به نظر آشنا میومد، اتاق خودم بود و کاملا روشن... بعد از چند ثانیه آلارم گوشیم به صدا درومد نگاهی با ساعت انداختم، هشت صبح بود.... انگار آروم تر شده بودم و حواسم داشت برمیگشت سرجاش. کابوس...اون یه کابوس وحشتناک بود که کل شبمو خراب کرده بود! از جام پاشدم و پاهامو از تخت بیرون انداختم و نشستم. صورتمو بین دست هام گرفتم و سعی کردم تمرکز کنم. خوابمو یا بهتره بگم کابوس مزخرفمو به یاد آوردم، چقد حس بدی داشت باورم نمیشد که همش فقط خواب بوده احساسای فیزیکی که داشتم انگار واقعی بودن... درد استخون هام و احساس لمس دریا از واقعی هم واقعی تر بود! از جام پا شدم و رفتم دسشویی. دست و صورتمو چند بار شستمو به آیینه نگاه کردم نوری که از پنجره بالای دستشویی میومد باعث شده بودم چشمای تسلیم روشن تر دیده بشن و موهای قهوه ای کمرنگم هم کمرنگ تر موهام خیس شده بود و ریخته بود جلوی چشام نمیدونم چرا یه لحظه خندم گرفت – پسر... عجب خوابی... ذهنت حسابی قاطی کرده سامی خان! ذهنت و... قلبت. وقتی به بدن خودم تو آیینه نگاه کردم بغل دریا یادم اومد گرمی دستاش هنوز یادمه البته اون قسمتش که از عشق حرف زدم الکی بود من خودمو میشناسم میدونم که عشقو باور ندارم یا اینکه اگرم باور دارم درمورد خودم قبولش میکنم با این همه چقد حس شیرینی بود ولی لعنتی حتی تو خوابم نتونستم بوسش کنم! حوله رو انداختم دور گردنم و به خاطر این فکرم از خودم حرصم گرفت و احساس کردم یه کوچولو زیاده روی کردم! - خب خوابه دیگه چیه مگه؟! یه دوش گرفتم که از این وضع عرق کرده و پریشون بیام بیرون. کت سبز تیرمو با بلوز مشکی و شلوار سرمه ای پوشیدم و موهامو به عقب شونه کردم گذاشتم یه ته ریشی بمونه که بیشتر شبیه پدرم باشم.... آه دوباره بابام یادم افتاد توی خواب واقعا برام سخت بود خیلی سخت. یه نگاه به عکس سه نفری روی میز انداختم دقیقا همون لباسایی که تو خواب دیدم و همون لبخند ها که بعد از اون روز برای همیشه ناپدید شدن! ولی بیشتر که فکر میکنم این یه خواب بی معنی نبود و تعبیری داشت. دقیقا وضع زندگی من بود تمام لحظاتش، از دریا گرفته تا شرکت ولی نمیذارم آخرش اونجوری تموم شه... نمیذارم . *** از زبان دریا........... تمام مدتی که تو تاکسی بودم داشتم از عصبانیت منفجر میشدم پامو تند تند به زمین میزدم و مدام دستمو میکردم لای موهام و هر از گاهی هم با پوست لبم ور میرفتم، هر کسی که منو میشناخت اگه منو تو این وضع میدید میفهمید که الان مثل یه بمب ساعتی هم که هر لحظه ممکنه منفجر شه! چند لحظه پیش سعی کردم پیش سامان خودمو بی خیال جلوه بدم ولی واقعیت این بود که غرورم بدجوری لطمه دیده بود و احساس میکردم درمقابل همه ی رویاهام ضایع شدم! یه پیام به درسا فرستادم که قبولم نکردن و ازش خواستم تا وقتی خونه نیاد درموردش حرف نزنه اونم گفت باشه. موقع پیاده شدن سعی کردم خودمو کنترل کنم که در تاکسی رو محکم نکوبم! درو با کلید باز کردم و رفتم تو و دوییدم تو اتاق و در اتاقمو هر چه محکم