عشق نیرویی ست که ما را بار دیگر به یکدیگر
میپیوندد تا تجربه ای را که در زندگیهای متعدد و در مکان های متعدد جهان پرا کنده شده، متراکم سازد.
ما مسئول سراسر زمین هستیم، چرا که نمیدانیم بخش های دیگر ما که از آغاز زمان وجود ما را تشکیل میداده اند، اینک کجا هستند؛ اگر آنها خوب باشند، ما نیز خوشبخت خواهیم بود. و اگر بد باشند، هر چند ناهوشیار، از بخشی از این درد، رنج خواهیم برد.بخشی از کتاب بریدا
─────────────────────────────« بکهیون کدومتونه؟ »
با داد بلندی که کشید، همه دانش آموزها ساکت شدن. جو کلاسمون به سرعت تیره و تار شد.
نه، اون فرد یکی از مسئولین مدرسه نبود. هیچ کدوم از بچه ها، حتی یه بارهم ندیده بودنش.
دقیقا مثل من، که نفس لرزون خودمو حبس کرده بودم و نمی تونستم تکون بخورم. همه ی نگاه ها به سمت من برگشته بود.
و همین حرکت، کافی بود تا به اون زن ناشناس نشون بده "بکهیون" دقیقا کدوم یکی از اون پسربچه های توی کلاسه.
« بکهیون تویی؟ »
مستقیم به چشم های من خیره شده بود. نگاهش تا مغز استخونم رو می سوزوند.
هیچ راه فراری نداشتم. حتی اگه میخواستم نمیتونستم بلند شم، چون به صندلیم چسبیده بودم.
زن غریبه با دیدن صورت نگرانم، مطمئن شد که خودمم و بی معطلی به سمتم اومد. ناشیانه خودمو لو داده بودم.
همینطور که به من نزدیک میشد، بیشتر پشت میزم فرو میرفتم و همه ی سرها با راه رفتنش، میچرخیدن.
وقتی به بالای سرم رسید از ترس سکسکه کردم.
خشمش یه دفعه فروکش کرده بود، و در عوض لبخند پر تنفری روی صورت آشناش دیده میشد.
« تو باید یه لحظه بیای بیرون بکهیون! »
زبونم بند اومده بود. یه قطره عرق سرد، درست از وسط ستون فقراتم سُر خورد.
کسی کلمه ای رو حتی پچ پچ کنان به زبون نمیاورد؛ سکوت عجیب کلاس بیش از حد آزاردهنده شده بود.
- من...
بازوی لاغرمو کشید و بلندم کرد. حتی جرئت نداشتم آخ بگم. دقیقا جایی که دستشو دور بازوم حلقه کرده بود، محکم نبض میزد.
صدای قلب خودمو توی سرم می شنیدم. ”بامب بامب بامب بامب” حس میکردم یه بمب ساعتی توی سینه ام کار گذاشتن و چیزی تا انفجارش باقی نمونده.
« چرا وایستادی؟ بیا دیگه! »
هیچکس نبود تا جلوی کسی که داشت منو کشون کشون بیرون می برد، بگیره. اون موقع زورم به یه آدم بالغ نمی رسید، برای خلاص شدن از دستش خیلی ضعیف بودم.
بچه ها دونه دونه از پشت میزهاشون بلند شدن و دنبالمون اومدن. زن غربیه منو تا توی سالن کشوند و در چند متری درِ کلاس رها کرد.
چند قدم عقب رفتم و خودمو به دیوار کاشی شده سرد پشت سرم چسبوندم.
جمعیت زیادی جلوی در جمع شده بودن، مثل همیشه. فقط واسه اینکه تماشا کنن، آخه اونا عاشق جنجال بودن.
توی یه لحظه هیورین رو دیدم که داشت سعی میکرد خودشو از بین دانش آموزا بیرون بکشه و به سمت من بیاد، ولی دست زن غریبه زیر چونه ام رو چسبید تا سرمو به سمت خودش برگردونه.
از ترس ممکن بود هر لحظه زیر گریه بزنم، ولی همه ی سعیم رو میکردم تا خودمو نگه دارم.
ناخون های بلند و تیزش، توی گوشت صورتم فرو میرفتن.
« به من نگاه کن! »
حتی دانش آموزای کلاس های دیگه هم بیرون اومده بودن تا ببینن اونجا چه خبر شده. سالن خلوت چند دقیقه قبل به کلی دگرگون شده بود.
درست مثل صحنه تئاتری بود که من بازیگرش باشم. و بقیه هم، تماشاچی های منتظری بودن که یه اوج خوب واسه داستانم میخواستن.
