Darya part 30

6 0 0
                                    

با سرعت کم وارد جاده شدم و خیلی آروم میرفتم که دریا با لحن تمسخر آمیز گفت: همینو میگفتی... نذاشتم حرفش تموم شه که گاز دادم و با سرعت خیلی بالا رفتن جلو! یه جیغ کوچیک کشید و دستشو انداخت دور کمرم. همینطور سرعتمو میدادم بالا و منم از شادی فریاد میکشیدم! دریا محکم کمرمو فشار میداد و بعد از یکم جیغ و ترس بالاخره خندید... هوا واقعا عالی بود... هوای خنک و تمیز، برعکس اوندفعه که تو یه شهر پر از دود بودیم ایندفعه ریه هامون نفسی تازه کرد! اطرف جاده دشت بود و هیچ بنی بشری به جز ما اونجا نبود. هر دومون تو اوج هیجان بودیم که جوگیر شدم یکم تک چرخ رفتم و دریا کلی جیغ کشید، البته از ترس نبود اونم خوشش اومده بود! دور زدم و مسیر برگشتم به همون اندازه کیف داد. به حیاط پشتی که رسیدیم نگه داشتم. یه نفسمو با صدای بلند دادم بیرون و گفتم: به من که خوش گذشت! دریا هم پیاده شد و داشت میخندید. آدرنالینش حسابی بالا رفته بود، با صدای پر انرژی گفت: ای... بدک نبود! – عه؟! هر دو خندیدیم و من گفتم: چرا امتحان نمیکنی من یادت میدم. یه نگاه با معنی کرد و گفت: میخوای دست و پای یکیمون بشکنه؟! – نه خب... – پس بیخیال... – باشه ولی بعدا حتما باید امتحان کنی چون این موتور مال توعه بالاخره! اولش لبخند زد ولی بعدش قیافش سرد شد و گفت: من میرم داخل... ممنون به خاطر سواری. خواستم چیزی بگم که رفت به سمت خونه. چرا یهو اینطوری شد همه چیز که داشت خوب پیش میرفت! رفت داخل خونه که رفتم جلوش وایستادم و با حالت اصرار گفتم: دریا برا چی یهو رفتی یکم... حرف میزدیم. – ببین من... اینطوری راحت نیستم، آره با موتور خیلی خوش گذشت ولی... من حتی نمیدونم چرا خانوادم هنوز اینجا نیستن! – خانوادت؟! من که بهت گفتم. – ولی نگفتی چرا هنوز بهشون زنگ نزدی... همین الان، همین الان میخوام با خواهرم حرف بزنم. بدنم یخ کرد و یکی از چیزایی که میترسیدم سرم اومد. – خیلی خب بعدا باهاش حرف میزنی الان اون حتما سرش شلوغه و اگه بفهمه چه اتفاقی برات افتاده... صداشو برد بالا و گفت: من فقط میخوام تلفنی باهاش حرف بزنم... تو گفتی هشت ماهه تو زندگی منی پس حتما شماره درسا رو داری، تلفنتو بده باهاش حرف بزنم. – متوجه نیستی دریا نمیتونم! – چرا نمیتونی چرا؟! واقعا داشتم عصبی میشدم و این از حرکاتم معلوم بود، دریا ممکن بود شک کنه! حرفی نزدم که دریا اخماشو داد تو هم و رفتم یه مجسمه ای که کنار تلوزیون بود و برداشت و محکم زد به دیوار! – چیکار میکنی دریا؟! داد زد: من چیکار میکنم؟! دارم خونتو رو سرت خراب میکنم... من باید با درسا حرف بزنم نمیتونم همینطوری پیشت بمونم فهمیدی؟! یه گلدون هم برداشت و خواست پرت کنه که دوییدم و اونو از دستش گرفتم که ول نمیکرد و تقلا میکرد. – ول کن... من همینطوری ساکت نمیمونم! – آروم بگیر دریا جان التماست میکنم! تقلا میکرد که محکم گلدونو از دستش گرفتم و گذاشتم زمین. خواست بدوئه که محکم به حالت