روبرو شدن با پدر و مادرش سخت بود. با اینکه خیلی عادی به دریا گفتم که میخوام بیام، ولی از درون مطمئن نبودم. رفتم داخل، درسا با دیدن من پاشد و سریع اومد سمتم، دیدنش باعث خوشحالی بود. – خوش اومدی سامان! – سلام درسا جان خوبی؟! یه لبخند از ته دل زد و سرشو تکون داد. – بیا بشین. شروع کردم به عرق سرد ریختن... طوری که انگار قراره باباش با دیدن من یه گلوله تو سرم خالی کنه! با صدای بلند گفتم: سلام علیکم! منو دیدن و پاشدن. درسا مثل یه بادیگارد کنارم مونده بود. – سلام عرض کردم! پدر و مادرش از دیدن من تعجب کردن، دریا اومد و بی هیچ حرفی لم داد رو مبل و با گوشیش مشغول شد. عجب بی خیالیه! – قربان من... درسا پرید وسط حرفم و تند تند گفت: بابا ایشون همون دوستیه که چند سال پیش هم معرفی کرده بودم، سامان راد. مامانش اخماشو داد توهم و باباش به فکر فرو رفت. بعدش بهم نگاه کرد و با لحن گشاده رو گفت: آره... یادم اومد، همون پسری که ازش خوشم اومده بود! یه نفس راحت کشیدم و رفتم سمتشون. پدرش باهام دست داد و خندید. شروع خیلی خوبیه! دستمو به سمت مادرشم بردم که دست نداد و نشست رو مبل. خب مثل اینکه شروعم انقدرا هم خوب نیست! – حالتون چطوره آقای برومند؟ - خیلی ممنون پسرم تو چطوری؟ از اون موقع چیکار میکنی؟! اینجا زندگی میکنی؟! ایندفعه بازم درسا اومد و مکالمه منو اون ادامه داد! – نه بابا سامان تو تهران زندگی میکنه، اتفاقا رئیس شرکتیه که دریا توش کار میکنه! باباش جا خورد و به دریا نگاه کرد. منم برگشتم نگاش کردم... داشت با حرص به درسا نگاه میکرد! – دخترم راست میگه؟! دریا در حالی که لحنش پر اخم بود گفت: بعله درست میفرماین! خندم گرفته بود، احتمالا برای یه مدت طولانی دریا خانم برای من قیافه بگیره! – شرکت تبلیغاتی دیگه؟! صدامو صاف کردم و گفتم: بله، من یه شرکت برای خودم زدم. شرکت سامان. اولش یکم جدی نگاه کرد و بعد خندید و گفت: خیلی خوشحال شدم که دخترم تو شرکت راد کار نمیکنه... چشمم اصلا اون اشکان و باباشو نگرفته! – راستشو بخواین منم خیلی باهاشون راحت نبودم برای همین خودم تلاش کردم و مستقل شدم. با لحن رضایت بخشی گفت: آفرین... معلومه تو شبیه اونا نیستی، حداقل زحمتتو خودت میکشی و پول درمیاری. – لطف دارین! بنظر میومد اعصاب دریا هنوز خورد باشه. نشستم و یه فنجون چایی خوردم، درسا نشست کنارم و شروع کرد به تعریف کردن همه ی اتفاقایی که قبلا افتاده. پدرش از من خیلی خوشش اومده بود و مثل دوست خانوادگی برخورد میکرد ولی مادرش... حتی نگام هم نمیکرد! خیلی دلم میخواست دریا هم مثل درسا مشتاق باشه ولی انگار بیشتر شبیه مادرشه تا پدرش! یکم بعدش خستگیو بهانه کردم و پاشدم برم. – پسرم تو هتل میمونی؟! دریا اینو که شنید چشماشو گرد کرد و بنظر ترسید! میدونم چی تو فکرته دریا خانم! – اره من و اکیپم تو یه هتل مستقر شدیم. خیلی هم جای خوبیه. – خوبه پس خیالم راحت باشه! – بله قربان من جای خواب دارم! خندیدیم و دستشو گذاشت رو شونم و گفت: خدا به همرات. فقط یه چیزی اینکه دخترم خوب کار میکنه دیگه؟! یه نگاه شیطون به دریا انداختم و گفتم: خیلی خوب کار میکنه فقط... درحالی که به