بکهیون کف حمام مستر اتاقش، دو زانو نشست.
قطرات گرم آب از دوش روی تمام بدنش میریختن و خستگی رو از وجودش میشستن.
ساعت از دو نیمه شب گذشته بود.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد ذهنش رو تماما خالی کنه، چون وقتی میخواست این کار رو انجام بده اگه به هر چیز دیگه ای فکر میکرد میلش به خودارضایی رو از دست میداد.
چشمهاش رو بست و با خجالت جزئی دستش رو پایین برد و به وسط پاهاش رسوند.
هنوز خیلی دستش رو حرکت نداده بود که صدای ناله اش دراومد.
درد داشت.
بکهیون لبش رو گاز گرفت، به دستهای چانیول موقع کارت بازی امشب فکر کرد و به کارش ادامه داد.
همه چی داشت عالی پیش میرفت و آروم آروم تخلیه میشد.
بکهیون صدای خودش رو رها کرده بود که یه دفعه، شاخک هاش تکون خورد.
صدای یه هیس طولانی رو شنیده بود!
ناله های ممتد و شهوت انگیز بکهیون به علاوه عملی که داشت انجامش میداد لحظه ای متوقف شد، انگار یه نفر توی اتاقش، اون بیرون بود.
- لو؟
بکهیون با تردید از روی زمین بلند شد و در کشویی رو باز کرد تا ببینه چه خبره.
یه دقیقه تمام در رو باز نگه داشت.
بخار گرم از پشت سرش توی فضای اتاق پخش میشد و قطرات آب از همه جای بدنش چکه میکرد.
چشمهاش سرتاسر اتاق خالیش رو کاوید، اما هیچ چیز مشکوکی رو ندید که تونسته باشه اون صدای گروم رو از خودش ایجاد کنه.
تمامی قاب عکس ها سرجاشون بودن و وسیله ای نبود که روی زمین افتاده باشه.
دروغ چرا، ترس توی تمام رگهاش جریان یافت. چون بکهیون مطمئن بود که صدای یه نفر رو شنیده، اون به شنوایی خودش شک نداشت!
با قلبی که تپش گرفته بود در رو آهسته کشید.
شیر آب رو بست و به پایین تنه اش نگاهی انداخت؛ آلتش کاملا به حالت اولیه خودش برگشته بود، دیگه لزومی نداشت که بهش دست بزنه!
به شانسش لعنت فرستاد و حوله بزرگش رو از روی جالباسی چنگ زد.
حوله رو دور خودش پیچید و دوباره در حمام رو باز کرد.
وقتی بیرون اومد، با دقت بیشتری به اطراف خیره شد و سریعا فهمید که پرده سفید اتاقش درحال تکون خوردنه!
ولی بکهیون که پنجره رو باز نگذاشته بود!
نکنه یکی رفته بود توی بالکن اتاقش؟
"یا عیسی مسیح!"
با دو به اتاق لوهان که بغل دست اتاق خودش بود رفت تا بهش بگه چی شده، اما به جاش با یه تخت خالی مواجه شد.
با عصبانیت به اتاقش برگشت و بخاطر استرسی که داشت با خودش حرف زد.
- معلوم نیست کجا رفته نصفه شبی.
توی دلش کلی به لوهان فحش و ناسزا داده بود، ولی جرئت نکرده بود با صدایی بلندتر از این اعتراضش رو بیان کنه.
بدنش که جز یه حوله سفید هیچ پوشش دیگه ای نداشت، به لرزه افتاده بود و ذهنش درست کار نمیکرد.
باید زنگ میزد به پلیس؟
اما نه. اول باید مطمئن میشد که واقعا یه مزاحم یا دزد به خونه اش اومده و بعد به کسی خبر میداد.
با عجله به سالن پذیرایی خونه رفت و اولین گلدونی که دم دستش دید رو خالی کرد و برداشت.
خب اگه خودش یه دزد بود، صبر میکرد تا صاحبخونه به خواب بره و بعد سرقتش رو شروع کنه.
بکهیون با لامپی که بالای سرش روشن شده بود پوزخند زد و به اتاقش رفت.
پس باید تظاهر میکرد که خوابیده. آره، راه حل همین بود.
قبل از اینکه تظاهر کردنش رو شروع کنه و آماده بشه که با اون گلدون شیشه ای دخل دزد توی بالکنش رو بیاره، سرسری یه دست لباس از توی کمدش برداشت و پوشید.
گرچه با وجود خیس بودن موهاش و تنش، همون لباسهایی هم که پوشیده بود نمناک شدن و دندوناش از سرما تق تق به هم خوردن. کاش حداقل از حوله اش درست و حسابی استفاده کرده بود.
چند دقیقه بعد بدون اینکه صدای سشوار بلند بشه و بکهیون موهاش رو خشک کنه، لامپ اتاقش رو خاموش کرد.
نزدیک در بالکن و جلوی پرده ایستاد، جوری که اگه دزد به اتاقش برگرده بتونه گلدون رو از پشت توی سرش بکوبه.
بکهیون به سختی میتونست نفس بکشه.
یکم برای خودش دعا خوند و گلدون رو دو دستی توی بغلش نگه داشت.
اصلا شاید توهم زده بود که کسی اون بیرونه.
اما با دیدن نور کمی که پشت شیشه رو روشن کرد، همه ی موهای تنش سیخ شد!
نمیتونست چیزی رو واضح ببینه یا تشخیص بده، ولی فهمید که اشتباه نکرده بوده.
بکهیون گلدون رو بالا گرفت و منتظر موند.
زمان به کندی میگذشت.
زیر لب نالید :
- بیا تو دیگه!
در همون لحظه باز شد.
بکهیون چشمهاش رو تنگ کرد، نفس لرزونی کشید و با گلدون به پس سر مرد قد بلند کوبید.
و انقدر محکم کوبیدش که شیشه توی دستش خورد شد.
مرد که با حمله بکهیون غافل گیر شده بود، داد دردناکی کشید و روی زمین افتاد.
بکهیون بی معطلی به طرف کلید لامپ دوید و زمانی که نور به اتاقش برگشت، از تعجب خشکش زد.
- چا... چانیول؟!
به مرد که کف زمین گلوله شده بود و از درد به خودش می پیچید زل زد.
دستهاش رو روی جایی که آسیب دیده بود گذاشته بود و مدام با ناله میگفت سرم!
بکهیون به سختی آب دهنش رو قورت داد.
اون واقعا چانیول بود یا... یا که لباسهاش شبیه چانیول بود؟!
ولی خوب که فکر میکرد میدید صداش هم شبیه چانیوله!!!
به خودش جرئت بیشتری داد و جلو رفت.
وقتی سر مرد رو به زور بالا گرفت و توی چشمهای خیسش نگاه کرد، تازه متوجه شده که دستش شدیدا داره میسوزه.
چون صورت چانیول از خون دست خودش رنگ گرفته بود.
VOUS LISEZ
Soulmate | Season1 | EXO
Fanfictionتا قبل از این، یه بار هم کلمهٔ هم روح به گوش بکهیون نخورده بود و اصلا نمیدونست همچین چیزی هم وجود داره. اما وقتی فهمید کسی که دوران دبیرستان مدام خوابش رو میدیده همون شخصیه که الان هم رویاش رو میبینه، مطمئن شد حرفهای پیشگو درسته و برای پیدا کردن ن...