بغل گرفتمش. ورجه وورجه میکرد و همش یه جمله رو تکرار میکرد: ولم کن! ولش نکردم و محکم تو بغلم گرفتمش... سرمو گذاشتم رو موهاش و بوشو کشیدم تو وجودم. خیلی دلم براش تنگ شده بود حتی اون لحظه که انقدر بهم نزدیک بود هم دلتنگش بودم! با صدایی که میلرزید و بغض توش بود دم گوشش گفتم: نمیخوام بدون تو زندگی کنم فهمیدی؟! نمیتونم از دستت بدم! من خیلی دوستت دارم ترس اینکه بدون تو زندگی کنم نذاشت به کسی خبر بدم. حرکت بدنش آروم تر شد و من دستامو رو کمرش به بالا و پایین حرکت دادم. چشمام پر شد و اون حرفایی که زدم دروغ نبود. تعداد نفس هاشو از قفسه سینم احساس میکردم.. داشت آروم تر میشد، دستمو گذاشتم رو سرش و تو چشماش نگاه کردم. – تو منو به یاد نداری دریا ولی من اولین باری که نگاهم افتاد بهتو مثل همین لحظه یادمه و یادمه که از اون لحظه برای تو نفس میکشیدم! چهره ای که چند لحظه پیش از خشم برافروخته بود آروم شده بود و بیشتر متعجب و خجالت زده بود. سرشو انداخت پایین که آروم ولش کردم و چشمو پاک کردم. موهاشو داد کنار گوشش و به فکر فرو رفت. – به درسا زنگ نزدم چون میدونم اگه بفهمه که سه ماه کما بودی میاد اینجا و تو رو به خونه خودتون میبره... بعد از اون چون تو منو نمیشناسی ترسیدم که اونقدر مشغول خانواده و زندگی قبلیت بشی که هیچوقتم نخوای بشناسی. اونا بالاخره تو رو دوست دارن و اگه بفهمن تو سفری که من آوردمت تصادف کردی منو نمیبخشن و نمیذارن تو رو ببینم. نمیتونستم همچین ریسکی کنم برا همین خواستم تا وقتی که حداقل تو باورم کنی تو رو کنار خودم نگه دارم، یا تا وقتی که تو یه چیزایی یادت بیاد و خانوادت چیزی نفهمن. میدونم کارم اشتباه بوده ولی فقط به این دلیل بوده که بتونم یه مدت بیشتر تو رو ببینم. با تن صدای مردد و خیلی ضعیفی گفت: اونا منتظرن ما کی برگردیم تهران؟ - خب... دو ماه دیگه! آب گلوشو قورت داد و سکوت طولانی کرد. – من باید فکر کنم. – به چی؟! – به اینکه به چی باور کنم! با حسرت نگاش کردم و گفتم: خیلی خب تا هر وقت که میخوای صبر میکنم... فقط لطفا منو از دیدن خودت محروم نکن چون نمیتونم بدون دیدن چشمات به زندگیم ادامه بدم. یه نفس عمیق کشید و رفت تو اتاقش. انتظارشو نداشتم همچین عکس العملی نشون بده... اگه احساساتمو نمیگفتم ممکن بود انقدر قاطی منه که به خودشم صدمه بزنه... من به هر حال دروغ نگفتم تک تک حرفام از ته دلم بود. بدنم گرم شده بود و نیاز داشتم که تو یه وان پر از یخ بخوابم! فردای اون روز ساعت شیش پاشدم و بازم دست به کار شدم. اون از موتور خوشش اومد، ولی بهتره به فکر چیزی باشم که مادی نباشه. بعد اینکه سورپرایزو آماده کردم روی یه کاغذ یه چیزی نوشتم و چسبوندمش رو در اتاقش، رفتم تو حیاط، و بی صبرانه و با قلبی پر از شور و شوق منتظر اومدنش شدم. – امیدوارم خیلی لجباز نباشی و بدون داد و فریاد و شکستن چیزی بیای! یه ساعت گذشت و هنوز خبری ازش نبود، سیستم دوربین اتاقشو به گوشیم هم نصب کرده بودم و میتونستم از اونجا چکش کنم. دوربینی