تر و خشن تر کوبیدم! همش میرفتم اینور و اونور و اصلا تمرکز اعصاب نداشتم.... باید حتما یه جوری خودمو تخلیه میکردم. شال و مانتومو با حرص دراوردم و پرت کردم – نه... اینجوری نمیشه... من باید یه چیز دیگه ای رو پرت کنم... پیرمرد... اااه! گوشیمو برداشتم و خواستم پرت کنم – خب... اینم نمیشه هدیه درساس! بازم داشتم در امتداد اتاق تند تند راه میرفتم و سعی میکردم نفس عمیق بکشم ولی نمیشد، موهامو که باز بود به حالت خیلی آشفته ای با دستم تکون دادم و یه جیغ آروم کشیدم ولی واقعا آروم نمیشدم قلبم مثل اینکه یکی با دست گرفته باشه و محکم و بی رحمانه فشارش بده گرفته بود! پریدم رو تخت و سرمو بردم زیر بالشت و از ته دل یه جیییغ بنفش کشیدم! بعدشم با حرص رو تخت نشستم و بالشتو تو دستم مچاله کردم! - مردیکه احمق... پسره عوضی تو آخه چطور... چطور میتونی به من نگی که... ععععه! بالشتو انداختم اونور و دراز کشیدم. نگاهم به سقف بود و سعی میکردم به چیزای خوب فکر کنم و به خودم دلداری بدم – تو یه عکاس ماهری دریا تو نیازی به اونا نداری تو نیازی به یه پسر نداری که تو رو بالا بکشه تو خودت بالا میری با هنر خودت... آره! حالم بهتر شده بود ولی نیازی به یه دوش آب یخ داشتم بهتر از هر چیزی آرومم میکرد. بعد از دوش هنوز لباس حوله ای تنم بود و دور موهامو با حوله بسته بودم برای خودم یه قهوه دم کردم و نشستم روی مبل تلوزیونو روشن کردم و زدم به شبکه مورد علاقم تصمیم گرفته بودم دیگه بهش فکر نکنم و کارای همیشگیمو بکنم. درسا بعد از چند دیقه اومد تو و قیافش گرفته بود این دیگه چرا ناراحته منم که باید دق کنم! – چته خواهر جون تو مثلا باید به من روحیه بدیا! لبخند الکی زد و اومد پیشم نشست با چهره ی نگرانی بهش خیره شدم و منتظر شدم حرف بزنه – حالت بهتره عزیزم؟ خب خیالم راحت شد مثل اینکه خواهرم برگشت پیشم و همون نگاه مهربون خواهرانش رو نشونم داد به روبروم نگاه کردم و با بیخیالی و یه لبخند گفتم: آره بهترم چرا نباشم من که کار بدی نکردم اشکان کم کاری کرده بود و بدون اینکه... هوووف ولش کن دیگه نمیخوام راجبش حرف بزنیم. لپشو آروم کشیدم گفتم : تو کجا بودی؟ قبل اینکه حرف بزنه یکم فکر کرد و عینکشو درست کرد من میشناختنش هر وقت خجالت زده میشد اینطوری میکرد باعث شد نگرانیم برگرده، قهوه رو گذاشتم رو میز و با دوتا پاهامو رو مبل گذاشتم دستاشو گرفتم و سرمو بردم روبروش – درسا؟! چیزی شده؟ درسا درحالی که انگار از چیزی مطمئن شده باشه لبخند زد و گفت: اوه نه چیزی نشده یعنی یه چیز خوب شده دریا جون. خودمو کشیدم عقب و با تعجب پرسیدم: یه چیز خوب؟! چی مثلا؟ البته فرقی هم نمیکنه بعد از این روز مزخرف کوچک ترین خبر خوبی هم منو خوشحال میکنه! - خب من یه چیزی برات دارم. اینو گفت و از کیفش یه برگه دراورد تعجبم بیشتر شد و با حالت کنجکاوی منتظر حرفاش بودم – اینو بگیر دریا – این چیه – بخونش – واای درسا بگو دیگه میدونی من مثل تو صبور نیستم. برگه رو گرفتم و یه نگاه بهش انداختم بدون اینکه دقیق بخونمش بازم با حالت شاکی بهش گفتم: من مغزم کار نمیکنه درسا بگو دیگه لطفا! درسا یه نفس عمیق کشید دوباره لبخند زد و یه جوری که انگار داره یه مژده رو میده گفت: تبریک میگم دریا تو امروز از یه شرکت معتبر که رئیسش از دوستان منه پیشنهاد کاری گرفتی! اینم فرم درخواست کاره اینو پر کن و بقیه ی چیزارو من خودم حل میکنم. هنوز دقیقا نگرفته بودم چی گفت با تعجب و یه لبخند مضحک بهش نگاه میکردم – خوشحال نشدی؟! یکم که فکر کردم و سربرگ کاغذو خوندم فهمیدم موضوع چیه و یهو مثل برق از جام پریدم و جیغ کشیدم! -چیییی؟!!! پیشنهاد کار اونم از یه شرکت معتبر؟؟؟!!! واقعا؟!!!! درسا هم با خوشحالی من خوشحال شد و از جاش پاشد انقد ذوق زده بودم که بغلش کردم بعد دستاشو گرفتم و عین بچه ها چرخیدم و اونم با خودم چند دور چرخوندم! - وووی دریا صبر کن سرم گیج رفت! با خوشحالی و صدای بلند گفتم: باید سرمون گیج بره آبجی باید از خوشحالی از خود بی خود شیم! بعدش هر دوتامون از سر گیجه افتادیم رو مبل و خندمون گرفت – خیلی ممنونم خواهر مرسی! - من که کاری نکردم من چندتا از کاراتو که تو گوشیم سیو کرده بودم نشونش دادم اونم عاشق کارات شد گفت حتما باید بیاریش منم گفتم هر کاری از دستم برمیاد میکنم که بیارمش شرکت شما. با حالت جدی پرسیدم: کدوم دوستته؟ درسا یکم به تته پته افتاد و گفت: اممم چیزه... تو نمیشناسیش خیلی قدیمیه وقتی رفتی میبینیش و مطمئنم تو هم خوشت میاد یعنی منظورم اینکه... از شرکتش خوشش میاد. بازم با خنده و خوشحالی گفتم: مرسی که بهترین خواهر دنیایی! درسا لبخند معصومی زد و دستشو گذاشت رو شونه هام پریدم بغلشو محکم فشارش دادم! چند ساعت گذشت و من هنوز هیجان زاده بودم خیلی کنجکاو بودم شرکت و رئیسشو هر چه زودتر ببینم ولی درسا اصرار داشت که فردا برم و امروز خیلی دیره منم قبول کردم به هر حال امرز و فردا نداشت که شرکت مطمئنا جای فوق العاده ای برای کار کردن بود و رئیسشم یه آدم باشخصیت و قابل اعتماد... داشتم به عکاسی های سه بعدی توی اینترنت نگاه میکردم که صدای زنگ در به صدا درومد درسا آیفون رو برداشت و چند ثانیه بعد اخماش رفت تو هم، از جام پا شدم و رفتم کنارش – چیشده درسا؟ کیه؟! - بهتره بری دم در خودت ببینی- چی؟! بعد از کمی فکر کردن چهره ی آنا اومد به ذهنم و دهنمو کج کردم! کلاه سویی شرتمو کشیدم رو سرم و درحالی کع ه دمپایی خز دارمو روی زمین میکشیدم رفتم دم در.... بعله درست حدس زدم خودش بود و با لبخند ملیحانه ای در حالی که یه دست گل بزرگ از گل های نرگس دستش بود دم در وایستاده بود، یه تای ابرومو دادم بالا به در تکیه زدم و دست به سینه وایستادم باید بهش نشون بدم که چقدر ازش دل خورم البته باید سعی کنم سرد و خشک بنظر برسم! – تو اینجا چیکار میکنی؟ - عزیزم منظورت چیه... اومدم ببینمت دیگه – ولی بهت گفتم که نمیخوام حرف بزنم. از قیافش پیدا بود که چقدر احساس درماندگی میکنه چند قدم اومد نزدیک تر که رفتم عقب و دستمو گرفتم جلوش – نه نه آقا اشکان هنوز اجازه ندادم که بیای تو تازه خواهرم خونست و انتظار نداری که بذارم بیای تو! - راست میگی دریا ببخش- دقیقا برای کدوم کارت ببخشمت؟! آب گلوشو قورت داد و به گل ها نگاه کرد لبخند مهربونی زد و گفت: ببین دریا من این گل ها رو برای تو گرفتم – خب معلومه برای من گرفتی برای خواهرم که نگرفتی! - چرا انقد گارد میگیری دریا یه لحظه آروم باش و بذار حرفمو بزنم -. یه نگاه به سر تا پاش انداختم و فهمیدم که اون لحظه واقعا دلم نمیخواد هیچی ازش بشنوم دستم رو روی موهام کشیدم و با حالت جدی گفتم: ببین اشکان واقعا دلم نمیخواد بی خودی جر و بحث کنیم الان واقعا نمیخوام چیزی بشنوم – ولی آخه من.... – خب خب... فهمیدم پشیمونی ولی به همین راحتی ها و با یه دست گل موضوع حل نمیشه.... باید چند روز بگذره – چرا انقدر الکی کشش میدی دریا جان بیا این گلو بگیر و قضیه رو فیصلش کن دیگه! - فیصله کنم هان؟! دست گلو گرفتم کوبیدم تو سرش و درو محکم بستم! به پشت در تکیه زدم و چشامو بستم – هوووف.... چرا نمیفهمی اشکان... چرا؟ نفس عمیق کشیدم و برگشتم به پذیرایی درسا وسط حال داشت راه میرفت و انگار نگران بود با دیدن من سراسیمه پیشم اومد – چیشد دریا آشتی کردین؟ - خب.... ما که قهر نیستیم. رفتم نشستم و ادامه دادم: فقط میخوام چند روز ازش فاصله بگیرم که ادب شه بعدش خودم باهاش حرف میزنم – چرا الان نمیبخشیش آبجی جون تو که کار پیدا کردی – درسا قضیه کار پیدا کردن من نیست که.... کلاهمو برداشتم و ادامه دادم: قضیه.... اینکه اون بی احتیاطی کرده و کاری کرده غرور من شکسته شه اونم پیش کی... خدای من پیش پدرش! نه نه نمیتونم یهویی ببخشمش باید یکم به گندی که زده فکر کنه. درسا اومد پیشم نشست و دست ظریفش رو گذاشت رو شونم – خیلی خب هر طور راحتی... فقط کشش نده باشه میدونی که دوست داره. سرمو تکون دادن و چیزی نگفتم دیگه نمیخواستم به اشکان فکر کنم من باید به اینکه فردا باید چه رفتاری داشته باشم چیکار کنم که رئیس منو قبول کنه فکر کنم.... فعلا موضوع دیگه ای برام مهم نبود. صبح زود ساعت هفت از خواب پا شدم باید نه اونجا می بودم و از الان استرس داشتم. از جام پریدم و دوییدم به دسشویی به سرعت برق و باد مسواک زدم و دست صورتمو شستم، به آینه نگاه کردم و گفتم: نه دریا ایندفعه مثل دفعه قبل نمیشه.... نباید بشه من ایندفعه خیلی ریلکس.... آره کاملا ریلکس و با اعتماد به نفس از در اون شرکت رد میشم! از نحوه روحیه دهی به خودم خندم گرفت و دوباره با همون شتاب قبلی برگشتم داخل اتاق مثلا قرار بود آرامشمو حفظ کنم! موهای کوتاه و بلوند و تند تند شونه کردم و بعد شونه رو امحکم انداختم یه گوشه که فکر کنم شکست – اوپس! بیچاره شونه چه گناهی داره دریا؟! رفتم کمد لباسمو باز کردم و تصمیم گرفتم کمتر اسپورت بپوشم به هر حال مطمئنا من یه لباس شیک و ساده دارم مگه نه؟! لباسا رو گشتم و دوتا از مانتو هام که بنظرم معمولی میومدن رو برداشتم. یکیش پارچه