حرفایی که میشنیدم اونقدر مسخره بود که خندم گرفته بود! یکم رفتم نزدیک تر، اونم رفت عقب تر! -میدونی حتی نمیتونم تعجب کنم! این حرفا مزخرف ترین حرفایی که شنیدم! و میدونی چیه... تعجب میکنم که تو تا این حد دختر ساده لوحی باشی که حرفای اشکانو قبول کنی! اون یه بار بهت این حرفارو زده و تو... توهم باور کردی! – چرا نباید باور کنم؟! دستامو کشیدم رو موهام پوزخند زدم، گفتم: اون وقتی این چرندیاتو بهت میگفت، مدرکی هم نشون داده خانم زرنگ؟! یه لحظه موند... نتونست حرفی بزنه! – نشون نداده مگه نه؟! پس تو همچین دختری هستی... زود باور! هر کسی هر چی بهت بگه باور میکنی! -من از کجا... دیگه داشت کم میاورد، به تته پته افتاده بود! دستشو محکم گرفتم کشوندمش رو مبل نشوندم. – ول کن چیکار میکنی؟! خواست پاشه که دستامو گذاشتم رو شونه هاش نشوندمش و سرمو خم کردم جلوی صورتش! – اینجا میشینی خانم باهوش! اگه میخوای واقعیت هارو بدونی از جات تکون نمیخوری! یه لحظه به نظرم مظلوم اومد! رفتم اتاقم و بعد چند لحظه با یه برگه برگشتم. رفتم جلوش نشستم و برگه رو نشونش دادم. از این نزدیکی به نظر خجالت زده میومد... ولی الان وقت این فکرا نیست! یکم لحنمو آروم تر کردم، نمیخواستم بیشتر از این بترسونمش! – من هیچوقت از کسی دزدی نکردم دریا، خودت میدونی که من بهترین اکیپو دارم و بهترین طرحا به ذهنم میرسه من هیچوقت نیازی ندارم که جاسوس بفرستم جایی و اینکارو نکردم. این برگه هم که میبینی خوب نگاه کن. نشون میده که من چرا با آقای راد دعوا کردم... من شیش درصد سهم تو اون شرکت دارم و اونا چند ساله که سعی میکنن به زور این شیش درصدو ازم بگیرن، اون روز رفتم اونجا که بهشون بگم حاضر نیستم سهممو به کسی بفروشم اون هم...قلبش گرفت و... پوز خند زدمو ادامه دادم: هر چند قلبش از طمع اینطوری شده! من هیچوقت سر اینکه سهم کمی بهم رسیده شکایت نکردم، اشکان بیست درصد داره و اون مرد پنجاه درصد... من فقط نذاشتم اونا منو مثل یه تیکه آشغال دور بندازن! دریا به برگه نگاه میکرد و خیلی تعجب کرده بود. انگار کم کم داشت میفهمید که سرش شیره مالیدن! پا شدم و با لحن جدی تری ادامه دادم: دریا من تو رو چون واقعا از کارات خوشم اومد آوردمت شرکت... از اشکان خوشم نمیاد ولی هیچوقت به کسی خیانت نکردم! چند لحظه با چشمای پر خیلی معصوم نگام کرد بعد پاشد. دویید سمت در، قبل اینکه بره برگشت و توی چشام نگاه کرد. قلبم شروع به لرزیدن کرد... من اونو دوست داشتم... عاشقش بودم و اونو اینطوری سردرگم میدیدم. کاش میشد برم دستاشو بگیرم و همه چیو بهش بگم! اشکشو پاک کرد یه آه پر سوز کشید و رفت. ***از زبان دریا. بدو بدو از پله ها میرفتم پایین و قلبم داشت از جاش کنده میشد! واقعا اون.... اون راستشو گفت؟! من واقعا تلاش و زحمت همه رو به خاطر هیچی به باد داده بودم؟! به در رسیدم و دستمو انداختم رو قلبم و عمیق نفس