Darya part 22

8 0 0
                                    

-میگم درسا... میخوای تا شب بمونم کنارتون؟ برگشتنی هم من ببرمتون خونه... فکر نکنم تو این وضعیت بتونی رانندگی کنی! – نه سامان جام به اندازه کافی زحمت دادم بهت، تا شب حالم بهتر میشه. تو برو دیگه ممنون به خاطر همه چیز. بهم برخورد! شاید میشد بیشتر کنارش باشم... خنگ نباش سامان، اون که الان خواب نیست نمیشه کنارش بشینم و دستاشو بگیرم! درسا خواست بره داخل که گفتم: پس مراقب خودت باش و مراقب... اون، من میرم اگه نیازی شد زنگ بزن. و اینکه بهش نگو من کل شبو کنارش بودم باشه؟! نمیخوام معذب بشه.اگه ندونه کلا خیلی بهتره! – هر طور راحتی، بازم ممنون. پایینو نگاه کرد تعجب کرد گفت: اون چیه؟! زیر پامو نگاه کردم، گوشیم که از قابش درومده بود! زودی برش داشتم و خیلی ریلکس گفتم: از دستم افتاده بود! – اوکی، فعلا. سرمو تکون دادم و برگشتم برم که قیافش یادم افتاد که پر از علامت تعجب بود به خاطر... اینطوری نمیشه که برم باید یه توضیحی بدم وگرنه برای خودش تئوری میسازه! مثل خنگا خندیدم و برگشتم سمت درسا. -درسا جان؟! – چیزی شده؟ - چی؟! نه چیزی نشده من فقط... میخواستم از دریا خداحافظی کنم یه وقت بعدا ناراحت نشه که چرا بدون خداحافظی رفتم! دخترا برا اینجور چیزا حساسن دیگه... جا خورده بود، حقم داشت من خوب میدونستم دریا اینطوری نیست و داشتم چرت میگفتم! – تازه من رئیسشم دیگه یه خدا بد نده ای چیزی بگم! الان مثلا منطقی حرف زدی؟! – باشه سامان تو برو پیشش منم برم دست و صورتمو بشورم یکم حالم بیاد سرجاش بتونم پیش خواهرم بمونم. دوباره خندیدم با صدای بلند گفتم: حله! اونم خندش گرفته بود... این دختره قشنگ منو خنگ کرده! رفتم داخل، پرده وسط کشیده شده بود و از دم درم میشد ببینمش. پرستار سرمو چک کرد و اومد کنار. یه جوری نگام کرد انگار دوستشو دیده... خب منم یه همچین تاثیری رو خانوما دارم! دریا چشماش بسته بود. عزممو جزم کردم و رفتم کنارش. تا فرصت هست صورتشو برانداز کردم و لبخند زدم! چشماشو که باز کرد قیافمو جدی کردم و چشامو دزدیدم. خواست بشینه که دستم ناخوداگاه رفت رو شونش. -دراز بکش دریا نیازی نیست. همونطور قفل کردم یه لحظه اونم نگاهش رفت به دستم که رو شونش بود، دستمو زود کشیدم و پایینو نگاه کردم. خیلی خب بس کن دیگه سامان شروع کن! آب گلومو قورت دادم و نگاش کردم. هنوز متعجب بود... یکم رفتم نزدیکش و شروع کردم: حالت خوبه؟! – اهوم. – من...صبح برای چکاپ اومده بودم بیمارستان، آخه دیشب منم یکم دود رفت تو گلوم نمیتونستم راحت بخوابم برا همین صبح... اومدم که یه چک کنم! ابروهاشو داد تو هم، شاید زیادی سرد برخورد کردم! – میدونستم که تو رو آوردن اینجا قبل رفتن گفتم بیام ببینمت که تو بهوش اومدی. به هر حال دختر جوونی و... من خوشحال شدم که اتفاق بدی برات نیوفتاد، تازه تو... کارمندم هم هستی اگه هر کس دیگه هم بود خوشحال