زودی برگشتم تو اتاقش و دیدم همچنان رو زمین نشسته و دست به سینه مونده. – عجب موجود عجیبی هستی تو! حرفی نزد و بیشتر اخم کرد. – ببین من... یه آه کشیدم و ادامه دادم: من خیلی وقته که تو رو میشناسم ولی چون تو حافظتو از دست دادی منو یادت نمیاد. سرشو اورد بالا و با تعجب گفت: چی داری میگی؟! من... من حافظمو از دست دادم؟! – بله! از جاش پا شد و گفت: این چرت و پرتا چیه میگی؟! بهانه دیگه ای نتونستی پیدا کنی؟! – هان؟! – تو یه دختر دزدی و الان داری بهم کلک میزنی میدونم! با افسوس دستمو گذاشتم رو پیشونیم و سرمو تکون دادم! – ولی من باور نمیکنم... من حتی یه کلمه از حرفاتم باور نمیکنم! دوباره دوید سمت در که خودمو چسبوندم به دستگیره و با جدیت نگاش کردم. – برو کنار. – من دروغ نمیگم دریا... ایندفعه با خشم بیشتری درحالی که دندوناشو بهم میفشرد گفت: بهت میگم برو... کنار! – ابدا! جیغ کشید و دویید سمت پنجره! – عجب لجبازی هستی تو! رفتم از بازوش گرفتم و اروم پرتش کردم رو تخت. – چیکار میکنی عوضی؟! پنجره رو با سیستم گوشیم قفل کردم و برگشتم سمتش رو تخت بود و با اینکه ابروهاش تو هم بود و چهرش از شدت خشم داشت آتیش میگرفت؛ بنظر ترسیده میومد و این موضوع منو داغون میکرد! – تو چرا حرفامو باور نمیکنی؟ خوب فکر کن ببین یادته چرا اومدی اینجا؟! فکر کرد و بعد با تته پته گفت: یادم نمیاد ولی هر چی هست مطمئنا زیر سر توعه! – چرا نمیفهمی... تو یادت نمیاد چون تصادف کردی و مغزت آسیب دیده، حافظه کوتاه مدتتو از دست دادی! – از کجا بفهمم راستشو میگی یه دلیل برا من بیار! دستمو کشیدم رو موهام و با آشفتگی گفتم: میتونم هزار تا دلیل برات بیارم ولی قبلش باید با آرامش گوش کنی. چند لحظه ساکت شد و بعدش یهو بالشتو پرت کرد طرفم و داد زد: من تو رو نمیشناسم و حرفای یه غریبه رو باور نمیکنم، زود باش ولم کن برم! عاصی شدم و از اتاق رفتم بیرون. افتاد دنبالم و نزدیک در که شد درو بستم دوباره قفلش کردم. یه لگد محکم به در زد و جیغ کشید! من واقعا نمیتونم کاری کنم،دست و پام بدجوری بهم پیچیده! رفتم و یه لگد زدم به مبل... بنظر میاد هر دومون موقع ناراحتی مشت و لگد میزنیم به در و دیوار! نشستم فکرامو جمع کنم که صدای شکستن و بهم ریختن از اتاق اومد. سریع از جام پریدم و رفتم به حیاط که از پنجره ببینم. – دریا داری چیکار میکنی دختره بی اعصاب! دیدم شروع کرده به شکستن و پرت کردن وسایل و همه جارو بهم میریزه... دستمو با تعجب گذاشتم رو دهنم و مات و مبهوت فقط نگاش کردم. باورم نمیشد تا این حد ترسیده باشه. رفتم چند تا ضربه به پنجره زدم. با دیدن من دویید و پرده رو کشید – واقعا؟! جدی هستی؟! بازم صداش میومد که داد میزد. – بهتره اونقدر صبر کنم که خسته بشی دریا خانم... چاره دیگه ای ندارم! چند ساعت گذشت و نزدیک عصر شد. – باید یه دوربین بذارم تو اتاقش اینطوری نمیشه. رفت دم درش و سرمو چسبوندم به در که صدایی نیومد. – پس خسته شدی بالاخره! درو خواستم باز کنم که فکر کردم ممکنه دوباره شروع کنه، برا