کشیدم، سرم کم کم داشت گیج میرفت. – من باید چیکار کنم خدایا؟! کم کم داشت گریم میگرفت! واقعا از کجا باید میفهمیدم؟! از ساختمون خارج شدم و به دیوار تکیه دادم، حالم باید یکم درست میشد. – اشکان... باید از اون بپرسم. (اون مدرکی بهت نشون داده؟!) سامان اینو گفت و حق با اون بود من نباید کور کورانه حرف کسیو قبول میکردم. سریع بهش زنگ زدم و ازش پرسیدم کجاست. خیلی نیاز داشتم یه جا بشینم و این قضیه رو با خودم حل و فصل کنم، ولی الان باید واقعیتو میفهمیدم. اشکان تو یه رستورانی بود، رفتم داخل و دنبالش گشتم. دیدم که با چند تا از دوستاش نشسته و داره میگه و میخنده! اگه دروغ گفته باشی! اخممو جمع کردم و رفتم پیشش – سلام. با دیدن من خوشحال شد و پاشد بغلم کرد! – سلام عزیزم خوش اومدی بیا با ما بشین، بچه ها ایشون دریاس. – نه اشکان... میشه بریم؟! یکم ضایع شد و رو به دوستش لبخند زد. - واقعا عجله داری عزیزم؟! – اشکان لطفا! تو رودرواسی مونده بود... حرفی نزد و بعد از خداحافظی با دوستش با من اومد. نشستیم تو ماشین و ازش خواستم ماشینو به یه جای خلوت ببره، داشت میخندید و روحشم خبر نداشت که چی میخوام بگم! بعد اینکه روند کنار یه پارک و پارک کرد، ازش خواستم بریم و رو صندلی پشت بشینیم. خیلی تعجب کرد، همچنان داشت لبخند میزد! نمیتونستم سرجام بشینم، وول میخوردم و پارچه صندلی رو با انگشتم میخاروندم! صداش بدجوری رو اعصاب بود! خیلی خب... بس کن دریا... یه فوت کردم و نگاش کردم. لحنم خیلی مطمئن و خونسرد نبود، بیشتر مردد بود. – اشکان ازت چندتا سوال میپرسم و ازت میخوام راستشو بگی! جا خورد و پرسشگر نگام کرد. – تو میدونستی ضرر خیلی زیادی به خاطر اون تبلیغ به شرکت سامان میرسه؟! تو بهم گفته بودی این یه تنبیه برای اونه ولی... شرکت ضرر خیلی خیلی زیادی بهش وارد شده! نزدیک شد دستمو گرفت و گفت: نه نمیدونستم دریا جون... فقط خواستم یه درس بهش بدم! احساس میکردم داره دروغ میگه دستمو کشیدم و جدی نگاش کردم. – اشکان تو بهم گفتی اون چندین بار از شرکت شما دزدی کرده؟! تن صداش یهو بالا رفت و خیلی سریع گفت: آره آره، اون یه جاسوس فرستاده بود به شرکت و... پریدم وسط حرفش: مدرک داری؟! – چی؟! – این اتهام خیلی بزرگیه... حتما مدرکی دستت هست مگه نه؟! مدرکی که همین امروز بتونی نشونم بدی؟! خشکش زده بود، اون چیزی که ازش میترسیدم اتفاق افتاده بود. – عزیزم... چه نیازی به مدرک هست؟! حرفای من برای تو سند نیست؟! عصبانی شدم و داد زدم: اشکان نمیشه که هیچ مدرکی نباشه! اگه اون از شما دزدی کرده و جاسوس فرستاده تو باید ثابتش کنی! – دریا؟! از ماشین پیاده شدم و دست به سینه تکیه دادم به در. بغض لعنتی دوباره داشت میومد سراغم، نفسم دوباره داشت تو سینم حبس میشد! اومد جلوم وایستاد، نمیخواستم نگاش کنم واقعا ازش دلشکسته بودم. خواست دستشو بذاره رو شونم که فاصله گرفتم! – نکن