دریا نگاه میکردم ادامه دادم: یکم لج بازه که حل میشه! دریا زود شاکی شد و با صدای بلند گفت: من لجبازم؟! – بفرما! باباش رو به دریا با جدیت گفت: دختر جون اون که رفیقت نیست رئیسته همیشه باید حدتو بدونی! – چشم بابا! با اجازتون من میرم اتاق کنار پنجره بشینم، اینجا هوا یکم خفه شده! اینو گفت و با چشم غره رفت. باهاشون خداحافظی کردم و رفتم. – کاش یه روزی بشه که تو و من بیایم اینجا تو ویلای خودمون و خودم تو رو تو آغوشم ببرم اتاق! سوار ماشین شدم و منتظر موندم، نسترن بعد چند دقیقه اومد و سوار شد. – این سفر برای من مهم ترین فرصته. خندید و گفت: یعنی انقدر دوستش داری؟! برگشتم خیلی سرد نگاش کردم و گفتم: حسی که من به اون دارم چیزی نیست که بتونم به یکی مثل تو توضیحش بدم! با لحن تمسخر آمیز گفت: اهو! – سوال اضافی نپرس و از فردا کارتو شروع کن، بهت پول ندادم که بشینم باهات گپ بزنم! چشم غره رفت و گفت: خیلی خب حالا فردا یه کاریش میکنم، الانم میرم دیگه تاکسی منتظرمه. در ماشینو باز کرد که آرنجشو گرفتم و با عصبانیت گفتم: ببین منو... یه کاریش میکنم برای من معنی نداره... من شانس دیگه ای ندارم تو باید جذبش کنی فهمیدی؟! ولش کردم و با دست به بیرون اشاره کردم، اخم کرد و در ماشینو محکم بست. دور زدم و با سرعت رفتم. توی ویلا که برای دو هفته اجاره کردم موندم، جریان فیلمبرداری هم دروغ بود! چیز دیگه ای به ذهنم نرسید که بهانه کنم. امیر چند بار زنگ زده بود ولی من جواب نمیدادم، میدونستم میخواد چی بگه... الان دیگه راه برگشتی برای من نیست، همه ی راه ها برای من به یه نقطه ختم میشه: دریا! صبح شد و من یه کت مشکی و تی شرت سفید و شلوار جین پوشیدن و راه افتادم که به دلو به دریا بزنم! یه کاری که کرده بودم این بود که وقتی دریا تو شرکت بود و مشغول عکاسی بود یه وسیله ای داخل گوشیش گذاشته بودم و هر لحظه میدونستم کجاست! شاید این کارم اخلاقی نباشه؛ ولی چاره ی دیگه ای برای کنارش بودن نداشتم. سوار ماشین شدم و منتظر راه افتادن لوکیشن شدم. بعد از نیم ساعت رفت به یه مکان ثابت که از خونشون فاصله زیادی داشت. روش زوم کردم که ببینم. – خیلی خب دریا خانم... ببینم قراره کجا گیرت بندازم! اونجایی که رفته بود شهر بازی و مرکز خرید رامسر بود. – امیدوارم با خواهرت رفته باشی! منتظر نموندم و مستقیم رفتم اونجا و به نسترن هم زنگ زدم که گوش به زنگ باشه و کاریو که قراره شروع کنه به برنامه ریزی کردن! رفتم بین مردم و سعی کردم از لوکیشن پیداش کنم. – کجایی؟!کجایی؟! آهان... داخل مرکز خرید بود. با قدم های تند تند رفتم داخل و دنبال مغازه ی لباس زنانه گشتم. بالاخره دیدمش، داشت با یکی بحث میکرد. رفتم دم در و منتظر موندم. صداشو میشنیدم. – اشکان بهت گفتم که نمیخوام خرید کنم! – ولی من میخوام برا دوست دخترم هدیه بگیرم اینم ازم محروم میکنی! حالم گرفته شد... اشکان هم اونجا کنارش بود و درسا باهاشون نیومده بود. اومدم عقب و به نسترن زنگ زدم. اعصابم خیلی بهم ریخته بود از عصبانیت دستم میلرزید! – بردار دیگه... اه! – بله؟! – چه مرگته چرا زودتر جواب نمیدی؟! – چی میگی برا خودت؟! – چرا هنوز هیچ غلطی نکردی؟! – همین الان میخواستم بهش زنگ بزنم. – زود باش... الان باهمن و من دیگه طاقت دیدن اون اشکانو ندارم! – اروم باش... الان بهش زنگ میزنم و بهش میگم که حالم بده و تو وضعیت بدی ام و از دوری اون میخوام خود کشی کنم، بعدشم که اومد پیشم یه حرفایی بهش، میزنم که نتونه نه بگه! قطع کردم و دست به سینه درحالی که به سختی نفس میکشیدم صبر کردم. چند ثانیه بعد اشکان سراسیمه از مغازه اومد بیرون درحالی که داشت با گوشیش حرف میزد. بنظر میومد تحت تاثیر قرار گرفته و ناراحت شده. دستشو گذاشت رو دهنش و گوشیشو قطع کرد. بدو بدو برگشت داخل مغازه و چند لحظه بعد دوباره اومد بیرون و ایندفعه بدون صبر کردن از ساختمون رفت. خداروشکر که متوجه من نشد. یه نفس راحت کشیدم، کتمو درست کردم و رفتم داخل مغازه بزرگ. اطرافو نگاه کردم که دیدم دریا از یه اتاق پرو اومد بیرون. با دیدنش خشکم زد و با دهن نیمه باز محو تماشاش شدم! فوق العاده بنظر میرسید! یه تاپ تنگ راه راه با شلوار پارچه ای کرمی پوشیده بود یه مانتو جلو باز که دستاش گشاد بود و صورتی کم رنگ بود تنش بود. شال سفید سرش بود و موهاشو جمع نکرده بود. یه گردنبند رو مانتویی نقره ای هم انداخته بود. کفشاشو سیاه بود و کف بود. واقعا شیک شده بود! خانم فروشنده رفت کنارش و با مهربونی درحالی که دستشو کشید رو مانتوی دریا گفت: خیلی خیلی بهت اومد عزیزم! دریا بنظر خیلی راضی نمیرسید چون لبخند نمیزد و مردد بود. – ممنون ولی نیازی نیست. – اون آقایی که با شما اومده بودن هزینشو پرداخت کردن. – چی؟! یه سرفه الکی کردم یه قدم رفتم جلو و درحالی که لبخند میزدم گفتم: بنظر من که عالیه... دقیقا مناسب توعه! فروشنده سرشو تکون داد و رفت. دریا با دیدن من چند ثانیه شوکه شد و بعدش بدون هیچ حرفی رفت از داخل اتاق پرو کیف دستیشو برداشت و رفت بیرون. افتادم دنبالش، نمیتونستم حتی برای یه ثانیه تنهاش بذارم. – دریا..دریا صبر کن کجا میری؟! دریا؟! بهش رسیدم که یهو وایستاد و درحالی که اخماش تو هم بود برگشت و گفت: میدونی چیه... من حتی دیگه تعجب نمیکنم... فقط... برام جای سواله که چطور هر دفعه اینکارو انقدر دقیق انجام میدی؟! طوری که حرف میزد معلوم که خیلی ازم کفری شده. – تو هم هر دفعه اینکارو میکنی دریا خانم! با صدای، بلند گفت: چه کاری؟! – همین که بدون اینکه بپرسی، و چیزی بدونی میبری و میدوزی! دست به سینه شد و یه پوف کشید و گفت: دارم کم کم شک میکنم که تو تعقیبم میکنی! یه لحظه موندم و بعدش شروع کردم به الکی خندیدن! – خیلی فیلم میبینی دریا! – چی؟! کتمو درست کردم و با بیخیالی گفتم: من و اکیپ یه فیلم برداری این نزدیکی ها داشتیم که تموم شد و منم تصمیم گرفتم بیام برا خودم... عینک بگیرم! – عینک؟! – اره خب... عینکای اینجا خوبه و من... میدونی که همیشه دنبال شیک ترین هام! پوزخند زد و گفت: بله میدونم شما همیشه تیپ میزنی، و خیلی خوشتیپ بنظر میرسی! تعجب کردم و ذوق زده شدم! – ببینم درست شنیدم، تو همین الان از من تعریف کردی؟! قیافش یهو عوض شد و خجالت زده شد. بدجوری خندم گرفته بود. الکی موهاشو درست کرد و با تته پته درحالی که نگاهشو میدزدید