همین زنگ زدم به دکترش که اون بیاد باهاش حرف بزنه. دکتر که اومد درو باز کردم. دیدم یه تیکه نون تو دستش گرفته و داره میخوره، با دیدنش لبخند زدم و خوشحال شدم که نخواسته گرسنه بمونه. چپ چپ بهم نگاه کرد و با عصبانیت گفت: چیه؟! قرار نیست که از گرسنگی بمیرم. – باشه من که حرفی نزدم! – نگام نکن لطفا! – ننچ! دکتر داخل اتاق شد و دریا با دیدنش دویید جلوش و با التماس گفت: لطفا منو از دست این نجات بدین آقا به پلیس زنگ بزنیم ایشون منو به زور اینجا نگه داشته! دکتر با تعجب بهم نگاه کرد و فقط شونه هامو دادم بالا. – لطفا آروم باشین و نترسین خانم، ایشون شمارو به زور نگه نداشته ایشون سه ماهه که تو این خونه از شما نگهداری میکنه! قیافه دریا جدی شد و ابروهاشو داد تو هم. – یعنی چی؟! – شاید باورش براتون سخت باشه ولی شما سه ماهه که تو کما بودین و الان حافظه اخیر تونو که احتمالا نزدیک به یه سال باشه از دست دادین. دریا با شنیدن این حرفا خشکش زد و برای ثانیه های طولانی به یه نقطه خیره شد. نگران شدم و رفتم سمتش گفتم: خوبی دریا؟! به خودش اومد و رفت عقب. – سرجات بمون. ناراحت شدم و رفتم عقب. دکتر یه پوشه که دستش بودو بهش نشون داد و گفت: این تاریخو ببینین، مال سه ماه پیشه و این مال امروزه. این عکسم که میبینید اسکن مغز شماست که بخش کوچیکش ضربه خورده و بعضی از خاطرات رو پاک کرده. دریا چشماشو ریز کرد و با تعجب گفت: سال 98؟! ولی من... من یادمه که هنوز دو سه ماه به عید مونده بود. – بله الان بهمن 98.چهرش نگران شده و دستاشو انداخت رو صورتش. براش خیلی ترسناک بود که یهو از خواب بیدار شده باشه و یک سالو یادش نیاد! – اینا همش واقعیت داره دکتر؟! – بله متاسفانه ولی نگران نباشین شما فقط یک سال یادتون نمیاد، هویت خودتون و خانوادتون رو یادتونه که این شانس خیلی بزرگیه. حرفی نزد و نشست رو تخت، خیلی شوکه شده بود و من نمیتونستم کنارش باشم. – این آقا غریبه نیست بلکه اون شمارو نجات داد. دریا هیچ عکس العملی نشون نداد و به فکر عمیق فرو رفت. – خیلی خب آقای دکتر ممنون که اومدین بقیش با من. – بسیار خب فقط همونطور که گفتم اونو خیلی تحت فشار نذارین و براش آرامش فراهم کنین. یه نگاه به دریا و سرتاسر اتاق انداختم و با گوشه لبم لبخند تلخی تحویلش دادم. دکتر رفت و من باید همه تلاشمو میکردم که اعتمادشو جلب کنم. رفتم داخل اتاق و دیدم که رو تخت دراز کشیده و خوابش برده. از صبح اونقدر ورجه وورجه کرد که از خستگی بیهوش شد. با قدم های خیلی آروم رفتم بالا سرش و با حسرت گفتم: تو همیشه باعث دردسر منی ولی من... تو دنیا تو رو از هرکسی بیشتر دوست دارم! لحافشو کشیدم روش و تصمیم گرفتم اتاقشو مرتب کنم. هر چی وسایل پرت کردنی به جز آباژور و شونه رو برداشتم و اتاقشو کاملا تمیز کردم. تو کمدش لباسایی بود که براش گرفته بودم و امیدوار بودم که یه روزی اونارو بپوشه! سینی غذارو بردم و بازم درو قفل کردم. اون هنوز همون دختره عاصی و سر به هوا بود و معلوم نبود کی فکر فرار به سرش بزنه! از