ای بود و رنگش فسفری بود قدشم یکم بالای زانوم بود، اون یکژ ی هم جنسش حریر بود و سفید بود نسبتا بلند تر بود ولی فکر کنم خیلی مناسب نباشه.... فسفری رو برداشتم و انداختم رو تخت یه شال سفید و یه شلوار سفیدم برداشتم- خب اینا خیلی هم بد نیست حداقل پاره پوره نیستن! خواستم لباسارو بپوشم که درسا اومد تو اتاق یه نگاه به اتاقم انداخت و با تعجب گفت: چیکار میکنی دریا؟! - وا خواهر جون مگه نمیبینی دارم حاضر میشم برم – بری کجا؟! یه لحظه هنگ کردم و گفتم: منظورت چیه کجا قرار شرکتو یادت رفته؟! نکنه قرار امروز نیست درسا؟ - اوف دریا قرار امروزه ولی هنوز خیلی زوده از الان چرا داری آماده میشی؟ - ای بابا درسا منم ترسیدم گفتم قرار کنسله! - بیا برو صبحونت بخور لااقل- ول کن درسا برگشتنی میخورم. مانتو رو برداشتم که درسا اومد با عصبانیت از دستم گرفت و پرتش کرد رو تخت – چیکار میکنی؟! - مسخره بازی درنیار دریا بیا برو یه چیزی بخور بعدش خودم میبرمت باشه؟! - خب... – بیا! از لحن پر از خشمش ترسیدم و مجبور به اطاعت از خواهر بزرگ تر شدم! بعد از خوردن صبحانه که چه عرض کنم، خیلی تند تند و با عجله که نفهمیدم چی خوردم مثل اینکه من تو حفظ آرامش خیلی حرفه ای نباشم! بالاخره آماده شدم و یکم هم از عصر گل های وحشی زدم موهامو با کش بستم و نذاشتم زیاد بیرون بریزه – درسا؟ - آماده ای؟ - آره فقط.... رفتم کنارش و با صدایی آروم گفتم: اگه رئیسشون از من خوشش نیاد چی؟ منظور من هیچ تجربه ای ندارم و.... دستمو گرفت و لبخند گرمی بهم زد و با اطمینان گفت: اوه دریا جون.... نیازی نیست نگرانش باشی اون همین الانم قبولت کرده من کاراتو نشونش دادم و اون خیلی استقبال کرد – یعنی مطمئن باشم که مثل دفعه قبل نمیشه؟! دستشو گذاشت رو صورتمو گفت: دریا.... به خواهرت اطمینان نداری؟ - چرا.... – پس اصلا به دلت ترس راه نده همه چیز قراره خیلی خوب پیش بره. حرف درسا باعث شد آرامش ناگهانی به دلم مهمون بشه و با خیال راحت لبخند بزنم! سوار ماشین ماکسیمای سفید درسا شدیم و راه افتادیم برعکس دفعه قبل طپش قلبم تند نبود و مشغول چک کردن صفحه های مجازیم بودم که توش فقط عکسایی که از اطراف گرفته بودم پست شده بود. درسا بعد از کمی ماشین روندن کنار زد – خب خانم عکاس رسیدیم – جدا؟! از شیشه بیرونو نگاه کردم وبه ساختمون شیک به رنگ سیاه که ساخت مدرن داشت و سه طبقه بود رو دیدم در ماشینو باز کردم و پیاده شدم سرمو بالا گرفتم که به لوگوی شرکت نگاه کنم که درسا صدام کرد: دریا اول برو پیش میز منشی و اسم و فامیلتو بگو و فرم پر کن باشه من همه ی چیزای لازم رو دیشب به رئیس ایمیل کردم – باشه درسا خیلی ممنون – خواهش میکنم بالاخره یه دریا که بیشتر نداریم. خندیدیم و بعدش اون رفت و من موندم و یه شرکت جدید و یه آینده ی جدید...! با قدم های استوار و از خود مطمئن روی کاشی های مشکی و براق شرکت قدم بر داشتم و با دیدن سالن داخل به وجد اومدم. از نظر اندازه با ساختمون قبلی قابل مقایسه