اشکان... نزدیکم نیا! – دریا تو به خاطر سامان اینطوری قیافه گرفتی؟! اون باعث شد بابام سکته کنه! – بس کن دیگه دروغ نگو! بابای تو به خاطر اون شیش درصد قلبش گرفت، شیش درصدی که مال یکی دیگه بود! – تو... تو باهاش حرف زدی! جوابی ندادم و نگاهمو دزدیدم، راه افتادم برم که اومد جلوم. -همینطوری نمیشه بری دریا صبر کن! صدام داشت از بغض میلرزید! – تو گفتی که اون ازم سو استفاده کرده، ولی تو... به خاطر چیزی که دلیلشو نمیدونم ازم سو استفاده کردی! اون... اون تابحال دزدی نکرده یا جاسوس نفرستاده، اگه غیر این بود تو مدرکی دستت بود! مدرکی نداری مگه نه؟! ساکت موند و پایینو نگاه کرد. این حرکتش جواب همه چیز بود! – چرا اشکان؟! یعنی برای تو یه وسیله ام که باهاش از داداشت انتقام بگیری؟! تو به همین راحتی به من دروغ گفتی و ازم استفاده کردی... فهمیدم که بودن من توی زندگیت چه ارزشی داره! قیافش شبیه شکست خورده ها بود و من مسلما... مثل دلشکسته ها! چند قدم برداشتم که داد زد: همش به خاطر بابام بود! برگشتم و با تعجب بهش خیره شدم! اومد نزدیک تر و با صدای بلند و خش دار گفت: اون ازم خواسته بود، بهم گفت اگه تورو راضی نکنم اینکارو کنی منو به خارج از کشور میفرسته و دیگه نمیذاره تو رو ببینم، تهدیدم کرده بود اگه فایل اون تبلیغو به دستش نرسونم؛ همه چیزو ازم میگیره و تو خارج از کشور منو با یه ذره پول ول میکنه که حتی قدرتشو نداشته باشم برگردم! اومد یه دستمو گرفت با حالت التماس ادامه داد: باور کن پول و بقیه چیزا اصلا برام مهم نیست! اون منو با تو تهدید کرد دریا! اگه منو بدون هیچی میفرستاد یه جای دور دیگه نمیتونستم تو رو ببینم، برای همین مجبور شدم دست به اینکار بزنم! خیلی معذرت میخوام... واقعا معذرت میخوام دریا! باید چی میگفتم؟! اصلا انتظار این حرفارو نداشتم، ولی اون پدری که من دیدم از این کارا میکرد، پسرشو تهدید میکرد. پس پسر بزرگ ترش چی؟! چرا انقدر ازش متنفر بود؟! دستمو آروم کشیدم و گفتم: اون چرا اینکارو با سامان میکنه؟! مگه اون چیکارش کرده؟! – نپرس دریا...تو این خانواده بعضی اتفاقا افتاده که نمیشه راجبش حرف زد. فقط اینو بدون که هر کاری کردم به خاطر تو بوده! بهت قول میدم بابام هر چیزی هم بگه دیگه به تو دروغ نمیگم و قبلش با تو حرف میزنم. دو دل بودم که حرفاشو باور کنم. اگه بازم به خاطر باباش منو زیر پا بذاره چی؟! پایینو نگاه کردم و با صدای آروم گفتم: من باید فکر کنم، این مسئله به همین سادگیا نیست، اون برادرته و منم کارمندشم... کاری که ما کردیم قابل بخشش نیست! – رابطه من و تو چی؟! – یه چند وقت درموردش حرف نزنیم – چند روز؟! – نمیدونم اشکان... من... من کار وحشتناکی کردم! – ولی... دستمو بردم جلو و بعدش بدو بدو رفتم! الان دیگه فهمیده بودم من یه عوضی واقعی ام! من به همه ی دوستام و همکارام خیانت کردم، به زحمت های خودم هم خیانت کردم! چشام