Darya part3

15 0 0
                                    

انگار نفسم بالا نمیومد... سعی میکردم نفس عمیق بکشم ولی نمیتونستم،  تازه داشتم سوزش دستمو احساس میکردم دستمو آوردم  بالا و دستای خونیمو دیدم.  این خون... یعنی این خون برای... برای یه دختر ریخته شده... اونم کدوم دختر... دختری که همین امروز دیدمش!  رفتم شیر آب سردو باز کردم دستمو گرفتم زیرش دردش بیشتر شد ولی چند لحظه بعد دیگه سوزشو احساس نمیکردم،  با اون یکی دستم سر و صورتمو شستمو به آینه روبروییم نگاه کردم باورم نمیشد اینی که دارم میبینم خودم باشم چشام قرمز شده بود و داشتم میلرزیدم – به خودت بیا سامان... این کارا چیه....به زور نفس عمیق کشیدم و دو تا دستامو گذاشتم لبه سینک، هیچ جوری نمیتونستم خودمو جمع و جور کنم – به خودت بیا... به خودت بیا!  اون فقط یه دختر مثل بقیس... اون... اون دوست دختر پسر عموته!  اگه هم نبود یعنی چی میخواست بشه فوقش یه ماه باهاش میگشتی  چند شبو بعدش تموم میشد!  تو تازه امروز شناختیش... احمق... عصبانی شدم و محکم داد زدم:  احمق!  تموم شد دیگه تموم شد دیگه تموم شد تو دخترای خوشگل تر از اینم دیدی و بازم قراره ببینی مسخره بازی درنیار!  یه بار دیگه صورتمو شستم و دستمو با باند بستم، تصمیم گرفتم دیگه بهش فکر نکنم من شاید فقط لجبازیم گرفته... آره همینه چون تا الان هر دختری که خواستم مال من شده ولی این یکی..... خب حالا هرچی به خاطر یه دختر بی اعصاب نباید ناراحت شم آره اصلا عین خیالمم نباید باشه -خب  دیگه سامان خفه شو... خفه شو!  رفتم خودمو انداختم رو تخت و میتونم بگم که واقعا غش کردم! *** از زبان دریا....  تو ماشین نشسته بودم و شیشه رو کامل کشیده بودم پایین باد تقریبا خنکی به صورتم میخورد ،  بعد از این همه اعصاب خوردکنی احتیاج به یکم هوای خنک داشتم هر چند هنوز از درون داشتم حرص میخوردم!  یه نگاه به ساعت ماشین انداختم ساعت 3 نصف شب بود یا اینکه بهتره بگم 3 صبح!  درواقع من خیلی به این مهمونیا نمیرفتم امشبم چون اشکان خواسته بود رفتم ولی کاش نمیرفتم... اون پسر پررو شبمو خراب کرده بود کارایی که موقع رقص میکرد از ذهنم نمیره و باعث میشه دیوونه بشم!  از شدت عصبانیت پامو داشتم تند تند تکون میدادم و داشتم مدام انگشتمو میزدم به لبمو هر از گاهی پوستشو میکندم!  اشکان که از خونه شون تا الان هیچی نگفته بود دستشو گذاشت رو شونم و با بیخیالی و یکم حالت مستی گفت:  عشقم بیا از فکر بیرون دیگه،  الان دیگه باهمیم تموم شد – از چی بیام بیرون اشکان منظورتو نمیفهمم؟!  - از این فکر و خیالای الکی!  - چی میگی بابا چه فکر و خیالی من فقط دارم بیرون و نگاه میکنم و هوا میخورم – آره... آره به من دروغ بگو فکر کردی من عشق خودمو نمیشناسم – اشکان بس کن لطفا بهت میگم چیزی نیس دیگه تمومش کن!  این جمله آخریمو یکم با صدای بلند گفتم اونم یهویی ماشینو کنار کشید و نگه داشت!  - چت شده اشکان چرا اینطوری میکنی؟!  برگشت طرف منو یکم خودشو نزدیک کرد یه دستمو گرفت با صدای آروم گفت:  من فقط میخوام الان که تنهاییم تو فکر همدیگه باشیم.  