نبود و درواقع نصف اونم محسوب نمیشد ولی به نظرم دل باز تر و شیک تر از اون اومد.... رنگای نسبتا شادتری توش به کار برده شده بود البته به جز کاشی ها که سرتاسر مشکی بودن که بنظرم تضاد خوبی با رنگای اطراف داشت، یه نگاه به میز بزرگ منشی انداختم دوتا دختر جوون با چهره هایی زیبنده و بشاش نشسته بودن و آرایش نسبتا غلیظی داشتن. خوب شد حداقل یکم رژ زدم! خب الان باید چیکار کنم برم پیششون یا اینکه مستقیم برم به دفتر آقای رئیس.... – چرا انقدر گیج شدی دریا خودتو جمع و جور کن نمیشه که عین گاو سرتو بندازی پایین بری پیشش! یه سرفه مصلحتی کردم و سرمو بالا گرفتم بهتره پیش این دخترا خودمو با شخصیت نشون بدم که ازم حساب ببرن. – ببخشید.... من عکاس جدیدتونم خانم برومند. با دیدن من هر دو لبخند زدن و دندونای مروارید مانندشونشون دادن... امیدوارم این صبح مسواک زده باشم! یکیشون پا شد و با من دست داد- خوش اومدین خانم برومند خوشحالم میبینمتون- خیلی ممنون، شما خبر داشتین من قراره بیام؟! با لحن مهربون و کش داری گفت: بله.... خود آقای رئیس شخصا گفتن که شما قراره امروز تشریف بیارین. با شنیدن این حرف هم متعجب و هم ذوق زده شدم! واقعا عجیبه که اون آقای ایکس همچین کاری کرده باشه، حتما به خاطر رابطه ای که با خواهرم داره! - خب من الان باید کجا برم؟ - اول این فرمو پر کنید و امضا یادتون نره پایین هر دو صفحه امضا و اثر انگشتتونو بزنید بقیه کارا هم قبلا حل شده فقط بعدش حتما برید به دفترشون ایشون خودشون همه ی کارهارو میگن – فکر خوبیه! هر دو خنده ی ریز کردیم و بعد از فرم و پرسیدن آدرس دقیق اتاق سوار آسانسور شدم. با اینکه سه طبقه بود ولی بازم ترجیح دادم از پله های مارپیچ با نرده ی شیشه ای بالا نرم! طبقه بالا بزرگتر از پایین بود و میزهای کار مرتب و منظم چیده شده بودن.... مردم با لباس های مختلف و رنگارنگ که خیلی با محیط تطبیق داشت این ور و اون ور میرفتن و خیلی معلوم بود که سخت مشغولن! گلدون های گیاه های بزرگ و سبز رنگ در چند جای گوشه سالن قرار داشت و اتاق هایی با دیوار های شیشه ای.... هر گوشه از این شرکت انقدر برام جالب بود که نمیدونستم به کجا باید نگاه کنم! داشتم میرفتم که یه پسر جوون که کت سفید و شلوار سرمه ای پوشیده بود اومد جلوم وایساد یه لبخندی هم تا بنا گوش داشت که به طور عجیبی به نظرم صمیمی و دلگرم کننده میومد! - سلام دریا خانم خوبین؟! - ممنون ولی ببخشید من شما رو به جا نمیارم – ناراحتم میکنین به خدا! من تو جشن تولد سامان بودم دیگه اونجا دیدیم همو من از دوستای اشکانم ... یعنی تقریبا! یکم باید به ذهنم فشار میاوردم که یادم بیاد البته عجیبه این پسر خیلی چهره ی بیاد موندنی داره و خیلی به دل میشینه نمیدونم چرا یادم نمیاد ولی لبخندی زدم و بهش جواب دادم: اوه... آره یادم اومد – آهان..