Darya part5

6 1 0
                                    

کشیدمش جلوی خودم و دوباره نگاهامون قفل هم شد... و من دوباره تو چشاش غرق شدم،  نگاه پر از تعجب و ابروهای تو هم رفته... ناخوداگاه یه لبخندی اومد رو لبام نمیدونم چرا ولی انگار دلم تنگ چشاش و چهره ی پر از عصبانیتش شده بود،  بعد از چند از لحظه به خودش اومد و دستشو خیلی محکم کشید من عوضی هم همچنان داشتم لبخند با جذبه میزدم!  - چیکار میکنی؟  بی توجه به لحن پر از عصبانیتش  با حالت شادی گفتم: به شما هم سلام دریا خانم!  با تعجب نگام کرد و دستشو با حالت چی داری میگی تکون داد! – فکر کنم عادت نداری سلام بدی؟!  - یه لحظه صبر کن ببینم تو هم تو این شرکتی؟!  - چطور؟!  یکم فکر کرد و بعد خندید و گفت:  پس خوب شد که قبولم نکردن،  وگرنه مجبور بودم هر روز این نیش مسخرتو تحمل کنم!  - پس قبولت نکردن؟  خندش محو شد دست به سینه وایستاد و گفت:  منم به هر حال بعد از دیدن تو اینجا نمیموندم! واقعا نمیفهمم چرا این دختره انقد از من بدش میاد مگه چیکارش کردم...  – دریا میشه یه لحظه آروم باشی من چیکارت کردم آخه؟!  - خب دیگه میخواستی چیکار کنی رفتاری که تو مهمونی داشتی... – ای بابا همه چیزو خیلی جدی میگیری دریا خانم من فقط یکم سر به سرت گذاشتم همین – به هر حال... – خب اگه مشکلت همینه من معذرت میخوام.  با تعجب زیاد پرسید:  تو... معذرت میخوای؟!  - دریا... تو درمورد من چی فکر کردی؟!  خوبه فقط یه بار منو دیدی.  مستقیم تو چشام نگام کرد و گفت:  خب برای بعضی چیزا نگاه اول کافیه میدونی؟!  همونطوری به صورتش نگاه میکردم و دقیقا میفهمیدم چی داره میگه ای کاش اونم میدونست با نگاه اولش با من چیکار کرد،  انگار متوجه نگاه سنگین من شد و روشو برگردوند – خب دریا بهتره دیگه تمومش کنی – ببخشید چیو؟!  - این رفتارا رو،  منظورم اینکه اگه تو همین طور به این بد خلقی هات نسبت به من ادامه بدی و اشکان متوجه باشه ممکنه ناراحت بشه... و فکرای دیگه ای بکنه میفهمی که؟!  اول انگار نگرفت چی گفتم و بعد از چند ثانیه فکر کردن گفت:  خب... من نمی خوام اونو ناراحت کنم و به خاطر تو هیچ شکی به دلش بیارم – خب پس؟  - باشه... ولی فقط وقتی اشکان هست... کنار اون باهات خوب میشم ولی جاهای دیگه دلیلی ندارم که اینکارو کنم.  ای بابا عجب دختر لج بازیه ولی رام میکنمش!  - خب باشه دریا خانم هر چی تو بگی... حداقل از هیچی بهتره! هیچی نگفت و سرشو تکون داد البته با یه دهن کجی که از فحش بدتر بود!  دستمو بردم جلوش اونم همونطوری چند ثانیه به دستم زل زد مثل دفعه قبل... – بهتره دست بدیم و نذاریم مشکلی بینمون باشه... حداقل پیش اشکان.  انگار مطمئن نبود ولی بعد از چند لحظه  لبخند از خود مطمئی  زد و باهام دست داد... خب داری راه میای اسب وحشی!  دستشو کشید و بدون هیچ حرفی رفت... داشتم راه رفتنشو نگاه میکردم بنظرم راه رفتنشم خاص بود.... امروز بیشتر شبیه شخصیت خودش بود یه لباس اسپرت پوشیده بود خب دیگه الان سلیقشو میدونم امیدوارم به دردم بخوره!  