دوباره پر شد.... – من... من چطوری تو چشمای اونا نگاه کنم؟! سامان... حقش این نبود! ***از زبان سامان. از وقتی که رفته بود، رفتم سراغ کمد و نوشیدنی های الکلی که خیلی وقت بود اونجا بودو برداشتم و روی مبل لم دادم و مشغول شدم! هر لحظه که یادم میافتاد قلبم تیکه تیکه میشد، روحم به بدنم بزرگ میومد... نه میشد نفس بکشم و نه اینکه میتونستم مانع نفس کشیدنم بشم! لیوانو محکم کوبیدم رو میز. – برای چی؟! چرا بین این همه آدم باید اون باشه؟! من باید فراموشش کنم اون... به خاطر اشکان به من خیانت کرد! قطره اشک گرمی رو احساس میکردم که به سمت لبم میرفت و مزش خیلی تلخ تر از نوشیدنی بود که داشتم میخوردم! (تو ازم سو استفاده کردی!) پا شدم و لیوانو محکم کوبیدم رو زمین! – لعنت بهش! لعنت به همه زنا! لعنت به این دل احمقم که هر دفعه به خاطر همین زنا میشکنه و شروع میکنه به لرزیدن! از ته دل فریاد زدم و یه لگد زدم به میز! رفتم تو اتاقم و خودمو انداختم رو تخت. ذهن و بدنم خیلی خسته بود، چه تصمیمی باید میگرفتم؟! با اشکان حرف میزدم؟! اون قولش زده بود و همش زیر سر اون بود... به سقف اتاقم زل زده بودم و چشمام یواش یواش داشت تار میشد. چشمای سبزش دوباره اومد به ذهنم. – باید ازت متنفر باشم؟! باید بیخیالت بشم؟! چشامو بستم که شاید از جلوی چشام بره ولی فایده ای نداشت. این تاریکی باعث میشد بیشتر تمرکزمو از دست بدم و گرفتار فکر و خیال بشم! با سر درد خفیفی از جام پا شدم و نزدیک بود بیوفتم رو زمین! یه نگاه به ساعت انداختم. چند ساعت خوابیده بودم، هوا تاریک شده بود. دستمو انداختم رو سرمو سعی کردم یه نفس عمیق بکشم. – سرم خیلی سنگین شده لعنتی! با تلو تلو رفتم حموم و پنج دقیقه بعد اومدم بیرون. هنوز پکر بودم ولی کاری از دستم برنمیومد! با لباس حوله ای رفتم آشپزخونه و یه لیوان آب خوردم. هر چقدرم که خودمو میزدم به اون راه، بازم دریا یادم میوفتاد. – بدجوری گیر کردی احمق خان! اون یه دختره و من اینطوری به خاطرش داغون شدم! واقعا باید باهات چیکار کنم دریا؟! با خودم چیکار کنم؟! سرمو به نشانه افسوس تکون دادم و رفتم اتاقم که زنگ خونه زده شد. اونم چند بار پشت سرهم! اولش تعجب کردم بعد هیجان زده شدم و رفتم زودی درو باز کردم. شاید دریا اومده باشه! با دیدن کسی که پشت دره خیلی شوکه شدم. درسا بود! – درسا؟! – سامان! بنظر خیلی دلواپس و نگران میومد! منم مضطرب شدم. – درسا چیزی شده؟! – سامان دریا... دریا رفته! – یعنی چی رفته درسا منظورت چیه؟! بیا تو. – نمیدونم سامان، به من دقیق نگفت چیشده فقط اینکه گریه میکرد و گفت میخواد تنها باشه، خواستم دنبالش برم که داد زد و نذاشت منم دست و پا بسته موندم! – درسا چی داری میگی؟! واقعا نفهمیدی کجا رفت؟! – چیکار کنم هول شدم سامان! خیلی ترسیده بود و کم مونده بود گریه کنه... منم یه ترسی به دلم اومده بود. یکم خودمو جمع و جور