میشدم و... بغلش می کردم! مثلا نیلوفر یا... با لحن خیلی سردی گفت: خانم محمودی! با لحن مسخره که از دستپاچگی اومده بود سراغم؛ گفتم: آاااااره.... خانم محمودی رم بغل میکردم به هر حال اون همه با هم خاطره داریم! چشم غره رفت و گفت: فهمیدم! احمق جون واقعا دیگه داری چرت میگی،خانم محمودی آخه! با همون لحن مضحک ادامه دادم: به هر حال من آدم انسان دوستی ام! و... وقتی اومدم گفتن درسا هم فشارش افتاده اونم دیدم، البته بغلش نکردم! چشماشو درشت کرد و دهنشم کج کرد! تن صدامو ضعیف کردم گفتم: البته میتونستم بغلش کنم به هر حال اون دختر خوبیه! دست به سینه شد و لبخند ملیح زد و گفت: متوجه شدم آقا سامان... خب فکر کنم حداقل قانعش کردم، به قیمت ضایع شدنم! اون طرفو که نگاه میکرد با احساس نگاش کردم، چرا اخم میکنی دریا خانم... کاش بتونم دوباره بغلت کنم و بگم که اگه چیزیت میشد میمردم خانم عزیز! برگشت برای چند ثانیه بدون اینکه چیزی بگه با خشم کوچولویی تو چشام زل زد. منم که بازم کلم داغ کرده بود داشتم خودمو کنترل میکردم! – آقا سامان متوجه شدم حالا میتونین تشریف ببرین! خودمو جدی کردم گفتم: البته نیومده بودم اون... چیزو توضیح بدم، اومدم بگم که هر وقت حالت خوب شد بیای سر کار... به زودی خوب میشی دیگه کارت عقب نمونه! ایندفعه واقعا عصبانی شد. دهنشو جمع کرد و با حرص گفت: خیلی خب... میام سر کار جناب! خب دیگه واقعا گند زدی! اون خانم تخت بغلی خندید و گفت: اگه این دختر خانم بهت محل نمیده میتونی بیای پیش من مراقب من باشی! یه جوری هم سر تا پامو برانداز کرد! خندم گرفته بود یه جورایی. دریا یطوری با خشم اون خانمو نگاه کرد که انگار میخواست پاشه کتکش بزنه! چه صحنه جالبی! برگشت منو نگاه کرد و با عصبانیت گفت: اگه امر دیگه ای ندارین... صاف وایستادم و سرمو خم کردم و رفتم بیرون. زیر لب زمزمه کردم: قبل اینکه دلم خیلی تنگت بشه میبینمت دریای من! از بیمارستان خارج شدم اشکان تازه اومد و گوشیش دستش بود. – بالاخره به خودتون زحمت دادین! اینو از دور با خودم گفتم، اون منو ندید. با حرص نگاش کردم و سوار تاکسی شدم رفتم. ***از زبان دریا. هنوز باورش برام سخت بود که همچین اتفاقی برام افتاده بود، مثل یه کابوس بود. یه کابوسی که انگار فقط چند لحظه طول کشید، وقتی که لباسامو تو اتاق پرو عوض کردم و وقتی میخواستم برم بیرون در باز نمیشد، بعدشم فقط کلی دود و نفس هایی که به شماره افتاده بود! چشام که سیاهی رفت بعدش حتی ترس از مردن نداشتم، چون خبر نداشتم داره چه اتفاقی میوفته! انگار هنوز بی حال بودم، درسا کنارم رو صندلی نشسته بود و از چهرش میشد خوند که چقدر ترسیده و چقدر گریه کرده... – آبجی جون چیزی میخوای برات بیارم؟! آب غذا یا هر چیز دیگه‌ای؟! سرمو به نشانه نه تکون دادم. پرستار اومد و گفت: الان بهش سرم وصله نمیتونه چیزی بخوره، وقتی رفتین خونه اونجا برا یکی دو روز غذاهای سبک مثل سوپ و