که دم درش بود و باز کردم شاید خوشش نیاد من وقتی از صبح بیدار میشه دیدش بزنم! درش که باز شد یه نفس راحت کشیدم و با دقت منتظر عکس العملش شدم. لباساشو عوض کرده بود و این یعنی مجبور نیستم خیلی صبر کنم. درو که باز کرد مستقیم از اتاق بیرون رفت و کاغذو ندید. – ای بخشکی... خدارو شکر وقتی درو بست دید و کاغذو از رو در کند و خوند. – ببینیم چیکار میکنی دختره بی اعصاب! کاغذو گذاشت رو زمین و چند لحظه سرجاش وایستاد، حتما داره فکر میکنه. – زود بلش... زود باش! بالاخره راه افتاد. گوشی رو بستم و صاف وایستادم، یه لبخند جذابم آورد رو لبم که خوب ازش استقبال کنم. دیدمش، دستاش تو جیبش بود و کلاه هودی سفیدش رو سرش. هوا یکم خنک بود ولی نه تا حدی که احساس سرما کنی. چند قدم رفتم جلو و بهش خیره شدم. وقتی نگاش میکردم آب گلومو قورت دادم و بازم فهمیدم که چقدر دوستش دارم! وقتی نزدیک شد با دیدن چیزی که حاضر کرده بودم هنگ کرد و دهنش باز موند! یه جایی مثل چادر درست کرده بودم که با پارچه حریر سفید بود و زیرش پر از گلدون های حصیری کوچیک و بزرگی بود که توشون گل بابونه بود. من وسط وایستاده بودم و پشتم هم یه میز چوبی سفید بود که روش پر از گل های بابونه بود، دریا همونطور که غرق تعحب شده بود اومد نزدیک تر و جلوم وایستاد. وقتی نگام کرد، طنابی رو که از چادر آویزون بود و کشیدم و با کشیدن طناب کل های بابونه بدون ساقه از بالا روی سر دریا ریخته شد... دریا بالا رو نگاه کرد و گل های بابونه ای که میریختن و تو دستاش جمع کرد و میتونم بگم از خوشحالی چشماش برق میزد! گل هایی که دستش بودن و بو کشید و چشماشو بست. اون که از عطر اونا آرامش میگرفت من از دیدنش که لبخند میزد لذت میبردم و آرامش میگرفتم... رفتم نزدیکش و گفتم: صبحت بخیر. چشماشو باز کرد و با اینکه لبخندش رو لباش بود میفهمیدم که خیلی جا خورده و انتظارشو نداشته. – تو واقعا منو میشناسی! خندیدم و گفتم: نه تنها میشناسمت بلکه میتونم تو رو بیشتر از هر کسی تو این دنیا خوشحال کنم چون چیزایی که تو دوست داری، چیزایی که تو تو زندگیت میخوای برام خیلی مهم تر از چیزایی که خودم میخوام. من حاضرم برای خندوندنت برای خوشحال کردنت از همه چی خودم بگذرم. با خجالت نگام کرد و به گلا خیره شد. یاد عصبانیت دیشبش افتادم و ترسیدم که دوباره اونطوری بشه. با حالت التماس گفتم: دریا هر تصمیمی که بگیری بدون من بدون تو نمیتونم زندگی کنم و بهت قول میدم که اگه بهم فرصت بدی؛ میتونیم از اول رابطمونو شروع کنیم، من میخوام تو سامان رادو بشناسی و ازت میخوام دو ماه بهم فرصت بدی که احساساتمو و خودمو بهت ثابت کنم. بنظر مردد میوند مدام به اطراف نگاه میکرد و لباشو گاز میگرفت. از استرس قلبم داشت میومد تو دهنم! با لحن آرومی گفت: من دیشب خیلی فکر کردم، همه ی کارایی که کردی و رفتارایی که داری نشون میده دروغ نمیگی. سرمو تکون دادم و لبخند زدم. – برا همین... میخوام این فرصتو بهت بدم، فقط به خاطر تو نیست. اگه اینطوری برم