Darya part 1

78 3 0
                                    

تولدم بود... به عموم قول داده بودم زیاد ریخت و پاش نکنم ، هرچند کار سختی واسم بود ولی سعی کرده بودم یه جوری جمع و جورش کنم یه دی جی و چند نوع نوشیدنی و خب یکم خوراکی.... همه اینا با پول خودم بود بالاخره کل سالو عین گاو کار کرده بودم که شرکتمو راه بندازم لایق یه مهمونی درست و حسابی بودم ولی نمیدونم چرا اشکان و عمو اصرار داشتن من کم خرجی کنم مثل همیشه واس چیزی که میخواستم باید باهاشون بحث میکردم ، ای بابا سامان بس کن این فکرارو مهمونی رو بچسب!  مهمونی  تو حیاط پشتی خونه عموم بود البته خونه منم حساب میشد چون از بچگی اینجا زندگی میکردم بگذریم....... یه استخر که توش چراغای رنگارنگ نصب شده بود . تقریبا شبیه باغ بود پر درخت و میز صندلی های سفید که واس مهمونا آورده بودمشون یه آهنگ خارجی لایت و آدمایی که بعضیاشون حس گرفته بودنو داشتن میرقصیدن هوا هم عالی بود نسیم خنکی بود و  لازم به ذکره که شب ساعت 12 بود و کله ها هم حسابی داغ شده بود!  و خب..... مختلط بود به هر حال داشت بهم خوش میگذشت شاید واس بعد مهمونی هم نقشه هایی بکشم البته بیشتر دخترایی که تو مهمونی ان نمیشناسم....  خب خوبه تنوع میشه کیسای جدید تجربه های جدید!  -سامان.... الوووو..... اینجایی؟!!!! دوستم امیر بود فک کنم بیشتر از اشکان واسم داداش شده باشه – چطور؟! خیلی شیطون گفت: آخه باز رفتی تو هپروت.... عوضی چیزی کشیدی به ما گفتی که امشب خبری از دود و دم نیس چی شد پس؟!  - چی زر میزنی بابا!  - نخیر.... از بینمون رفتی مثل اینکه!  چپ چپ نگاش کردم و یه مشت زدم به بازوش اونم از خنده ترکید منم خندم گرفت ولی انصافا داشت شعر میگفت یعنی مثل همیشه داشت کرم میریخت - چته وحشی راست میگم باز زیادی دادی بالا؟!  یه نفس عمیق کشیدمو گفتم: آره مثل اینکه یکم... - چی چیو یکم مست شدی بابا چشماتم خمار شده نمیدونم اون مشتو چطور زدی.... لامصب مستتم زورش از ما بیشتره... لعنتی!  - خب اگه کرم ریختنت تموم شد میشه ادامه بدم؟! – چیو نعشه شدنو؟!  - زهرمار بیشور... -هاااااا!!! - بابا..... به دخترا اشاره کردم گفتم: اینارو! یکم تعجب کرد برگشت به دخترا نگاه کرد گفت: اووووه بعععله مشغول باشین مزاحمتون نشیم سالار - خیلی لطف دارین!  - خب؟  -خب...... -نقشه ای داری کله خراب؟! خندم گرفت خب شاید راست میگه ولی حداقل شب تولدم یکم به خودم برسم دیگه! – هنوز نه ولی تو فکرشم - خب.... ببین میدونی که من تو اینکار تخصص دارم اگه خواستی میتونم مورد هارو از زوایای مختلف بررسی و کنم و...... بهترینیشونو...... واقعا چندش شده بود مثل استاد دانشگاها حرف میزد دیگه داشت حالمو بهم میزد – خب خب حالا پروفسور از کدوم دانشگاه مدرکتونو گرفتین آکسفورد یا اون یکی؟!!! – اون یکی!  - بعد به من میگی نعشه شدی!  - از شوخی بگذریم کدومش؟ - تو ذهنتو درگیر نکن من خودم پی گیرم – باشه بابا من میرم ولی هر وقت پیدا کردی دوستشم واس من جور کن! داشت میرفت یه لگد زدم به پاش اونم با آخ و خنده دویید رفت! کله خر....... به خودم گفته بودم این دیگه آخریشه ولی نتوستم جلوی خودمو بگیرمو این یکی واقعا پیک آخر بود!  