یه نگاه به پوشه عکساش انداختم و گفتم:  خب انگار من با این عکسا کار دارم! خب من که نقشه بدی درموردش نداشتم شاید بتونیم دوست باشیم! نشسته بودم تو شرکت و منتظر یه شخص خیلی مهمی بودم.  از قبل با خودم فکر میکردم که چی میخوام بگم ولی بازم تو ذهنم مرور میکردم که اشتباه نکنم واس همین شاید کمی عصبی شده بودم و مدام داشتم انگشتامو تند تند میزدم رو میز! حواسم به ساعت رفت اگه دقیق باشه ده ثانیه دیگه میاد، خندم گرفت به این وضع خودم واقعا این رفتارا از من به دور بود!  - خب دیگه سامان انقد سخت نگیر ناسلامتی تو سامان رادی!  درو زد و خیلی آروم و مودب اومد تو،  همونطور که انتظارشو داشتم.  با اومدنش از جام پا شدم و رفتم باهاش دست دادم،  اشاره کردم بشینه اونم مثل همیشه مثل یه خانم متشخص نشست – خانم احمدی دو تا قهوه لطف کنین ساده  – یادت نرفته!  - من حافظه خوبی دارم.  لبخند ظریفی زد و گفت: خوبه این طوری کنارت احساس غریبی نمیکنم اگه همه چیز یادت باشه – چیزای خوب از یاد آدم نمیرن هر چند سال که گذشته باشه. یکم انگار خجالت کشید و عینکشو درست کرد برعکس آبجیش یه مانتو خیلی بلند سیاه پوشیده بود که فقط نوک کفشاش دیده میشد و یه شال قهوه ای همرنگ موهاش،  از لحاظ قیافه شباهت های زیادی با دریا داشت مثل لبای گوشتی ولی چهرش یه معصومیتی داشت که این حالت واس دریا،  حالت بیخیالی و جذابیت بود – خب آقای راد میبینم که شرکتتون خیلی شیک و مدرنه دکوراسیون کار خودتونه؟!  - خب... تقریبا،  به سلیقه شما نمیرسه ولی ای... بدک نیست! دیگه باید بحثو باز میکردم هم اون هم من داشتیم حرفای روزمره میزدیم که باعث میشد حواسم پرت شه – خب درسا اوضاع کاریتون چطوره یعنی تو و دریا...  – خب من تو یه شرکتی کار پیدا کردم خیلی تعریفی نداره ولی با این حال خواستم دریا رم ببرم اونجا که گفتن عکاس نیاز ندارن واس همین رفت به شرکت راد ولی.... – خب مشکلی پیش اومد؟!  تو دلم میگفتم آره دیگه تو نمیدونی سامان!  ولی با جدیت نگاش میکردم بازیگر بدی هم نیستم!  - اونا استخدامش نکردن اونم مونده فعلا – ای بابا خیلی ناراحت شدم،  شرکت راد به هر کسی اعتماد نمیکنه البته میبینی که من هم مجبور شدم کار خودمو راه بندازم – اره واقعا برام سواله که تو چرا با اونا نیستی؟  - ذهنتو درگیر نکن درسا جون من اینجوری اوضاعم خیلی بهتره.  باور کن واس دریا هم خوب شد که قبولش نکردن بعدا براش خیلی سخت میشد – نمیدونم شاید حق با توعه.  خب سامی خان الان باید بری سر اصل مطلب ... ببینم چیکار میکنی – اممم... میگم درسا به هر حال ما که غریبه نیستم و خب باید تو شرایط سخت بهم کمک کنیم،  منم امروز تو رو به این دلیل صدا کردم که پیشنهاد کاری بهت بدم.  اینو که گفتم چشاش برق زد و خیلی خوشحال شد،  خب انگار اونم ازم انتظار داشته که اینو بگم – خب بگو سامان میشنوم – بیا تو این فرمو بده بهش.  