کردم و گفتم: خیلی خب، آروم باش. بهم بگو ممکنه کجاها رفته باشه؟! – اولش خواستم برم جاهایی که فکر میکنم رفته ولی گفت میخوام تنها باشم منم درکش کردم و نرفتم دنبالش ولی چند دقیقه بعدش هر چقدر زنگ زدم و پیام دادم جواب نداد منم نگران شدم و خودمو گم کردم... برای همین اومدم پیش تو که باهم بریم دنبالش، دیگه داره دیر وقت میشه و میترسم دیر کنم، اگه با تو بریم دنبالش زودتر پیداش میکنیم... منم که میدونی خیلی زود دستپاچه میشم و نخواستم تنها باشم! – خوب کردی اومدی درسا من برم زود آماده شم که بریم. رفتیم پایین و هر کدوم رفتیم سراغ ماشینمون که درسا اومد پیشم و گفت: سامان من حدس میزنم دریا به سه جا رفته باشه، یکی خونه یه دوستمونه و یکی باغ پدرمونه که اینجاست و اون یکی یه کلبه برای آتلیه و گالری من و دریاست که خیلی وقت پیش اجاره کردیم من آدرساشونو با لوکیشن برات میفرستم. – اوکی فقط چرا زنگ نمیزنی به دوستتون؟! – از شانس بد من شمارشو ندارم مجبورم تا اونجا برم. – خیلی خب پس من میرم به آتلیه – تو رو خدا اگه پیداش کردی بهم زنگ بزن! – خیلی خب، تو هم زنگ بزن... بدو بریم! اصلا نفهمیدم با چه سرعتی دارم میرم! استرس و فشار خیلی زیادی بهم وارد شده بود و دستام سست شده بود. – اگه اتفاقی برای تو بیوفته من چیکار میکنم؟! همش تقصیر منه! محکم به فرمان ضربه زدم... همینطور میرفتم که خوردم به ترافیک! – چی؟! نه نه نه! گندش بزنن! ترمزو زدم ولی خیال نداشتم همینطور منتظر ترافیک بمونم، چند تا بوق زدم و دور زدم. برای دور زدن کلی فحش و بوق های اعصاب خورد کن پی در پی نسیبم شد! از کوچه پس کوچه ها به خیابون بعدی رسیدم و با سرعت هر چه تمام به سمت آدرس مورد نظر رفتم. خیره به تاریکی توی جاده بودم که گوشیم زنگ خورد. گذاشتم رو اسپیکر و جواب دادم: درسا پیداش کردی؟! با صدای پر از نگرانی جواب داد: نه سامان اصلا اینجا نیومده.... دارم میرم سراغ باغ، خیلی نگرانشم سامان میترسم دیر کنیم! – از این حرفا نزن درسا، قرار نیست دیر کنیم چون اون حالش خوبه... اون دختر عاقلیه کار خطرناکی نمیکنه! – نمیدونم ... دلم بدجوری آشوبه! قطع کرد. چیزی که اون ازش میترسید، شاید این بود دریا بلایی سر خودش بیاره! شایدم میترسه یه غریبه مزاحمش بشه! میدونستم که به خودش ضرری نمیده، دختر جسوری بود ولی نمیخواستم تنها بمونه ممکن بود چند نفر پیداش کنن، شایدم اشکان پیداش کنه! نمیخوام همچین چیزی اتفاق بیوفته، خودم باید قبل همه پیداش کنم. رسیدم به کلبه. یه جایی خارج از شهر بود و حیاط کوچیکی داشت. پیاده شدم و دوییدم سمت در حیاط، درش چوبی بود و هیچ قفلی نداشت. هیچ چراغ روشنی هم از خونه دیده نمیشد. – شاید اصلا اینجا نیومدی! پس کجایی تو؟! رفتم زنگ درو بزنم که دیدم بازه. یه نگرانی یهو اومد به دلم! دوییدم داخل خونه و اطرافو نگاه کردم. خیلی تاریک بود... نیومده اینجا ولی... در چرا