پیش خانوادم حتما خیلی ناراحت میشن و نمیخوام اینطوری بشه، این دو ماهو باهات میمونم ولی تو باید قول بدی که بعد دو ماه منو ببری پیششون. – قول میدم دریا هر قولی که بخوای بهت میدم! – و اینکه... مراعات منو بکنی. من گفتم دروغ نمیگی ولی خب تو هنوزم پسری هستی که چند روزه میشناسمش. – میدونم... قول میدم طوری رفتار کنم انکار داریم از اول شروع میکنیم و تو هم اونطوری فرض کن، اینکه من و تو تازه وارد زندگی هم شدیم و میخوایم آشنا شیم باشه؟! گلارو ریخت تو جیبش و سرشو تکون داد و گفت: خیلی خب. خیلی خوشحال شدم و خودمو به سختی کنترل کردم که رو هوا نچرخونمش! – اممم خب... حالا که جفتک نمیندازی... من یه سبد صبحونه با خودم آورد که رو میز بچینیم، گلارو هم میزنیم کنار. یه کوچولو خندید و گفت: تو این همه گلو از کجا پیدا کردی؟! – من سامان رادم برای کسی که دوستش دارم هر کاری میکنم. دهنشو جمع کرد و انگار میخواست بخنده ولی غریبگی میکرد. صبحونه رو باهم چیدیم و من طی صبحونه یکم از اخلاقای خودم براش حرف زدم و مثلا سعی کردم خودمو بهش بشناسونم! البته قرار نیست فقط با حرف زدن باشه، اونقدر بهش عشق میورزم که چاره ای جز باور کردن داستانم نداره! سه روز گذشته بود و دریا کنار من کم کم احساس راحتی میکرد مدام سوال میپرسید و من بدون دروغ بهش جواب میدادم. تنها کاری که میکردم پنهان کردن بخشی از ماجرا بود. دوتایی نشسته بودیم رو کاناپه جلوی تلوزیون و من از لپ تاپم عکسای دوتایی مونو نشونش میدادم، همه ی این عکسا واقعی بودن چون من قبلا توی هر فرصتی که دریا یکم باهام نرم میشد سلفی دونفره میگرفتم. مخصوصا اون دو روزی که تو شمال باهم بیرون بودیم. عکسارو با دقت نگاه میکرد که یهو به فکر عمیق رفت. لپ تاپ و گذاشتم رو میز و گفتم: چیشد دریا خوبی؟! نفس عمیق کشید و حس کردم یجور غمی اومده تو دلش. – خیلی عجیبه... به این عکسا نگاه میکنم و میبینم واقعین ولی... انگار اونی که اونجاست خودم نیستم، انگار دارم به یه غریبه نگاه میکنم. دستشو گرفتم و گفتم: نگران نباش به زودی وقتی این عکسارو ببینی حتی اگه یادت نیاد، خودتو بهتر از الان میشناسی. یه لبخند با کوشه لبش زد و بعد سریع دستشو کشید. من باز زیاده روی کردم! دستشو کشید رو موهاشو گفت: خب.. اممم... عکسای دیگه ای نیست؟ - نه... تو که میدونی چون عکاسی دوست داری از بقیه عکس بگیری ولی خودت خیلی اهل عکس گرفتن نیستی. الکی خندید و گفت: آره.. راست میگی! به یکی از عکسا که تو شرکت بود و درواقع من عکس دوتامونو از یه عکس گروهی کات کرده بودم؛ اشاره کرد. من اون موقع رفته بودم کنارش که تو عکس باهم بیفتیم! – اینجا کجاست؟! – شرکت. – شرکت؟! – آره.. من و تو تو یه شرکت کار میکردیم. تعجب کرد و لبخند زد و گفت: جدا؟! پس من بالاخره تو یه شرکت کار کردم! نکنه تو هم مثل من عکاسی؟! چهره با جذبه به خودم گرفتم و گفتم: من رئیست بودم! بلند گفت: جااان؟! به خنده افتاده بودم. – یعنی من با رئیسم؟! صاف نشست و به یه نقطه خیره شد، حسابی خجالت زده شده بود. – من تو این یه سال خیلی عوض شدم. از اون دخترایی نبودم که چشمشون به رئیس و این چیزا باشه! – نه دعا تو عوض نشدی... من به سختی نظر تو رو جلب کردم. تو منو به خاطر احساسی که بهت داشتم قبول کردی نه به خاطر پول یا چیز دیگه، تو خودت بچه پولدار هم هستی تازه! – آره..