تعجب کرد و گفت:  بهش؟!  - آره دیگه به دریا،  من از قبل اینو تهیه کردم که تو بهش بدی – به دریا؟  - آره... الان اون خیلی به این کار احتیاج داره فقط بهش نگو از طرف منه ممکنه رد کنه بهش بگو از طرف رییس یه شرک معتبره بعد از اینکه اومد خودم باهاش حرف میزنم – خیلی خب ممنون لطف داری واقعا – این چه حرفیه کم ترین کاری که از دستم برمیاد – مطمئنم همینطوره!  درسا بنظر خوشحال شد فقط یکم عجیب رفتار کرد که دلیلشو نفهمیدم حتما شوکه شده.  بعد از قهوه رفت و مطمئن شدم فرمو با خودش میبره این تنها و بهترین فرصت من بود اگه میاوردمش به این شرکت ضربه ی بزرگی به اشکان میزدم و اینکه خب شاید بتونم دیوارشو بشکنم و یکمی هم شده بهش نفوذ کنم به هر حال برام جذاب بود همینکه نزدیکم باشه برام کافی بود،  تازه اینم هست که قراره رئیسش بشم و مجبوره اطاعت کنه! پوشه عکساشو باز کردم و برای بار دهم نگاش کردم واقعا فوق العاده و آرتیستیک بود جدا از همه این روابط فامیلی و این چیزا نمیتونستم همچین عکاسی رو از دست بدم برای آینده شرکتم هم خیلی خوب میشد.  یه لبخند پیروزمندانه ای زدم و کامل به صندلیم تکیه دادم – خب خانم دریا برومند ببینم وقتی زیر دستمی هم میتونی با جسارت نگام کنی! یه نفس راحت از ته دل کشیدم احساس میکردم بعد از مدت ها میتونم جلوی اشکان یه خودی نشون بدم و باعث بشم حالش گرفته شه،  شاید کمی بی رحمی میشد ولی اگه اینکارو نمیکردم نسبت به خودم کامل نبودم و نمیتونستم قبول کنم که این منم... منی که هیچ کاری نمیکنه و خوشحالی رقیبشو تماشا میکنه.  شاید این اخلاق و این حس انتقامی که دارم به پدرم نرفته باشه ولی من ازش راضیم و تصمیم ندارم دور بندازمش. میدونم هنوز اولشه ولی اینم قدم کمی نیست به هر حال!  تا دیروقت تو شرکت مشغول کارای روزمره شدم این سامان شرور یه جنبه جدی هم داشت که همش تو کار خلاصه شده بود.  چند تا جلسه با شرکت هایی که باهاشون قرار داد بسته بودم داشتم و میتونم بگم که از مهم ترین پروژه های سال بود،  یکیش از شرکت یه مارک لباس خارجی بود که با ایران هم قرارداد بسته بود و شرکت ما باید یه مجموعه از تبلیغات رو تو تلوزیون،  مجله و اینترنت طراحی میکرد.  شرکت بعدی هم مربوط به لوازم الکترونیک داخل خونه مربوط میشد و هر دوتای این تبلیغات باید مدرن بودن این مارک هارو نشون میداد.  نباید راحت میگرفتیمشون برا همین تا دیروقت در این مورد با همدیگه بحث میکردیم و دنبال فکر تازه بودیم.  یکم عصبی شده بودم و کلی سر کارمندام داد زده بودم که چرا نمیتونین یکم فکر تونو به کار بندازین!  آخه واقعا حتی یکی از فکرهاشونم جالب نبود و باعث میشد نا امید بشم،  یه نگاه به ساعت انداختم ده و نیم شب بود و از صبح نه من نه کارمندا یه استراحت درست و حسابی نداشتیم.  یه نگاه بهشون انداختم... میشد گفت از خستگی غیرقابل تشخیص شده بودن!  مثل گروهی بودن که مدت هاست به دنبال گنج تو ی جنگل دورافتاده میگردن ولی حتی یه سکه هم گیرشون نیومده!  