باید حتما میرفتم، امروز روزیه که من باید خودمو ثابت کنم. – خیلی ممنون خانم محمودی، میتونین تشریف ببرین وقتی برگشتم بقیه برناممو بگین - چشم. رفتم به همون شرکت مورد نظر، قبلش با امیر حرف زدم و گفتم که جلسه ی امروزو اون برگذار کنه و من شاید نرم. از راهروی شرکت میرفتم به سمت اتاق جلسه. از قدم زدن و چهره ام معلوم بود که چقدر به این محل علاقه دارم! هر کسی که میدیدم سلام میداد ولی یه جورایی با دلسوزی نگام میکرد، اونا هم میفهمیدن که پسر کسی که این شرکتو تاسیس کرده، نباید اینطوری با این همه نفرت بیاد اینجا، اونم به خاطر همچین کاری! - آقایون خیلی ممنون که اومدین، امروز خیلی چیزا تو این شرکت مشخص میشه و ما از دست بعضی مزاحما که معلوم نیست چطوری تونستن شیش درصد از سهم این شرکتو برای خودشون کنن، خلاص میشیم! اون شیش درصدو امروز به کسی میفروشم که اعتماد کامل بهش دارم و مطمئنم با هم دیگه پروژه های خیلی خوبی رو به ثمر میرسونیم. صدای خشن عموم بود که داشت با تمام وقاحت به آدمای دور میز دروغ میبافت، اونم با خوشحالی و طوری که انگار خودش هم این حرفارو باور کرده بود! یقه کتمو درست کردم و با یه چهره از خود مطمئن وارد جلسه شدم. اشکان رو صندلی کنار رئیسش نشسته بود، با دیدن من پاشد قیافش همچین هم خوشحال بنظر نمیرسید. عموم هم پاشد و با چهره ی گشاده اومد سمتم و دستشو گذاشت رو شونم و گفت: به... آقا سامان هم تشریف آوردن! خیلی خوش اومدی پسرم ما هم منتظر تو بودیم. رو به یه آقایی کرد ادامه داد: سامان ایشون آقای اشرافی ان، سهام دار جدید شرکت و شریک کاری جدیدمون. سرمو به نشانه احترام خم کردم، طرفم متقابلا نیم خیز بلند شد. – خواهش میکنم بفرمایین آقای اشرافی راحت باشین. عموم با همون لحن خیلی شاد و شنگولش گفت: بشین پسرم، بشین بگم برات چایی بیارن. – شما بفرمایین. راضی بنظر میرسید و کمی شگفت زده، رفتار امروز من یعنی تایید کردن حرفش، براش عجیب بود. – همون طور که به آقایون میگفتم سامان جان، امروز روز مهمی برای شرکت راده، یه قدم دیگه رو به پیشرفت. اشکان خواست خودشو قاطی مجلس کنه با لحن یه آدم تازه کار گفت: بله پدر این پیشرفت قراره به نفع همه باشه! پوزخند زدم، دلم براش میسوخت به خاطر چند درصد سهم اضافی چاپلوسی میکرد! – بشین دیگه پسرم، تا چایی رو بیارن بیا برگه هارو امضا کن تا بتونیم رسما شراکتمونو بهم تبریک بگیم! همشون با اون حالت مصنوعی و بی احساسشون خندیدن. منم با گوشه لبم خندیدم و گفتم: کدوم برگه هارو باید امضا کنم عمو جون؟! - این برگه مال فروش سهام شیش درصدیته به آقای اشرافی و این یکی برای شراکت شرکت های راد و سامانه. اولش لبخند زدم و رفتم کنار میز و خودکارو از جیبم برداشتم، بنا کردم به امضا کردن که... لبخندم محو شد و با خشم به عموم نگاه کردم. تعجب کرد ولی حرفی نزد. وقتش برای من رسیده بود که خودی نشون بدم. دستمو که رو برگه ها بود مشت کردم درحالی که برگه های انتقام داشتن مچاله میشدن! همشون از جاشون پا شدن – چیکار میکنی سامان دیوونه شدی؟! برگه هارو برداشتم و جلوی چشمش چند تیکه کردم. اشکان دویید اومد کنارم بازومو گرفت داد زد: چت شده سامان؟! هیچ معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟! خودمو کشیدم کنار و تیکه کاغذا رو رفتم گذاشتم جلوی همون آقای"اشرافی" – بفرمایین آقای اشرافی اینم شیش درصد سهام شرکت راد! طرف از کوره در رفت صندلی رو کنار زد رفت پیش عموم با عصبانیت گفت: این مسخره بازیا چیه راه انداختین آقای راد... من هیچ قرار داد شراکتی با شما نمیبندم، دنبال یه جای دیگه برای شراکت تجاری باشین! از همونجا بدون مکث رفت بیرون. لبخند میزدم، ایندفعه از پیروزی! صورت عموم قرمز شده بود و بنظر نفسش بالا نمیومد. یه مشت محکم رو میز زد و اومد یقه کتمو گرفت – تو... توی نمک نشناس نمیفهمی داری چه غلطی میکنی... تو... تو خودت گفته بودی سهمتو میفروشی و شریک میشی، قبول کردی که بیای اینجا آبرو ریزی راه بندازی؟! خواستی آبروی منو باباتو بعد از این همه سال ببری؟! به زور داشت حرف میزد، از شدت خشم زبونش درست نمیچرخید. یقه کتمو گرفتم از دستش بیرون کشیدم و چند قدم رفتم عقب. با تمام وجود ازش متنفر بودم ولی نمیخواستم هلش بدم یا دست روش بلند کنم. با کنایه گفتم: چیشد آقای راد نقشه هاتون برای حذف کامل من از این مال و منال و زیر کنترل گرفتن شرکتم بهم خورد؟! خیلی متاسفم آقای راد بزرگ... یه خبر بد براتون دارم قرار نیست به این زودی ها از شرم خلاص بشین! اینو گفتم و از اتاق خارج شدم. پشت سرم داد میزد و هر چی از دهنش درمیومد بارم میکرد. صدای زمختش کل راهروهای شرکتو گرفته بود. با خونسردی راهمو میرفتم و پشت سرمو نگاه نمیکردم. یهو صداش قطع شد و پشت سرش صدای اشکان اومد: بابا؟! بابا حالت خوبه؟! سرجام وایستادم، شاید اتفاقی براش افتاده بود. یه آه کشیدم و با قدم های سریع از شرکت خارج شدم. اولین باری بود که بعد از خروج از شرکت، حالم بد نبود... حتی خوب بود. مطمئنا از این به بعد اون یه ذره رابطه فامیلی که بین من و خانواده راد مونده بود، کاملا از بین رفت. هیچ عمه یا عمو دیگه ای هم نداشتم، سمت مادری هم که سال هاست ازشون خبری ندارم. فامیل میخوام چیکار! کی به دردم خوردن که بار دومی هم باشه، فقط خودمم... فقط سامان و تا آخرش هم همینطوری میمونه. برنگشتم شرکت، رفتم خونه موتورمو برداشتم و با تمام سرعت روندم. تا جایی که دیگه آثار انسانی غول پیکر دیده نمیشد، فقط جاده و دشت های بیکران. فقط دریا نیست که بشه گفت بیکران، توی دنیای من دشتی که ازش فقط خاک و خاشاک دیده میشد، بیکران تر از دریا بود و زیباتر... حداقل به بیرحمی دریا نیست! انقدر سرم داغ بود که به این چیزا فکر میکردم! دنیارو یه طور دیگه میدیدم. تنهاتر احساس میکردم، انگار این دشت و این جاده فقط مال من بود. همینطور که با موتور سیاهم سرعت میگرفتم، یه جیغ شادی از ته دل کشیدم، نه از اون جیغای دخترانه از همون جیغای پسرانه که به نظر لاابالی میاد! چند ساعت بیرون بودم. بعد