از جام پا شدم و با چشمایی کاملا باز بهش خیره شدم... نه... این نمیتونه واقعیت داشته باشه! - خوشحالم که دوباره میبینمت دریا! با خشم داشتم روبروم رو نگاه میکردم به مردی که لبخند آشنا و از نظر من منزجر کننده ای داشت و با خیال راحت به صندلی چرمیش تکیه داده بود- چرا پا شدی میتونی بشینی! - چی... تو... تو... اوه خدای من! دستمو گذاشتم رو سرم و چهره ی درسا اومد جلو چشام اون چطور تونسته به من نگه؟! دیگه نمیخواستم بهش نگاه کنم ولی باید میفهمیدم چطور اینکارو کرده – حالت خوبه دریا؟! - حالم خوبه؟! حالم خوبه؟! تو بهم بگو حالت خوبه یا نه ؟! تو واقعا فکر کردی کی... من اصلا چرا باید باهات حرف بزنم همین الان میرم از درسا میپرسم که تو چه غلطی کردی! تقریبا داشتم داد میکشیدم و بیش از حد عصبانی بودم. خیلی برام تلخ بود که همه ی امیدم به آینده شغلی اینطوری بهم بریزه! از جاش پاشد و اومد کنارم که سریع عقب رفتم- نزدیک من نیا – خیلی خب باشه نمیام ولی ازت میخوام آروم باشی. لحن از خود شیفته ای که چند لحظه پیش داشت به کلی تغییر پیدا کرده بود و حالت کسی رو داشت که انگار میخواد متقاعدم کنه. – چرا باید آروم باشم هان؟! به امید اینکه بیام اینجا کار کنم اومد و به امید اینکه با یه آدم حسابی ملاقات کنم اونوقت میام و کی رو میبینم؟! تو رو... – دیگه داری بی احترامی میکنی- اصلا معلوم هست شما تایفه ی راد چتونه؟! یکیتون منو مسخره باباش میکنه و از شرکت بیرونم میکنه یکیتونم خواهرمو گول میزنه و منو می نشونه جلوی خودش... واقعا چتونه چه بگیر و ببری و با من دارین؟! انقد از کوره در رفتم که رفتم جلوش و انگشت اشاره گرفتم طرفش اونم باز لبخند زد و مستقیم به نوک انگشتم خیره شد. رفتم عقب و دست به سینه وایسادم- خانم محترم اگه یه لحظه دست از تهمت زدن بردارین و گوش کنین بهتون میگم – آخه واقعا هیچ منطقی به ذهنم نمیرسه منو از این شرکتتون میندازین به اون شرکت که چی بشه نکنه دلتون برام سوخته شایدم... شایدم اشکان ازت خواسته که منو استخدام کنی که من... یکم تن صداشو برد بالا و خیلی جدی گفت: من هیچ کاری با اونا و شرکتشون ندارم و مستقل کار میکنم و جذب کردن تو به اینجا هم کاملا فکر خودم بوده و اگه فقط یه لحظه فقط یه لحظه گوش کنی همه چیو بهت میگم. هنوز ابروهام تو هم بود این حرفش باعث نمیشد که من قانع بشم... چیزی نگفتم و اون طرفو نگاه کردم – خیلی خب حالا بهتر شد... ببین من اون روز توی شرکت راد پوشه ی عکس تو رو پیدا کردم و کارات بنظرم جذاب اومد و با خودم فکر کردم چرا باید همچین عکاسی رو از دست بدم برای همین با درسا حرف زدم که تو این مورد کمکم کنه الانم ازت میخوام اون شب تولد لعنتی و همه ی چیزای دیگه رو فراموش کنی و سعی کنی منو به عنوان رئیس و سرمایه گذار این شرکت ببینی. – آهان یعنی تو هیچ قصد خاصی از اینکه منو اینجا « جذب» کنی نداشتی! – نه دریا معلومه که نداشتم دختر تو واقعا تو ذهنت از من یه