باشه ازت نمیپرسم که چی فکرتو مشغول کرده ولی ازت خواهش میکنم روتو از من برنگردون و الان فقط حواست به من باشه. رفتارش به نظرم عجیب بود یجوری حرف میزد انگار  من همیشه از اون فاصله میگیرم درحالی که تو این چند ماه بیشتر وقتمو صرف اون کرده بودم،  منی که همیشه از دوست پسر و اینجور چیزا دوری میکردم اونو وارد زندگیم کرده بودم و یه شانس بهش داده بودم حالا هم به خاطر اولین بی توجهیم این حرفا رو میزد.  دستمو آروم کشیدم و روبرومو نگاه کردم الان واقعا حوصله بحث کردن و نداشتم،  از این اخلاقم واقعا بدم میاد که وقتی عصبانی ام حوصله هیشکی و هیچیو ندارم. درحالی که من تو همون حالت بودم اشکان آروم سرشو به طرفم نزدیک کرد و گونمو آروم بوسید تنم گز گز شد یه لحظه و ناخوداگاه خودمو کشیدم اونطرف!  ولی اشکان بازم ادامه داد داشت میرفت سمت گردنم که انگار برق پونصد ولتی بهم وصل کردن! یهو از جام پریدم و رفتم اونطرف تر و با تعجب پرسیدم: اشکان چیکار میکنی؟! اون که اون لحظه بیشتر از من تعجب کرده بود یکم رفت عقب،  حالت چهرش نا امید شده بود انگار – خب دریا من... بالاخره تو دوست دخترمی و ما الان اینجا تنهاییم نمیتونم ببوسمت؟!  -میدونی که من الان.... در کل خجالت میکشیدم خیلی مستقیم راجب این چیزا حرف بزنم بهش اعتماد داشتم ولی منو اون تازه با هم صمیمی شده بودیم نمیتونستم خودمو کامل تسلیمش کنم... – اشکان من الان خیلی خستم نمیخوام ناراحتت کنم میدونی که بهت اهمیت میدم ولی باور کن خیلی خوابم میاد خواهرمم خونه تنهاس فقط چون تو ناراحت نشی با ماشین تو اومدم ولی الان واقعا میخوام برم خونه!  بعد اینکه اینو گفتم چند ثانیه به فکر فرو رفت و نشست روبروی فرمان و خواست ماشینو روشن کنه،  دیدم خیلی زدم تو ذوقش دستمو گذاشتم رو دستش که رو دکمه استارت بود و با مهربونی گفتم:  من و تو قراره خیلی بیشتر از اینا با هم و قت بگذرونیم مگه نه؟!  هر چند انگار به زور بود و بی یه لبخند از گوشه لبش تحویلم داد و ماشینو روشن کرد،  احتمالا آخریمو این شب اونجوری که انتظارشو داشت پیش نرفت خب بالاخره هنوز واس بعضی چیزا خیلی زوده اون اول باید اعتماد کامل منو بدست میاره و من مطمئن باشم که  قرار نیس ولم کنه،  تازه اون موقع میتونیم راجب بعضی چیزا باهم حرف بزنیم.  بغضی وقتا احساس میکنم داره زیاده روی میکنه... یعنی دوست داره همه چی یهویی انجام شه ولی خب باید بفهمه که به این آسونیام نیس مخصوصا وقتی طرف حسابت دریا باشه!  رسیدیم دم در خونه ما...  هنوز هیچی نمیگفت منم خم شدم گونشو بوس کردم و از ماشین پیاده شدم،  شاید از دلش دربیاد!  در و با کلید باز کردم و رفتم خونه یه خونه ویلایی دو نفره واس من و خواهرم،  من و اون از شهر خودمون شیراز اومده بودیم و داشتیم تو تهران زندگی میکردیم درواقع به خاطر موقعیت شغلی و فعالیت های هنری که تو تهران بود خواهرم  از ارشدش دانشجو تهران بود و قبل اینکه من بیام اینجا زندگی میکرد منم شیش ماه بود که اومده بودم.  با اینکه خونه بزرگی نبود ولی مدرن بود مخصوصا چیدمان و نمای خونه،  سلیقه خواهرم بود دیگه!  اون تو ی دانشگاه گرافیک خونده بود و من عکاسی همیشه اینو خیال میکردیم که من و اون بتونیم کار خودمونو راه بندازیم ولی فعلا برامون مقدور نبوده!  