بیشترشون سرشونو روی میز گذاشته بودن و انگار از فرط مستی بی هوش شده بودن... از جام پا شدم و یقه کتمو درست کردم منم خسته بودم و چشامو به زور باز نگه داشته بودم صدامو با سرفه صاف کردم و گفتم:  خب دیگه ممنون دوستان به خاطر فکرایی که دادین و درواقع ندادین! و خب... میتونین برین خونه هاتون و اونجا به خوابتون ادامه بدین ما بیشتر از این دیگه وقتتونو نگیریم.  انقد خسته بودن که به زور سرشونو بالا گرفتن و بهم نگاه کردن انقد حالت صورتشون بیخیال بود که مطمئن نبودم حرفامو شنیده باشن!  امیر که به دیوار تکیه داد بود و چشاشو بسته بود رو صدا کردم:  امیر... امیر... دیدم نخیر اقا اونطرف تشریف دارن یه خودکار برداشتم و پرت کردم طرفش،  بعد از اصابت خودکار با صورتش بالاخره برگشت بینمون – هان؟!  چیه چیشده جنگ شد بالاخره؟!  انقد ترسید که داشت با نگرانی اینور و اونورو نگاه میکرد و فک کنم یادش رفته که کجاست!  رفتم پیشش اروم بهش گفتم:  من میرم دیگه امیر تو هم بچه ها رو جمع و جور کن بفرستشون برن خودتم همه ی مجله هارو ببر خونه فردا یه نگاه بهشون بنداز باشه؟  با چشمای خواب الود که زل زده بود بهم فقط سرشو تکون داد. بعد از اینکه از شرکت اومدم بیرون یه خمیازه از ته دل کشیدم و دو تا دستامو بردم بالا،  پیش کارمندا از اینکارا نمیکنم که یادشون نره من چه آدم جدی و همیشه سرحالیم!  سوار ماشین شدم و راه افتادم سمت خونه مجردیم با پول خودم یه خونه یه نفره مجردی گرفته بودم و بیشتر مواقع اونجا میموندم اینجوری بهتر بود به هر حال تو اون خونه که از هر طرفش بوی صمیمیت و خانواده میاد بهتره!  رفتم داخل اتاق دوست داشتم یه دوش بگیرم که یکم سبک شم ولی فقط تونستم لباسامو دربیارم و خودمو با کله بندازم تو تخت خواب! همین که سرمو گذاشتم رو بالشت غش کردم!  چشامو که باز کردم دیدم همه جا خیلی تاریکه. – یعنی نخوابیدم؟!  ولی مطمئنم که به خواب رفتم... یه نگاه به ساعت مچیم انداختم ولی با دیدنش شوکه شدم عقربه های ساعت همینطوری داشت میچرخید و اصلا وایمیستاد!  با انگشت چند بار بهش ضربه زدم ولی اصلا فرقی نمیکرد – ای بابا این همه پول بابتش داده بودم چرا اینطوری شد! از جام پا شدم خواستم چراغ اتاقو روشن کنم ولی اونقد تاریک بود که هیچ جا رو نمیدیدم دستامو عین آدمای نابینا این طرف و اون طرف تکون میدادم ولی فقط احساس میکردم دارم تو هوا تکونشون میدم و هیچ مانعی اطرافم نیست وایستادم و سعی کردم با دقت نگاه کنم.  یه مه غلیظ و خاکستری اطرافمو گرفت و باعث شد بیشتر گیج بشم از یه طرفم باد خنکی میومد و باعث میشد بلرزم.  طبق عادت همیشگیم امشب هم فقط با یه شلوار راحتی خوابیده بودم و به جز اون هیچی تنم نبود و میتونستم سرما رو تا عمق وجودم حس کنم – من پنجره رو نبستم؟!  ای خدا چرا امشب اینجوریه یعنی امشب شب بدشانسیمه؟! هوووفففف!  دستمو اشفته به سرم کشیدم و بیخیال پیدا کردن کلید برق شدم به جاش خواستم درو پیدا کنم که برم بیرون.  