ما ابدی هستیم.
از میان زندگی ها و مرگ های بسیاری میگذریم، از نقطه ای بیرون میزنیم که هیچ کس نمیشناسد، و به سویی میرویم که هیچ کس نمیداند.
در برخی از حلول ها، تقسیم میشویم. روح ما به دو روح دیگر تقسیم می شود، این دو روح تازه به دو روح دیگر تبدیل می شوند، و بدین ترتیب در طول چند نسل، بر بخش بزرگی از کرۀ زمین پخش میشویم. ما بخشی از چیزی هستیم که کیمیاگران آن را روح ِجهان می نامند.
اگر روح ِجهان فقط تقسیم بشود،
هرچند گسترش می یابد، اما ضعیف تر هم میشود. برای همین، همان گونه که تقسیم میشویم، دوباره نیز با یک دیگر ملاقات میکنیم.
و این ملاقات دوباره، عشق نام دارد.بخشی از کتاب بریدا
─────────────────────────────
نمیدونم داستان ما از کی شروع شد.
شاید، از مدت ها قبل تر از اینکه هم رو ببینیم. درست توی یکی از همون شب ها که من روی تختم دراز کشیده بودم و نمی تونستم بخوابم؛ مثل همیشه.
ولی اون اولین باری بود که تونستم صورتش رو واضح تجسم کنم. لبهای بزرگی داشت، چشمهاش زیادی درشت بودن و دماغش جوری بود که انگار با یه چاقو تراشیده شده.
همه ی اینها از اون یه مرد با یه صورت بی نقص ساخته بود. جدیت توی نگاهش باعث میشد اصلا نتونی حدس بزنی چه شخصیت متضادی با ظاهرش داره. دستهاش، پهن و انگشتهاش کشیده بودن.
نمیتونستم حدس بزنم قدش چنده، اما میدونستم از من بلند تره. انقدر بلند که اگه میخواست بغلم کنه سرم رو به سینه اش تکیه بدم و با خیال راحت بین بازوهاش گم بشم.
روزی که چمدونهام رو می بستم و آماده خدافظی با تمام گذشته ام میشدم، کاملا مطمئن نبودم قراره اون رو توی واقعیتِ آینده ام ببینم؛ نه مثل قبل، توی رویاهام...***
من بیون بکهیونم. کم کم داره بیست و دو سالم میشه و به گذشته ی خودم که نگاه میکنم، میبینم هیچ دستاورد بزرگی توی زندگیم نداشتم. سال های عمر من، کم و بیش به تلخی گذشتن. ممکنه بعضی ها فکر کنن تفاوت داشتن با بقیه افراد جامعه لذت بخشه، ولی نه هر نوع تفاوتی و این تفاوت، همیشه خوشایند نیست.
گاهی اصلا خوب نیست یه فرد خاص باشی، چون بقیه آدمهایی که مثل تو نیستن، آزارت میدن، بهت توهین میکنن و با انگشت اشاره شون وجودت رو زیر سوال می برن.
هرجا بری پشت سرت حرف هست؛ فقط بخاطر اینکه اون ها نمی تونن تفاوتهای تو رو درک کنن و به عنوان کسی که مثل خودشون حقوق یکسانی برای زندگی داره تو رو بپذیرن.منم یکی از همون آدم هایی بودم که متفاوت به دنیا اومد. اما خب، قاعدتا تا قبل از ۱۳ سالگی و بروز اولین نشانه های بلوغم هیچی در این مورد نمیدونستم.
منم مثل خیلی از نوجوون های هم سنم در مورد تفاوت های جنس خودم با جنس مخالف کنجکاو بودم؛ ولی دلیل جذابیت جنس مونث برای جنس مذکر رو نمی فهمیدم.
زمان زیادی فکر می کردم یه مشکل جدی دارم و احساس کمبود داشتم.
به دوستام و همکلاسیام نگاه میکردم که چطور هر کدومشون با یکی جفت میشن و من حتی با وجود تلاش های زیادم، نمیتونستم یه دختر رو ببوسم. در عوض وقتی یه دختر و پسر رو باهم می دیدم که دارن کارهای عاشقانه ای انجام میدن، خودمو به جای اون دختر تصور میکردم و لذت می بردم.
من کاملا ناآگاه بودم، نسبت به خودم، نسبت به گرایش جنسیم و نسبت به واقعیت های توی دنیا. خیال میکردم بیمارم و در موردش با هیچکس حرف نمیزدم.
مدت زیادی " غیرعادی " بودن خودم رو نادیده میگرفتم، تا اینکه سرنوشت ساز ترین سال زندگیم فرا رسید و من ۱۵ سالم شد.
ESTÁS LEYENDO
Soulmate | Season1 | EXO
Fanficتا قبل از این، یه بار هم کلمهٔ هم روح به گوش بکهیون نخورده بود و اصلا نمیدونست همچین چیزی هم وجود داره. اما وقتی فهمید کسی که دوران دبیرستان مدام خوابش رو میدیده همون شخصیه که الان هم رویاش رو میبینه، مطمئن شد حرفهای پیشگو درسته و برای پیدا کردن ن...