آدم ها از دانستن این که زندگی می تواند بسیار جادویی باشد، می ترسیدند؛ به مسایل خود عادت کرده بودند، به شغلشان، توقع هاشان.
و اگر کسی پیدا می شد و به آن ها می گفت سفر به درون زمان، دیدن قلعه ها در فضا، و کارت های تاروتی که قصه می گویند، ممکن است، احساس می کردند زندگی آن ها را ربوده اند، چون آن ها چنین چیزی نداشتند؛ زندگی آن ها روزهای همواره یکسان، شب های همواره یکسان، و آخر هفته هایی همواره یکسان بود.بخشی از کتاب بریدا
─────────────────────────────
دیو ساق دست بکهیون رو رها کرد، چون از حالت صورتش، مطمئن شده بود که حرفهاش روش تاثیر گذاشتن و دیگه پا به فرار نمیگذاره.
برای کامل کردن توضیحاتش، دستهاش رو توی هم قفل کرد و ادامه داد :
« روح انسان، زمان بازگشتن به حیاتش روی زمینه که تقسیم میشه... هر انسانی، چندین هم روح داره و امکان این هست که در طول زندگی با تعداد زیادی از اون ها برخورد کنه... ولی از بین اونها، فقط یکیشون تو رو کامل میکنه!... با نگاه کردن به هاله ی روحت، می تونم بفهمم که تو کمتر تقسیم شدی، خیلی کمتر از معمول... و این یعنی نیمه ی گمشده و کامل کننده ات، ممکنه روح همون کسی باشه که توی زندگیهای قبلیت هم باهاش بودی... »
بکهیون با سردرگمی و حیرت به صورت جدی و مصمم دیو خیره شده بود.
توی ذهنش درحال تجزیه و تحلیل جملاتی بود که شنیده بود؛ داشت سرنخهایی که دیو بهش داده بود رو به هم وصل میکرد تا به یه نتیجه معقول برسه.
یه نتیجه که بتونه خودشو باهاش راضی کنه و بپذیره که حرفهای پسر مقابلش، نشات گرفته از افسانه ها یا صرفا یکی از قصه های پریان نیستن.
آخه کی همچین چیزی رو باور میکرد؟
باور کردن وجود چیزی به اسم ’هاله روح’ ، به اندازه باور کردن وجود آدم فضایی های سه چشم احمقانه بود!
شاید اگه هر کس دیگه ای همچین داستانی رو می شنید، یه دونه میزد روی شونه ی دیو و می گفت : « مرسی داداش، خیلی خندیدم »
ولی بکهیون...
اون میتونست حرفهای دیو رو باور کنه.
حداقل میتونست یه احتمال کمی رو برای واقعی بودن حرفهاش درنظر بگیره.
چون خیلی خوب اولین خوابی که از دال هوان دیده بود رو به یاد آورد... توی اون رویا، بکهیون پشت یه میز بیدار شد و فکر کرد بیون بکهیون اون کسیه که خوابش رو دیده و اسم خودش جیهونه!
و حتی آخرین رویای دال هوان بعد از غرق شدنش... اون رویا رو توی چند لحظه ای که نبض نداشت دیده بود! توی مرگش!
اگه احتمال این وجود داشته باشه که مرد توی رویاهاش هم روحش باشه... این یعنی... اون مرد توی زندگی قبلیش باهاش بوده و چیزایی که توی خواب می بینه... همه ی اون اتفاق ها... خیال پردازی نیستن... بلکه خاطرات فراموش شده اش هستن!
پس به همین خاطر بود که بکهیون توی خوابهاش جوری رفتار میکرد که انگار خودش نیست... دلیل ملموس بودن زیاد و واقعی به نظر رسیدن اون رویاها قطعا همین بود!
اون مرد شکارچی و دال هوان، اونا... یعنی اونا قبلا یه نفر بودن؟
حالا میتونست متوجه بشه که فقط رنگ پوست و مو و چشمهاشون متفاوت بوده، ولی ته چهره جفتشون -اونجوری که توی ذهنش نقش بسته بود- یکیه.
بکهیون از قبل می دونست که توی خوابهاش عاشق هر دوتاشونه... اما حالا می فهمید در اصل عاشق روحی بوده که توی جسم اونها زندگی میکرده؛ چون اون روح بخش دیگه ای بوده که کاملش میکرده.
بخش دیگه ای که الان هم کاملش میکرد، ولی هیچ معلوم نبود کجاست.
باورش سخت بود؛ چون تا همین چند دقیقه پیش گمون می کرد دیو داره مسخره اش میکنه، ولی الان... انقدر همه چی براش روشن شده بود که انگار از اول هم به همین اندازه واضح بوده، و فقط این خودش بوده که به زور سعی داشته از پذیرفتنش طفره بره.
ولی چیزی که این وسط نمی فهمید، انگیزه شخصی دیو بود.
نمیتونست انگیزه ی اون پسر رو از این حرفها -که بیشتر شبیه موعظه بودن- و قصدش از چیزی که اسمش رو ’کمک در یافتن هم روح’ گذاشته بود بفهمه.
درواقع، اون هنوز هم کاملا معنی هم روح رو درک نکرده بود، چه برسه به اینکه متوجه بشه پیدا کردنش چه ضرورتی داره.
