عشق نیرویی ست که ما را بار دیگر به یکدیگر
میپیوندد تا تجربه ای را که در زندگیهای متعدد و در مکان های متعدد جهان پرا کنده شده، متراکم سازد.
ما مسئول سراسر زمین هستیم، چرا که نمیدانیم بخش های دیگر ما که از آغاز زمان وجود ما را تشکیل میداده اند، اینک کجا هستند؛ اگر آنها خوب باشند، ما نیز خوشبخت خواهیم بود. و اگر بد باشند، هر چند ناهوشیار، از بخشی از این درد، رنج خواهیم برد.بخشی از کتاب بریدا
─────────────────────────────
- بهش گفتی یا نه؟
لوهان کتاب زیست شناسیش رو ورق زد و به بکهیون چشم غره رفت.
- آره گفتم!
بکهیون باسن خودشو روی میز لوهان جا به جا کرد. پاهاش رو که از میز آویزون بودن، با یه خوشحالی زیرپوستی تکون تکون میداد و برخلاف لوهان، انگیزه چندانی برای درس خوندن نداشت.
سعی میکرد خیلی نامحسوس، سهون رو که درست دو ردیف عقب تر از لوهان، داشت با یکی از رفیقهاش خوش و بش میکرد، دید بزنه.
- انقدر پاهاتو تکون نده!
بکهیون پاهاش رو نگه داشت و آروم گرفت.
- چقدر میخونی؟ تموم نشد؟
لوهان دوباره کتابش رو ورق زد و با جدیت گفت : « دارم دور میکنم. »
بک پیفی کرد و دست به سینه شد. اون حتی یه دور رو هم کامل نخونده بود، اون وقت لوهان داشت مرور هم می کرد!
نگاه بی میلی به صفحه کتاب لوهان انداخت و چشمش به سرفصل افتاد : " تولید مثل. "
- نکنه داری دنبال راه های بهتر آمیزش میگردی؟ باور کن منم خوندم، چیزی از توش درنمیاد...
لوهان کتابشو پایین گرفت و اخم کرد.
- میشه بذاری درس تخمیمو بخونم؟ دیشب وقت نکردم بخونمش!
بکهیون ریز ریز خندید و گفت : «بیخیال لو! تو دیشب این فصل رو عملی کار کردی!»
بکهیون بخاطر مشت قوی لوهان که ناغافل توی پهلوش نشسته بود، از روی میز بلند شد و خودش رو جمع و جور کرد. وقتی لوهان میخواست درسش رو بخونه، هیچکس نباید مزاحمش میشد.
بک از درد هیسی کشید و زیرلب به دوستش فحش داد، همون بهتر که برمیگشت روی صندلی خودش.
دستشو روی پهلوی دردناکش گرفت و به سمت جلوی کلاس راه افتاد. اما قبل از اینکه به میز خودش برسه، یه نفر صداش زد و متوقفش کرد.
- بکهیون؟
بک با تردید چرخید. سهون در چند قدمیش ایستاده بود و اخم جالبی روی صورتش رو پوشونده بود. لب های صورتیش نیمه باز بودن و قیافش، شبیه یه گربه عصبانی بود. بکهیون فکر کرد که برخلاف ظاهر به شدت مردونه و قد بلندش، اون پسر خجالتی چقدر کیوته.
- بله؟
بک یه تای ابروش رو بالا داده بود و با کنجکاوی، صورت سهون رو نگاه میکرد.
- میشه چند لحظه بیرون کلاس باهات صحبت کنم؟
بکهیون نگاه گذرایی به دخترهای همکلاسیش انداخت. لوهان درست میگفت، چون از توی چشمهای تک تک اون ها، قلب و ستاره بود که به سمت سهون سرازیر میشد.
سهون آب دهنش رو قورت داد و باعث شد برآمدگی روی گلوش، آروم بالا و پایین بره.
بک توی دلش خندید، چون اگه لوهان اون صحنه رو دیده بود، احتمالا افکاری شبیه " باید اون نقطه از گردن لعنتیش رو کبود کنم " توی ذهنش شکل میگرفت.
ولی بکهیون، نمیتونست همچین دیدی به پسر مقابلش داشته باشه.
- آره، بیا بریم.
آستین کت سهون رو به آرومی کشید و تشویقش کرد به دنبالش بیاد.
این حرکت، از چشم هیچکدوم از دخترای حسودی که جای درس خوندن مشغول تماشای سهون بودن، دور نموند.
به هرحال از چشم لوهان هم دور نمونده بود.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Soulmate | Season1 | EXO
Fanficتا قبل از این، یه بار هم کلمهٔ هم روح به گوش بکهیون نخورده بود و اصلا نمیدونست همچین چیزی هم وجود داره. اما وقتی فهمید کسی که دوران دبیرستان مدام خوابش رو میدیده همون شخصیه که الان هم رویاش رو میبینه، مطمئن شد حرفهای پیشگو درسته و برای پیدا کردن ن...