همینطوری ناآگاه داشتم میرفتم جلو که پام به یه مانعی برخورد کرد و محکم خوردم به زمین!  - آااخخخ این چیه دیگه انگار یه تیکه سنگه... ای بابا!  داشتم با دستم مچ پامو که داشت از درد میترکید مالش میدادم به زحمت پا شدم و برگشتم بفهمم که اون سنگه چی بود.  زوم کرده بودم و سعی میکردم بفهمم چیه دستو آوردم پایین و لمسش کردم که کل موهای تنم وزوز کرد!  انقد سرد بود که انگار دستامو گذاشته بودم رو یخ!  خیلی سریع دستمو کشیدم و پا شدم واقعا نمیفهمیدم این کدوم وسیله ای که میتونه تو اتاقم باشه.  به اون نقطه خیره شده بودم که ناگهان تاریکی روبروم داشت کم کم از بین میرفت و از اون ظلماتی که رعشه به قلبم انداخته بود کاسته میشد.  نگاهم همچنان به روبروم بود که دیدم سنگی که بهش خوردم یه قبره!  اومدم عقب و چشام داشت از حدقه میزد بیرون.... باورم نمیشد که این داره اتفاق میوفته! با وحشتی که وجودمو گرفته بود داشتم میرفتم عقب که نوشته های رو قبر واضح شد و با دیدنش ناخودآگاه اشک تو چشام جمع شد!  «حمید راد» این سنگ قبر پدرم بود دقیقا خودش بود زانو زدم و شروع به گریه از ته دلم کردم...  قلبم به قدری گرفته و غم زده بود که فقط با گریه میتونستم خودمو راحت کنم،  همونطور که دستامو جلوی صورتم گرفته بودم و زار میزدم گرمی دستی رو روی شونم احساس کردم.  علاوه بر پرده ای از غم که دور قلبمو گرفته بود احساس ترسی هم بهش اضافه شد... به آرومی و با احتیاط از جام بلند شدم.  اون دست هنوز روی شونم بود و با حرکتش فهمیدم هر کی که هست قدش از من کوتاه تره،  دستشو درحالی که رو کمرم میکشید پایین آورد که باعث شد حس مور مور بهم دست بده،  یهویی از پشت بغلم کرد و سرشو چسبوند به کمرم و شروع به اشک ریختن کرد صدای ظریف دخترونه باعث میشد بیش از پیش در تحیر باشم و ندونم داره چه اتفاقی میوفته و این دختر کی بود... نگاهی به دستاش انداختم مثل برف سفید بود و محکم منو گرفته بود.  حس خوبی داشتم انگار که یکی داشت باهام همدردی میکرد ولی دلم میخواست بدونم همدرد تنهایی و گریه های شبانه من کیه....  دستاشو گرفتم و آروم آوردم پایین برگشتم و با دیدن چشمای سبز که از گریه خون شده بودم بیشتر جا خوردم!  دریا بود که داشت مثل یه دختر بچه گریه میکرد با دیدن چهره ی من خودشو انداخت تو بغلم و درحالی که با دستای ظریفش آروم به کمرم چنگ میزد محکم بغلم کرد!  هنگ کرده بودم و نمیدونستم تو این موقعیت باید چه عکس العملی داشته باشم...  انگار که قلب گرفتم آروم شده بود و احساس خوشحالی میکرد تو اون لحظه واقعا چیکار میتونستم بکنم،  منم بغلش کردم و عطر موهاشو که برام آشنا بود به مشامم کشیدم.  موهاشو بین دستم گرفتم و هر باری که خودشو محکم تر بهم میچسبوند بدنم داغ میکرد و روحم شادتر میشد!  همچنان داشت با هق هق گریه میکرد که باعث نگرانیم شد – چیشده دریا چرا گریه میکنی عشق من؟!  