خانوادمون وضعشون خوب بود ولی ما میخواستیم که رو پای خودمون وایسیم واس همون تو شرکت خانوادگیمون که یه شرکت طراحی و دکوراسیون بود برای خونه ها ساختمونا و حتی مرکز خرید و جشن های مختلف که هم یه عکاس هم گرافیست لازم به کار بودن ولی خب دخترای یه دنده و لجباز مثل ما تصمیم  گرفتن راه سخت و انتخاب کنن!  دو تامونم دوست نداشتیم به اطرفیان راجب وضع خانوادمون بگیم حتی بیشتر دوستامون فکر میکردن که من و درسا از خانواده های متوسط بودیم مخصوصا به خاطر رفتار و طرز لباس پوشیدن من!  رفتم تو خونه و دیدم رو کاناپه خوابش برده،  آخه عزیزم بمیرم براش حتما خیلی خسته و کوفته بوده که اینجوری غش کرده فقط لباسشو عوض کرده حتی عینکشو درنیاورده! رفتم یه لحاف براش آره و عینکشم دراوردم یه وقت نشکنه،  انقد مظلوم و عین بچه ها خوابیده بود دلم نیومد بوسش کنم که یه وقت بیدار نشه.  رفتم تو اتاقمو درو آروم بستم با هر سختی بود لباسمو عوض کردم و خودمو انداختم تو تخت.  به اصرار درسا امشب پیرن پوشیده بودم چون واقعا خوشم نمیومد درواقع از نظر مد و لباس منو اون  اصلا شبیه نبودیم اون یه دختر خوشگل به تمام معنا که عاشق لباسای دخترانه و اینجور چیزاس... منم برعکس همیشه تیپ اسپورت میزدم تو حالت عادی هم یه مانتو شبیه پیراهن پسرا با شلوار جین و کفش اسپورت یا اینکه از اون مانتو جلو بازای گشتاد که بشه از زیرش بلوز پوشید! کلا تیپم اینطوری بود نمیدونم اشکان از چیه من خوشش اومده والا!!! خواستم بخوابم که نمیتونستم... باورم نمیشد که مجبورم اون آدمو تحمل کنم سامانه ساسانه چیه اسمش؟!  اه... بالاخره اون داداش اشکان و حتما قراره خیلی ببینمش هوووف!  اصلا به درک جوری رفتار میکنم انگارنامرئی مگه مهمه آخه اصلا بود و نبودش چه فرقی برا من میکنه؟  اره بابا چیزی نیس که حتی ارزش ناراحت شدنو داشته باشه بالاخره مهم منو اشکانه که باهم خوب باشیم بقیه فقط جزئیاتن! حالا هم بهتره بخوابم که چشام داره منو میکشه!  هرچند اصلا لب به نوشیدنی نزده بودم ولی به همون اندازه خسته و پکر بودم!  خب پس بتمرگ دیگه دریا هر چقد نمیخوابی داری به چیزای چرت و پرت فکر میکنی ببند دیگه چشاتو!  فردای اون روز من و خواهرم انقد خسته و کوفته بودیم که تمام روز یا میخوابیدیم یا جلوی تلوزیون رو مبل لم میدادیم و خوراکی میخوردیم! من که نه موهامو شونه کرده بودم نه لباس خوابمو دراورده بودم مریم هم فقط لباسشو عوض کرده بود.  اون روز از شانس ما جمعه بود و کار و زندگی تعطیل بود ولی امروز یعنی شنبه من کار خیلی خیلی مهمی داشتم... باید میرفتم برای مصاحبه،  اونم چه مصاحبه ای!  تو شرکت بابای اشکان که یه شرکت بزرگ تبلیغاتی تو تهران بود و منم قرار بود به عنوان عکاس اونجا کار کنم... یعنی امیدوارم!  اول از همه موهامو شونه کردم و برخلاف روزای دیگه که همینطوری باز میزاشتم و فقط شالمو مینداختم؛ با کلیپس بستمو خیلی کم گذاشتم موهام بیرون بمونه.  موهای خودم بلوند بود و بعضیا فکر میکردن رنگ گذاشتم ولی من فقط یه هدیه کوچولو از مامانم به ارث برده بودم... موهام و رنگ چشام که خودم زیاد ازشون راضی نبودم چون بنظر یکم مصنوعی  میومدم! یه مانتو بالای زانو آبی کمرنگ با شلوار جین دمپا آبی کمرنگ پوشیدم دوست داشتم یکی از مانتو های خواهرمو بپوشم ولی هر چقد سعی کردم نتونستم خودمو راضی کنم!  چون خیلی زیاد از سلیقه من دور بود و نمیتونستم اونجوری برم بیرون مایه آبرو ریزیم میشد!  