اینترنت دوربین مخفی داخل خونه سفارش دادم و زنگ زدم که هر چه زودتر بیارن. چند ساعت بعد کارگرا اومدن و تو اتاق دریا و جلوی پنجرش و جایی تو حال که در اتاقش دیده بشه دوربینا رو وصل کردن. شانس آورد که خواب دریا خیلی سنگینه! نزدیکای سه صبح بود که خودم خوابیدم، از یه طرف نگران وضع دریا بودم و از یه طرف کارای شرکتو باید دنبال میکردم. ایمیلی که به درسا میخواستم بفرستم مونده بود و هنوز تردید داشتم که بفرستم. نفرستادم و گذاشتمش برا وقت دیگه. صبح ساعت هشت که بیدار شدم؛ اولین کار آماده کردن صبحونه برا دریا بود. – امیدوارم ایندفعه همشو بخوری وگرنه از گرسنگی بیهوش میشی! رفتم تو اتاقش و دیدم به سمت پنجره وایستاده. چند ضربه به در زدم و گفتم: صبح بخیر... برات صبحونه آماده کردم. دیروز نخوردی ولی امروز دیگه باید یه چیزایی بخوری خیلی ضعیف شدی. نه تکونی خورد و نه جوابی داد. حتی صورتشم ندیدم... سینی رو گذاشتم رو میز و رفتم. چند قدم رفتم که صدای شکستن اومد! با عجله قفل در و چرخوندم و رفتم تو که دیدم سینی رو پرت کرده زمین و خودشم با نفرت داره بهش نگاه میکنه! دیگه داشتم کفری میشدم، به هر سختی بود خودمو کنترل کردم و حرفی نزدم. خم شدم و شیشه های شکسته شده رو برداشتم که گوشه شیشه دستمو برید. – آخ! دستمو بدجوری میسوخت! شیشه هارو انداختم پایین و دست زخمیمو با اون یکی دستم گرفتم. – این دومین باره که به خاطر تو دستمو میبرم! اینو آروم گفتم و یاد اولین روزی افتادم که دیدمش. دریا دهنشو کج کرد و گفت: خوب شد! ۰با نارحتی بهش زل زدم و از اتاق رفتم بیرون. – چرا خودتو عذاب میدی دریا؟! چرا از خر شیطون پیاده نمیشی؟! رفتم دستمو شستم و چسب زدم و برگشتم به اتاقش. وسط تخت نشسته بود و ماتم گرفته بود. – دریا اگه قبول کنی که همه چیو بهت تعریف کنم انقدر حس غریبگی نمیکنی باور کن! بازم هیچ واکنشی نیومد. الان وقتشه که ناامید بشی سامان؟! تو دیگه نتونستی و باید قبولش کنی؟! نتونستم جوابی پیدا کنم و نشستم رو زمین صبحونه شکسته شده دریا رو جمع کنم! وقتی همه چیو گذاشتم رو سینی و پاشدم دریا یهو گفت: خیلی خب... فرض کنم که تو منو میشناسی... پس چرا درو قفل میکنی این باعث میشه حس اسیر بودن بهم دست بده. – خب چون میترسم فرار کنی، ما تو تهران یا شیراز نیستیم اگه بری بیرون میترسم گم بشی یا اتفاقی برات بیوفته. – اگه نگرانیت به خاطر اینه... خیلی خب، فرار نمیکنم. با این حرفا خیلی معصوم بنظر میرسید و این نقطه ضعف من بود! – اگه میترسی درو قفل نمیکنم ولی تو نباید جایی بری باشه؟! سرشو تکون داد و مظلوم تر شد... مگه من طاقت ناراحتیتو دارم دریا؟! لبخند زدم و از اتاق رفتم بیرون. درو قفل نکردم، یه حس بدی تو دلم بود ولی نمیخواستم اون پیش من حس ناامنی کنه. رفتم آشپزخونه و یه فنجون قهوه خوردم. – باید یه سینی دیگه براش آماده کنم میدونم که خیلی گرسنست. پاشدم که دوربین داخل اتاقش اومد به ذهنم. – باید دوربینو چک کنم. رفتم و لپ تاپ تو اتاقمو روشن کردم. رفتم به بخش دوربین و داخل