سبزیجات آب پز بهش بدین. – باشه، ممنون که گفتین. پرستار برای چند ثانیه با ترحم نگام کرد و رفت. – این چشه؟! – چرا مگه چیشده؟! یه پوف کشیدم چشامو بستم، گفتم: هیچی! گرمی دستاشو روی موهام احساس کردم، یه لحظه انگار یه چیزی اومد به ذهنم… یه لمس... دقیقا همینطوری روی موهام ولی... نه با دستای درسا! – الان چه حسی داری دریا جان؟! با صدای ضعیف گفتم: خستم ولی فکر کنم خوب باشم! دلم میخواد زودتر از اینجا برم، حس خوبی نمیده بوشم... – آره بوش واقعا بده! – خیلی! یه کوچولو خندیدیم و با احساس بهم نگاه کردیم. درسا خم شد سمتم، دستمو گرفت و با لحنی که دلم براش تنگ شده بود؛ گفت: دیگه منو نترسون باشه؟! تو خانواده منی آبجی کوچولو اگه چیزیت میشد من بی خانمان میشدم! لبخند زدم گفتم: باشه دیگه از اینکارا نمیکنم، به شرطی که مثل دختر بچه ها گریه نکنی! چشماش پر شده بود... خندید و اشکشو پاک کرد. دستشو فشار دادم و لبخند زدم که دیدم اشکان با حالت مردد داره میاد سمت تخت. خوشحال بود ولی انگار یکم شرمنده بود. اومد کنار درسا وایستاد و گفت: با دکترت حرف زدم عزیزم، گفت وضعیتت خوبه... خودت خوبی؟! سرمو تکون دادم. برام سوال بود که چرا وقتی چشامو باز کردم پیشم نبود یا حداقل بعدشم نیومد! تن صداشو یکم سریع کرد و ابروهاش رفت تو حالت مظلوم! هر وقت یه کار بدی کرده بود و میخواست یه چیزیو توضیح بده اینطوری میشد. – عزیزم م واقعا معذرت میخوام که نموندم پیشت..  یه کاری پیش اومد و محبور شدم برم. – نیازی نیست توضیح بدی اشکان... درسا پیشم بود همین برام کافیه. دیگه حرفی نزد و فقط بهم خیره شد. ازش عصبانی نبودم به هر حال با بودنش چیزی عوض نمیشد. یکم موند و اومد سرمو نوازش کرد و رفت. من و درسا تا شب موندیم اونجا. واقعا یکی از خسته کننده ترین روزای زندگیم بود! حالمم بهم میخورد و سر درسا هم هر از گاهی گیج میرفت، الان معلوم شد چرا منو درسا از رشته تجربی بدمون میومده! دکتر مرخصم کرد و درسا لباسامو عوض کرد. همون لباسای توی آتیش سوزی رو مجبور شدم بپوشم. با کمک درسا راه رفتم و سوار ماشین شدم. هر چند یکم بی حال بود ولی ماشینو خودش روند. وقتی رفتیم خونه، درسا رفت رو مود پرستار خونگی! اولش خودش منو برد حموم و خودش لباسامو پوشوند، بعدشم رخت خوابمو درست کرد و نمیذاشت تکون بخورم! منم اعتراض میکردم ولی نمیذاشت حتی جمله و تموم کنم. رفت برام یه سینی که توش سوپ، سالاد و نون بود آماده کرد و کمکم کرد بخورم. سریع تر از بقیه روزا رفتار میکرد و هنوز پر استرس بود! اینجور موقعیتا خیلی عجیبه. .. چیزی که خودت حتی بهش اهمیت نمیدی؛ برای عزیزات انقدر مهم میشه و انقدر نگرانت میشن! تنها حسی که داشتم یه هیچ بزرگ بود... یه گنگی عجیب! فقط به خاطر اینکه خواهرم خیالش راحت بشه باهاش همکاری میکردم. موقع خواب دو سه تا قرص بهم داد و پیشونیمو بوسید. وقتی داشت میرفت دستشو گرفتم و با لحنی که بهش اطمینان خاطر