آدم منحرف ساختی! واقعا موندم چی بهش بگم دلم میخواست فحش بارونش کنم ولی واقعا داشت حوصلمو سر میبرد – خب... حالا اینجایی- خب که چی – اینجایی وبه عنوان عکاس استخدام شدی و من باید کارات و – یه لحظه صبر کن آقای راد برای خودت نسخه نپیچ درسته که اومدم ولی دلیلی نمیشه که برنگردم – منظورت اینکه کارو قبول نمیکنی؟! درحالی که به سمتش قدم برمیداشتم و کمی اطمینان به خودم داشتم گفتم: تو واقعا فکر کردی خیلی زرنگی آقای سامان راد... فکر کردی من میام اینجا برای تو.. کار میکنم – فکر کنم بهتره که به رئیست بگی شما خانم برومند! - من رئیسی نمیبینم که بخوام بهش بگم شما یا هر چیز دیگه ای و الانم از اینجا میرم و ترجیح میدم اون پوشه رو پس بگیرم، البته مهم هم نیست میتونی هر کدومشونو جدا گانه قاب کنی و به دیوار دفترت بزنی که یکم رنگ بگیره و خب بهتر بگم از بی روحی دربیاد! پوزخند زد و به میزش تکیه داد اونقدی خم شده بود که تازه سرش روبروم بود، درحالی که مستقیم به لبام نگاه میکرد با صدای آرومی گفت: مطمئنا تو دختر باهوش و زرنگی هستی – آره از تو باهوش ترم میتونی مطمئن باشی- شکی درش نیست فقط انگار حواست به جزئیات اطرافت نیست! - منظورت چیه من حواسم به همه چیز هست – باشه خب پس لزومی نداره قرار دادی رو که امضا کردی یادت بندازم – قرار داد؟! خب که چی – امید وار بودم کارمندم دقیق تر از این باشه! - چی داری میگی درست حرف بزن ببینم! - ننچ ننچ ننچ هنوز که بلد نیستی با بزرگتر از خودت درست حرف بزنی.. منظورم بزرگتر ازنظر رتبس خب هنوز ترفیع هم نگرفتی! داشت از چی حرف میزد. - خب امضا کرده باشم فسخش میکنم انگار قرار داد بین کشوری چیزیه! کی به اون تیکه کاغذ اهمیت میده بندازینش دور من از اینجا میرم – هر طور راحتی اگه میخوای برو. رومو برگردوندم برم که ادامه داد: فقط بدون که به مدت سه سال نمیتونی جایی کار کنی و کارمند اینجا محسوب میشی – چی؟! برگشتم سمتش و نزدیک تر رفتم با اینکه نمیدونستم چرا اینو گفت انگار با پتک کوبیدن تو سرم! - نمیتونی کار کنی چون توی قرار داد ذکر شده و اون فقط یه تیکه کاغذ نیست که پارش کنیم توی سامانه این شرکتم ثبت شده و اگه بخوای سه سال دیگه میتونی استعفا بدی – تو داری دروغ میگی که نذاری من برم – ببین دختره بی اعصاب منم از این بابت خوشحال نیستم و خب عاشق چشم و ابروت نیستم که نذارم بری ولی قرارداد اینو میگه و نمیشه کاریش کرد. یکمی فکر کردم که بفهمم داره چی میگه – خب الان استعفا میدم چه فرقی میکنه؟! - فرق میکنه، نمیتونی همچین کاری کنی و چون الان استخدام اینجایی جای دیگه نمیتونی استخدام بشی اگه هم عجله داری از شر من راحت شی که هنوز نمیفهمم چرا.... میتونم اخراجت کنم – خب بکن برای من بهتره. خندید و تو همون حالتی که به میز تکیه داده بود دست به سینه وایستاد – انگاری تو از این کارای شرکت اصلا سر درنمیاری و فقط بلدی دکمه ی دوربینتو خوب فشار بدی! اگه اخراج شی