یه شال سفید انداختم و کیف یه وری جینمو برداشتم،  خب خیلی هم پسرونه نشدم!  حداقل آب رو اشکانو نمیبرم.  داشتم میرفتم بیرون که درسا سراسیمه جلومو گرفت و گفت: کجا میری دریا... مگه صبح ساعت هشت دانشگاه کلاس داری که اینطوری میری؟!  - چی میگی درسا دارم میرم شرکت دیگه!  - خب منم همونو میگم آخه اینطوری میخوای بری آبجی کوچولو؟! یه نگاه به سر تا پام انداختم و با افاده گفتم:  مگه چشه؟!  - لباسات حالا خیلی مشکلی نداره ولی لااقل یکم آرایش میکردی – برو بابا منم گفتم حالا چیشده... خدافظ!  درو باز کردم که ایندفعه دستمو محکم کشید و با عصبانیت گفت:  شوخی میکنم بنظرت؟؛  یکم ترسیدم و خشکم زد نتونستم چیزی بهش بگم ترسناک شده بود!  - خب من... یعنی ابجی خوشگلم یکم آروم باش حالا صحبت میکنیم چرا خشونت آخه؟!  اینو که گفتم آروم شد و منو کشوند اتاق خودش،  اونقد اصرار کرد که رژ صورتی کم رنگ زدم و فرار کردم!  همینم زیادیم بود میخوام چیکار آخه موهای تقریبا زرد و چشمای سبز به اندازه کافی تو چشم هست احتیاجی به رنگ آمیزی نبود و اینکه البته زیاد خوشم نمیومد از آرایش.  اشکان گفته بود میخواد بیاد دنبالم ولی من قبول نکردم و با آژانس رفتم،  درسا ماشین ماکسیما داشت البته ولی من علی رغم گواهی نامه داشتن میترسیدم واس همین سوار نمیشدم.  تو کل مسیر داشتم از استرس میمردم و مدام گوشه شالمو با دستام مچاله میکردم!  ای بابا این کارا چیه دریا شالتو چروک کردی استرستم که نمیریزه،  تازه تو عکاس خوبی هستی اگه کاراتو نشونشون بدی مطمئن باش قبولت میکنن.  بالاخره رسیدیم پیاده شدم و رفتم سمت شرکت پامو از در تو نذاشته بودم که گوشیم زنگ خورد،  حتما مریمه – ای بابا درسا به این زودی که چیزی نمیگن چرا زنگ میزنی!  جواب که دادم فهمیدم حدسم اشتباه بود چون طرف یکی دیگه بود – سلام عشقم کجایی؟  - عه اشکان تویی؟  - آره مزاحم شدم؟!  - نه ولی چرا زنگ زدی من دم درم – عه جدی میگی وایستا! -الو اشکان نمیخواد... منتظر حرفم نشد و قطع کرد حتما داره میاد اینجا،  چه کاریه آخه دارم میام دیگه!  رفتم داخل و دیدم بدو بدو داره میاد سمتم – آروم باش اشکان اومدم اومدم!  خندم گرفته بود فکر کردم قراره آرومم کنه ولی این خودش بیشتر از من استرس داشت... الهی!  -چطوری... خوبی؟!  استرس نداشته باشیا همه چی خوبه پیش میره من بهت قول میدم بابام عاشقت میشه همونطور که من شدم بالاخره بابامه دیگه!  انقد تند تند حرف میزد فکر کنم وسطش نفسم نمیکشید!  یکم خندیدم گفتم:  عزیزم تو که بیشتر از من نگرانی اینطوری نمیشه که تو باید آروم باشی که منم بتونم – فکر کنم راست میگی دریا من یکم جوگیر شدم!  - ها ها یکم؟! – راست میگی یکم بیشتر از یکم... ولی باور دارم که همه چی خوب پیش میره.  لبخند زدمو با اطمینان بهش گفتن:  منم همین احساسو دارم.  رفتیم دم در اتاق پدرش، قرار بود خودش شخصا ازم سوال بپرسه،  اشکان قبلا مشخصات و مدارک منو بهش نشون داده بود و البته خودش به عنوان معاون رئیس شرکت همشونو تأیید کرده بود حالا فقط مونده بود مصاحبه نهایی که باباش باید انجام میداد به گفته اشکان باباش آدم زیاد مهربونی نبود و یکم سختگیر بود ولی مگه چقدر میتونست بد بشه هان؟!  