داشتم که میدادم بالا یهو چشمم به یکی خورد و لیوان از دستم افتاد و شکست...... صدای شکستن شیشه ها حواسمو پرت کرد..... اطرفیام با یه حالت نگران اومدن و داشتن یه چیزایی میپرسیدن ولی من اصلا حواسم نبود..... انگار اون لحظه همه وجودم به چند لحظه پیش گیر کرده بود... امیر یهو پرید جلومو با نگرانی پرسید: چیشد پسر حالت خوبه شوخی شوخی نعشه شدی؟!  الووو با تو ام کجا رو داری نگاه میکنی؟!  - امیر یه لحظه خفه شو..... خواستم دوباره نگاش کنم که سرجاش نبود!  - کجا رفت؟  - کی کجا رفت چی میگی پسر نکنه..... مثل دخترا گفت: هییییی توهمی شدی بچه مالی خولیا گرفتی از بس کثافتی خوردی؟!!! – پیداش کردم امیر - کیو چیو چرا کجا کی اصلا وات د؟!! – اه یه لحظه ببندش ببینم کجا رفت.  انگار از اون حالت خسته و مستی بیرون اومده بودم سراسیمه داشتم دنبالش میگشتم... دنبال اون دختر فقط چند لحظه دیدمش ولی..... – سامی جدی میگما دیگه داری منو میترسونی بهتره که زنگ بزنم به.... دیدم جدی جدی گوشیشو برداشته میخواد زنگ بزنه محکم از دستش گرفتم داد زدم:  هوووی داری چیکار میکنی؟! – چته بابا چرا میترسی زنگ میزدم به خدمتکار واست آب خنک بیاره – زر نزن بابا! بیا این گوشیتو بذار جیبت – خب باشه حالا میخوای بگی وات د؟!  - گندش بزنن!  - آها.... خب.... اوکی! برگشتم نگاش کردم شبیه منگولا که هیچی نمیفهمن شده بود خندم گرفت دستمو گذاشتم رو شونش گفتم:  مثل اینکه پیداش کردم – کیو؟! آهااااا همون دختر مو قرمزه؟!  - چی... چی میگه امیر کدوم دختر مو قرمز؟!– چیز دیگه... آها نه ببخشید تو نبودی اون شب داداش یکی دیگه بود قاطی کردم – چی میگی تو کدوم شب؟ - میگم تو نبودی دیگه یه موردی بود.... ما پی گیرش بودیم چند ماهه فک کردم اونه – اه انقد چرت میگی آدمو پشیمون میکنی یه چیزه بگه -خب ببخشید – خراب شدیا امیر!  یه سرفه الکی کرد گفت: خب تو از من بکش بیرون چی میخواستی بگی داداش؟ یادم که افتاد یه لبخندی اومد رو لبام... دختره با موهای تقریبا کوتاه بلوند و یه پیرن زرد با کتونی سفید.... با اون نگاه سبزش... اون حالت بی خیالی که تو صورتش بود و داشت با نی یه چیزی میخورد کاش میشد بیشتر ببینمش کی بود ینی همراه کی اومده بود اسمش چی بود کجا رفت...... نکنه جدی جدی خیالاتی شدم؟! نه بابا قشنگ تر از یه رویا بود.... – دختره مورد پسند و پیدا کردی؟ - هان؟! آها.... آره یعنی فک کنم – یا آره یا نه دیگه فک کنم نداره که!  - آخه الان نمیدونم کجا رفت اونجا وایساده بودا نمیدونم یهو کجا رفت – حیف شد... دوستشم واس من جور میکردیما!  خوشگل بود حالا؟  - آره خب... یعنی زیاد دقت نکردم ولی خیلی به دلم نشست – آها خوبه جای دیگت ننشسته!  - چی میگی شل مغز؟!  - بابا چته همش فحش میدی میزنی... منظورم رو کلت بود منحرف کله خراب!  - ها ها ها!  آره دیگه من منحرفم... زر نزن لطفا! – خب حالا جوش نزن بالاخره تو این خونس پیداش میکنی – آره راس میگی تا دیر نشده برم.  خواستم برم دنبالش که چندتا از دوستام همراه اشکان جلوم سبز شدن،  ای بخشکین الان وقتش بود آخه!  خودمو زدم به اون راه خواستم از کنارشون رد شم که یکیشون اومد جلومو با خنده گفت: کجاااا فرار میکنی حاجی؟!  