بدم گفتم: خواهر جونم دیگه آروم باش باشه؟! هر چی بود گذشت... دستمو فشار داد و لبخند زد. با شیطونی گفتم: قربون آبجی جونم برم! خندید و رفت. منم دیگه چشامو بستم. یاد بغل سامان افتادم و حرف آخر پرستار وقتی که داشتم از اتاق بیرون میرفتم (اون پسره خیلی نگران بود کل شبو پلک رو هم نذاشت. بیچاره فقط یه ساعت صبح خوابید!) اینجا بود که مخم واقعا هنگ کرد! – یعنی چی که پسره کل شب کنارت بود؟! منظورش... منظورش سامان بود؟! اون برا چی باید کل شبو منتظر بمونه... باید ازش بپرسم! دو روز گذشت و تو این دو روز یه بار رفتم بیمارستان و چند تا آزمایش دادم. الان واقعا حالم بهتر بود. به اصرار اشکان رفته بودیم به یه رستوران تا کمی باهم بیشتر وقت بگذرونیم! اون تند تند حرف میزد و از یه موضوع به موضوع دیگه میپرید و من توی ذهنم یه سوال بود که میخواستم بپرسم. با غذام با چنقال بازی میکردم که یهو پریدم وسط حرفشو گفتم: اشکان تو... کل شبو اصلا نیومدی منو ببینی؟! درسا گفت که شب حالش بد شده و از پرستار خواسته حواسش به من باشه... تو کلا نیومدی بیمارستان؟! رنگش پرید و برای چند لحظه فقط زل زد بهم بعدش آب خورد و لبخند ملیح زد! خیلی خب آقای اشکان جوابمو گرفتم! یجوری نگاش میکردم... درست مثل نگاهی که یه مدیر به دانش آموز بی نظم داره! دستمو گرفت و ادامه داد: من اومدم عزیزم... موقعی که اومدم کسی تو اتاقت نبود، حتما پرستار بیرون رفته بوده اومدم یکم پیشت موندم و بعدش بابام زنگ زد و گفت حال مامانت بعد شده برای همین... منم سراسیمه رفتم خونه! – حال مامانت چطور بود حالا! یهو خوشحال شد و دستمو فشار داد و گفت: حالش یکم بد بود ولی یکم بعدش بهتر شد! این حالتش یکم منو متعجب کرد... این جمله اونقدراهم خوشحالی نداشت! دستمو کشیدم و به غذا خوردن ادامه دادم. – اشکان؟! این صدای یه دختری بود که اومده بود سمت میز ما و با نیش باز و صدای جیغ جیغو اسم اشکانو صدا زده بود! هر دومون جا خورده بودیم. اومد چسبید به میزمون و با همون لحن گفت: عجب تصادفی که تو رو اینجا میبینم! با دقت نگاش کردم. – نسترن! خندید و رو به من گفت: خوب یادت مونده خانم عکاس! چقدر زننده رفتار میکرد منو یاد خانم محمودی انداخت. صندلی رو کشید و نشست! من و اشکان با قیافه های شوکه شده بهم نگاه کردیم و ندونستیم چی بگیم! با خیال راحت کیفشو گذاشت رو میز و منو رو برداشت. زیر لب زمزمه کردم عجب پرویی! – چیزی شده دریا جون! الکی خندیدم گفتم: نه... چیزی نشده شما سفارشوتونو بدین! با 32 تا دندون یه لبخند حال بهم زن تحویلم دادم. ادای دخترای پر افاده رو دراوردم و درحالی که با سالادم بازی میکردم گفتم: چرا تنهایی... بهش نگاه کردم و ادامه دادم: سامان... چرا باهات نیست؟! پوزخند زد و گفت: عزیزم سامان برای چی با من بیاد اینور و اونور اون که... با معنی به اشکان نگاه کرد و رو میز خم شد و ادامه داد: مثل اشکان که دوست پسرم بود؛ با من