اتاقشو دیدم. با دقت که دیدم دریا رو ندیدم! با ترس از جام پریدم و سراسیمه از اتاق دوییدم بیرون که دیدم دریا وسط پذیرایی گیج و منگ وایستاده! دستمو انداختم رو قلبم و یه نفس راحت کشیدم... داشتم سکته میکردم! – چیزی میخواستی برا چی اومدی بیرون؟! دستشو کشید رو موهاشو گفت: من... یکم گرسنمه برا همین... ذوق کردم و گفتم: آره... حق باتوعه... بیا آشپزخونه از این طرفه. تو چهرش اون خشم و نفرت نبود و بیشتر بنظر مردد میومد و حس ناامنی میکرد که حق داشت... اون پیش یه مرد غریبه بود که تابحال ندیده بود و اون مرد مثل گنجش ازش محافظت میکرد! رفتیم به آشپزخونه و من بهش یه لیوان قهوه دادم. از یخچال شکلات صبحانه و ساندویچ که صبح درست کرده بودم دادم و سبد نونم گذاشتم جلوش. – لطفا تا وقتی سیر میشی بخور، تو سه ماهه فقط با سرم تغزیه میکنی! چشماشو گشاد کرد و من خندم گرفت! لیوانو برداشت و آروم آروم مشغول خوردن شد. واقعا خیلی خوشحال شدم که دیدم خودشو شکنجه نمیکنه. میرفتم بیرون لپ تاپمو بیارم که گفت: اگه میشه لباسامو هم بهم بده چون... همش این پیژامه راحتی تنمه و... میدونی که... پیژامه ای که تنش بود تیشرت آستین کوتاه و شلوار راحتی تا ساق پا بود. – لباستو میذارم رو تختت بعد صبحونه برو یه دوش بگیر که اونم تو اتاقته و لباستو بپوش بعدش میام پیشت و همه چی رو برات تعریف میکنم. سرشو تکون داد و منم لبخند رضایت زدم. یهو یه سردرگمی اومد سراغم، تو میخوای چیو براش تعریف کنی؟ چطور میخوای همه چیو بهش بگی... رفتم یه سویی شرت مشکی و پیراهن دکمه ای پارچه ای نارنجی راه راه و یه شلوار جین گذاشتم رو تختش، لباس زیر ای تازه هم گذاشتم به همراه حوله. – این وقعا عالیه که دیگه مثل یه اسب جنگی حمله ور نمیشی! خندیدم و به دستی که چسب زده بودم نگاه کردم. – البته فعلا! رفتم سمت اتاقم که دیدم دریا درحالی که دستش شکلات و قاشقه میره به اتاقش. از خوشحالی قلبم فشرده شد! دارم کم کم موفق میشم! با خیال راحت رفتم تو اتاقم و مشغول کارای شرکت شدم. تقریبا یه ساعت گذشت و هم نگران و هم دلتنگ دریا شدم. دوربین اتاقشو باز کردم و دیدم خوابیده. – خیلی میخوابی دریا خانم! برم پیشش؟! الان که خوابه شاید بتونم تا دلم میخواد تماشاش کنم! اگه بیدار شد ممکنه بترسه... خیلی خب یکم بعد به بهانه داروهاش میرم. یکم گذشت و رفتم آشپزخونه نهارو آماده کنم که به دلم افتاد که ببینمش. تو یه سینی آب و قرص گذاشتم و رفتم در اتاقشو زدم که صدایی نیومد. – هنوز خوابی دریا؟ قرصتو آوردم. بازم صدایی نیومد. درو باز کردم و رفتم تو که دیدم هنوز رو تختش دراز کشیده و لحاف و کمل کشیده رو سرش. – یعنی برا چی انقدر میخوابی؟! شاید بهتره به دکترش زنگ بزنم. خواستم از اتاق برم که نتونستم مانع خودم باشم و رفتم بالا سرش. سینی رو گذاشتم رو میز کنار تخت و وایستادم بالا سرش. اصلا دیده نمیشد، حداقل یکم از نزدیک ببینمت خانم خوابالو! لحاف و آروم کشیدم کنار که با دیدن بالشت هایی که کنار هم بودن دلم ریخت! لحاف و پرت کردم کنار و دیدم که دریا نیست و بالشتارو کنار هم چیده که من فکر کنم خوابه! – دریا؟