مطمئن بودم میتونم از پسش بر بیام! بالاخره وقتش رسید... چندتا ضربه به در زدم و رفتم تو، نفس عمیق کشیدم و رفتم جلوی میزش وایسادم.  یه نگاه بهش انداختم یه پیرمرد با موهای کم پشت جو گندمی که یکم چاق بود ولی هنوزم جذبه داشت و معلوم شد که اشکان به کی رفته!  امیدوارم اخلاقشم بهش رفته باشه...  – بشین. این حرفش باعث شد یه لحظه جا بخورم و رشته افکارم پاره بشه! – گفتم بشین.  – آها..بله ببخشید.  زود نشستم و تو دلم به خودم فحش دادم!  آخه حواست کجاست کله پوک اه! عینکشو دراورد و خیلی جدی نگام کرد،  آب و گلمو قورت دادم و سعی کردم با اعتماد به نفس نگاش کنم – خب از تجربه کاریت بگو خانم نجفی قبلا تو کدوم شرکت ها کار کردی؟  - بله؟!  - رزومه کاری تو میگم قبلا تو چه شرکت هایی فعالیت داشتی؟ یه لحظه هنگ کردم یعنی اشکان همه چیو به باباش نگفته بود؟!  سعی کردم خودمو جمع جور کنم  و جواب قانع کننده ای بهش بدم – خب من... موقع کمپ و قبل اون واس دانشگاه خیلی عکاسی کردم حتی موقع دانشگاه نمایشگاه عکاسی هم برگذار کرده بودم.  یه پوز خند زد که باعث شد بهم بر بخوره!  - منظورمو نگرفتین خانم نجفی تجربه کاراتونو میگم -ببین من خیلی عکاسی کردم حتی اگه بخواین میتونم کارامم....  پوشه عکسامو که دستم بود و گرفتم طرفش که با صدای خیلی جدی و یکم بلندی گفت:  لزومی نداره چیزی بهم نشون بدین،  شما که شرایط شرکت ما رو نمیدونین چرا اصلا اومدین اینجا!  - ببخشین؟! – اگه کمی اطلاعات داشتین میدونستین که این شرکت مثل بقیه شرکتا نیست و ما سی ساله که داریم تلاش میکنیم و نیاز به آدمای با تجربه داریم  - متوجهم آقای حقی ولی... – ولی نداره خانم محترم من نمیتونم این ریسکو کنم و هر تازه کاریو که دوربین دستش گرفته استخدام کنم!  -  اگه شما کارای منو ببینین...  پرونده رو گذاشتم رو میز جلوش و بازش کردم دیگه طاقتم تموم شده بود و تقریبا داشتم میلرزیدم!  یکی از عکسا رو که دید سکوت کرد بعدش با دستش اشاره کرد که بشینم،  دیگه داشتم از عصبانیت میترسیدم...  صدای خشن با تن صدای بالایی داشت که ناخوداگاه اثر منفی رو آدم میذاشت!  الان فهمیدم که مطمئنا اخلاق اشکان به باباش نرفته حتما اون داداش غدش رفته به این!  یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم امیدمو از دست ندم شاید بعد اینکه کارامو ببینه بفهمه من از خیلی از عکسای اینجا زیاد نداشته باشم کم هم ندارم!  یه نگاه به دفترش انداختم واقعا شیک و باکلاس بود با پنجره های های گلس و کف پارکت و سقف کاذب!  کلا شرکتشون خیلی جای خوبی بود از شرکت ما تو شیراز که خیلی بزرگ تر بود!  اگه اینجا کار میکردم مامان و بابام بهم افتخار میکردن... اگه!  بعد از دو سه دیقه پوشه رو داد دستم – میتونین تشریف ببرین – خب پس من... باز نذاشت حرفمو تموم کنم و خیلی جدی تر از قبل گفت:  بفرمایین بیرون و پسرمو بفرستین بیاد. دیگه چیزی نگفتم و با قدم های آهسته از اتاق رفتم بیرون اشکان جلوی در داشت این ور و اون ور میرفت و هنوز هیجان داشت درست برعکس من که دیگه هیچ ترس یا نگرانی نداشتم نگاه آخر پدرش جوابگوی همه چی بود!  - اشکان...  با دیدن من سریع اومد پیشم و با صدای پر از هیجان و انرژی پرسید:  خب چیشد چی گفت؟  خیلی خوشش اومد مگه نه؟!  