بعد از مدتی که اندازه یک سال گذشت، بکهیون با صدای گرفته اش گفت:
- من... کم کم دارم معنی حرفهات رو میفهمم... اما بهم بگو... تو میخوای به چی برسی؟ هدفت... از این کارا چیه؟ بذار حدس بزنم... پول؟ ولی اگه من توان پرداخت کردن مبلغی که تو میخوای رو نداشته باشم چی؟ اونوقت چیکار میکنی؟
دیو سرشو به چپ و راست تکون داد و قاطعانه گفت :
- به هیچ وجه! من به پول احتیاجی ندارم؛ تنها دلیل من برای این کار، آخرین درس استادمه که باید به تنهایی انجامش بدم. و درعوض این کارم، هیچی از تو نمیخوام.
بکهیون لبهاشو از هم باز کرد و خواست چیزی به زبون بیاره، اما یه دفعه، یه پسر که اصلا نفهمید از کجا پیداش شده کنار میزشون ظاهر شد.
بک نتونست قیافه اون پسر رو ببینه، چون به محض رسیدن به دیو، اون رو از روی صندلی بلند کرد و سخت در آغوش کشید.
بکهیون با تعجب به صحنه رو به روش خیره شده بود، پسر بزرگتر داشت لبهای... ” صبر کن ببینم... داره لبهاشو می بوسه؟! ”
با فهمیدن اینکه به چه چیزی زل زده، نگاهش رو از اون دوتا گرفت و معذب روشو به سمت دیگه ای برگردوند.
بکهیون تا قبل از این، هیچوقت بوسیدن دوتا پسر -غیر از لوهان و سهون- رو از نزدیک ندیده بود.
- بهت گفتم دنبالم نیا کای!
با صدای مهربون ولی عصبانی دیو، بکهیون ابروهاشو بالا انداخت و دوباره سرشو به طرف اونها چرخوند.
خوشبختانه این بار از هم جدا شده بودن و دیو دوباره داشت روی صندلیش مینشست؛ با این تفاوت که این بار پاهاش رو توی بغلش جمع نکرد و کف کفشهاشو روی زمین گذاشت.
- فراموش کردی آخرین بار که میخواستی به یکی از این کودن ها هم روحش رو نشون بدی، چه بلایی سرت آورد؟
“ اون کیه؟ دوست پسرش؟ ”
دستهای پسر قدبلندی که دیو اون رو ’کای’ خطاب کرده بود، روی میز مشت شده بودن و چهره اش برافروخته بود.
توجه بکهیون به لباسهای شیک، پوست تیره جذاب و لبهای درشتش که از حرص جمع شده بودن پرت شد، اما با جمله بعدی دیو، گوشهای خودش رو تیز کرد تا هیچکدوم از حرفهای اون زوج رو جا نندازه.
فضولی ذاتی بکهیون، برگشته بود و اینکه چرا خودش اونجاست رو به کل یادش رفته بود.
- من باید بدون کمک انجامش بدم و قبلا هم بهت گفتم، میتونم از پس خودم بربیام...
این بار لحن دیو، ملایم تر شده بود.
اون دوتا به طرز خاصی که بکهیون تا به حال بین هیچ زوج دیگه ای ندیده بود، به هم نگاه میکردن و چشمهاشون، به شکل جادویی برق میزد. انگار که داشتن بی صدا صحبت میکردن، و بکهیون بدون اغراق میتونست جاذبه بینشون و نوارهای نامرئی که به هم وصلشون میکرد رو احساس کنه.
از احتمال اینکه دوباره بخوان همو ببوسن، سرفه ای کرد و با این کارش، سر هر دوی اونها به سمتش برگشت.
ولی اونها بدون اهمیت دادن به حضور بکهیون، همچنان به مکالمه شون ادامه دادن.
- من نمیخوام توی کارت دخالت کنم! فقط همینجا میمونم تا تموم بشه.
لحن کای، بیشتر شبیه یه خواهش بود تا یه دستور.
- وقتی اینجا باشی... نمیتونم تمرکز کنم.
و لحن دیو هم، شبیه کسی بود که همین الان به عشقش اعتراف کرده.
با تموم شدن جمله ی دیو، کای هوفی کشید و رفت چندمتر دورتر، روی یه نیمکت نشست.
دیو چند دقیقه ای رو با علاقه صرف تماشای اون پسر کلافه کرد و بعد، بالاخره ازش دل کند و به بکهیون نگاهی انداخت.
- حتما خیلی دوستت داره.
بکهیون با لبخند این جمله رو به زبون آورده بود، بخاطر شور و شوقی که از دیدن یه عشق خالص حس کرده بود.
دیو برای اولین بار که بکهیون میتونست ببینه، لبخند بزرگ و دندون نمایی زد -بک متوجه شد وقتی میخنده لبهاش شکل قلب میشن- و با تکون دادن سرش به نشونه تائید گفت :
- کای هم روح منه.
مردمکهای چشم بک گشادن شدن و ابروهاش از هم فاصله گرفتن.
- چی؟ از کجا میدونی؟ منظورم اینه که چه جوری پیداش کردی؟
دیو در عرض چندثانیه لبخند خودش رو پاک کرد و دوباره جدی شد. انگار یادش اومده بود که نباید به بکهیون این روی خودش رو نشون بده.
- این من نبودم که اون رو پیدا کردم. درواقع، کای کسی بود که به دنبال من میگشت...
YOU ARE READING
Soulmate | Season1 | EXO
Fanfictionتا قبل از این، یه بار هم کلمهٔ هم روح به گوش بکهیون نخورده بود و اصلا نمیدونست همچین چیزی هم وجود داره. اما وقتی فهمید کسی که دوران دبیرستان مدام خوابش رو میدیده همون شخصیه که الان هم رویاش رو میبینه، مطمئن شد حرفهای پیشگو درسته و برای پیدا کردن ن...