بازه! خواستم برگردم که صدایی شنیدم، صدای راه رفتن بود! – دریا؟! تویی؟! رفتم سراغ دری که نیمه باز بود، اونجا هم تاریک بود. یه چراغ نفتی روی طاقچه بود. قلبم بدجوری شروع کرده بود به تپیدن! چند قدم رفتم جلو که یهو یه سوزش و دردی رو تو کمرم احساس کردم! – آخ! دستمو انداختم پشت گردنمو برگشتم. کمرم خیلی به درد افتاده بود، به زور سر پا وایستادم! کامل برگشتم که دیدمش، دریا رو دیدم! با خوشحالی گفتم: دریا تو بودی؟! چهرش پر از ترس بود... از من ترسیده بود! – میدونم ازم بدت میاد ولی نمیدونستم تا این حد! با این شوخی کوچولو خواستم اطمینانش بهم برگرده! یه نفس راحت کشید گلدونی که دستش بودو گذاشت کنار با دستی که میلرزید، خیلی سریع تلشو درست کرد و با لحن خشمگین مخصوص به خودش گفت: تو برا چی اومدی اینجا؟! من... من خیلی ترسیدم فکر کردم... زودی رفتم بهش نزدیک شدم و درست مقابلش با فاصله کمی وایستادم و با صدای آرومی گفتم: فکر کردی دزدم؟! با چشمای سبز و عمیقش مظلوم نگام کرد، آب گلوشو قورت داد و رفت عقب. این خجالتی بودناش بیشتر جذابش میکرد! خندم گرفته بود. از کنارم رد شد درو باز کرد و با حرص بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت: برو دیگه! رفتم محکم درو بستم. تعجب کرد و رفت نشست رو یه صندلی زانوهاشو تو بغل گرفت! -چیکار میکنی؟! جوابی نداد و با اخم و قیافه ی ناراحت به روبرو زل زد. خیلی غمگین بود و همش تقصیر اشکان بود! و یکم هم... تقصیر من! – کلید چراغ کجاست؟! چرا تو تاریکی نشستی؟! – برق اینجا پریده. با لحن بی خیال گفتم: پس هنوز انقدرا هم تاریک نشدی! بازم حرفی نزد و همونطور بی حرکت موند! چطور میتونم از این حالت بیارمت بیرون؟! رفتم زیر پاش نشستم. هنوز نگاهم نمیکرد... – دریا نگام کن! چهرش خاموش شده بود، چشماش براق نبود... زیر چشماش کبود بود، معلومه خیلی گریه کرده! چشام رفت به دستاش. حتما خیلی سردن، کاش میشد دستاشو بگیرم. – خیلی گریه کردی مگه نه؟! خیلی ناراحت شدی... خیلی پشیمونی؟! بالاخره نگام کرد، چشماش دوباره پر شده بود! – جواب بده دریا، پشیمونی؟! سرشو به نشانه تایید تکون داد. لبخند زدم و با صدای ضعیفی که از ته گلوم میومد گفتم: بخشیدمت... بخشیدمت خانم برومند! چشماش به حالت التماس درومد و یه قطره اشک از گونش سرازیر شد. کاش میشد اشکتو پاک کنم و بهت قول بدم که دیگه نمیذارم گریه کنی؛ دیگه نمیذارم قلبت بشکنه! پا شدم و دستمو کشیدم رو موهام و یه سرفه مصلحتی کردم! – پاشو دیگه... تموم شد فقط یه چیز که حرف کسی راجب من باور نکن و مثل یه کارمند خوب به کارت تو شرکت ادامه بده. ***از زبان دریا. منو رسوند خونه، درسا دم در بود. با دیدن من دویید و بغلم کرد، از ته دل بغلش کردم... هر اتفاقی هم که افتاده بود نباید خواهرمو انقدر اذیت میکردم. چشماش پر بود و دست و پاهاش میلرزید. سامان بدون اینکه حرفی بزنه رفت. نیم