Darya part9

6 0 0
                                    

از زبان سامان *** توی کمد تنگ و تاریک بغل لباساش وایستاده بودم،  بهتر بگم خودمو به زور چپونده بودم. صدای حرفای دریا و درسا رو خیلی خفه میشنیدم و البته خودمم داشتم خفه میشدم واقعا نمیدونستم که دارم چه غلطی میکنم نصف شب توی کمد کارمندم داشتم از خواهرش مخفی میشدم. – ای خدا این چه وضعیه! دیگه احساس کردم اکسیژن داخل کمد تموم شده یه ذره در کمد و خواستم باز کنم که در یهو خیلی محکم به سرم خورد! دستمو انداختم رو دهنم و از ته گلوم یه آخی که خودم هم نشنیدم...  بعد از چند لحظه از درد به خود پیچیدن صدای بسته شدن در اتاقو شنیدم و یه نفس راحت کشیدم یعنی تقریبا به هر حال انتظارشو نداشتم که دریا خانم با آغوش باز منو تحویل بگیره! صدای تیکو که شنیدم بدون صبر کردن در چوبی کمد و هل دادم و خودمو انداختم بیرون، باز شدن در یکی و افتادن من و اون روی کاناپه یکی! صورتم پخش کاناپه شده بود و هیچ چی نمیدیدم...  سرمو یکم بالا آوردم درست کنار گوشش.  خب فکر کنم دوباره درگیر احساسات مسخرم شده باشم! دوباره بوی عطرش و تارهای موی بی روحش که بدون هیچ چون و چرایی کل وجودمو به لرزه میاورد... اوه لعنتی کلا روی اون افتادم الان کل تنشو میتونم حس کنم.  آب گلومو قورت دادم و سرمو آوردم بالا، غرق چشماش نشدن ممکن نبود ولی این موقعیت برای من به قدری خطرناک بود که نمیتونستم به صورتش خیره بشم.  ناگهان با همون صدای آروم ولی با خشم گفت:  چیکار میکنی؟!  برو کنار... اصلا وقت رمانتیک بازی نبود برای همین به طوری که انگار اصلا عین خیالم نبود و حتی از اون حالت پیش اومده بدم اومده بود دهنمو کج کردم و پا شدم. درحالی که چشمامو ازش میدزدیدم گفتم: هه... انگار من عمدا افتادم رو شما دیگه؟! – هیس! الان درسا میشنوه... اه... اصلا تو از کجا یهو پیدات شد!  - از بالکن!  یه جوری نگام کرد که فهمیدم حتی یه ذره هم از موهبت شوخ طبعی برخوردار نیستم – خب دیگه برو – مثل اینکه یادتون رفت خانم برومند نردبان همین دو دیقه پیش نقش زمین شد- اوه!  آره... رفتار متفاوتی که از دریا دیدم نشانگر این بود که انقدرا هم دختر ریلکس و خونسردی نیست اونقدر دستپاچه شده بود که رفتاراش بنظر خارج از کنترل میومد.  – به من ربطی نداره باید بپری- جان؟! بپرم که بمیرم دیگه – به من چه نمیومدی! دست به سینه شد و روشو برگردوند من هم بدون هیچ حرفی به سمت در اتاق رفتم خودشو بهم رسوند بازومو گرفت و با چشمایی پر از تعجب نگام کرد – خودت ازم خواستی فقط برم منم دارم میرم – تابحال کسی بهت گفته بود اصلا بامزه نیستی – پس چیکار کنم شما بگین... اینجا بود که دریای خروشان آروم شد و سخت به فکر فرو رفت – لعنت بهت!  - ببخشید؟! با گستاخی تمام مستقیم به چشام نگاه کرد و گفت:  فکر کنم خیلی واضح گفته باشم!  - آها؟! رفتم رو تختش نشستم و با بیخیالی یکی از پاهام رو انداختم رو اون یکی و شروع به تکون دادنش کردم – تختت خیلی راحته – جدی که نمیگی هان؟! سرشو خم کرد جلوی صورتم موهاشو داد پشت گوشش و ادامه داد:  جدی جدی؟! درحالی که به لباش نگاه میکردم و خندم هم گرفته بود جواب دادم: اهوم!  لبخند ملیحی زد که پوششی برای عصبانیت شدیدش بود رفت کنار دست لاغرشو رو روی کمرش گذاشت – معلوم هست داری چه غلطی...؟  - اولا اینکه مواظب حرفات باش دوما اینکه مجبورم تا وقتی که درسا به خواب عمیق بره اینجا صبر کنم – خب...  – از اونجایی که الان نمیتونم برم چاره ی دیگه ای نیست مگه اینکه شما  نبوغ دیگه ای به ذهنتون برسه! حرفی نزد حرفم قانع کننده بود و اونم قبول کرده بود – خیلی خب باشه یکی دو ساعت صبر میکنیم ولی این به این معنی نیست که جنابعالی بشینی رو تختم – چرا انقدر اوقات تلخی میکنی حالا که مهمونت شدم بهتر نیست که با هم  کنار بیایم؟!  - نوچ... حالا هم پا شو رو کاناپه بشین. با اخم پا شدم و اونور نشستم هر بار که نگاش میکردم هم خندم میومد هم اینکه این دل لامصبم به تپش میوفتاد واقعا نمیفهمیدم چه چیزی تو این دختر بود که منو آشفته میکرد. درحال برانداز کردنش بودم که به سمتم برگشت و من خیلی ناشیانه رومو برگردوندم و سرفه مصلحتی کردم برای اینکه خودمو از این وضع شرم آورد نجات بدم قیافه ای جدی به خودم گرفتم و گفتم: چرا الکی اینور و اونور میری دریا بشین کارایی که من بهت دادم و انجام بده. دهنشو کج کرد و با بی ادبی گفت: عجب کار مهمیه واقعا... – معلومه که مهمه مخصوصا اینکه درمورد خود من باشه – پوف!  چه خودخواه...  – چیزی گفتی؟!  - بعدا انجام میدم آقای رئیس الان اصلا تمرکز ندارم و اینکه باید به تاریکخونه برم که تو اتاق دیگه ای – خواهش میکنم اونطوری مثل مقصرا بهم نگاه نکن خودتم میدونی که همه ی اینا تقصیر توعه. بعد از اینکه چشماشو سفید کرد جوابی نداد تلاش من برای گپ زدن و گرم گرفتن باهاش بی معنی بود اون هنوز تنفری نسبت به من داره.  یعنی میشه که این تنفرو مثل علف هرز از ریشه بکنم؟! هه... مثل اینکه دوباره رفتم رو فاز پسر نوجوون احساساتی! – بگیر بخواب دیگه من خودم میرم.  روی تخت نشسته بود ولی از یک ساعت پیش همینطوری به روبرو زل زده بود و تکونی نمیخورد – نیازی نداره شما تصمیمی بگیری من خودم حلش میکنم – آهان... که اینطور نمیگی پیش من خجالت میکشی دراز بکشی...  زیر لب زمزمه ای کرد که به وضوح شنیدم ولی متاسفانه خودم رو به نشنیدن زدم – میمیری دهنتو ببندی! خودمو به بیخیالی کاملا مصنوعی زدم و روی کاناپه دراز کشیدم هر چقدر بیشتر بهش فکر میکردم بیشتر به بن بست میخوردم پس فعلا فقط منتظر سبقت عقربه های ساعت از همدیگه شدم. بعد از دو ساعت که پلک هام خیلی سنگین شده بود از جام پا شدم خواستم دریا رو صدا کنم که دیدم همونطور نشسته سرش رو گذاشته رو بالشت و خوابش برده. موهاش ریخته بود رو صورتش و یه حالت فرشته واری داشت موقع خواب چقدر معصوم بنظر میرسه ناخوداگاه دستم رفتم به سمتش و موهاشو کنار زدم – دریا من دارم چیکار میکنم؟!  