دریا تو... چیکار کردی؟! دوییدم و در سرویسشون باز کردم، اونجا نبود... خیلی ترسیده بودم، قلبم افتاده بود به تپش و حالتی رو داشتم که موقع تصادفش بهم دست داده بود. با سرعت هر چه تمام دوییدم به اتاقم و دوربینا رو چک کردم. – نه... نه... دریا برا چی؟! از فیلم ضبط شده دیدم که تختو درست کرده و از در خونه رفته بیرون. – بهت گفتم... بهت گفتم که نری بیرون چرا گوش نکردی؟! صبر نکردم و تند تند لباسمو عوض کردم و از خونه زدم بیرون. – نباید خیلی دور رفته باشی... پیدات میکنم نمیذارم هیچ اتفاقی برات بیوفته. ***از زبان دریا. لباسارو پوشیده بودم و کلاه سویی شرتو سرم کشیده بودم و دوییده بودم بیرون. کفشم همون دمپایی بود که اون پسره تو اتاق گذاشته بود. نمیدونستم دارم کجا میرم و اگه گفته اون راست باشه الان تو شهریم که نمیشناسم. چیزی که معلوم بود این خونه تو مرکز شهر نبود و باید کلی راه میرفتی که به شهر برسی. از کنار درختا میرفتم و خیلی سردم بود. درسته که تو دلم استرس داشتم که تو این شهر تنها باشم ولی هر چی که بود بهتر از موندن با غریبه ای بود که معلوم نیست یهو یه بلایی سرت بیاره...وقتی بهش گفتم که نمیرم مسلما دروغ گفتم که درو قفل نکنه وگرنه من چرا باید بهش اعتماد کنم! دستامو گذاشته بودم تو جیبم و بدون به عقب نگاه کردن فقط میرفتم. از سرما دندونام بهم میخورد! – خیلی خب دریا نترس... میری و یه تلفن عمومی پیدا میکنی... کارت که همرام نیست... پس میری به یه مغازه و خواهش میکنی که از تلفنشون استفاده کنی. آره همینه... بعدش زنگ میزنی به درسا و ازش میخوای با ردیابی چیزی پیدات کنه. نمیتونم که به اون یارو اعتماد کنم اگه بخواد ازم سو استفاده کنه چی؟! اونقدر راه رفتم که پاهام درد گرفت و نفسم یخ زد! بارون خیلی مختصری شبیه نم میبارید و موهامو خیس کرده بود. تو عمرم انقدر سردم نبوده! بالاخره چندتا خونه و مغازه دیدم. خوشحال شدم و درحالی که از سرما به خودم میپیچیدم رفتم تو یه مغازه ای. سرمو نمیتونستم بالا بگیرم. – ببخشید آقا میتونم از تلفنتون استفاده کنم؟ گوشیمو گم کردم و باید به یکی زنگ بزنم که بیاد منو برداره. - sorry what?! سرمو بردم بالا و دیدم طرف داره انگلیسی حرف میزنه! تعجب کردم و به اطراف نگاه کردم، یکی دوتا خانم بودن که موهاشون باز بود و شبیه خارجی ها بودن! – یعنی چی؟! رفتم بیرون و دیدم که همه شبیه خارجی هان... تابلوها به انگلیسی بودن و خیابون شبیه مال ایران نبود. – یعنی اون... اون پسره منو... دوییدم به پیشخوان و گفتم: ببخشید؟! یعنی... به انگلیسی گفتم: اینجا کدوم شهره؟ طرف که مرد صورتی و چاقی بود تعجب کرد و با لهجه غلیظ بریتیش جواب داد: منظورت چیه تو نمیدونی تو کدوم شهری؟! یکم عصبانی شدم و گفتم: لطفا جواب بدین من باید بدونم! با اینکه من بنظرش عجیب و غریب میومدم گفت: اینجا لندنه. دستمو انداختم رو دهنم و چند قدم رفتم عقب. – من اینجا چیکار میکنم؟! یه وحشت خیلی بزرگی اومد به دلم من تو یه شهر خارجی ام و کاملا تنهام! باید به یکی زنگ بزنم، باید کاری کنم! – خیلی خب میشه یه زنگ بزنم؟! – بفرمایین. تلفنو برداشتم شماره درسا رو گرفتم. پشت تلفن به انگلیسی گفت مشترک مورد نظر خاموش است! – اه لعنتی! بعد یه سال درسا شمارشو عوض کرده و من شماره جدیدشو نمیدونم. به خونمون تو شیراز زنگ بزنم. – گندش بزن شماره خونمونو حفظ نیستم و... هیچ شماره دیگه ای رو هم یادم نیست! گوشی رو با ناراحتی گذاشتم روش و انقدر داغون شده بودم که کم کم داشت گریم میگرفت. به انگلیسی گفتم: ممنون. یارو خیلی با تعجب نگام میکرد، چند لحظه پیش داشتم فارسی حرف میزدم و حتما کلی سوال تو ذهنشه. – دختر جون تو از کجا اومدی چرا انقدر ناراحتی؟! – از ایران اومدم ولی باور کن خودمم نمیدونم چطوری! حرفی نزد و سر تا پا نگام کرد. رفتم بیرون و به اطراف نگاه کردم. یه شهر غریبه با آدمای غریبه... – ای خدا خودت کمکم کن! راه افتادم به سمت مستقیم و واقعا بی هدف بودم! نمیتونم برگردم به خونه اون پسر... باید برم به ایستگاه پلیس و ازشون بخوام منو به سفارت ایران ببرن و درخواست برگشتن بکنم! – نه پاسپورتی دارم نه کارت شناسایی، امیدوارم یکی تحویلم بگیره. میرفتم که خیلی خسته شدم و نشستم رو نیمکتی که رو پیاده رو بود. با غریبی و ترس به مردم نگاه میکردم و اونا هم با تعجب! دست به سینه شدم و سرمو انداختم پایین. سرما تا مغز استخونم رفته بود، مخصوصا پاهامو دیگه احساس نمیکردم! یهو یه صدای زنانه ای از بغلم به انگلیسی گفت: تنهایی؟! سرمو بردم بالا و دیدم زن جوان و زیبایی که پالتوی خز پوشیده، سرمو دوباره انداختم پایین و گفتم: نه... – ولی به نظر میاد بی خانمان باشی! – همچین چیزی نیست من فقط اومدم قدم بزنم. خندید و گفت: قدم بزنی؟! با این کفشای پارچه ای؟! چپ چپ نگاش کردم و حرفی نزدم. اومد نزدیک تر و گفت: خیلی خب معذرت میخوام قصد بدی نداشتم فقط دیدمت و خواستم بگم من به دخترایی مثل تو کمک میکنم. – یعنی چی دخترایی مثل من؟! – دخترایی که به کمک نیاز دارن و تنهان من هر چی که نیاز داشتی رو برات فراهم میکنم. – من چیزی نمیخوام فقط میخوام برم به سفارت ایران. – ایران؟هممم پس تو یه مهاجر ایرانی هستی؟! از زیباییت باید حدس میزدم. عصبانی شدم و گفتم: خانم لطفا برین و منو تنها بذارین! – نه عزیزم عصبانی نشو... من میبرمت به سفارت! یعنی داره راستشو میگی؟ شاید باید باهاش برم چون پولی ندارم که سوار تاکسی بشم و از اینجا هم معلومه که خیلی راه تا مرکز شهر هست. – از کجا بفهمم راستشو میگین؟ - چرا باید بهت دروغ بگم... من که بهت گفتم من به دخترا کمک میکنم که اگه گم شدن به خونه هاشون برگردن چون خودم خانواده ای ندارم به دخترا کمک میکنم که مثل من تنها و آواره نباشن. دودل بودم اونم یه غریبه بود ولی چاره دیگه ای نداشتم اینجارو نمیشناختم و یکی باید منو تا سفارت میبرد. – ببینید خانم من از شما هیچ چیزی نمیخوام لطفا فقط منو تا سفارت ببرید. لبخند زد و گفت: باشه بهت قول میدم که برسونمت