از موتور سواری رفتم یه رستوران و کلی ولخرجی کردم بعدشم رفتم و برای خودم چند دست لباس گرفتم. کارایی که یه مدت بنا به دلایل نامعلوم کنار گذاشته بودم. برگشتم خونه خودم، نیازی نبود به شرکت برم خیالم از بابت امیر راحت بود. فکر کنم که راحته! بهش زنگ زدم، احتیاط شرط عقله بالاخره! هر کسی که اولین بار این حرفو زده حتما یه چیزی میدونسته! روی مبلم با همون لباس بیرون لم داده بودم و آقای امیر هنوز گوشیشو برنداشته بود! واقعا من چه پسر مرتبی ام! خونم هیچوقت بهم ریخته نمیشه، یه چیدمان مدرن و باب میلم... خوبه که تنهایی زندگی میکنم وگرنه اینقدر عالی نمیشد! راستی اون شبی که دریا اومد خونم اوضاع چطوری بود؟! اصلا یادم نمیاد فکر کنم یکم بهم ریخته بود. عوضش دفعه بعد که اومد خونم، ازش خوب پذیرایی میکنم! خندم گرفت، واقعا فکر میکنم که اون دختره قراره بازم بیاد اینجا؟! - الو سامی؟! - دو ساعته چرا جواب نمیدی؟! - شرمنده داداش جلسه تازه تموم شد گوشیمو الان دیدم – خیلی خب... چطور پیش رفت؟! گند نزدی که؟! - سامان جون؟! یه جوری حرف میزنی انگار آقاتو نمیشناسی! - اه... خب خب حالا لوس نشو جدی بگو به جایی رسیدین؟ - سامان... یه جوری براشون دلبری کردم که یک دو سه قرار دادو امضا کردن، برای تبلیغات بعدیشونم میخوان با ما کار کنن – خیلی خب خداروشکر... خب.. اممم از بچه ها چخبر؟! هنوز شرکتن؟! - آره دیگه دارن یواش یواش جمع میکنن برن، برا چی پرسیدی؟! - همینجوری. یهو تن صداش عوض شد با ناراحتی گفت: سامان... تو که منظورت شخص خاصی نیست مگه نه؟! آب گلومو قورت دادم گفتم: نه... امیر چه شخص خاصی واقعا همینجوری پرسیدم! - همم... باشه – راستی... اون دختره منشی هست، محمودی؟! - خب؟! - اون زید تو بوده؟! - عه؟! من فکر میکردم مال تو بوده! خندیدم گفتم: عجب رفیقی هستیم ما! - آره والا خودمونم یادمون نمیاد، من که الان گیر همون دختر مو قرمزم – شوخی میکنی؟! - نه بابا چه شوخی، پدرم و دراورده یه روز خوشحاله یه روز ناراحت. اون روز براش مانتو سایز 44 گرفتم پوشید یکم تنگ اومد، میگم عزیزم بریم عوض کنیم یه سایز بزرگتر بگیریم میگه یعنی میگی من چاقم؟! گفتم نه بابا من همینطوری خوشم میاد باور کن... یهو خندید بعد دوباره جیغ کشید نهههه تو داری به من میگی چاق! دستپاچه شدم کلی نازشو کشیدم گفتم چیه آخه دخترای استخونی من تو پر دوست دارم بازم خندید گفت من خودم عمدا لاغر نمیشم میدونی که... خلاصه بردمش مغازه یهو وسط راه گریه کرد گفت تو منو آوردی اینجا که بگی من چاق تر از اونیم که تو فکرشو میکردی و فلان خلاصه تصمیم گرفتم سه طلاقش کنم! اون که تعریف میکرد همینطور داشتم میخندیدم! مخصوصا به این که وقتی حرفای دختره رو میگفت با صدای ضعیف دخترونه حرف میزد! خیلی خوب شد که ناخوداگاه از بحث دریا خارج شد، آخرش بازم میرسید به یه دعوای بی سر و ته و روزمون خراب میشد پس بهتره تا هر وقت که میشه اسمشو پیش امیر نیارم. حتما الان تازه داره از شرکت خارج میشه، شایدم بخواد