این سوالو با یه عجزی پرسیدم که دلم برای سامان رادی که میشناختم سوخت! همینطور نمیتونستم چشمامو ازش بردارم که کمی تکون خورد سریع صاف وایستادم – چیشده تو... اوه لعنت بهش کابوس نبوده! دستشو گذاشت رو سرش بنظر میرسه هنوز به تنظیمات کارخانه برنگشته نباشه! از جاش پا شد نزدیک بود بیوفته که خواستم بگیرمش که دستشو محکم کشید و با اخم نگام کرد به نشانه تسلیم دستمو بردم جلو و ازش فاصله گرفتم – خب بنظرت الان درسا خوابیده؟  - آره بابا اون زود خوابش میبره الانم که ساعت دو نصف شبه – خب باشه پس من درو باز میکنم و آروم میرم نیازی نیست تو هم بیای – نخیر نمیشه من بهت اعتماد ندارم – چی دار میگی چه ربطی به اعتماد داره؟  مثلا میخوام چیکار کنم میرم در اتاق درسارو میزنم میگم درسا ببخشید مزاحمت شدم اومده بودم یه سر به خواهرت بزنم؟!  -  هیییس خفه! – بی ادب! رفت با احتیاط کلید درو چرخوند و بهم اشاره کرد راه بیوفتم چاره ای جز اطاعت نداشتم با اینکه خیلی دلم میخواست بیشتر تو اتاقش بمونم ولی در عین حال هم اوضاع رفته رفته داشت خطرناک تر میشد. پشت سرش از راهرو گذشتم و به حال رسیدم یه جوری مثل دزدا راه میرفت که تو اون موقعیت خندم گرفته بود و به زور جلوی خودم رو میگرفتم!  بالاخره به در اصلی رسیدیم و وارد پله های راهرو بیرونی شدیم.  هر دو نفس نسبتا راحتی کشیدیم که عملیات جاسوسی مون بالاخره تموم شد فیگور همیشگیم رو گرفتم لبخند زدم و با بی پروایی گفتم:  خب واقعا تجربه به یاد ماندنی بود خانم برومند تا عمر دارم یادم نمیره – آره واقعا... منم هیچوقت یادم نمیره... بعد از کنکور پر استرس ترین لحظه عمرم بود.  به این تعبیرش خندم گرفت و عجیبش اینکه خودشم کمی خندش گرفته بود – خب دیگه زود باش برو بیشتر از این برای من دردسر درست نکن – باشه میرم فردا منتظر ایمیل هستم – هووووف باشه!  دستم رو به نشانه خداحافظی گذاشتم روی ابروم و خواستم برم که یهو یه چیزی به ذهنم رسید – دریا؟!  - ای بابا تو که هنوز اینجایی – الان میرم نگران نباش فقط یه سوال؟ من... اولین پسری هستم که اومده به اتاقت؟! یا یه لحنی شیطونی پرسیدم و جوابم یه نگاه مثل فحش و دهن از تعجب باز مونده بود!  - یعنی اشکان.. اون تابحال اومده به اتاقت؟!  - چرا از خودش نمیپرسی؟  - اونو که میتونم بپرسم فقط شاید مجبور باشم بهش بگم که اومده بودم اینجا و... پرید وسط حرفم و با نگرانی گفت:  نه نه چیزی بهش نگو – تو خودت میخوای بهش بگی؟!  منظور اگه رازی بینتون نیست – خب اون... اون نیومده – یعنی درست حدس زدم؟!  بنظر واقعا کفریش کرده بودم مثل یک ماده شیر بود که میخواست بهم حمله ور بشه ولی خودش رو کنترل میکرد – بعله آقای راد عزیز.. شما اولین پسر گستاخ و پررویی هستین که پاشو گذاشته تو اتاق من!  - اوکی شب خوش!  