قلب آدمها گاهی شكوه می كند، چرا كه آدمها میترسند بزرگترین رؤیاهایشان را برآورده كنند، به این دلیل كه یا فكر می كنند لیاقتش را ندارند و یا اینكه نمی توانند از عهده ی آن برآیند.
─────────────────────────────
با برخورد اولین سنگ به پنجره و صدای مهیب شکستن شیشه، به سمت تلفن نصب شده روی دیوار دوید.
هیچ راه فراری وجود نداشت.
حتی اگه میخواست از پشت بوم خودشو به خونه های اطراف برسونه، باز هم میدونست که هیچکس برای کمک کردن بهش نمیذاره از سقف خونه ی خودش پاش رو اونور تر بذاره.
محاصره شده بود و ترس همراه با خون یخ زده، توی رگهاش جریان داشت.
آدمهایی که اون بیرون سعی داشتن وارد خونه اش بشن، به شدت عصبانی بودن و نمی تونست حدس بزنه که اگه دستشون بهش برسه باهاش چیکار میکنن.
با انگشت های لرزون صفحه شماره گیر رو چرخوند و شماره ای که حفظ کرده بود رو گرفت.
توی مدتی که منتظر مونده بود اپراتور به شخص مورد نظرش وصلش کنه در خونه اش بارها کوبیده شد.
صدای گروم گروم چوبهاشون و تهدیدهایی که توخالی نبودن، قلبش رو تا مرز انفجار برده بود.
سیم تلفن رو از اضطراب و دلشوره وحشتناکش دور انگشتهاش پیچید، گوشی تلفن رو به گوشش چسبوند و دستش رو روی گوش دیگه اش گذاشت تا صدای آزاردهنده ناسزاها رو نشنوه.
- دنیل! اونا اومدن! میخوان منو با خودشون ببرن!
قبل از اینکه شخص پشت خط فرصت پیدا کنه جوابش رو بده، در خونه اش شکست و چهار نفر زودتر از بقیه به زور داخل شدن.
- داری به کی زنگ میزنی؟
بخاطر نیشخندهای دلهره آوری که روی صورت تک تک مردهایی که پشت سرهم میومدن داخل نقش بسته بود، گوشی تلفن از دستش افتاد.
عقب گرد کرد تا از پله های چوبی رنگ و رو رفته ی پوسیده بالا بره، ولی دو نفر به سمتش حمله کردن و دستهاش رو محکم گرفتن تا فرار نکنه.
تقلا کرد و داد کشید، اما بی فایده بود.
اونها خیلی قوی بودن.
قوی و بی اندازه بی رحم.
صدایی از پشت خط گفت :
- الو؟ بیلی؟ اونجا چه خبره؟
مردی که با زخم زشت روی گونه اش و دندونهای زردش، به شدت نفرت انگیز بود، جلو رفت و گوشی تلفن رو که از سیمش آویزون بود توی دستش گرفت.
- با هرزه کوچولوت خدافظی کن دنیل! چون قراره توی جهنم ملاقاتش کنی! شایدم بهتر باشه امشب بیای و جسدش رو از حیاط کلیسا با خودت ببری. البته تا قبل اینکه مردم بسوزوننش!
گوشی تلفن رو با خونسردی سرجاش گذاشت و با لذت به چهره هراسیده بیلی نگاه کرد.
- منتظر چی هستین؟ ببرینش! امروز خدا پاداش مجازات این همجنس باز گناهکار رو به ما میده!
جثه ریز بیلی بین دستهای کثیفی که کشون کشون به سمت در می بردنش سست شد.
حتی قدرت تکلمش رو از دست داده بود.
- چرا قبل اینکه کارشو تموم کنیم یکم باهاش بازی نمیکنیم؟
صدای خشن و مستی خطاب به مرد صورت زخمی گفت.
بیلی رو نرسونده به در نگه داشتن و منتظر شدن تا سردسته شون دستور بده باهاش چیکار کنن.
- اگه کسی به پدر روحانی چیزی نگه و همه چیز همینجا بین خودمون بمونه، من مخالفتی ندارم.
صدای قهقهه و سوت توی اتاق پیچید.
یه نفر در خونه رو بست.
و همینکه خواستن شلوار بیلی رو ایستاده پایین بکشن، اون از ته گلوش فریاد زد و لگدهاش رو نثار دستهای بی شرمی کرد که میخواستن بهش تجاوز کنن.
- ولم کنین!
STAI LEGGENDO
Soulmate | Season1 | EXO
Fanfictionتا قبل از این، یه بار هم کلمهٔ هم روح به گوش بکهیون نخورده بود و اصلا نمیدونست همچین چیزی هم وجود داره. اما وقتی فهمید کسی که دوران دبیرستان مدام خوابش رو میدیده همون شخصیه که الان هم رویاش رو میبینه، مطمئن شد حرفهای پیشگو درسته و برای پیدا کردن ن...