« خوب گوش کن ببین چی بهت میگم کوچولو! فقط کافیه یه بار، فقط یه بار دیگه به ته هیونگ پیام بدی... یه بار دیگه سعی کنی باهاش تماس بگیری یا ببینیش... میام و این مدرسه رو روی سر تو و دوستات خراب میکنم! پاتو از زندگیش بکش بیرون! فهمیدی؟ من کسی نیستم که برای بار دوم حرفشو تکرار کنه... حتما ته هیونگ بهت گفته چه مادر خوبی داره نه؟ »
حرفاشو رگباری بهم زد و بعد، با تحقیر چونه ام رو به عقب پرت کرد.
فکم درد گرفته بود.
همهمه وحشتناکی تمام سالن رو پر کرد.
باورم نمیشد اون شخص، مادر ته هیونگه و همچین حرفهایی رو بهم زده. بغضم ترکیده بود و دیگه نمیتونستم جلوی اشکهای خجالت آور خودم رو بگیرم.
- خانم لی! من بهتون گفتم که حق ندارید بی اجازه بکهیون رو ببینید!
مدیر مدرسه، خانم کیم، با عجله داشت به سمتمون میومد. دانش آموزها با دیدنش، فورا راه رو باز میکردن و کنار میرفتن.
مادر ته هیونگ یه دستمال از توی کیفش درآورده بود و داشت دستهاش رو پاک میکرد - انگار من یه تیکه آشغال بودم که دستهاش رو کثیف کرده - اونم درست جلوی چشمای خودم. میدونستم این کارش عمدیه.
اصلا متوجه نشدم هیورین کی بهم رسیده و بغلم کرده. دستهای محافظش رو دورم پیچیده بود و من توی آغوشش، بی اختیار می لرزیدم.
« دیگه لازم نیست نگران باشید خانم کیم! کارم اینجا تموم شد. »
مدیرمون که تازه به ما رسیده بود، نفسی گرفت و با اوقات تلخی گفت : « خوشحال میشم زودتر از اینجا برین. شما توی نظم مدرسه اختلال ایجاد کردین! »
مادر ته هیونگ نگاه تحقیر آمیزی به من انداخت. و بعد، بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه، بی توجه به خانم کیم، راهشو کشید و رفت.
ناظم مدرسمون، همون لحظه رسید و با اخم پرنگ روی پیشونیش، تک تک دانش آموزها رو به کلاسهاشون برگردوند.
سالن مدرسه آروم آروم داشت خلوت می شد.
- بکهیون عزیزم! حالت خوبه؟
چندبار پلک زدم و اشکهامو پاک کردم، طول کشید تا بفهمم خانم مدیر داره ازم سوال میپرسه.
- میخوای به پدر یا مادرت زنگ بزنم بیان تو رو ببرن؟
دیگه برام مهم نبود که چی پیش میاد.
من اون لحظه فکر میکردم همه چی برام تموم شده، مطمئن شده بودم که ته هیونگ رو برای همیشه از دست دادم، بدون اینکه بدونم چرا.
میدونستم حالا همه با شنیدن حرفهای مادرش، پیش خودشون فکر میکنن من ته هیونگ رو مجبور به کار زشتی کردم، آدم بدی ام و سزاوار هرچی ام که پشت سرم میگن.
ولی دیگه مهم نبود.
- میشه به پدرم زنگ بزنین؟ مادرم سرکاره...
تعظیم کوتاهی کردم و برای شستن صورتم، اجازه گرفتم.
خانم کیم هم به دفترش برگشت تا خواسته ی منو انجام بده.
دیگه توانایی درست فکر کردن رو نداشتم. هیورین تا توی حیاط به دنبالم اومد، بهش گفتم که اگه میشه وسایلم رو از توی کلاس برام بیاره. هیورین بدون مکث قبول کرد و دوباره به داخل ساختمون برگشت.
توی دستشویی، مشتم رو با آب سردی که با فشار از توی شیر بیرون می زد ، پر کردم و به صورتم پاشیدم. هنوز داشتم اشک می ریختم، و زمانی که قیافه داغون خودم رو توی آینه دیدم، بیشتر گریه کردم.
این خدافظی غم انگیز رو، مادر ته هیونگ بدون پرسیدن نظرمون رقم زده بود.
با اینکه نمیدونستم ته هیونگ چه حالی داره، ولی، حسی بهم میگفت که قلب اون هم، مثل قلب من خیلی درد میکنه.
انقدر که اگه میتونستم، دستم رو داخل سینه ام فرو میکردم و محکم فشارش میدادم تا شاید، دردش یکم آروم بگیره.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Soulmate | Season1 | EXO
Fanficتا قبل از این، یه بار هم کلمهٔ هم روح به گوش بکهیون نخورده بود و اصلا نمیدونست همچین چیزی هم وجود داره. اما وقتی فهمید کسی که دوران دبیرستان مدام خوابش رو میدیده همون شخصیه که الان هم رویاش رو میبینه، مطمئن شد حرفهای پیشگو درسته و برای پیدا کردن ن...