ساعت بعد توی بالکن اتاقم روی صندلی نشسته بودم و به حرفاش فکر میکردم. – یعنی به این راحتی منو بخشید؟! من کلی ضرر به شرکت زدم و بهش دروغ گفتم... اونوقت اون کلی دنبالم گشته و منو پیدا کرده و بعدش... مخم واقعا نمیکشید. باد به صورتم میزد ولی احساسی بهم دست نمیداد. سیستمم قفل کرده بود! درسا اومد و یه پتو انداخت رو شونم. – هوا خیلی سرده دریا چرا نشستی؟! لبخند زدم و فقط نگاش کردم! – کاش بم میگفتی دریا... پایینو نگاه کردم و گفتم: من یه بدی به سامان کردم و بعدش... موهامو دادم پشت و با حرص ادامه دادم: عین سگ پشیمون شدم! اونم منو بخشید! خندش گرفته بود خود منم! – خیلی خب ولی دیگه اینکارو نکن اگه میخوای تنها باشی جایی جیم نشو، من از خونه میرم! دستمو گذاشتم رو گونش و معذرت گونه گفتم: دیگه تکرار نمیشه خواهر بزرگتر! پتو رو دور خودم پیچیدم، یواش یواش سرما رو احساس میکردم! – خوبه که میخندی دریا خانم! حق با اون بود. حالم بهتر شده بود، احساس گناه میکردم ولی بار روی شونه هام سبک تر شده بود، بخشش سامان اوضاعو بهتر کرده بود! یه روز گذشت، تو اون یه روز گوشیمو خاموش کرده بودم و از درسا هم خواسته بودم اگه اشکان زنگ زد جواب نده! صبح آماده شدم و لباسی که دوست داشتم یعنی یه مانتو نخی صورتی کم رنگ و شلوار جین آبی کم رنگو پوشیدم. اون حالت افسرده ای که داشتم تقریبا از بین رفته بود. تو آینه نگاه کردم و کیفمو درست کردم. – امروز یه فرصت دوباره برای منه! لبخند زدن توی آینه به خودت از کارایی که وقتی خودتو دوست داری میکنی ، برای من یه لبخند نا مطمئن بود! از در حال داشتم میرفتم بیرون که یه چیزی یادم اومد. درسا هنوز تو خونه بود، باید یه چیزی ازش میپرسیدم. – درسا؟! – جانم؟! یکم مردد بودم، لبامو گاز گرفتم و گفتم: چیزه درسا... تو سامانو تقریبا میشناسی دیگه مگه نه؟! به هر حال شما چند سال هم کلاس بودین. – چطور؟! – نه خب... چیزی مهمی نیست فقط.... یعنی... – دریا؟! اگه منو کمتر میشناختی برام یکم بهتر بود خواهر عزیزم! تند تند بدون مکث گفتم: یادته بهت گفتم اون منو بخشیده؟! حالا من میخوام یه طوری جبران کنم بنظرت چیکار کنم؟! هم خندش گرفته بود هم متعجب بود! یه نفس راحت کشیدم و لبخند ملیح زدم! دستشو به نشونه فکر کردن تکون داد و با انگشتش چند بار زد به چونش! – خب... مسلما نمیتونی گل و شیرینی بگیری؟! – نه خب! – تا اونجایی که یادمه سامان دوستاش براش خیلی مهم بودن، یعنی اگه میخوای جبران کنی فقط طوری که انگار ازش متنفری رفتار نکن! – من ازش متنفر نیستم درسا! چونمو گرفت و با مهربونی گفت: خب پس نباش! یه لحظه موندم... بعدش سرمو تکون دادم و از خونه رفتم بیرون. – متنفر نیستم.... نیستم!
YOU ARE READING
Darya
Romanceعشق چه وقتی دل سوزتره... چه وقتی بیشتر حسش میکنی... وقتی باورش نداری و یهو به دام میوفتی... عشق وقتی ممنوعه خودشو بیشتر دوست داره!