برا خودم عجیب بود که چرا اونطوری خطابش کردم ولی احساس میکردم اون عشق زندگیمه و باید تا آخر عمرم تو آغوش من باشه...  سرشو به آرومی آوردم روبروم با دیدنش انگار قلبم افتاد گریش بند اومده بود و داشت با عشق بهم نگاه میکرد... برگشتم به قبر پدرم نگاه کردم و کمی شرم به دلم اومد ولی وقتی دوباره چشمای اونو دیدم طاقت نیاوردم و خواستم چیزیو که از فکرم میگذره انجام بدم و با اون حالتی که دریا داشت محال میدونستم پسم بزنه صورتشو بین دستام گرفتم و نگاهمو بردم به لباش احساس میکردم یه بوسه عاشقانه میتونه هر دوتای مارو آروم کنه... کمی نمونده بود لبامون به هم قفل بشه که دریا یهویی با سرعت هر چه تمام مثل یه ماهی از بین دستام لغزید و کشیده شد!  دیدم که اشکان دستاشو داره میکشه و داره پاره جونمو ازم دور کنه... خواستم برم دنبالش که پاهام حرکت نمیکرد و همونجا خشکم زده بود خواستم از ته دل فریاد بکشم که صدام درنمیومد و انگار نفسم هم بالا نمیومد دوباره اشک به چشمام هجوم آوردم و دوباره مثل چند لحظه پیش درمونده شدم....  اشکان دریارو درحالی که تقلا میکرد و اسم منو فریاد میکشید از اتاق برد بیرون و درو بست!  زانو زدم و دوباره گریه کردم کاری که معمولا به خودم اجازه نمیدم انجامش بدم!  اتاقم کاملا روشن شد و متوجه شدم که تو اتاق هیچی نیس و همه جا سفید شده مثل اینکه تو یه مکعب سفید گیر افتاده باشم،  برگشتم دیدم قبر پدرمم نیست و من کاملا تنها وسط اتاق وایستادم.  – سامان؟  یه صدای آشنا...  برگشتم دیدم سه نفر ته اتاق وایستادن و دارن با مهربونی نگام میکنن،  یه خانم یه اقا یه پسر بچه هم بینشون بود و دست هر دو شونو گرفته بود چقدر به نظر خوشحال میومدن... بیشتر که دقت کردم فهمیدم اینی که دارم میبینم خانواده خودمه... پدرم مادرم و... خودم درحالی که دوازده سالمه و هنوز قد نکیشدم و موهام یکم بلنده بابام همیشه میگفت شبیه دخترایی ولی مامانم همیشه قربون صدقم میرفت... چقدر روزای خوبی برای من بود،  ناگهان پدرم دست منو ول کرد و عقب تر وایستاد... به چشماش که داشت به کودکی من نگاه میکرد خیره شدم و فهمیدم یک قطره اشک ازش جاری شد و بعد به طور وحشتناکی شروع به آتش گرفتن کرد!  پدرم داشت تو آتش میسوخت و فریاد میکشید. من نعره میزدم و سعی میکردم به طرفش برم هر چقدر میدوییدم انگار دورتر میشدم و نمیتونستم بهش برسم نمیتونستم خاموشش کنم... پدر عزیز من داشت وسط آتش های بی رحم جان میداد و من تنها فرزندش هیچ کاری از دستم بر نمیومد... انقد دوییدم که پام پیچ خورد و باز به زمین خورم،  داشتم به شعله های آتش که حالم ازشون بهم میخورد نگاه میکردم و به طوری که داد نزده و گریه نکرده باشم ضجه میزدم!!  بعد از مدتی فقط خاکستری ازش مونده بود از پدر من... از تنها قهرمان زندگی من و من با قلبی شکسته و منقبض فقط میتونستم نگاش کنم و فریاد بکشم،  خاکستر هم توسط نسیمی دور شد و پدرم کاملا از بین رفت بدون کوچک ترین اثری از خودش... به سختی نفس میکشیدم و بغضم از هر نفسی که بیرون میدادم مشخص بود.  