ما تازه پیدات کردیم – خب اول مهمونی سلام دادم دیگه داداش چرا اینطوری  میگی؟  اشکان گفت: مثل اینکه ایشون یکم عجله دارن حتما چیزشونو گم کردن دارن دنبالش میگردن!  اینو که گفت بقیه خندیدن منم حسابی حرصم گرفته بود به زور جلو خودمو گرفتم به این اشکان چیزی نگم،  امیر زود خودشو رسوند کنارم با یه لبخند مصنوعی و یه حالتی که میخواست بهم دلداری بده مثلا – خب سامی خان بعدا به اون مورد خاص رسیدگی میکنیم فعلا رفقا رو دریاب.... اومد نزدیک تر دم گوشم آروم گفت: هنوز شروع نشده انقد زن ذلیل نباش بدبخت!  با عصبانیت نگاش کردم اونم یه لبخند ملیح تحویلم داد! کاریش نمیشه کرد اینطور که پیداس اینا ول کن نمیشن بهتره یکم باهاشون حرف بزنم تا برن ولی مطمعن بودم که بیخیالش نمیشم برام عجیب بود من هیچوقت با یک نگاه مجذوب یه دختره نشده بودم همیشه به قول امیر بعد از بررسی زوایای مختلف میرفتم طرف دختری البته بیشتر مواقع اونا میومدن کافی بود من یه نگاه بهشون بندازم ولی این یکی فرار کرد.  – خب سامی چه خبرا باز که تنهایی و این امیر چسبیده بهت!  امیر که داشت یه چیزی میخورد برگشت چپ چپ به حسین نگاه کرد ما هم خندمون گرفت منم دستمو انداختم دور شونه امیر و گفتم:  اذیت نکنین بچه رو میدونین که ایشون عشق منه!  امیر از این حرفم تعجب کرد و یکم ازم فاصله گرفت – بابا سامان چرا حرف درمیاری حالا اینا جدی میگیرن آبروی من میره همینجوریشم هیچ دختری بهم محل نمیده!  - خودم برات جور میکنم نترس!  - خیلی ممنون... فقط شما فاصله رو رعایت کن!  - خب حالا دوباره جوگیر نشو یه شوخی کردیما. اشکان از تو چه خبر گفته بودی میخوای یه سریا رو باهام آشنا کنی -آره بعضی از هم دانشگاهیامو که الانم تو یه کمپ هنر با هم کار میکنیم.  یکی از دوستامون زد به پهلوی اشکان و گفت: مطمئنی فقط کار میکنین؟ من پرسیدم:  این منظورش چیه اشکان با این نگاهش؟! – هیچی بابا یه... دخترم هس چند ماهه باهاش دوست شدم تو همین کمپ و..... یه لبخند از ته دل نشست رو لبشو گفت: یه دختر خیلی خاص کسی که مثل بقیه نیس اولش دست نیافتنی بود انگار ولی وقتی بهش نشون دادم منم مثل خودشم تونستم... – مخشو بزنی... خندید گفت: ما اینیم دیگه – میدونی اشکان بهت برنخوره ولی این جمله واقعا الکیه که میگن اون با بقیه فرق میکنه منظورم اینکه دختره دیگه مگه نه ؟ حالا شاید خوشگلم باشه دیگه چه چیز خاصی میتونه داشته باشه همه دخترا یه سری علایق مشترک دارن که بعد این همه مدت هممون فهمیدیم چیا هستن – به نظرم تا نبینیش نظر نده بعدا پشیمون میشی!  با حرص گفتم:  جدی؟! – آره داداش جدی! – خب الان کجاس؟ - پیش خواهرش بود الانم رفت یه تلفن بزنه به زودی میبینیش -چی بگم خب... نمیدونم شاید حرفایی که اون میگفت راست بود خودمم چند دیقه پیش جذب دختری شده بودم که به نظرم با بقیه دخترا فرق میکرد و مخالفتم بیشتر با خود اشکان بود تا حرفش،  من و اون از بچگی با هم بزرگ شدیم یعنی از وقتی که سیزده سالم بود پدرم فوت شده بود و مامانم رفته بود آمریکا... بدون من... شاید با خوش فک کرده بود که من به یه خانواده واقعی نیاز دارم یه خانواده که توش مامان بابا و خواهر برادر باشه،  نمیدونم شایدم مامانم حق داشته و مشکل از من بوده به هر حال تو تمام این پونزده سال حس نکردم که یه خانواده دارم عموم همیشه فقط عمو  بوده و اشکان مثل یه فامیل دور... درحالی که دوستام داشتن میگفتن و میخندیدن فکرم رفت به اون دختره... دختر مرموز مهمونی، باید هرطور شده پیداش کنم ولی حتما باید یه بهانه خوب پیدا کنم که برم پیشش البته اگه هنوز اینجا باشه!  