با بی حسی و بی خیالی گفتم:  بابات صدات میکنه اشکان ازت میخواد بری اتاقش – چرا؟!  نگفت واس چی میخواد منو ببینه؟  - نمیدونم نگفت الان برو میفهمی – ای بابا چرا اینطوری شد؟!  باشه دیگه من الان میرم باهاش حرف میزنم نگران نباش این پوشتم بده...  پوشه رو از دستم گرفت و با قدم های تند تند رفت اتاق باباش درم نیمه باز گذاشت.  هر چند حدس میزدم چی به پسرش میگه ولی بازم نتونستم جلوی حس کنجکاویم بگیرم و فال گوش واینستم!  اولش صدای نگران اشکان و شنیدم – بابا چی بهش گفتی چرا انقد ناراحت بود؟  - آخه پسر تو واقعا پیش خودت چی فکر کردی که دختره و برداشتی با خودت آوردی اینجا؟  با شنیدن این حرف واقعا هنگ کردم قشنگ داشت داد میزد و خیلی عصبانی بود – بابا من بهت گفته بودم اون عکاس خوبیو میخوام بیارمش چرا اینطوری میکنی اخه؟!  -  ولی نگفته بودی حتی یه تجربه کاری هم نداره و مثل بقیه دخترا نیس!  - بابا منظورت چیه نمیفهمم – ببین پسرم این دختر با این وضعش نه مناسب شرکت ماس نه خانواده ما!  - بابا خواهش میکنم حواست به حرفایی که میزنی باشه اون دوست دختر منه – خب باشه من تابحال به دخترایی که انتخابشون کردی چیزی نگفتم... و اگه میخوای این روند ادامه داشته باشه و من دخالتی تو رابطتون نداشته باشم... اون و از این شرکت ببر هر چقد میخوای ببرش خونه یا هر جایی که میخوای فقط اونو از این شرکت و کارای مربوط به خانوادمون دور کن فهمیدی!  - بابا من واقعا نمیفهمم شما چه مشکلی با دریا دارین... اون بهترین دختری که من تابحال دیدم – دیگه نمیخوام چیزی در این مورد بشنوم تنها چیزی که بهت میگم اینکه هرچقد میخوای باهاش خوش بگذرون ولی این فکرو از ذهنت بیرون کن که تو این شرکت بهش کار بدی...  با شنیدن این حرفا از پدر مردی که تو زندگیمه،  اگه بگم قلبم نشکست دروغ گفتم...  تابحال هیشکی انقد منو تحقیر نکرده بود به زور جلو خودمو گرفتم که گریه نکنم و فقط دلم میخواست بدوم از این شرکت لعنتی برم بیرون!  اشکان بعد از چند لحظه با قیافه ای پر از اخم اومد بیرون...  – ببین دریا من واقعا متاسفم باور کن فکر نمیکردم اینقدر سخت بگیره بهش نگفته بودم تو تجربه کار نداری و اون.... پریدم وسط حرفشو گفتم:  بسه اشکان من هر چیزیو که باید میفهمیدم فهمیدم دیگه چیزی واس گفتن نیست از همون اولش باید خودم میرفتم دنبال کارو از تو نمیترسیدم – عه... دریا جان این چه حرفیه عزیزم! – خیلی خب بسه دیگه اشکان من میرم خواهش میکنم دنبالم نیا نمیخوام دعوا کنیم – ولی آخه – لطفا – خیلی خب.... باشه مراقب خودت باش هر وقت بهتر شدی زنگ بزن. سرمو برگردوندم اون طرف که یکی رو دیدم که پشت دیوار راهرو وایستاده...قیافش آشنا اومد انگار...شبیه...شبیه...اون پسره دیشبی همون داداش اشکان...اه امیدوارم اشتباه دیده باشم حوصله این یکیو اصلا ندارم!  اونقد اعصابم خورد بود که حال اشکانم نداشتم بدون خدافظی رفتم و پشت سرم هم نگاه نکردم تو این موقعیت واقعا نمیخواستم باهاش حرف بزنم میدونم اون با پدرش فرق میکنه ولی نباید منو تو این موقعیت قرار میداد.... دیگه حالم داشت از این شرکت بهم میخورد واس همین بدو بدو از شرکت رفتم بیرون. داشتم میرفتم سمت خیابون که یکی صدام کرد.... **** از زبان سامان...

DaryaWhere stories live. Discover now