بره پیش اشکان. تو آشپزخونه داشتم آب میخوردم که یهو یه چیزی به ذهنم رسید... کامو عوض کردم، کت چرم پوشیدم سوییچ موتورشو برداشتم و زدم بیرون. یه فکر بکری به ذهنم رسیده بود! حدودا نیم ساعت توی پارک نزدیک خونه دریا اینا که پارک بزرگ و نسبتا خلوتی هم بود منتظر بودم. یه سفره با یه سبد که توش تنقلات بود زیر یه درختی یه فضای خیلی خوب درست کرده بودم! شاید تو خونم نتونم ازش پذیرایی کنم ولی اینجا جبران میکنم! صدای خندش اومد... برگشتم دیدم درحالی که با خواهرش میگه و میخنده میاد، چقدر قشنگ میخنده کاش این خنده ها مال من بود، برای من بود. کی میدونه شاید یه روزی! یه سرفه کردم دستمو به موهام کشیدم و آروم آروم نزدیکشون شدم – شب بخیر خانوما! - سلام سامان خوبی؟! درسا بود، بهش زنگ زده بودم و ازش خواسته بودم با خواهرش بیاد یکم وقت بگذرونیم. البته گفته بودم راجب من به دریا چیزی نگه! درسا بنظر خوب میومد ولی اون با دیدن من خندش محو شد و تو گوش خواهر بزرگش که ازش پنهان کاری کرده بود؛ یه چیزی گفت. باید نرمال رفتار میکردم این بهترین راه برای فراری ندادنش بود – خب بیاین بشینیم یکم خوراکی گرفتم و خب میتونیم مثل چندتا دوست بشینیم با هم گپ بزنیم مگه نه؟! درسا با ذوق زدگی گفت: آره... میتونیم از خاطره های دوران لیسانس حرف بزنیم. دریا گفت: من برم شما راحت باشین. درسا دستشو روز بازوی دریا حلقه کرد گفت: دیوونه نشو دریا من بدون تو پارکو میخوام چیکار؟! البته ببخشید سامان! - نه بابا این چه حرفیه! دریا تو هم ناز نکن گفتم مثل چندتا دوست همیشه که نمیشه بهم اخم و تخم کنی. من و تو قراره حالا حالاها تو زندگی هم باشیم، بنظرت اگه دوست باشیم بهتر کنار نمیایم؟! چیزی نگفت و فقط یه لبخند ملیح تحویلم داد. نشستیم. با ذوق و شوق سبدو گذاشتم جلوشون - خانما امشب چاق میشم و میل ندارم و اینارو بذارین کنار، یه امشبو رو یه صفایی به شکمتون بدین! درسا سبدو کشید جلوی خودش باز کرد و با دیدن داخلش خندید. با سلیقه و متانت وسایلو ازش برداشت و گذاشت رو سفره یه پفکم برداشت و خیلی مودبانه شروع کرد به خوردن. منم یه بسته تخمه باز کردم و شروع کردم. دریا دست به سینه بود و اطرافو نگاه میکرد من و درسا هم حرف میزدیم. دیدم اینطوری نمیشه یه بسته پسته برداشتم انداختم سمتش. جا خورد بیچاره! - دریا جان پسته گرون شده ها به همین راحتیا نمیشه خرید! با لحن تمسخر آمیز همیشگیش که مختص من بود گفت: خیلی ممنون! من پسته نمکی دوست ندارم! - تخمه که دوست داری! رفتم جلوش دستشو گرفتم و تخمه ریختم تو دستش. هنگ کرده بود. منم به زور جلو خندمو گرفته بودم – بیا یکم مشغول شو هوا هم خنکه گرم میشی! چند لحظه زل زدم به صورتش و همچنین اونم متقابلا! حالت چهره هامون فرق میکرد البته! رفتم کنار، با نیشی که تا بناگوش باز بود! - خب دریا خانم... اون روز که اشکان فهمید تو تو شرکت من کار میکنی چی گفت؟ ناراحت که نشد؟! درسا تعحب کرد و نگاهش رفت به دهن دریا که ببینه چی میخواد بگه، پس به خواهرشم نگفته بود. تخمه هایی که دستش بود انداخت رو سفره و یه تای ابروشو داد بالا و گفت: چیزی نگفت چون من قبلا بهش گفته بودم – جدا؟! - اهوم - جالبه... اشکانی که من میشناسم بعد از فهمیدن همچین چیزی حتما میومد و ازم میپرسید چرا همچین کاری کردم! - نپرسید چون من ازش خواستم – چرا؟! اگه با من حرف میزد چی میشد مگه؟! نکنه از حرفایی که من میخوام بگم مطمئن نیستی؟! - حرفایی که تو میزنی اصلا برام مهم نیست، فقط نمیخوام به خاطر من اشکان با برادرش بحث کنه! سرمو تکون دادم، درواقع یکم بهم برخورد ولی میدونستم که راستشو نمیگه، اشکانو میشناسم اون اگه همه چیو میدونست عمرا منو به اون خونه دعوت نمیکرد. حدودا یک ساعت گذشت، هر چقدر سعی میکردم باهاش دوستانه حرف بزنم، نمیشد یه لجبازی داشت که از دروازه آهنین هم سخت تر بود! - سامان خیلی ممنون که ما رو دعوت کردی اینجا خیلی خوش گذشت کلی خندیدیم! - خواهش میکنم درسا جان، از این به بعدم بیشتر ببینیم همو.. به یاد قدیما! اینو که گفتم به دریا نگاه کردم اونم چشم غره رفت! پاشدیم، وسایلو جمع کردم و گذاشتم تو صندوق موتور. دریا که موتورو دید به درسا گفت: درسا یادته موتور دایی رو خواستم برونم آخرین لحظه مامان رسید، نذاشت؟! - وای آره خداروشکر که نذاشت من بدبختم پشتت نشسته بودم! - دستت درد نکنه واقعا! برگشتم طرفشون گفتم: پس تو هم بلدی موتور برونی؟! درسا گفت: نه بابا بلد نیست فقط دوست داره، فرصت نشده برونه – درسا؟! نمیخواد من هیچی ازش بدونم هان؟! همه چیزو راجبت میفهمم دریا خانم حالا میبینی! با لحن مرددی گفتم: اگه بخوای من میتونم یه دور آخرای همین پارک بهت سواری بدم، اون پشتا جا خیلی هست برا موتور سواری کسی هم نیست – چی؟! درسا از فکرم خوشش اومد با خوشحالی بهش گفت: خیلی خوب میشه آبجی تو هم خیلی خوشت میاد – درسا آخه... – سامان که غریبه نیست اگه اون نباشه پس کی؟! این فرصت برات پیش نمیاد ها؟! همش چشماشو گرد میکرد و میخواست اعتراض کنه. رفتم جلوش با صدای آرومی گفتم: مگه اینکه جرئتشو نداشته باشی! یه نگاه تهدید آمیز بهم انداخت و گفت: درسا سوار موتور میشم نه به این خاطر که حرف کسی برام مهم باشه، برای اینکه این وقت شب تو پارک حوصله بحث کردن ندارم! - آره بابا چه بحثی، یه دور برین بیاین دیگه - تو منتظر میمونی دیگه - نه... من برم خونه یه چیزی رو باید ایمیل کنم درمورد کار، تو رو سامان میرسونه – خودم میام چرا اون برسونه؟! - هووفف باشه عزیزم مراقب باشین! گونه دریا رو بوس کرد و رفت. خیلی خب حالا بازم من موندم و تو اسب وحشی! کلاه کاسکت دومو از صندوق برداشتم و دادم بهش. با حرص گرفت و گذاشت سرش، بندشو نمیتونست ببنده. رفتم کمکش کنم که رفت عقب و با عصبانیت گفت: لزومی نکرده... من خودم میتونم کلاه خودمو ببندم! - بااااشه خانم لجباز باااااشه! ایندفعه منم عصبانی بودم. رفتم نشستم پشت موتور، هنوز نیومده بود یه گاز دادم که اومد. – نمیخوای احیانا منو بگیری؟! این موتور سرعتش زیاده ها! - لبه