اونجا. سرمو تکون دادم. پاشدیم و اون مدتم داشت حرف میزد و لهجه غلیظ و سختش باعث میشد نخوام به معنی حرفاش توجه کنم. رسیدیم به یه کوچه که گفت: اون خونه رو میبینی اونجا... ماشین من تو پارکینگ اون خونست بیا بریم و سوار ماشینم بشینم، بعدش مستقیما میبرمت به سفارت. – باشه. وارد کوچه شدیم که یه مرد با هیکل اومد کنار اون زنه وایستاد. شاید شوهرش باشه. مرده خیلی منحرف نگام کرد و من با اخم نگاش کردم و سرمو انداختم پایین. نزدیک خونه شدیم که زنه یهو به مرده گفت: خیلی خب زود باش ببرش تو خونه و ببندش به تخت که نتونه فرار کنه من میام و آمپولشو میزنم بعدش که مجبور شد دیگه برامون کار میکنه و چاره دیگه ای نداره! هنگ کردم و چند قدم رفتم عقب. مرده اومد سمتم و فهمیدم که چه فکری تو سرشون دارن اونا میخوان منو به زور وارد کارای بد کنن! با اینکه از ترس داشتم میمردم و قلبم گرفته بود. به جهت مخالف دوییدم که مرده اومد منو گرفت! جیغ کشیدم و ورجه وورجه میکردم ولی زورش خیلی زیاد بود و نمیتونستم فرار کنم... باورم نمیشد که این داشت اتفاق میوفتاد من از خونه پسره اومدم که خلاص بشم ولی الان زندگیم داشت به تباهی کشیده میشد! جفتک مینداختم و پاهامو رو هوا تکون میدادم ولی فایده ای نداشت نزدیک خونه شد که یهو مرده به عقب پرت شد و منو ول کرد... با ترس و لرز سرمو آورد بالا که ببینم چه خبره... دیدم همون پسره وایستاده بالا سر مرده و داره با خشم نگاش میکنه! مرده بلند شد و یه مشت بهش زد، پسره هم چندین بار بهش مشت و لگد زد. دعوای فجیعی شکل گرفته بود و من انگار وسط یه کابوس تاریک بودم و دست و پام بسته بود! همونطور نگاشون میکردم که زنه اومد منو گرفت و سعی کرد به داخل خونه بکشونه! هلش دادم و داد زدم: ولم کن زنیکه... ولم کن! من و اونم اون وسط درگیر بودیم که پسره یه فریاد کشید و با تمام وجود یه مشت محکم به مرده زد! کنار دهنش خونی شده بود و خیلی آشفته بنظر میرسید. مرد گنده به زمین افتاده بود و آه و ناله میکرد و نمیتونست پاشه. پسره اومد سمت ما که زنه دوباره سعی کرد منو بکشونه داخل. پسره که داشت نزدیک میشد صبر نکردم و با زانوم محکم زدم تو دل زنه و بعدشم یه مشت خیلی محکم زدم به صورتش که نقش زمین شد! پسره چند ثانیه با دیدن من خشکش زد و بعدش دستمو گرفت و دوییدم به بیرون کوچه. وقتی از کوچه خارج شدیم؛ یهو منو بغل کرد و شروع کرد به گریه کردن! – اگه چیزیت میشد من چیکار می کردم دریا؟! چطور میتونی همچین ریسکی کنی و منو ول کنی بری؟! اگه کوچیک ترین آسیبی بهت میومد من چی میشدم دریا هااان؟! من میمردم میفهمی؟! صورتمو گرفت بین دستاش و دیدم که چشماش قرمز شده و معلومه که خیلی ترسیده حتی بیشتر از من... – دیگه این کارو نکن فهمیدی؟! دیگه از اون خونه نرو بیرون! سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم.
YOU ARE READING
Darya
Romanceعشق چه وقتی دل سوزتره... چه وقتی بیشتر حسش میکنی... وقتی باورش نداری و یهو به دام میوفتی... عشق وقتی ممنوعه خودشو بیشتر دوست داره!