آها فهمیدم... به طور خیلی نامحسوس و آروم لیوان آبی که رو میز بودو ریختم رو شلوارم!  یهو از جام پا شدم و سعی کردم وانمود کنم ناراحت شدم!  - ااااه گندش بزنن حواس نیس که!  - چته حاجی چرا شلوارتو خیس میکنی؟! - زهرمار تو این وضعیتم مزه بریز چمن!  - چمن؟!  اشکان با بی خیالی و طوری که معلومه عین خیالش نیس گفت: برو زود عوض کن دیگه – خودمم تو همین فکرم  – فقط بدو برو جلوشم بگیر کسی نبینه آبرومون نره!  در حالی که داشتم میرفتم برگشتم با عصبانیت گفتم:  شما نمک بریز نمکدون من بعدا خدمتتون میرسم!  خب دیگه راحت شدم یه نفس راحت کشیدم، نمیتونستم جلو لبخندمو بگیرم البته بهتره قبل همه چیز یه نگا به شلوارم بندازم،  ای بابا این که خیلی ضایعس اینطوری دختره فک میکنه من مشکلی دارم.... آفرین سامان فکر اینجاشو نکرده بودی نه؟!  کاریش نمیشه کرد یکم باید سریع باشم فقط،  بدو بدو رفتم شلوارمو عوض کردم و برگشتم خب حالا بزن بریم تو کارش!  یکم اطرافو گشتم و نتونستم پیداش کنم – ای بابا کجایی پس؟! اینو که گفتم یکی از پشت دستشو گذاشت رو شونم با عشوه گفت:  دنبال من میگردی؟!  برگشتم دیدم یه دختره چاق مو قرمز که قیافشم آشنا بود.... آها دختر همکار عمومه که خیلی سیریشه ای بابا کی اینو دعوت کرده!  - سلام خانم... – اوا ساسان جون منو یادت نمیاد تو که خیلی از من خوشت میومد چی شده الان؟!  - کی... من... من غلط بکنم همچین غلطی بکنم – چیزی گفتی ساسان جون؟!  - اول این که ساسان نه و سامان دوم اینکه آره گفتم اون چیه رو موهاته عنکبوته؟!!!  اینو که گفتم یک جیغی کشید بیا و ببین شروع کرد به بالا و پایین پریدن و موهاشو بهم ریختن نصف مهمونی هم  حواسشون به اون رفته بود منم از فرصت استفاده کردم و در برو که رفتیم،  دوییدم سمت چپ حیاط نزدیک دیوار خونه که خوردم به یکی اونم گوشیش از دستش افتاد برگشتم گفتم:  چرا جلو چشتو نگاه نمیکنی – چی؟؟؟ حالت خوبه... چی میگی واس خودت؟! تو خودتو زدی به من.... نگاش کن بی شخصیتو تازه عصبانی هم میشه! نگاهمو بردم سمت صورتش و همون لحظه خشکم زد... همون دختره... دختره با پیرن زرد و موهای بلوند.  – چته چرا اینطوری نگاه میکنی آدم ندیدی؟  - نه... یعنی چیز من...  – تازه جوابم میدی خجالتم خوب چیزیه! زود باش سامان به خودت بیا تو دوبرابر سنت دوست دختر داشتی زود باش جمع و جور کن خودتو -  من.... خب.... دستمو بردم جلو گفتم: من سامانم.  ابروهاشو تو هم داد و با تعجب گفت: ببینم دیوونه ای چیزی هسی یا چیزی زدی؟  - چی؟!  - میپرسم حالت خوبه الان؟  - چرا بد باشم حالم خوبه خوبه فقط خودمو معرفی کردم تو هم اگه میشه اسمتو بگی – هه کوه اعتماد به نفسو ندیده بودیم که دیدیم.  