های صندلی رو میگیرم نیازی نیست که... نذاشتم جملشو تموم کنه با سرعت زیاد یکم روندم جلو که اومد چسبید بهم! با بیرحمی خندیدم – خب حالا... یکم میگیرم ولی نیشتو ببند! از رو کتم گرفت. – همینطوری یواش یواش راه میای! - میخوای حرکت کنی یا همینطوری میخوای فقط حرفای تکراری بزنی؟! حرکت کردم اونم با سرعت خیلی زیاد. وقتی به قسمت عقب پارک رسیدیم دریا خانم از ترسش محکم منو گرفته بود و دستاشو دور شکمم حلقه کرده بود و جیغ میکشید. یکم بعد شروع کرد به خندیدن از روی هیجان منم همینطور البته! از پارک خارج شدم و خیابان کاملا خالی رو با ویراژ و صدای بلند خنده رفتم. دریا خودشو رها کرده بود انقدر غرق هیجان موتور شده بود که نفرتش به منو یادش رفته بود. دستشو کشید، از آینه بغل دیدم که دستاشو رو به آسمان گرفته و از ته دل لبخند میزنه! قلبم با دیدن لبخندش شادتر از خودم شد! برگشتم به پارک و تو قسمت پشتی با ترمز ناگهانی موتورو نگه داشتم. دریا دوباره منو بغل کرده بود! صاف شدم و گفتم: نمیخوام مزاحمت بشم دریا جان فقط... زود از موتور پیاده شد. همینطور آروم آروم داشتم میخندیدم. خیلی خجالت زده شده بود. چقدر خواستی تر شده بود... روشو برگردوند خواست بند کلاهشو باز کنه که باز نتوتست، ایندفعه حوصله به خرج ندادم و رفتم کلاهشو خودم باز کردم. خیلی نزدیکش بودم و مطمئنم لبخند میزدم. اونم خیلی معصومانه و با شرم نگام میکرد نه با خشم... یه دونه از رو کلاه زدم تو سرش گفتم: لجباز! رفت عقب گفت: خیلی خب من میرم دیگه شبتون خوش! - داری میری؟! نمیخوای امتحان کنی؟! به موتور اشاره کردم اونم با حسرت نگاش کرد. بعد دوباره قیافشو جدی کرد گفت: من که درست و حسابی بلد نیستم – روندن این موتور خیلی سخت نیست فقط باید یکم تعادل تو حفظ کنی و گاز بدی – گفتنش برای تو راحته! - اگه مشکلت واقعا این که بلد نیستی من یادت میدم. معلوم نیست دیگه کی همچین فرصتی برات پیش بیاد. یکم به فکر رفت، خیلی دلش میخواست ولی تردید داشت. یه آه کشیدم زیر لب غر زدم: از دست این دخترا! رفتم دستشو گرفتم کشیدمش کنار موتور- بیا بشین پشت فرمون ناز نکن! - چیکار میکنی ول کن! دیگه هم بدون اجازه دستمو نگیر! پوزخند زدم سر تا پا نگاش کردم گفتم: یعنی با اجازه میتونم؟! - بیشعور! راه افتاد بره که دوییدم جلوش ملتمسانه گفتم: باشه باشه... ببخشید شوخی کردم بیا سوار شو. وایستاد و با اخم نگام کرد و گفت: دیگه از این کارا نکن لطفا! بعدشم انتظار داری باهم دوست باشیم! - باشه قول میدم بدون اجازه تو از اینکارا نکنم! حالا امتحان میکنی؟! خندش گرفت بعد رفت سوار شد – کلاهت یادت رفت خانم حواس جمع! – همش تقصیر توعه! نشستیم پشت موتور من برعکس اون نگرفتمش این همه ناز کشیدن برای یه شب کافیه! - خیلی خب دریا اول از همه فرمونو محکم بگیر – اونو خودم میدونم – دوم اینکه انقدر وراجی نکن ممکنه موتور چپ کنه! یه سقلمه بهم زد دختر بی رحم! - آخ! خیلی خب... انقدر وحشی نباش! - سامان؟! - سوم اینکه پاهاتو ثابت