گفت: نه من... منظورم اون نبود! – منظورت هر چی که باشه تو اعتراف کردی که من بنظرت خوشتیپم! یه لحظه نگام کرد و بعد چشم غره رفت و راه افتاد. دوییدم جلوش که بازم اخم کرد ولی هنوز لپاش سرخ بود و این خیلی منو هیجان زده میکرد! – چرا فرار میکنی دریا مگه من چیکار کردم؟! – اینجا دیگه کاری ندارم میرم خونه. – گوش کن دریا نمیدونم چیکار کردم که ناراحت شدی ولی ازت خواهش میکنم اینجوری باهام برخورد نکن من... اصلا نمیفهمم چرا رفتارت یهو عوض شد! – عوض نشده! – چرا شده... من و تو تقریبا با هم خوب بودیم و... – گوش کن سامان من مشکلی با تو ندارم فقط... – فقط؟! سرشو انداخت پایین گوشه لبشو گاز گرفت. نکن اینطوری دریا... اینکارو با من نکن! – فقط نمیتونم درکت کنم! دستمو کشیدم رو موهامو فقط زل زدم بهش! – چیه؟! – من فقط دوستی تو رو میخوام چیز دیگه ای نمیخوام! حرفی نزد ولی نگاهش عوض شد. یه مهربونی و دلگرمی دیدم تو چشماش. – خب چی میگی بنظرت میشه؟! آروم خندید و گفت: مگه راه دیگه ام برام میذاری! – نوچ! – خب حالا... بیا تو لحظه زندگی کنیم. ابروشو داد بالا و سرشو به علامت سوال پرسیدن تکون داد. – همین جا جای، خیلی خوبیه برا وقت گذروندن میتونیم سوار تله کابین بشیم. دهنشو کج کرد و فهمیدم دوست نداره. دستمو کشیدم رو چونم و اطرافو نگاه کردم. صدای جیغ آدمایی که سوار وسایل شهربازی شدن و شنیدم و لبخند شیطانی زدم! رفتیم اون سمت و من بلیط چند تا از وسایلارو گرفتم. دو تا هم پشمک گرفتم و یکیشو بردم سمتش. خندید و گفت: این چیه دیگه؟! به پشمک با دقت نگاه کردم و گفتم: پشمک! – اونو دارم میبینم، منظور چرا گرفتی؟! – همه پشمک دوست دارن. گرفت و یکمشو خورد. – بد نیست! تیکه بزرگشو گذاشتم دهنمو بعد قورت دادن افتادم به سرفه. – آروم بخور! یه ضربه زدم به سینم با خوشحالی گفتم: ببخشید یکم هیجان زدم آخه تابحال از اینا نخوردم! تعجب کرد و انگار باور نکرد. – جدی میگم... تابحال از اینا نخوردم چون... تابحال نرفتم شهربازی! چهرش غمگین شد و یه قدم اومد نزدیکم. با صدای آروم گفت: چرا؟ لبخند زدم و گفتم: خب چون کسی رو نداشتم که منو بیاره اینجا... درواقع قرار بود با بابام بیام، اون به خاطر کاراش خیلی وقت نمیکرد ولی بهم قول داده بود منو بیاره شهربازی... ولی بعدش... فرصت نشد! دریا از حرفام خیلی جا خورد همه ی چیزی که راجب من بود اشتباه بود و اون تازه داشت اینارو میفهمید. – سامان من نمیفهمم. یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: دریا یه چیزی هست که باید بدونی... من داداش اشکان نیستم، پسر عموشم و... من درواقع خانوادمو وقتی بچه بودم از دست دادم! – داری جدی میگی سامان؟! خندیدم و گفتم: آره جدی میگم... بقیه چیزا دیگه مهم نیست. نیازی نیست از اشکان عصبانی بشی که واقعیتو بهت نگفته. من تو شناسنامه داداش اونم. که البته قراره برم و شناسنامه اصلی خودمو بگیرم. حرفی نزد و به فکر فرو رفت. – من... نمیدونم چی بگم متاسفم. – نیازی نیست متاسف باشی، فقط با من سوار این دستگاه شو! به یه دستگاه که تا ارتفاع زیادی بالا میرفت و یهویی میومد پایین؛ اشاره کردم. برگشت نگاش کرد و رنگش