خندم گرفته بود یه جورایی مثل پسرا حرف میزد حرکاتش زیاد ظریف و دخترونه به حساب نمیومد قیافشو تو هم داده بود و دست به سینه وایساده بود اینطور که دیدمش انگار بیشتر گیرش شدم دوس داشتم همینطوری فقط نگاش کنم پوست روشن و لبای گوشتی داشت چشمای سبز خاصی داشت که آدمو مثل دریا غرق خودش میکرد با اینکه اخم کرده بود به نظرم جذاب تر میومد – نخیر گیر یه معتاد افتادیم مثل اینکه!  اومد از پهلو هولم داد و با عصبانیت گفت: بکش کنار!  از پشت سر یکم با صدای بلند گفتم: آدم با میزبانش اینطوری برخورد نمیکنه دختره بی اعصاب!  یه لحظه موند و سرشو برگردوند و با حالت تمسخر گفت: وای ببخشین آقای میزبان مزاحم دفعه آخرمه!  بعد افاده گرفت و تند تند دویید رفت.... بابا لامصب چرا اینطوری میکنی آخه دلمونو کم برده بودی همین حرکتت کم بود!  دستمو آشفته کشیدم لای موهام و حسابی خندیدم منو باش چه فکرایی کرده بودم این دختره بهم سلامم نداد چه برسه به نقشه و این چیزا.... البته با وجود حالتی که داشت معصوم به نظر میرسید برعکس بقیه دخترا فک کنم تقریبا آرایش نکرده بود و یه پیرهن تا زانو پارچه ای با  پوشیده بود انگار که به زور بهش گفتن این پیرنو بپوش موهاشم لخت و تا پایین گردنش بود.... اوووووف سامان حالا اگه مردی از فکرش بیا بیرون! هر طوری بود سعی کردم فعلا بیخیالش بشم و برم پیش بقیه حالا که باهاش حرف زدم دیگه حله فقط باید منتظر وقت مناسبش باشم از بین جمع میرفتم و تبریک و تمجید میشنیدم که یه لحظه انگار یه قیافه ی خیلی آشنایی دیدم...  رفتم جلوش وایسادم اونم اولش تعجب کرد بعد لبخند زد گفت: سلام سامی چطوری؟  -من تو رو از کجا.... آهاااان...  تو دانشگاه موقع کارشناسی -آفرین به تو!  - درسا بودی دیگه -حداقل اسممو یادته نامرد!  - واقعا ببخشید دیگه بعد این همه سال... تو چقد اممم،  خندید گفت: زشت تر شدم!  - نه... نه این چه حرفیه درسا خانم شما از دختر خوشگلای کلاس بودین الانم قیافتون پخته تر شده موهاتونم بلند شده. موهاشو با دستش داد کنار گوششو لبخند ظریفی زد و گفت:  آره خب یکم... درسا موهای خیلی بلند و قهوه ای داشت قدشم خیلی بلند بود فقط یکم از من کوتاه تر بود منی که قدم صد و نود بود،  برعکس دختره بی اعصاب دقیقا مثل یه دختر برخورد میکرد برا خودمم عجیب بود که چرا از اون دختره خوشم اومده من که همیشه میگفتم از دخترای ظریف خوشم میاد چرا اینطوری شدم آخه من؟!  - خب چه خبر با کی اومدی درسا چرا یه خبر به ما ندادی؟  - خب راستشو بخوای از یکی از دوستام که فک کنم تو هم بشناسیش شنیدم که تولدته و اومدم – خوب کردی اومدی -نگو که دلت برام تنگ شده که باور نمیکنم!  اینو که گفت دو تا مونم زدیم زیر خنده – خب چرا هم تو هم روزای دانشگاه -منم خیلی دلم تنگ شده بود.... یعنی واس روزای دانشگاه... نه واس تو... اشتباه متوجه نشیا دلم واس تو تنگ نشده بود!  یکم شیطون گفتم:  نه بابا این حرفا چیه میدونم دلت واسم تنگ نشده... فک نکنم تا قبل این تولد اصلا اسمم یادت باشه!  - نه خب جدا یادم رفته بود -خب حالا فهمیدیم باااشه.  خیلی ریز خندیدید و معصومانه نگام کرد حالت چشاشم شبیه اون دختره بود هر چند چشای درسا قهوه ای بود. بعد از یکم صحبت خداحافظی کردیم و برگشتم پیش امیر – بهههه... مستر سامی تونستی گل بزنی  یا نه؟!  - گل نزدم ولی چندتا خوردم – چی خوردی؟!  - زهرمار!  - آها اوکی!  دیدیش بالاخره چی شد – دیدم و آواره شدم امیر!  امیر یکم رفت اون ور و با تعجب گفت:  واو واو.... باورم نمیشه!  - چیو باورت نمیشه!  - تو همین الان شعر گفتی پسر... میفهمی این یعنی چی؟!  - خفه شو بابا من کاملا جدیم!  - خب منم جدیم... منم میفهمم چی میگی تو داری جدی جدی شعر میگی پسر!  مشتمو گرفتم طرفش با عصبانیت گفتم: به خدا میزنم فک تو میارم پایینا شل مغز آناناس!  - اه سامان تو هم شور فحش دادنو دراوردیا آخه من آناناسو کجای دلم بذارم!  - هر جایی میخوای بذاری بذار فقط برو اون ور بذار حالتو ندارم!  - ببین من جدی گفتم داری شعر میگی.  باز با خشم نگاش کردم اونم با حالت ترسیده گفت:  بابا آروم باش یه لحظه... منظورم اینکه شعر سرودی میفهمی چی دارم میگم؟!  - یکم دختر بی اعصاب و سختی بود یعنی... میدونی جذبه ی خاصی داشت – جون!  - چی زر زدی تو الان؟!  -ای وااای نه نه داداش اشتباه متوجه شدی آروم باش... منظورم این که چیز جون... م... جونم به قربونت سامان جان که عاشق شدی مثلا! خیلی عصبانی گفتم:  دفعه آخرت باشه ها!  - حالا جدا عاشق شدی؟  کله خرابت بالاخره به راه راست هدایت شد؟!  - خب... نه... یعنی عشق برای من معنی نداره درسته دختر متفاوتیه ولی خب فقط به نظرم جذاب اومده نه اینکه عشقو این حرفا... بالاخره نمیتونم احساسی بهش داشته باشم که باورش ندارم – شایدم چون تابحال عاشق نشدی نمیدونی چیه؟!!!! آیا؟!!! – برو بابا مثل دخترا حرف نزن – هی بهت هیچی نمیگم... این وصله دختر بودنو از رو من بردار لطفا دیگه دارم عصبانی میشم!  خواستم سر برش بذارم لپشو کشیدم گفتم:  عصبانیتم دوست دارم جیگر!  یعنی قشنگ از حرص ترکید چند قدم ازم فاصله گرفت منم خندم گرفته بود! بعله باز آقای اشکان تشریف فرما شدن به همراه چند نفر – همینو کم داشتیم.  اشکان با صدای بلندی گفت: میبینم که از دیدنم خوشحال شدی داداش – آره... آره خیلی خوشحال شدم الانه که بال دربیارم!  اومد به هم دست داد منم دیگه زیاد بدخلقی نکردم بالاخره یه جورایی داداشم حساب میشه دیگه – خب سامی همونطور که بهت گفته بودم میخوام امشب دوستای خوبم و بهت معرفی کنم عشقم هم الان میاد.  زیر لبی گفتم: کشتی ما رو با این عشقت!  دونه دونه باهاشون دست دادم و آشنا شدم واقعا خیلی هم برام مهم بود خدایی! – خب حالا میرسیم به مهم ترین قسمتش که میشه عشق زندگیم... عشقم بیا... ایشون داداش من سامان همون که بهت گفته بودم.  با دختره دست دادم و خواستم یه چیزی بگم که همونجا هنگ کردم  باورم نمیشد... همون چشما همون نگاه همون دختره بی اعصاب... یعنی اون دختره... نه... این باید یه شوخی باشه... همونطور دست همو گرفته بودیمو هر دومون یه نگاه و داشتیم... تعجب همراه با ناراحتی... شاید دلیلامون فرق میکرد ولی... هنوزم نمیتونستم باور کنم دختر مرموزی که من به دنبالش بودم... یعنی اون... – سامان ایشون دریا دوست دختر بنده،  دریا... اسمش دریا بود اسم همون دختره مو بلوند همون دختره بی خیالی که باعث شد دست و پامو گم کنم،  همونی که منو غرق چشمای خمارش کرده بود... دریا...

DaryaWhere stories live. Discover now