یادم نبود! چون خوشم نمیاد که همه منو اینطوری بدونن برا همین تصمیم داشتم زندگی مستقل داشته باشم. – اینم یکی از ویژگی هات بود که منو جذب کرد... بقیه دخترا که تو زندگیم بودن فقط به خاطر پولم بود ولی تو اینطوری نیستی. قیافشو جدی کرد و گفت: هممم... پس دوست دختر زیاد داشتی! رنگم پرید و گلوم خشک شد! – مهم نیست اونا دیگه مال گذشتن بیخیال! – نه اتفاقا بد نیست بدونم، به هر حال میشناسمت! دستمو انداختم رو یقه بلوزم و گفتم: خب... یادم نیست باور کن! – یعنی انقدر زیاد بودن که حسابش از دستت در رفته! نمیدونم حس منه یا اینکه راستی راستی دریا داره غیرتی میشه! سرمو خم کردم جلوی صورتش و با احساس گفتم: دریا همه ی اونا مال قبل تو بودن من انقدر عاشق تو شدم که حتی اسماشون یا قیافه هاشون یادم نمیاد. برای من فقط یه دختر وجود داره اونم فقط تویی و تا آخر عمرم تو میمونی! چند ثانیه خشکش زد و معصوم تو چشام نگاه کرد و بعد یهو رفت عقب و گفت: من... این لیوانا رو ببرم آشپزخونه... میتونم بگم که لپاش سرخ شده بود و این قلب منو به وجد میاورد! پاشد تو حالت دوییدن رفت. خندم گرفته بود این دختره واقعا خیلی خجالتیه... ***از زبان دریا. دوییدم تو آشپزخونه و لیوانا رو گذاشتم تو سینک. – چته آخه دختر؟! چرا نمیتونی ترمال رفتار کنی... حالا درسته اون پسر خیلی... دستمو انداختم رو دهنم و نذاشتم اون کلمات ادا بشن! نمیتونم به این زودی وا برم! یه نفس کشیدم و سعی کردم با یه چهره ی خیلی طبیعی برگردم پیشش. وقتی رفتم حال دیدم داره با گوشیش صحبت میکنه. نشستم رو مبل و تلوزیونو تماشا مردم و در عین حال سعی میکردم بفهمم داره پشت تلفن چی میگه. نمیدونم چرا کنجکاویم گل کرد یهو! صحبتش تموم شد و من حالت بی خیالی به خودم گرفتم. – دوستای دوران دانشگاهم بودن، گفتن یکیشون منو بیرون دیده و الانم زنگ زدن میخوان یه قرار باهاشون بذارم. البته این قرار قرار نیست تو خونه باشه. – خیلی خب تو برو، من دیگه جای همه چیو میدونم. خیلی مهربون نگاه کرد و گفت: من که نمیتونم برای چندین ساعت تو رو تنها بذارم یا بهتر بگم... و رو نبینم! ای وای این باز از این حرفای عاشقانه زد و احتمالا لپام قرمز شده! – تورم با خودم میبرم. بهشون فقط میگم که تو نامزدی و از بقیه اتفاقا چیزی بهشون نمیگم، اگه هم از گذشته پرسیدن خودم جواب میدم.. مکث کردم و فکر کردم که درسته برم تو جمع دوستاش یا نه... مشکلی با تنها موندن تو خونه ندارم ولی... اگه یه وقت دزد اینا بیاد چی؟! اون موقع دیگه کارم ساختس! – خب... میام اوکی ولی نذار دوستات با من حرف بزنن نمیخوام همه چیو خراب کنم. خوشحال شد و گفت: باشه حتما... تو بیا بقیش با من! سرمو