اتاق روشن ناگهان دوباره تاریک شد و من نگاهم به مادر و پسر بچه بود... پسر بچه با معصومیت همراه با درماندگی پایین رو نگاه میکرد و دامن مادرشو محکم گرفته بود.  مادرش لبخند مرموزی داشت و به پسر بچه نگاهم نمیکرد...  بعد از چند لحظه مردی اومد،  مردی شیطان صفت با ردای بلند مشکی درحالی که میخندید یقه پسر رو گرفت و محکم به زمین پرتش کرد.  با افتادن اون به روی کمرش انگار کمرم یه لحظه از درد سوز کشید!  مادر در آغوش اون مرد از دری بیرون رفت و پسر بچه تنها موند... البته من کنارش بودم امیدوار بودم میتونستم بغلش کنم و کمی تسکینش بدم. از جام پاشدم و رفتم طرفش همین که خواستم دستاشو بگیرم ناگهان زیر پاهام خالی شد و به درون گودالی بلعیده شدم!  فریاد میکشیدم ولی کسی نبود و مدام گودال عمیق تر و تاریک تر میشد...    محکم خوردم زمین و احساس کردم تمام استخوان هام شکست،  به سختی کمی از جام تکون خوردم و با دیدن ساختمان روبروییم از تعجب خشکم زد.  شرکت خودم بود که در تاریکی شب می‌درخشید،  یعنی چرا اینجا اومدم نکنه اتفاقی برای شرکتم افتاده؟!  برای تنها موفقیت زندگیم که امیدوار بودم پدرم بهش افتخار کنه... خواستم پاشم که پاهای شکستم نمیذاشتن و باعث میشد از درد به خودم بپیچم. با دیدن آدم هایی که از پشت دیوار شرکت بیرون اومدن وحشت کردم و خواستم پا به فرار بذارم!  عموم و اشکان و دریا که الان میخندید و خوشحال بود و تو بغل اشکان بود با دیدنش انقد عصبانی شدم که میخواستم هر دوتاشونو خفه کنم!  دقتم به دستای عموم رفت که یه ظرف بنزین و یه مشعل دستش بود یعنی میخواست چیکار کنه میخواست منو آتش بزنه؟  انتظار اینم ازش داشتم با حالت انزجار و نفرت بهشون نگاه میکردم و فقط میخواستم از اونجا دور شم... عموم نزدیک اومد و کل بنزینو روی شرکت ریخت!  - نه عمو نه... اینکارو نکن من واس این شرکت همه ی ثروتم همه ی امیدمو سرمایه گذاری کردم اینکارو نکن تو زندگی منو تا الان به آتش کشیدی تو رو خدا اینم نسوزون بذار شرکت امید ها و آرزوهام بر پا باشه خواهش میکنم!  در حالی که داد میزدم و التماس میکردم عموم بی توجه به ضجه های من شروع کرد به آتش زدن کل ساختمون و اشکان و دریا هم با یه صدای زننده ای میخندیدن!  نگاهم به شرکت برافروخته بود چیزی که داشت میسوخت فقط یه ساختمون نبود زندگی من بود همه ی چیزی که از خودم داشتم و اون لحظه احساس میکردم درونم شعله های بیشتری درحال شدت گرفتنه و دیگه طاقتی برام نمونده....  همون لحظه در شرکت که از شدت سوختن سست شده بود سقوط کرد و داشت میوفتاد روی من،  دستامو بالای سرم گرفتم که در افتاد روی من و...... ناگهان از خواب پریدم... خیس عرق بودم و داشتم مثل بیمار درحال مرگ نفس نفس میزدم!  چندین دیقه تو شوک بودم و از اون حالت خارج نشدم،  سعی کردم به خودم برگردم و بفهمم کجام یه نگاه به اطراف انداختم

DaryaWhere stories live. Discover now