پرید! – چی میگی؟! سوار این بشیم؟! دست به سینه شدم و گفتم: آره! دوباره نگاش کرد و معلوم بود ترسیده. – نه... نه من سوار این نمیشم خودت برو سوار شو، منم نگات میکنم! خندیدم و با بدجنسی گفتم: فکر نمیکردم دختر ترسویی باشی! – چه ربطی به ترسو بودن داره... من فقط دوست ندارم! سرمو تکون دادم و پوزخند زدم. – تو سوار نمیشی چون میترسی! اخمشو داد توهم و رفت به سمت دستگاه. – این شد یه چیزی! سوار شدیم و باید اعتراف کنم که قلبم داشت از جاش میزد بیرون! واقعا وحشتناک بود... با صدای مردونه و گوش خراشی یه جیغ هم کشیدم! دریا هم خیلی جیغ کشید فکر کنم کلی بهم فحش بده! پیاده که شدیم برای، چند لحظه سرم گیج رفت. به دریا نگاه کردم و خندیدم و به سختی درحالی که نفس نفس میزدم گفتم: خیلی کیف داد مگه نه؟! دستش رو قفسه سینه اش بود و چشماشو بسته بود. چشاشو باز کرد و چپ چپ نگام کرد. با صدای بلند خندیدم و رفتم جلوش. شالش باز شده بود، رفتم نزدیکش و شالشو گذاشتم رو سرش. برای، چند ثانیه نگاهم تو چشماش قفل شد و یه لبخندی اومد گوشه لبام... اون بازم شده بود دختر کوچولوی خجالتی و من باز پامو از گلیمم دراز تر گذاشته بودم و به خودم اجازه داده بودم با عشق نگاش کنم! همش مسئله ی جسارت بود! دستمو کشیدم و سرفه الکی کردم. دریا موهاشو درست کرد و سعی کرد نرمال رفتار کنه. – خب دیگه سوار شدیم حالا منو ببر خونه. – خیلی خب ولی یه سوال؟! – تو چند دقیقه پیش قبول کردی من از نظر خانما خوش تیپ و قیافم مگه نه؟! چشم غره رفت و گفت:نه از نظر همه خانما!- عه؟!من بهت میگم من هر دختری رو که بخوام همین الان میتونم مخشو بزنم دو دقیقه ام هم نمیگیره!دست به سینه شد و گفت:باشه پس بیا شرط بندی کنیم من بهت یه دختر نشون میدم اگه تونستی تو سه دقیقه نظرشو جلب کنی هر کاری گفتی میکنم و اگه باختی برعکس! – داری با دم شیر بازی میکنی دریا! با اعتماد به نفس زل زد تو چشام و گفت:پس بچرخ تا بچرخیم! پوزخند زدم و صبر کردم.بعد اینکه دخترا رو نگاه کرد به سختی یکی رو انتخاب کرد. اومد کنارم و به یه دختره که بنظر هجده ساله میومد و دختر ساده ایم بود اشاره کرد. – خیلی خب آقا مخ زن...این اون دخترس – اون زن کناری مامانشه فکر کنم پیش اون من چیکار کنم؟ - این دیگه مشکل خودته! چپ چپ نگاش کردم و گفتم: خوب تماشا کن و یاد بگیر! دست به سینه شد و طوری که مسخرم میکرد لبخند زد. یقمو درست کردم و یه سرفه الکی کردم. مامانش با گوشی حرف میزد و دختره رو به یه دستگاهی وایستاده بود و حواسش به اون بود،با قدم های آهسته رفتم کنارش وایستادم و گفتم:روز خوش.جا خورد و با تعجب نگام کرد. برگشتم دیدم دریا کم کم داره میخنده! – ببخشید دختر خانم... نمیخوام مزاحمت بشم فقط از دور دیدمت و گفتم ... دختره با اینکه لبخندی اومده بود گوشه لباش و با خجالت بهم نگاه میکرد با صدای ضعیف گفت: من با غریبه ها حرف نمیزنم.