نگه دار و اصلا هول نکن باشه؟! - باشه، حالا گاز بدم؟! – کلاجو گرفتی؟! - چی؟! کدوم کلاج؟! خندیدم و چیزی نگفتم فهمید و گفت: هه هه خیلی بامزه بود! - بنظر منم! خب اگه آماده ای گاز بده – خب... بسم الله یک دو سه! یه بار گاز داد بعد وایستاد – اوا... چرا اینجوری شد؟! - خب یکم دیگه گاز بده چرا دستتو میکشی؟! - آهان... باشه باشه! ایندفعه گاز داد و شروع به حرکت کرد. خندید و با هیجان گفت: دارم میرونم، واقعا دارم میرونم! – من بهت گفتم! یکم رفت که یهو تعادلشو از دست داد و موتور شروع کرد به لرزیدن... – ای وای سامان چرا داره اینطوری میشه؟! - دریا... آرامشتو حفظ کن محکم بگیر بده کنار خاموش کن! هر دومون حسابی ترسیده بودیم. قبلش باید بهش میگفتم چطوری نگه داره... نمیتونست نگه داره و موتور همینطور روی سنگ فرشای پارک زیگ زاگی میرفت. من که به جهنم اگه دریا چیزیش بشه چیکار کنم؟! - دریا گوش کن فرمان و یواش یواش ببر سمت چمنا! - چه فایدهای داره نمیتونم نگه دارم – ااااه! یبارم حرفمو گوش کن! - خیلی خب داد نزن! فرمانو برد سمت فضای سبز – خب حالا ترمز زیر فرمانو محکم فشار بده و فرمانو بده سمت چپ! ترموزو گرفت ولی نتونست درست نگه داره و رفت تو فضای سبز! موتور چپ شد داشت میوفتاد که پامو انداختم رو زمین و نذاشتم موتور بیوفته. – آااااخخخخ! - سامان؟! هر دو آروم از موتور پیاده شدیم. موتور پخش زمین شد ولی چون ترمزو از قبل گرفته بود سرعتش خیلی کم بود و پام قطع نشد! ولی داشت میسوخت و خیلی درد داشت. نشستم رو زمین و پامو گرفتم: اوووف! خیلی درد میکنه! دریا هول شده بود، دویید جلوم نشست گفت: حالت خوبه سامان؟! - عالی! آی... – نکنه پات شکسته باشه بذار زنگ بزنم آمبولانس! گوشیشو از جیبش برداشت که دستشو با گوشی گرفتم و گفتم: نه... نترس نشکسته موتور سرعتی نداشت. ولش کردم و میون اون همه درد یه نگاه معنی دار بهش انداختم. به روش نیاورد و با نگرانی گفت: اینطوری نمیشه که... اوندفعه هم تو خونت حالت خیلی بد بود نذاشتی زنگ بزنم آمبولانس برای چی نمیذاری دوست داری زجر بکشی؟! - آخه چیز خاصی نیست که. اگه شکسته بود خودم میفهمیدم، یکم بشینم خودش خوب میشه. مثل شکست خورده ها نشست و سرشو به معنی افسوس تکون داد! - اینطوری که نمیتونی بری خونه؟! - نگرانم شدی؟! - چی؟! من.... خب... اگه دوست باشیم نمیتونم این سوالو بپرسم؟! - اگه دوست باشیم میتونی نگرانم باشی نیازی به پنهان کردنش نیست. یه لحظه گیج و منگ اطرافو نگاه کرد و بریده بریده گفت - خب... آره! لبخند زدم گفتم: نگران من نباش زنگ میزنم امیر میاد منو میبره خونه. – خیلی خب – تو برو- صبر کنم بیاد. این وقت شب یه آدم نیمه زخمی بهتره اینجا تنها نمونه! خندم گرفت اونم همینطور. زنگ زدم و وقتی که ماشین امیرو دیدم که نزدیک میشه ازش خواستم بره.
YOU ARE READING
Darya
Romanceعشق چه وقتی دل سوزتره... چه وقتی بیشتر حسش میکنی... وقتی باورش نداری و یهو به دام میوفتی... عشق وقتی ممنوعه خودشو بیشتر دوست داره!