به چشم زد.
چانیول نفس پر حرصی کشید و با داد تاکید کرد :
- مطمئن باش هیچوقت برنمیگردم!
بدون توجه به مادرش که عاجزانه صداش میزد و خواهرش که داشت دنبالش میومد، با دو به اتاقش رفت تا وسایلش رو جمع کنه.
اون موقع فکر میکرد که داره یه جدایی دردناک رو تحمل میکنه تا درعوض یه زندگی تازه و خوشایند رو برای خودش بسازه.
درحالکیه خبر نداشت تلاش برای پیوستن به روح کسی که کاملش نمیکنه، یه اشتباه محضه.
اشتباهی که قرار بود در آینده بخاطرش تاوان بده.
ESTÁS LEYENDO
Soulmate | Season1 | EXO
Fanficتا قبل از این، یه بار هم کلمهٔ هم روح به گوش بکهیون نخورده بود و اصلا نمیدونست همچین چیزی هم وجود داره. اما وقتی فهمید کسی که دوران دبیرستان مدام خوابش رو میدیده همون شخصیه که الان هم رویاش رو میبینه، مطمئن شد حرفهای پیشگو درسته و برای پیدا کردن ن...