آدم ها از دانستن این که زندگی می تواند بسیار جادویی باشد، می ترسیدند؛ به مسایل خود عادت کرده بودند، به شغلشان، توقع هاشان.
و اگر کسی پیدا می شد و به آن ها می گفت سفر به درون زمان، دیدن قلعه ها در فضا، و کارت های تاروتی که قصه می گویند، ممکن است، احساس می کردند زندگی آن ها را ربوده اند، چون آن ها چنین چیزی نداشتند؛ زندگی آن ها روزهای همواره یکسان، شب های همواره یکسان، و آخر هفته هایی همواره یکسان بود.بخشی از کتاب بریدا
─────────────────────────────قبلا هم، کارت های بازی زیادی رو شبیه این دیده بود.
اما این یکی... خب، قطعا کارتی نبود که توی بازی ازش استفاده بشه؛ چون پشت کارت یه شماره موبایل، و دوتا حرف انگلیسی بزرگ حک شده بود... یه جور کارت اختصاصی.
یه کارت مشکی رنگ که روش عکس یه شمشیر وعصا به شکل ضبدری وجود داشت؛ با خطوط نقره ای و براقی که زیر هر نوری می درخشیدن.
در جهت عمودی و بین فاصله دو خطِ اون ضبدر، یه جام و یه سکه هم دیده میشدن...
- دو... یا دی او؟... ممکنه مخفف یه کلمه باشه؟
بکهیون دوباره طول اتاقش رو قدم زد و با کلافگی دستشو توی موهای به هم ریخته اش فرو برد.
هر بار که مکالمه خودش با اون پسر رو به یاد میاورد، دلش میخواست سرش رو توی دیوار بکوبه.
هیچ نظری نداشت که اون یه دفعه از کجا پیداش شده... شاید... شاید واقعا قصدش شوخی بوده... یعنی ممکنه بکهیون رو دست انداخته باشه؟
وقتی اون پسر عجیب و غریب کارت رو بهش داد، از آسانسور بیرون رفت و مثل لکه بخاری که با ها کردن روی شیشه ماشین به وجود اومده باشه، به اندازه سرعت ظاهر شدنش، ناپدید شد.
و با اینکه بکهیون هم دقیقا پشت سر اون از آسانسور خارج شده بود، موقعی که به خودش اومد و دور و اطرافش رو نگاه کرد، اون رو هیچ جای ساختمون مرکز درمانی ندید.
درست شبیه بعضی از خوابهای بکهیون که به محض بیدار شدن فراموششون میکرد و بعد از باز کردن چشمهاش، این حس رو داشت که انگار یکی کنارش بوده... یکی که دیگه نیست." اون مرد هم روح توئه "
با به یادآوردن جمله ای که از زبون اون پسر شنیده بود، اخم کرد و دست از قدم زدن برداشت.
باید می فهمید هم روح یعنی چی.
صندلی پشت میز تحریرش رو با یه تلاش ساده بیرون کشید و روش نشست.
لپ تاپش رو روشن کرد و منتظر موند تا ویندوزش بالا بیاد.
همون موقع بود که فهمید یه چیزی توی جیب شلوارش درحال لرزیدنه.
دستشو با نگرانی توی جیبش برد و بعد از لمس کردن موبایلش، آه آسوده ای کشید؛ حتی از ویبره موبایل خودش هم وحشت کرده بود.
- الو؟
صدای خسته لوهان با یه خمیازه طولانی توی گوشش پیچید.
- هممم... چی شد بک؟ روانپزشکه چی گفت؟ الان... خونه ای؟
بکهیون دهنشو باز کرد تا داستان پسری که حرفهای غیرعادی بهش زده بود رو از اول تا آخر براش تعریف کنه، ولی توی یه لحظه پشیمون شد و به جاش با من من کردن جواب داد : « آااا... هیچی... خب گفت... گفت که فقط میتونه بهم قرص بده تا دیگه خواب نبینم... منم گفتم اینو نمیخوام... »
- برای چی گفتی نمیخوای؟
بکهیون موبایلش رو از دست راستش به دست چپش منتقل کرد و موس لپ تاپش رو توی دست آزادش گرفت.
گوگل رو از روی دسکتاپ باز کرد و با یه دست مشغول تایپ شد.
- چون از اولش هم نرفتم اونجا که خوابهام قطع بشن... فقط میخواستم بفهمم دلیلشون چیه...

VOCÊ ESTÁ LENDO
Soulmate | Season1 | EXO
Fanficتا قبل از این، یه بار هم کلمهٔ هم روح به گوش بکهیون نخورده بود و اصلا نمیدونست همچین چیزی هم وجود داره. اما وقتی فهمید کسی که دوران دبیرستان مدام خوابش رو میدیده همون شخصیه که الان هم رویاش رو میبینه، مطمئن شد حرفهای پیشگو درسته و برای پیدا کردن ن...