تکون دادم و اونم از ته دل لبخند زد. – فردا ساعت 12 اینا میریم، هوا احتمالا سرد باشه بهتره کاپشن بپوشی. فردا اومد و من و سامان رور یه میز تو کافه خیلی شیک به همراه چهار تا از دوستاش بودیم که سه تاش پسر یکیشون دختر بودن. یجورایی حس نا امنی داشتم و از بودن تو اونجا اصلا راحت نبودم. بعد از اینکه سفارش دادیم دختره که یه دختر مو قهوه ای با آرایش کم و تیپ ساده بود گفت: خیلی خوب شد که بعد این همه سال تو همچین شهری دور هم جمع شدیم... البته ما چهارتا که با هم اومدیم گردش ولی سامان این چند ساله خبری از ما نمیگرفت. سامان پوزخند زد و گفت: من این سه تار و تو جشنا میدیدم البته تو هم چه بهتر که تو اون جشنا نبودی فرشته خانوم! دختره خندید و خجالت کشید. بعد یهو به من نگاه کرد و با نیش باز گفت: خب دریا جون... بگو ببینم چطور تونستی بیشتر از دو هفته تو زندگی ایشون بمونی تازه نامزدم بکنی؟! چهارتاشون خندیدن و سامان یکم عصبی بنظر میرسید. با بی خیالی گفتم: شد دیگه! – نه دیگه باد تعریف کنی آخه این با هر دختری بود حتی اسمشم بلد نبود چه برسه به اینکه ازش خواستگاری کنه! موندم چی بگم و فقط چشم غره رفتم. سامان با لحن آروم گفت: این سوالت فقط یه جواب داره: عشق! تو چشمای من نگاه کرد و ادامه داد: وقتی که دیدمش، تازه اون موقع فهمیدم زندگی یعنی چی... زندگی من قبل اون یه هیچ بزرگ بود، آدمی بودم که فقط تظاهر به خوشبختی میکردم ولی همیشه یه پوچی بزرگ تو قلبم بود که نه میتونستم پرش کنم نه انکار... تو کل زندگیم فقط اون لحظه بود که حس کردم قلبم واقعا داره میتپه... قلبم می‌تپید برای اون... برای لبخندش برای موهاش برای همه چیزش... زندگی من معنی پیدا کرده بود، فقط یه معنی... دریا. هر روز که میگذره این حس بیشتر میشه و من بیشتر میخوامش، میخوام که تو زندگیم فقط اون باشه فقط صدای اون فقط عطر اون... وقتی که انقدر دوستش دارم چرا نباید بقیه عمرمو با اون بگذرونم؟! دستشو گذاشت رو دستم و انگار برق بهم وصل کردن! – دوست دارم تا آخر عمر با من باشه، هر چند که عمرم کافی نیست برای ثابت کردن محبتم ولی... هر ثانیه بودن با اون ارزششو داره! بدون اینکه حواسم به خودم باشه غرق نگاهش شده بودم و حرفاش قلبمو لمس کرده بود. حرفایی که نه فقط حرف بلکه یه نگاه عمیق همراهشون بود و منو محسور کرده بود. برای چند ثانیه همونطور موندم و بعدش دستمو آروم کشیدم و لیوان نسکافمو از هیجان سر کشیدم! واقعا خجالت زده شده بودم و قلبم تند تند میزد! یه روز که از خواب بیدار شدم، احساس تشنگی بیش از حدی کردم و تو اتاقم آب نبود، برا همین بدون هیچ کاری از اتاقم رفتم بیرون. با قدم های خسته میرفتم سمت آشپزخونه که دیدم وسط حال داره تی شرتشو درمیاره! با دیدنش هنگ کردم و ناخوداگاه گفتم: وای! سامان منو دید و خیلی هول رومو برگردوندم! – ببخشید... لیوان قهوه دستم بود ریخت رو تی شرتم دیدم... کسی نیست تی شرتمو دراوردم. با دستپاچگی گفتم: نه... اشکالی نداره! من... چیزی ندیدم! اه اینم