و رفتم شادی یکهویی به دلم اومده بود نمیدونم دقیقا چرا چون من اولین پسر بودم یا چون اشکان هنوز نیومده بود شایدم چون فهمیده بودم که رابطشون در اون حد نزدیک نیست! رفتم سوار ماشینم تو کوچه پشتی شدم و با سرعت زیاد و آهنگ با صدای بلند کل شبو مشغول رانندگی شدم.... واقعا بعد از این شب نمیتونستم با خیال راحت به خونه برم و بخوابم. با کوبیدن پتک های متوالی روی سرم ناشی از آلارم گوش خراش تلفن بیدار شدم. پنجره ی بالاسرم نیمه باز بود و من نیم تنه بالام برهنه بود لرزش خفیفی رو تو وجودم حس کردم، پتو رو با خشم انداختم رو زمین و پا شدم.  باز باید شروع میکردم شروع به پوشیدن پوسته همیشگیم،  پوسته ای از یه مرد کامل و جدی و سرد... که همیشه شخصیتشو حفظ میکنه و تظاهر میکنه میتونه از پس هر مشکلی بربیاد.... پوسته ای به رنگ سفید و سیاه.  ساعت مچی پدرم رو انداختم و به سمت شرکت راه افتادم رسیدم دم درش که انگار یه نیروی خارجی پام رو رو گاز فشار داد و فرمونو به سرعت چرخوند! بدون اینکه بفهمم شروع شدم به فاصله گرفتن از من همیشگی... – امروز نه سامان.. امروز دیگه نه... شده تابحال ذهنتون یخ بزنه؟! از ته ته دلتون به سمت چیزی جذب بشین ولی نفهمین چرا... فقط میدونین که باید اونجا باشین باید برین سمتش... آخرش و میدونین حتی لحظه به لحظشو حدس میزنین ولی با خودتون میگین « لعنت بهش هر چه بادا باد! » خب منم خیلی اینطوری نشدم خیلی با این نیروی خارجی رفیق نیستم نصف عمرمو بهش گفتم « گور بابات! » خندم گرفت و از ماشین پیاده شدم.  آستین کتمو زدم بالا و عینکمو گذاشتم تو ماشین،  یه نفس عمیق کشیدم و راه افتادم. دیدن خونه ای که پونزده سال از عمرمو به اجبار توش گذرونده بودم؛ علیرغم نفرت دیرینه قلبمو به وجد آورد. من باید یه بار حسابی بشینم باهاش سر این استرس بازی هاش بحث کنم! رفتم و زنگ درو زدم... وسط هال ایستادم نگاهم به استخر توی حیاط بود به جز شب تولدم خیلی وقت بود نیومده بودم اینجا و تقریبا جزئیات حیاط سرسبز و نوع گلا و درختا یادم رفته بود، کودکی رو دیدم که داشت دور استخر میدویید و نزدیک بود از شیطنت و بی پروایی سقوط کنه داخل آب سرد... سرمو تکون دادم و سعی کردم همه ی این اوهام رو از اطرافم محو کنم اینجا جایی نیست که بخوام کودکی سامان رو توش مجسم کنم.  اینجا لیاقتشو نداره! صدای مهربونی که شنیدم منو به خودم آورد تنها صدا تو این خونه که یکم صداهای آزار دهنده دیگه رو که ناخوداگاه گوشم رو پر کرده بود برام کمرنگ تر میکرد – سلام داداش سامان! فقط تونستم یه قطره اشک که از چشمای قهوه ایش جاری میشد رو ببینم بعدش دیگه لمس گرمای محبت خواهرانه بود... آغوشی که نمیشد فراموشش کرد فقط میشد دلتنگش شد – چقدر تپل شدی آرزو خانم! هم اشک میریخت و هم به خنده افتاده بود!  مشتی به سینم زد منم وانمود کردم دردم اومده و خم شدم و آه و ناله کردم.  