نیست. اون فقط یه دوسته... اشکان بدجوری با این حرف بهم ریخت! منم یکم عصبانی شدم رفتارش خیلی بی ادبانه بود! بعدش ادای دخترای با ادبو دراورد و گفت: تو که مشکلی نداری دریا جون من اینطوری با دوست پسرت حرف میزنم؟! چشامو کوچیک کردم و لبخند ملیح زدم! گوشیم زنگ خورد، امیر بود. پاشدم و گفتم: با اجازتون من میرم با تلفن حرف بزنم، شما هم از خاطرات قدیمیتون حرف بزنین! اشکان چشم غره رفت منم دستمو گذاشتم رو شونش و رفتم. ****این قسمت از داستان از زبان سوم شخص است: اشکان کلا درحال وول خوردن بود و از دیدن نسترن در مقابلش دست و پاش بهم میپیچید! نسترن کمی صندلیشو نزدیک صندلی اون کرد و با عشوه گفت: خیلی دلت برام تنگ شده بود مگه نه؟! دل من که واقعا تنگ شده بود! اشکان با صراحت گفت: نه... در اشتباهی دل من اصلا... نسترن از فرصت استفاده کرد و دست اشکانو که رو میز بود گرفت و با لبخند گفت: هیییس! من خودم میدونم آقا اشکان نیازی نیست خودتو به فشار بیاری! تو قبلا خیلی منو دوست داشتی... الانم میدونم که با دیدنم یاد اون روزا افتادی! اشکان حرفی نزد. انگار کمی تحت تاثیر قرار گرفته بود. نسترن متوجه این شد؛ با رضایت لبخند زد و دستشو کشید. اشکان لحنشو جدی کرد و گفت: بهتره زودتر بری و دور و بر من نباشی من الان با دریام خودت دیدی که! – آره دیدم و اتفاقا برا همین نمیخوام بیخیالت بشم! – منظورت چیه؟! – عزیزم... دارم میبینم که رابطتون سرده..میفهمی که چی میگم! اشکان یقشو درست کرد و ابروهاشو داد تو هم. – تو..اشتباه میکنی ما اصلا باهم اینجوری نیستیم...این اواخر یکم بینمون فاصله افتاده وگرنه خیلی هم با هم گرمیم! نسترن با لحن تمسخر آمیز خندید و دوتا دستاشو گذاشت رو میز و گفت: جدا؟! اصلا ببینم شما دو تا باهم... رابطه دارین؟! با هم تو یه خونه زندگی میکنین؟! اینجا بود که اشکان واقعا کم آورد و عرق سرد ریخت! چشماشو دزدید و با حالت مردد گفت: اینجور مسائل شخصی به کسی ربطی نداره! – مثبت بازی درنیار آقا اشکان خودم میدونم که ندارین! اشکان کمی عصبانی شد و گفت: اصلا به تو چه ربطی داره؟! نسترن بدون اینکه از رو رفته باشه با اعتماد به نفس کامل گفت: نیازی نیست عصبانی شی اشکان جون... اگه بخوای من میتونم هر وقت که بخوای باهات باشم، منو که میشناسی هیچوقت بهت نه میگم. این دختری هم که من میبینم حالا حالاها بهت پا نمیده.... درحالی که تو یه مردی و خواسته هایی داری... اشکان جا خورد و با صدای پر تعحب گفت: چی داری میگی نسترن؟! – دارم میگم که مجبور نیستی ازش جدا بشی، میتونی دوستش داشته باشی ولی هر وقت که خواستی یه زنگ کوچیک بهم بزن من هرجایی که بخوای میام پیشت و آرومت میکنم مثل قدیما! اشکان دیگه عصبانی نبود. حتی شروع کرده بود به فکر کردن، یه نگاه به نسترن انداخت ولی حرفی نزد. همون لحظه دریا از اون سمت اومد. ****از زبان دریا. وقتی اومدم نزدیک میز نسترن کیفشو برداشت و بلند شد. – خب