حرفه تو میگی خنگول؟! صدای خنده ی ریزش اومد. -من میرم اتاقم تو راحت باش. برنگرد، برنگرد! منونتستم صبر کنم و برگشتم داشت میرفت سمت اتاقش و نیم تنش برهنه بود. دستمو انداختم رو چشام و با خودم گفتم: چرا نگاه میکنی آخه؟! لای انگشتامو باز کردم و دیدم نیست. رفتم به مبل تکیه دادم. – الان بیشتر میفهمم چرا چند ماه پیش من به این جواب مثبت دادم... اون واقعا خیلی خوشتیپه! از خودم شاکی شدم و یه دونه زدم تو سرم! حرفای تو کافه یادم اومد و همون حس گرمی اومد تو دلم که وقتی تو چشمام نگاه میکرد بهم دست داد. یه لبخندم رو لبام اومده بود.... یهو به خودم اومد و از حرص یه پوف کشیدم. رفتم به آشپزخونه و آبمو خوردم. درحالی که چشمو میمالیدم میرفتم به اتاقم که خوردم بهش! – آی! با نگرانی گفت: خوبی دریا ببخشید! مظلوم نگاش کردم و حس کردم با دیدنش انقدر از نزدیک قلبم فشرده شد... ای خدا من چم شده؟! با اون چشمای عسلیش زل زده بود بهم و منتظر واکنشی ازم بود. -اره... خوبم. تو چطوری؟! لبخند زد و گفت: تو که خوبی منم خوبم. نمیتونستم مانع خندیدنم بشم، وقتی لبخند زد بنظرم جذاب تر اومد. همونطور نگاش میکردم و نیشم تا بناگوش باز بود که یهو جدی شدم و دوییدم به اتاقم و درو محکم بستم. قلبم واقعا یجوری میشد و این... حس بدی نبود! رفتم صورتمو چند بار شستم و تو آی نه به خودم خیره شدم. – تو چر اینطوری میکنی دریا خودتو کنترل کن! دستمو کشیدم رو موهام و درحالی که فکرم خیلی مشغول بود رفتم رو تختم نشستم. – کاش درا کنارم بود. اگه باهاش مشورت میکردم بهتر میفهمیدم چم شده. *** از زبان سامان. دریا بنظر عجیب و غریب میومد، انگار از دیدن من خیلی خجالت کشید. پوزخند زدم و لپ های گل انداختش اومد به ذهنم. خب اونم حق داره من نباید وسط حال لباسمو در بیارم! – خوبه عصبانی نشد! لباسمو عوض کردم و برگشتم پایین که دیدم اونم از اتاقش اومد بیرون. شرم چند لحظه پیش هنوز کاملا از بین نرفته بود. – من صبحونه خوردم هنوز رو میز مونده تو هم برو بخور. من چند ساعتی کار دارم... میدونی که کارای شرکتو باید از اینجا پیگیری کنم. اگه چیزی لازم داشتی بهم بگو باشه؟! خیلی مودب سرشو تکون داد و لبخند زد. موهاشو دم اسبی بسته بود و خیلی ناز شده بود، کاش میشد بغلش کنم! یه نگاه پر حسرت بهش انداختم و رفتم اتاقم. سه چهار ساعت گذشت و هم دستام از تایپ کردن و هم چشام از زل زدن به مانیتور خسته شده بود. همشم نشسته بودم پشت میز و پاهامم گرفته بود. – یه چرتی بزنم بعد برم برا دریا نهار درست کنم، یه وقت گرسنه نمونه. همونطوری تلو تلو خوران خودمو پرت کردم رو تخت و نفهمیدم کی بیهوش شدم! چشامو باز کردم و اولین کار دستمو دراز کردم رو میز کناری که گوشیمو بردارم، عین نابیناها سعی میکردم بدون نگاه کردن گوشیمو بردارم. هنوز یکم خواب آلود بودم.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Apr 30, 2020 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

DaryaWhere stories live. Discover now