دریا اومده بود نزدیک تر و مطمئنم حرفامونو میشنید. خیالش راحت بود که میبازم ولی من با لحن جذابی بهش گفتم: میدونم یعنی حدس میزدم چون دختر مودبی مثل شما معلومه که با غریبه ها حرف نمیزنه،ولی من از همین سادگی شما خوشم اومد و خواستم بیام و یکم با شما صحبت کنم به هر حال همچین فرصتی هر روز نسیب آدم نمیشه! دریا دهنش باز مونده بود و بنظر یکم عصبانی میومد خوبه بنظر دارم خوب پیش میرم! دختره شروع کرده بود به درست کردن موهاش و خیلی معصومانه تو چشام نگاه میکرد،همش تقصیر دریاست وگرنه من با این دختر بچه چیکار دارم آخه ! – میتونم اسمتونو بدونم؟! – دختره کلی فکر کرد که داشت از زمانم میبرد. دریا دوباره شروع کرده بود به خنده پیروزی کردن که یه قدم رفتم نزدیک دختره و دستمو کشیدم رو موهام لبخند زدم و گفتم:اگه نخواستین هم نگین همین که باهاتون حرف زدم خودش شانس بزرگی بود. دختره چشماشو گشاد کرد و لبخندش یهو تا بناگوش باز شد... سرتا پا نگام کرد و گفت خب الان که باید برم مامانم اون ور تر منتظرمه ولی اگه شمارتونو داشته باشم! از این حرفش شوکه شدم و برگشتم دیدم دریا حسابی از خشم قرمز شده و داره میاد این سمت. – آره خب بذار شمارمو بهت بگم... – نازلی! – نازلی خانم! 0936... یهو دریا پرید وسط و به دختره گفت:عزیزم داری چیکار میکنی به این مرد جماعت اعتمادی نیست! دختره درحالی که شالشو درست میکرد به من نگاه کرد و گفت:آخه شما ببینینش! دریا با عصبانیت نگام کرد و الکی خندید و گفت:نه...اینو نبین اینطوری معلوم نیست چی تو سرش میگذره – ارزششو داره! – چی میگی دختر جون من بهت میگم این پسره گرگه گرگ! – وا؟! – والا! الانم من میبرمش توهم دختر خوبی باش برو پیس مامانت آفرین! – خانم شما کی باشین؟! از فرصت استفاده کردم و یه تای ابرومو دادم بالا و رو به دریا گفتم: بفرما جواب بده! قشنگ داشت حرص میخورد و خیلی دیدنی شده بود. – من...من هیچیش نیستم به خاطر تو میبرمش الانم سوال اضافی نپرس آفرین خدافظ! منو از بازوم کشوند و موقع رفتن برگشتم با دختره بای بای کردم اونم دست تکون داد و خندید . ولم کرد و دست به کمر شد و با حرص گفت: اینو ببین مثلا بچس چجوری به مرد گنده نخ میده! – دریا جون من بیست و هشت سالمه حالا توئم خیلی پیرم کردی دختره اتفاقا...خیلی ناز بود! – اگه ناز بود بفرما برو بهش شماره بده! با بیخیالی گفتم:والا داشتیم میدادیم تو نذاشتی!- خیلی رو داری! خندیدم و گفتم: شوخی کردم خب...من که از دخترای کم سن و سال خوشم نمیاد همش بازی بود. یعنی جنابعالی باختی! حرفی نزد و چشم غره رفت. فهمیدم غیرتی شد ولی نخواستم شانسمو بیشتر از این امتحان کنم،ممکن بود حسابی از کوره در بره! – بعدا شرط بازی رو عملی میکنیم حالا! - چشم هر چی شما بگی! یه پوف کشید و یقه مانتوشو تکون داد. – خیلی خب دیگه منو ببر ویلامون – باشه ولی قبلش بیا یه نهار بخوریم یا... یه چیز کوچیک! با دقت نگام کرد و سرشو تکون داد. این واقعا یکی از بهترین واکنش هایی که از دریا داشتم! رفتیم یه رستوران و غذا خوردیم و تو این مدت با اینکه خیلی حرف نزدیم ولی دریا بنظر راحت میومد و این خودش برا من یه دنیا ارزش داشت! بعد غذا رسوندمش ویلاشون و تو راه هم آهنگای مورد علاقشو شناختم. ماشینو نگه داشتم و خودم هم باهاش پیاده شدم . – نیازی نیست منو تا دم در برسونی سامان خودم میتونم برم! – یه جنتلمن همیشه جنتلمنه! خندید و چپ چپ نگاه کرد. – اوکی