دیگه دوستان من میرم. من اومده بودم غذای حاضری بگیرم و برم، بالا هم برای سرویس اومده بودم. شماهارو دیدم گفتم یکم بشینم کنارتون. نخواستم تظاهر کنم که از رفتنش خوشحال نشدم! چیزی نگفتم و با سرم خداحافظی کردم. اونم لبخند زد و برگشت یه نگاه پر عشوه به اشکان کرد و رفت. دور که شد رفتم نشستم و غر غر کنان گفتم: عجب رویی داره! اشکان رفته بود به فکر. دستمو جلوی چشماش تکون دادم و گفتم: الللللللو؟! به خودش اومد و زود گفت: جانم؟! – هیچی مهم نیست ولش کن. – باشه. – امیر زنگ زده بود. حالمو پرسید و گفت رئیسم میگه فردا بیام سر کار! – عجب آدم نفهمیه... تو تازه مرخص شدی ازت میخواد بیای شرکت؟! – اشکان جان کجا تازه مرخص شدم، سه روز شده و اینکه... خودمم دیگه میخوام برم! – چی بگم خب هر طور راحتی! اون سوال دیگه ای هم که ذهنم بودو پرسیدم: میگم اشکان یه چیزی ازت میپرسم لطفا راستشو بگو! – مگه من تا بحال بهت دروغ گفتم؟! چپ چپ نگاش کردم که گفت: خب حالا شاید یه بار! – بیخیال... حالا جواب بده. تو... عاشق منی؟! قاشقو داشت میبرد سمت دهنش که یهو وایستاد و زل زد تو چشام. – این سوال یهو از کجا اومد تو ذهنت؟! با لحن جدی گفتم: کاش فقط میگفتی آره یا نه! خشکش زد و با لحن ترسیده گفت: نه عزیزم منظورم این نبود... فقط جا خوردم از این سوال وگرنه که... نذاشتم ادامه بده و گفتم: خیلی خب بیخیال، بیا بریم دیگه غذاها هم تقریبا تموم شده! حرف تو دهنش موند و ادامه نداد.  برگشتم خونه، مکان مورد علاقم با شخص مورد علاقم! بهترین جایی که میشد راحت نفس کشید و زندگی کرد! با کلید خودم درو باز کردم و رفتم تو. درسا کاراش یه جوری بود که اکثرا تو خونه حل میکرد و بیشتر مواقع صبحا میرفت شرکت و میومد خونه، الانم احتمالا خواب باشه. بی سر و صدا درو باز کردم رفتم تو که یهو یکی درحالی که اسممو با گریه صدا میکرد اومد بغلم کرد! – دخترم ان چه بلایی بود سرت اومد؟! – مامان؟! سرشو آورد جلو، چشماش از گریه قرمز شده بود! با دیدنش شوکه شدم... – مامان برای چی اومدی؟! دیدم بابام هم وایستاده پشتش و اونم چهرش پر از نگرانیه... اومد بغلم کرد. چپ چپ به درسا نگاه کردم اونم لبخند ملیح زد و رفت آشپزخونه! من بعدا حالیت میکنم خواهر جون! واقعا نمیخواستم اونا بفهمن. الکی ناراحت میشدن و حالت طبیعی زندگی بهم میریخت. رو مبل سه نفره بین پدر و مادرم نشسته بودم و مامانم همش داشت قربون صدقم میرفت! بابام آدم منطقی تر و آروم تری بود و راحت تر میتونستم باهاش صحبت کنم. بابام گفت: برای چی زودتر به ما خبر ندادین؟! – باباجون چیزیم نشد که... مامانم خیلی زود پرید وسط حرفمون و با لحن نگرانش گفت: یعنی چی دخترم؟! گفتیم میتونین مستقل بشین ولی نه اینکه یادتون بره پدر و مادر دارین! – مامان جان این چه حرفیه منظور من... – بچه برگ نکردیم که بفرستیم شهر غریب بیوفته گوشه بیمارستان! درسا ساکت نموند و با لحن مطمئنی گفت: مادر