آرزو تنها کسی تو این خونه بود که احساس میکردم خانوادمه از وقتی که یادمه همیشه مثل یه خواهر واقعی با من رفتار کرده وقتی یه دختر بچه کوچیک بود هم من تنها هم بازیش بودم مثل اینکه خانم خانما فقط دلش میخواس با داداش سامان بازی کنه! – داداش سامان ببخشید نتونستم بیام تولدت میدونی که مرخصی آخر هفتم هنوز نرسیده بود هر چقدر اصرار کردم مدیر دانشگاه قبول نمیکرد.  یه قلوپ به قهوم زدم و با لحن تمسخر آمیز جواب دادم:  نه بابا اتفاقا خوب شد نیومدی همه دوستام تو رو میدیدن مسخرم میکردن میگفتن چه خواهر زشتی داری سامان!  شاکی شد زود جواب داد: اصلا همش تقصیر منه که به خاطر تو آبرومو تو دانشگاه کانادا بردم! – خب دیگه حالا پز نده!  دوتامونم زدیم زیر خنده و آخرش با نگاهی عمیق و پر از حسرت بهم خیره شدیم آرزو فنجونشو گذاشت رو میز چند تار از موهای فر کوتاهشون انداخت کنار گوشش و با صدایی آروم گفت:  دلم تنگ شده بود واس حرف زدن با تو... ای کاش تو هم میتونستی بیای کانادا کاراتو اونجا انجام بدی و با من زندگی کنی... لبخندی از ته دل به خواهر مهربونم زدم و گفتم: خودت میدونی...  چهرش غمگین شد و چند ثانیه به دمپایی پشمی خرگوشیش زل زد.  پوزخندی زدم و برای اینکه فضا عوض شه با بدجنسی گفتم:  انقدر کانادا کانادا میکنی و مثلا دانشجو شدی... بیست ساله شدی ... هنوز از این عروسکا پات میکنی خانم کوچولو؟!  بالشت رو مبل و انداخت روم و من شروع کردم به قهقهه زدن! خداروشکر تو این ساعت به جز خدمتکار که درو برام باز کرد و آرزو کسی خونه نبود البته من از قبل میدونستم وگرنه از جلوی اینجا رد هم نمیشدم میتونستم به آرزو زنگ بزنم ولی خواستم برای زنده کردن دو کودک مرده تو این ویلای تنگ و تاریک، خاطراتمون رو تجدید کنم. بعد از ساعتی حرف زدن به همراه خنده و شوخی.... که حال منو صد در صد خیلی بهتر کرد و خود واقعیم بودم یه کسی بدون پوسته و بدون کت در این ساعت روز(!)  به پیشنهاد اون چون نتونسته واس تولدم بیاد با هم به آشپزخونه بریم و کیک میوه ای با خامه درست کنیم.  کیک مورد علاقه هر دومون... انقدر ذوق و هیجان داشت که رفت و دوتا کلاه آشپزی از یکی از کابینت ها دراورد و پیش بند منم خودش بست – آخه توی کوتوله زشت چجوری قدت میرسه اینو بندازی دور گردن من؟! دماغمو کشید و دهن کجی کرد!  چقدر برام لذت بخش بود اذیت کردن این دختر دوست داشتنی!  درواقع آرزو میتونم بگم خوشگل ترین دختر توی رادها بود و حتی تو این سن هم خواستگار های زیادی داشت ولی من از بچگی بهش زشت و بد ترکیب و خلاصه هر چی صفت اینطوری هست بهش دادم و اونم هر دفعه کتکم زده! همراه با یه موزیک بدون متن شاد و کلی ریخت و پاش مشغول درست کردن کیک شدیم گاهی من آرد میریختم رو صورتش گاهی اون با وردنه دور اوپن وسط آشپزخونه دنبالم میکرد!  خلاصه زیر و روی اونجا رو با هم یکی کردیم و صورت اسف باری بهش دادیم... کیک و دونفری انداختیم تو فر و درشو بستیم – خیلی وقت بود انقدر بهم خوش نگذشته بود داداش سامان!  - آره فقط من نگرانم – اوا نگران چی؟!  - نکنه توی دست و پا چلفتی عوض شکر نمک ریخته باشی – ببین همچین میزنمت کبود شیا! الکی مثلا ترسیدم و دستمو به نشانه تسلیم بردم جلو – نزن تو دستات چاقه معلومه خیلی سنگینه! اولش خواست یه مشت بزنه که یهویی خودش انداخت تو بغلم منم دستامو دورش پیچیدم و چونمو رو موهای مثل بالشتش گذاشتم – میگن آدم موجی یعنی همین!  - هیییس!  ببند... دلم برات خیلی تنگ میشه قراره فردا برم... اونجا خیلی تنهام داداش وقتی هم که میام کسی نیست...  – بازیت بده؟ !  صدای خنده پر از بغضش اومد و گفت: خب من دلم میخواد فقط با داداش سامانم بازی کنم! لبخند گرمی زدم و از اون نیروی خارجی لامذهبم تشکر کردم که منو آورد اینجا! تو همون حالت بودیم که یه چیزی مثل صاعقه وارد آشپزخونه شد – آرزو داری چیکار میکنی؟!  همون صاعقه به آرزو برخورد کرد و سریع ازم جدا شد به تته پته افتاد و رنگش یکهو پرید نگاهم رو به سمت زنی که سال ها گذشته بود و همه ی عالم به همراه همه عناصرش تغییر کرده بود؛ الا ایشون بردم .  – مامان داداش سامان اومده به من سر بزنه منم گفتم برا تولدش....  با صدایی بلند و خشن حرف دخترک رو قطع کرد: صد دفعه گفتم اون داداش واقعی تو نیست... تو حتی اشکانو اینطوری صدا نمیکنی! دست ها و پاهای آرزو عزیزم شروع به لرزیدن کرد دیگه طاقت دیدنش تو این حالتو نداشتم رفتم جلو تر و با لحنی از خود مطمئن درست با همون لحنی که عادت کردم با عموم حرف بزنم گفتم:  سلام زن عمو افسانه آرزو تقصیری نداره من ازش خواستم اینطوری صدام کنه و من خودم بدون دعوت اومدم و ازش خواستم برام کیک درس کنه.  زن درشت هیکل با قدم های پر سر و صدا نزدیک تر شد هر چقدر بیشتر نگاش میکردم میفهمیدم که در و پنجره چقدر خوب همو پیدا کردن ( منظور عموم) – من نمیگم که نمیتونی بیای به هر حال تو که غریبه نیستی ولی قبلا هم درمورد رابطه با آرزو باهات حرف زدم اون دیگه پنج شیش سالش نیست دختر جوانی شده و درست نیست تو انقدر بی ملاحظه و بی فکر بهش نزدیک بشی – شما که میدونین آرزو از بچگی خواهر من بوده و الانم هست همیشه هم میمونه.  چهرش برافروخته تر شد و جنس صداش ضخیم تر و دلخراش تر – اون دختر عموی توعه تو نمیتونی این واقعیتو عوض کنی.  به جز یک نگاه پر از تاسف جوابی برای پیرزن تناردیه مانند نداشتم! رو به آرزو که چشماش قرمز شده بود و فروغشو از دست داده بود با همون دلگرمی همیشگی گفتم:  تو ناراحت نباش باشه آبجی کوچولو تو بخند که من بفهمم همیشه یه خواهر بی ریخت  و خیلی مهربون دارم که به فکرمه. خنده ای با گوشه لبش کرد که برای از بین بردن همه تلخی های اون لحظه بیشتر از کافی بود!  از آشپزخونه با جا خالی دادن زن عموم رفتم و داشتم به سمت در میرفتم که همزاد شوهرش مانعم شد – خب میموندی یه چایی میخوردی – نیازی نیست ممنون – من که نخواستم بیرونت کنم اینجا خونه تو هم هست.  پوزخند زدم و برگشتم سمتش – ای کاش شما و عمو وقتی این جمله رو میگین خودتونو ببینین.... این جمله انقدر رو دهنتون زار میزنه که نگین سنگین تره!  - این حرفا چیه سامان اصلا ازت انتظار نداشتم!  - با اجازتون من برم دیگه – حتما ادبت به اون مادر فراریت رفته پدر بیچارت که خیلی آدم با ادب و با فرهنگی بود! با شنیدن این کلمه هر دو دستم رو مشت کردم استخوان هام شروع به لرزش کرد و حتی تواناییشو نداشتم نفس عمیق بکشم... – انتظار دیگه ای هم نباید ازت داشت تو که هیچوقت ما رو خانواده خودت ندونستی اون مادرت – بس کنین!  با صدای بلند داد زدم درواقع قلبم بود که فریاد کشید – زن عمو بسه دیگه از بچگی همش این موضوع رو زدین تو سرم وقتی یه پسر بچه بودم این حرفو بارها تکرار کردین...  میدونم منو نه به عنوان پسرتون و نه داداش آرزو میبینین فقط جان.... جان هر کی دوست دارین بسه دیگه... بسه!  کلمه أخرو با صدایی خفیف و چشم هایی خاموش گفتم. باز با رفیق قدیمی افتادم توی جاده های تهران....  – اینم از تجدید خاطرات سامان!  خاطراتت یادت اومد؟!  دقیقا همون اتفاقات بدون کوچک ترین تغییری... سامان و آرزو با هم بازی میکردن میخندیدن توی دنیای بچگی خودشون غرق میشدن،  یکهو یه طوفانی میومد و همه ی اسباب بازی های کوچیک آرزو رو با خودش میبرد سامان از شدت تندباد میوفتاد توی چاه تاریک صدای فریاد های کودکانه آرزو رو میشنید که میگفت:  من فقط میخوام با داداش سامان بازی کنم اشکان نمیاد پیشم اون منو هل میده!  چقدر دلش میخواست بره پیش خواهرش بغلش کنه با خودش ببرتش یه جای دور ولی نمیتونست دست و پاش توی اون چاه شکسته بود انگار... یه نفس کشیدم و دستمو کشیدم رو موهام این حرفا برای من جدید نبودن من انتظارشو میکشیدم فقط از بیرحمی اون زن شگفته زده بودم که هنوز هم به خودش اجازه میداد اون کلمه رو به زبون بیاره،  زود باش سامان تو چرا نمیتونی بیرحم باشی؟  چرا نمیتونی تو هم مثل اون زن داد بزنی بگی....  – مادر..اشک از گوشه چشمم سرازیر شد و با ترمز ناگهانی ماشینو کشیدم کنار سرمو گذاشتم رو فرمون و چشامو بستم – نه نه نیا جلوی چشم حداقل وقتی چشامو میبندم نیا! سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم این موضوع یکی دیگه از نقطه ضعف های آقای رئیس،  آقای راد بود اولیش پدرم که از رو عشق بود و دومیش... این که از رو نفرت بود برعکس پدرم که هر وقت یادم میوفتاد اونقدر بهش فکر میکردم که همه چیزش یادم بیوفتاده ولی وقتی به  هر دلیلی اسم این زن به میون میومد به خودم لعنت میفرستادم که چرا اسمش هنوز تو ذهنمه! باید چیکار میکردم میذاشتم این ناراحتی مثل خوره وجودمو بخوره و تموم کنه؟  یا اینکه باید باهاش روبرو بشم حرفی که آرزو یه بار گفته بود و امیر هم بارها بهش اشاره کرده بود.  یه کاری که باید انجام میدادم یه کاری که اگه انجام میدادم همه چیز برام روشن شد...  دستم رفت به گوشیم آیا این همون نیروی مزبوره یا خودمم باید اطاعت کنم یا پس بزنم؟!  بعد از دقیقه ها زل زدن به صفحه گوشی و چندین بار روشن خاموش کردنش بالا خره رفتم به فیسبوک

DaryaWhere stories live. Discover now