فعلا... – فعلا یعنی اینکه دوباره ببینیم همو؟! – شاید! بازم ذوق مرگ شدم و نتونستم هیجانمو پنهان کنم. – مراقب خودت باش. – توهم هینطور. در حیاطشون مثل دیشب باز بود، یکی دو قدم برداشت که یه ماشین اومد و اشکان ازش پیاده شد. – این از کجا پیداش شد؟! دریا وایستاد و اشکان با عصبانیت اومد سمت من. – بیا بیا! با دیدنش دوباره خونم به جوش اومد. اومد داد زد: معلوم هست تو اینجا چه غلطی میکنی؟! – تو کی هستی که چیزیو بهت توضیح بدم، حدتو بدون! هلم داد و گفت: چی میگی تو هاااان چی زر میزنی؟! دریا اومد بینمون و روبه اشکان گفت: اشکان تمومش کن! – دریا هیچ معلوم هست این کنار تو چیکار میکنه؟! دریا از این واکنشش جا خورد و حرفی نزد. من با عصبانیت گفتم: تو خودت دریا رو تنهایی تو یه جایی که نمیشناسه ول میکنی اونوقت اومدی اینجا برا من شاخ میشی؟! – من که رفتم زنگ زدی به سامان؟! – نه من به کسی زنگ نزدم ولی هر چی که باشه تو حق نداری با من اینجوری حرف بزنی! اشکان اومد دقیقا جلوی من و گفت: پس تو افتادی دنبالش... بگو ببینم چی تو مغزته؟! چه نقشه ای کشیدی؟! – آقای اشکان راد... هر کسی رو مثل خودت نبین، من هیچوقت کاری نمیکنم که دریا اذیت بشه! اونجا اتفاقی دیدمش و آوردمش خونش که مجبور نباشه تنهایی برگرده، هر چند تو این چیزا رو نمیفهمی مغزت فقط بلده فکرای منحرف کنه! – آره جون خودت... اتفاقی؟! حرفی نزدم و عقب وایستادم. دریا با حرص به هر دومون نگاه کرد و بدو بدو رفت داخل حیاط. خواستم برم دنبالش که اشکان دویید و رفت داخل حیاط. دم در موندم و منتظر واکنش دریا شدم. اشکان دستشو گرفت و با التماس گفت: دریا صبر کن برا چی میری؟! – تو هیچ میفهمی داری چی میگی؟! قول داده بودی دیگه از این حرفا نزنی! – میدونم عزیزم ولی من از سامان خوشم نمیاد و نمیتونم اطراف تو ببینم! – من و اون باهم دوستیم و... وقتی که تو منو تنها گذاشتی اون کنارم بود! اشکان یهو بغلش کرد و نتونستم صداشو بشنوم. انگار قلبمو با یه سوزن تیز و داغ سوراخ کردن... دستامو مشت کردم و بغض تو گلوم جمع شد. برگشتم و چشامو بستم. – اجازه نمیدم دریا... اجازه نمیدم کسی که لیاقتتو نداره بهت دست بزنه! دستمو کشیدم رو صورتم و به نسترن زنگ زدم: نسترن همین امشب صداش میکنی، اگه واقعا عاشق دریا باشه نمیاد ولی اگه همون پست فطرتی باشه که من میدونم دم به تله میده و بقیشم که میدونی باید چیکار کنی! ***از زبان دریا. اشکان بازم معذرت خواهی کرد و ازش خواستم که بره. نمیدونم واقعا تا کی قراره اینطوری باشه، یه کارایی بکنه و بعد معذرت بخواد! شاید باید بشینم و راجب همه چیز فکر کنم و یه تصمیم بگیرم. رفتم خونه و دیدم مامان و بابام دارن راجب یه چیزی بحث میکنن. – سلام همگی! مامانم با هیجان گفت: سلام دخترم، خوش گذشت؟! – اممم... آره خوب بود! – بیا بین میخوام راجب یه چیزی باهات حرف بزنم. – مامان والا مهمه؟! آخه یکم خستم. – بیا بشین. – مرسی، که جواب دادی! تلو تلو رفتم نشستم رو مبل بغلی و به مامانم لبخند ملیح زدم! بابام پاشد و رفت بیرون. امیدوارم هنوز از دستم عصبانی نباشه. – اشکانو چرا دعوت نکردی تو؟! – مامان بیخیال چرا باید