من... این شهر و اون شهر نداره که، اتفاق ممکنه برای همه بیوفته. تازه من اینجا با دریا هستم و همیشه حواسم بهش هست! – خیلی خب ولی به عنوان والدینتون ما هم یه وظایفی داریم! بابام گفت: ما یه فکری کردیم. – چی؟! نکنه میخوان برگردیم و تو شیراز با اونا زندگی کنیم؟! زندگی اینجا رو چیکار کنم... کارم تو شرکت! یه ترسی اومده بود تو دلم. مامانم ادامه داد: من و پدرت خیلی فکر کردیم. هوای اینجا برای تنفس تو خوب نیست. باید بری یه جایی که آب و هواش بهتر باشه! یهو از جام پا شدم و با اعتراض گفتم: نمیشه که به خاطر یه حادثه خونمونو ول کنیم. من و درسا همه ی کارامون اینجاست و... – چی میگی دختر جون؟! میخواستم بگم که برای یکی دو هفته تو خونه ویلایی ما تو رامسر بمونید. البته من و باباتم چند روز میمونیم پیشتون. بعدش که یکم هوای درست و حسابی تنفس کردی برگرد سر کارت. سر جام موندم و مشغول فکر کردن شدم. اگه واقعا برم قبلش باید با سامان حرف بزنم. همین فردا میرم شرکت، اون سوال مورد نظرم باید ازش بپرسم! بعد از اینکه من و درسا کنی با پدر مادرمون حرف زدیم؛ قرار بر این شد که برای دو هفته به اونجا تقل مکان کنیم و درسا کاراشو اونجا با لپ تاپ حل کنه و من مرخصی بگیرم. اولش فکر کردم لزومی نداره ولی اتفاقا خوب شد. یه مدت دور از همه چیز، و نزدیک به هوای خوب، واقعا عالی میشه! بابا و مامانم موندن خونمون. صبح برای رفتن به شرکت بیرون رفتم. نزدیک در شرکت از تاکسی پیاده شدم و رفتم سمت در که دیدم سامانم از ماشینش پیاده شد. – خیلی خب دریا... همین الان باید باهاش حرف بزنی! نفس عمیق کشیدم و دوییدم پیشش. رفتم درست کنارش وایستادم و حتی یکم خوردم به بازوش. با دیدن من وایستاد و تعجب کرد، بعدش لبخند زد و گفت: امروز اومدی شرکت؟! نمیدونم چرا هول شده بودم، حتی مطمئن نبودم که حرفمو دقیقا چطوری بزنم! – آره... زنگ زده بودم به امیر، بهت نگفته؟! – نوچ! بازم عین خنگا خندیدم و گفتم: مهم نیست به هر حال اینجام! – آره اینجایی حالا بیا بریم داخل. راه افتاد منم کنارش میرفتم. – خب من... میخوام یه چیزی ازتون بپرسم... البته فکر نکنین که منظور بدی دا م فقط اینکه.... – بیا بریم تو دفتر من اونجا حرف بزنیم. – هان؟! باشه! از پله ها رفتیم بالا. من چرا اینطوری شدم؟! قلبم خیلی تند میزنه... باید زودتر ازش بپرسم. نمیتونم صبر کنم! بازوشو گرفتم و گفتم: الان زودی بپرسم خب... من... یعنی تو اونشب... نگاهم رفت به سالن که کاملا خالی بود. تعجب کردم و دستمو کشیدم. – چرا هیشکی نیومده؟! دور و برو نگاه کردم. کاملا خالی از آدم بود و بیش از حد ساکن. دلهره ای بهم حمله ور شد! برگشتم به سامان نگاه کردم داشت لبخند میزد. ازش یکم ترسیدم! – چیزی شده؟! حرفی نزد و یه قدم اومد نزدیک تر... – چیکار میکنی؟! همینطوری لبخند شیطون زده بود و یه قدم دیگه هم اومد جلو... رفتم عقب که...

DaryaWhere stories live. Discover now