حالا شد خب اینجا چیکار میکنین نگین که اومدین منو ببینین که باور نمیکنم! خندیدم و گفتم: نه آقای... – امیر هستم... امیر مهر – آقای امیر اومدم اینجا کار کنم – دنبال کار میگردی؟! - نه نه من... خب من اینجا استخدام شدم – جااااان؟! بیشتر از جا خوردن امیر از حرف من، من از واکنشش جا خوردم – چیزی شده آقا امیر چرا تعجب کردین نکنه فکر میکنین من نباید اینجا باشم؟! جوابی نیومد خشکش زده بود و به من نگاه نمیکرد- آقا امیر؟! به خودش اومد و منو شنید ولی همچنان چشم هاش پر از سوال بود! - من معذرت میخوام من فقط.... امممم... یهویی یه قراری یادم اومد شما... شما بهتره که به کاراتون برسین خب... – مطمئنین چیز دیگه ای نیست؟! - هان؟! نه... خب نه چیزی.. نیست یعنی به زودی حلش میکنم منظورم قراره... اممم... قراره رو میرم حلش میکنم یه قرار کاریه – فهمیدم بعدا میبینمتون به هر حال توی یه شرکتیم دیگه بر حسب اتفاق.. جالبه – خیلی.... باشه فعلا خدافظ. خواستم منم بگم که بدو بدو رفت- این چرا یهو اینجوری کرد... جوابی پیدا نکردم و شونه هامو بالا انداختم فعلا بهتر بود از این سردرگمی و گیج بودن توی این هزارتوی نجات پیدا کنم و خودمو برسونم به دفتر مورد نظر! – خب رسیدیم! هوووف نباید مثل دفعه قبل بشه اگه بشه که درسارو خفش میکنم! شالمو درست کردم و در زدم یه صدای مردونه ای شنیدم که دقیقا نفهمیدم چی گفت حتما اجازه داده به هر حال باید الان منتظرم باشه... آره جون خودت دریا همه ی کاراشو ول کرده نشسته انتظار تو رو میکشه! درو با احتیاط باز کردم و داخل شدم.اتاق رئیس بر خلاف اون یکی اتاق ها شیشه ای نبود و حتی درش هم کدر بود و به نظر خیلی شیک ولی در عین حال سنگین میومد و توش رنگ روشن دیگه ای به جز سفید دیده نمیشد بیشتر اتاق خاکستری و مشکی بود. بنظر آدم جدی میاد شایدم سلیقش اینطوره مثل من که از رنگای کمرنگ خوشم میاد! خب بهتره یه چیزی بگی دریا اینطوری که نمیشه، دیدم دارم باز با گوشه ی شالم بازی میکنم و به خاطر این موضوع از دست خودم عصبانی شدم. یه قدم نزدیک تر رفتم صدای جیر جیر خفیفی از قدمی که روی کاشی های بزرگ برداشتم به گوش رسید. این اتاق بزرگ و مدرن برخلاف کل سالن های شرکت که بی اندازه شلوغ و پر از شور و هیجان بود، به صورت غیر نرمالی آروم و منزوی میرسید و صدای چرخش عقربه ی ثانیه شمار ساعت تنها صدای حاکم تو اون اتاق بود – سلام قربان من... دریا برومند هستم خواهرم... یعنی درسا برومند باهاتون حرف زده همونی که کاراشو دیدین – درو کامل ببند لطفا – اوه! دری رو که یکم باز مونده بود بستم. عجیبه که این اولین جمله ای که به من گفت. شایدم عجیب نیست و من دارم همه چیو خیلی سخت میکنم! – بشین. نشستم و تنها چیزی که اون لحظه به شدت مشتاقش بودم دیدن خودش بود. – ببخشید من حتی اسم شمارم نمیدونم یعنی خواهرم بهم نگفت و من فکر کردم اگه میشه خودتون بگین. صندلی برگشت و با دیدن کسی که پشت میز نشسته بود نزدیک بود من...
YOU ARE READING
Darya
Romanceعشق چه وقتی دل سوزتره... چه وقتی بیشتر حسش میکنی... وقتی باورش نداری و یهو به دام میوفتی... عشق وقتی ممنوعه خودشو بیشتر دوست داره!