دعوتش کنم. – درسا اون پسره ساسانه چیه اونو دعوت میکنه تو نمیتونی؟! شاکی شدم و گفتم: مامان چه ربطی داره؟! تازه اون... اسمش سامانه! با اخم گفت: حالا هر چی... اصلا ازش خوشم نیومد یه جوری نگات میکرد! دستامو زدم به صورتمو لم دادم به مبل! – خب حال اونو ولش کن.. و بگو ببینم اشکان کی میاد خواستگاریت؟! چشامو گشاد کردم و با صدای بلند گفتم: جااان؟! – چته دختر جون، بالاخره پسر باکمالاتیه پولدارم که هست تورو هم که دوست داره دیگه چی میخوای! – مامان این حرفا چیه من و اشکان... اصلا جدی نیستیم! تازه من هنوز خوب نمیشناسمش نمیدونم اونطوری که تو میگی هست یا نه! عصبانی شد و گفت: چرا الکی ناز میکنی... نکنه تو دوستش نداری؟! موندم و به سقف خیره شدم! – دختر ورپریده! – دستت درد نکنه مامان! با اجازه. چشم غره رفت و منم رفتم اتاق من و درسا. رو تخت پشت لپ تاپش نشسته بود و مشغول بود. رفتم گونشو بوس کردم و نشستم کنارش. یه نگاه به سر تا پام انداخت و گفت: چه لباسای قشنگی! شالمو دراوردم و پاهامو جمع کردم و فقط لبخند زدم. – با اشکان چیکارا کردین بگو ببینم! موهامو دادم پشت و موندم واقعا چی بهش بگم. – خب... به جز اینکه این لباسارو برام خرید کاری نکردیم! تعجب کرد لپ تاپ و گذاشت کنار و گفت: پس این همه ساعت دارین چیکار میکنین عصر شده! شروع کردم به جمع کردن لبم و مظلوم بازی دراوردم! با جدیت گفت: دریا؟! یهو خودمو انداختم رو تخت و پوف کشیدم. – درسا من درواقع... یعنی اشکان منو تو مغازه ول کرد و رفت، گفت کار خیلی مهمی پیش اومده و مجبوره بره. – یعنی چی که ولت کرد؟! چرا زنگ نزدی بیام دنبالت؟! پا شدم نشستم و گفتم: خب چون... نیازی نشد! یکم عصبانی شده بود. – درست و حسابی حرف بزن ببینم! – درسا عصبانی نشو ببین همه چیو بهت میگم، من تصمیم داشتم بهت زنگ بزنم که سامانو دیدم و اون... ازم خواست یکم باهم وقت بگذرونیم منم قبول کردم همین! تپش قلبم بالا رفته بود و نگران واکنشش بودم. چند لحظه قیاقش خیلی جدی شد و به فکر فرو رفت. – خوبه... بالاخره یاد گرفتی باهاش دوست باشی! لحنش خیلی سرد بود بنظر ناراحت میومد. پا شد و رو به پنجره وایستاد. رفتم کنارش و اون چیزی که به ذهنم خطور کرده بود بهش گفتم: درسا نکنه تو چیزیو ازم پنهان میکنی؟! – منظورت چیه؟! مطمئن نبودم که ازش بپرسم ولی باید میدونستم. – تو...حسی به سامان داری؟! با این حرف شوکه شد و حتی میتونم بگم عصبانی شد! – این چرت و پرتا چیه میگی دریا تو... خواهرتو نمیشناسی! خواستم چیزی بگم که از اتاق یهو رفت بیرون. – درسا معذرت میخوام سوال مسخره ای بود ببخشید! درسا دیگه تو اتاق نبود و من نرفتم دنبالش. شب از دلش درمیارم. – خاک تو سرت دریا... این چه حرفی بود! نشستم رو تخت و یه پامو انداختم رو اون یکی. – برا چی پرسیدی آخه... تازه اگه واقعا همچین چیزی باشه درسا خودش بهم میگه. اگه همچین چیزی باشه... – نه نه من... مشکلی با این قضیه ندارم، چرا باید داشته باشم!
YOU ARE READING
Darya
Romanceعشق چه وقتی دل سوزتره... چه وقتی بیشتر حسش میکنی... وقتی باورش نداری و یهو به دام میوفتی... عشق وقتی ممنوعه خودشو بیشتر دوست داره!