فکر میکنی بهت اعتماد میکنن که بهت کار بدن... نمیگن چی کار کردی که همون روز اول اخراج شدی؟! خیلی گیج شده بودم چقدر دلم میخواست همه ی اینا فقط یه خواب بوده باشه. – میبینم که حرفی نداری و گلوت خشک شده! پا شد اومد دقیقا جلوم وایستاد منم عقب نرفتم که فکر نکنه ازش میترسم ولی زیادی نزدیک بود و واقعا دلم میخواستم یه لگد بهش بزنم! - خانم برومند تو باید ازم ممنون باشی من قدر استعدادتو دونستم و بهت یه کار خوب توی یه شرکت خوب دادم تو اینجا میتونی پیشرفت کنی و خودتو به امثال حامد راد ثابت کنی. به صورتش نگاه نمیکردم اصلا دلم نمیخواست باهاش حرف بزنم – میدونم از دست من عصبانی و ناراحتی ولی اگه یه فرصت به من و درواقع به اینجا بدی میفهمی که تو فقط داری الکی محافظه کارانه عمل میکنی تو حتی منو نمیشناسی. سرمو بالا گرفتم و با صدای سردی گفتم: آره نمیشناسمت! - پس چرا انقدر نسبت به من خشم داری و فکر میکنی من آدم بدیم؟! – بعضی از چیزها بی دلیل اتفاق میوفتن و اصلا خودتم نمیدونی چرا... یه تای ابرومو دادم بالا باز به چشمای عسلیش نگاه کردم و گفتم: البته اگه بعضی ها هم به رفتارشون دقت کنن شاید متوجه خیلی چیزا بشن! لبخند زد و رفت دوباره به میز تکیه داد – خب... خانم برومند عزیز بنظر میاد مشکلمون حل شده باشه هان؟! - مشکلی حل نشده فقط شما منو توی وضعی قرار دادین که من چاره ای جز قبولش ندارم وگرنه بیخیال همه چیز میشم و همین الان از اینجا میرم بیرون – اگه عواقبش برات مهم نیست میتونی بری من جلوتو نمیگرم – اگه برام مهم نبود الان اینجا نبودم آقای راد – هوووم! یکم مودب شدیم هان؟! چشامو محکم بهم فشردم و نفس عمیق کشیدم اگه از اینجا میرفتم یا اینکه باهاش دعوا میکردم واقعا باعث نا امیدی خانوادم میشدم. نمیتونم سه سال بدون کار و درحالی که نمیام شرکت و تجربه کاری هم ندارم بشینم تو خونه واقعا ضربه مهلکی توی زندگیم میشد اگه اخراج هم بشم اوضاع بدتره... واقعا چرا انقدر ازش بدم میاد... یه دلیلی دارم یعنی شاید دارم ولی امیدوارم نداشته باشم چون اون برادر اشکانه... اه اشکان.... – اگه رام شدی بشین که صحبتمون رو شروع کنیم – همینطوری راحتم - خیلی خب ولی از این به بعد باید اوامرمو دنبال کنی و بدونی که من درمورد کارم خیلی جدی و سخت گیرم این شرکت برای من یعنی همه چیز متوجهی؟! - متوجهم.... – آفرین حالا فعلا برو یه سر به طبقه ی بالا بزن آتلیه عکاسی اونجاست و کلا بیشتر فیلم برداری های داخلی اونجا انجام میشه برو اونجا خودتو معرفی کن و اگه دوربینتو آوردی نشونشون بده و بعدش بازم بیا اینجا – خیلی خب حالا میشه برم؟! - بهتره روی لحنت کار کنی یادت نره که من – هوووف... خیلی خب. با لحن رسمی تری گفتم: میشه برم؟ خندش گرفت و با دستش اشاره کرد. لبخند الکی تحویلش دادم و از اتاق رفتم بیرون، جلوی خودمو گرفتم که داد نزنم ولی حتما باید یه جوری خودمو خالی میکردم برگشتم به در اتاقش لگد بزنم که منصرف شدم و نفس عمیق کشیدم – درسا چرا اینکارو با من کردی من میدونم دیگه این آدم دلش میخواد با من بازی کنه تازه برادر اشکانه و من... الان واقعا توی موقعیت بدی گیر افتادم. یکی از جلوم رد شد که منم لبخند زدم و صاف وایسادم دیگه نمیشد کاریش کرد باید شروع کنم باید سعی کنم حدالامکان ازش فاصله بگیرم البته فکر نکنم خیلی بهم گیر بده گفت که تو کارش جدیه منم باید جدی باشم ولی ای خدا سه ساله! - خیلی خب دریا با این فکرا به جایی نمیرسی باید کار کنی باید عکس بگیری و باید... اوضاع رو تحت کنترل داشته باشی اونموقع مشکلی پیش نمیاد... آره خوبه! ایندفعه با پله ها رفتم بالا با اینکه از منبع اینجا بدم میاد ولی خود شرکت واقعا به دلم می نشست رفتم بالا و از همون اول سالن فیلمبرداری و عکاسی رو دیدم... با وجود لحظات شومی که داشتم برای یه ساعت تونستم به انرژی قبلیم برگردم آشنایی با کار و گروه فیلم برداری واقعا برام جذاب بود و دیدن همه ی اون لوازم که برای من حکم طلا رو داشتن و حتی لمس کردنشون هم حس خوبی بهم میداد. اون لحظه ها نمیتونستم بیخیال رویابافی از آینده خودم بشم، زمانی که خودم این گروه رو رهبری میکنم و اسمم به عنوان عکاس ارشد زبان زد شرکت های تبلیغاتی شده! هیچوقت به خاطر این رویاها خودمو سرزنش نکردم چون هیچ چیزی به نظر من تو این دنیا بدتر از این نیست که نتونی رویا بسازی و برای خودت توی اون چیزی که ساختی حکم رانی نکنی! مدیر این گروه یه خانم مهربون قد بلند خوش هیکل با موهای فر زرشکی بود. چقدر به تیپش میخورد که کار بلد باشه با مانتوی خردلی بلند و پاشنه بلندی که پوشیده بود با جذبه تر بنظر میرسید و نمیشد ازش پیروی نکرد. – خب دریا جان از آشناییت خوشحال شدم دفعه بعد یعنی فردا لپ تاپم رو هم بار و بقیه عکسات رو نشونم بده مطمئنم میتونی کمک خیلی خوبی برای با باشی و همیشه جدی کار کنی – بله خانم قاسمی قول میدم تو کارم حرفه ای باشم! لبخندی زد و گفت: بهم بگو نیلوفر همه ی بچه ها اینطوری صدام میکنن و اینکه سعی نکن خیلی حرفه ای باشی که جای منو بگیری باشه؟! چشمک زد و دوتامونم زدیم زیر خنده.... اون آقای راد نیمه محترم شانس داره که همچین آدم ایی اینجا کار میکنن وگرنه همینجا رو رو سرش خراب میکردم! البته اگه بعدش اخراجم نمیکرد. برگشتم طبقه پایین. هر کی که منو میدید به خاطر شغل جدید تبریک میگفت و بنظر خیلی صمیمی میومد بنظر میاد تنها آدم منفور اینجا همون ایشون باشه! داشتم میرفتم طبقه اول که یادم اومد باید برم پیشش – خیلی خب فکر کنم چاره دیگه ای ندارم! رفتم یدونه به زور به در زدم و وارد شدم دیگه اون حس قبلی موقع وارد شدن و نداشتم حتی بی میل هم بودم. با دیدن من چشماش برق زد و دوباره لبخند زد ولی من سرد و خشک وایستاده بودم وسط اتاق – چرا نمیشینی؟ - اینطوری.... – توضیحاتم یکم طولانیه بهتره بشینی. رفتم نشستم و به روبروم خیره شدم، چقدر عجیبه که با گذشتن از این در انگار از یه مرز رد میشم و وارد دنیای دیگه ای میشم... دنیای شیک ولی سرد و تاریک! – خب از آتلیه ما خوشت اومد – برای من فرقی نداره من کارمو میکنم – هوووم هنوز ازم دلخوری! باشه پس برمیگردیم سر کارمون ، از این به بعد باید یه اتاق برای خودت داشته باشی که بتونی وسایلت رو بذاری قراره بیشتر وقتت رو طبقه بالا باشی ولی بازم بهتره که یه میز و یه لپ تاپ داشته باشی. یه نگاه به میز خودش انداختم که تقریبا شلوغ بود و چیزایی مثل چند تا مجله و برگه و یه کامپیوتر لمسی بزرگ بود – فکر نکن من اینجا فقط میشینم پشت میز خب منم کارایی واس خودم دارم و اینکه تو هم بهتره توی جلسات باشی – اشتباه میکنین قربان من اصلا درمورد شما فکری نکردم! - خب بهترم هست که فکر نکنی.. هر فکری.... نتونستم جلوی خودمو بگیرم که یه پوزخند نزنم واقعا که چقدر از خودش مطمئنه – اگه آماده ای الان ازت میخوام چندتا عکس بگیری – الان؟! - اهوم.. چندتا عکس برای سایت و مجله – خب اگه خانم قاسمی بذارن – نه کار گروهی نیست من در واقع ازت میخوام عکاس شخصی خودم باشی – چطور؟! دوتا دستاش رو گذاشت رو میز و انگشتاشو گذاشت رو هم مثل اینکه میخواد رو مطلبی تاکید کنه – تو علاوه بر اینکه تو کادر فیلم برداری شرکت هستی قراره کارهای جداگانه ای که من ازت میخوام رو انجام بدی قبلا یه دختر دیگه ای اینکارو میکرد ولی ازدواج کرد و رفت و منم از نیلو خواسته بودم یکی رو برام پیدا کنه ولی وقتی خودم پیدات کردم باهاش حرف زدم و اونم تایید کرد پس نیازی نیست نگران اون بخش باشی – خب چرا من ؟ من که تجربه زیادی هم ندارم شاید بهتر باشه تجدید نظر کنین! - نه لازم نیست من از هر تصمیمی که میگیرم مطمئنم – خیلی خب باید چیکار کنم آقای قربان؟! - بیوفت دنبالم بهت میگم. عجبا واقعا خیلی خوشش میاد رئیس بازی دربیاره بابای اشکانو مسخره میکرد خودشم مثل اونه... شاید بابای خودشم باشه البته! وقتی میرفتیم همه به احترامش پا میشدن و ازش یه سوالایی میپرسیدن اونم یه جوابی میداد و راه میوفتاد منم مثل سایه دنبالش بودم، بعضی ها یه جوری به ما نگاه میکردن و میخندیدن امیدوارم اونی که حدس میزنم نباشه! رفتیم طبقه بالا و بعد از اینکه با نیلو کمی حرف زد رفت توی یه اتاقی. اتاق بزرگی بود ابزار عکاسی و نور پرداز وسطش نصب شده بود و یه دیوار سبزم درست پشت لوازم بود رفت وسط وایستاد و دستاشو بالا برد با صدای پر انرژی و بلندی گفت: خب نظرت چیه؟! - بنظر بد نمیاد. خندید گفت جدا؟! رفت جلوی اون دیوار سبز و نشست روی یه صندلی – بیا جلو. رفتم – جلو تر- رفتم کنار یکی از دوربین ها وایستادم و منتظر امر بعدیش شدم – میبینم که متوجه جدیت موضوع شدی – میشه بگین باید از چی عکاسی کنم؟ - میشه چرا نمیشه ، شما قراره از من عکاسی کنین – چی؟! - فکر میکنم شنیدی – شنیدم ولی... باز تن صدام داشت بالا میرفت که آروم شدم و ادامه دادم: شنیدم ولی دقیقا نگرفتم - خب میدونی که من صاحب این شرکتم و نود درصد سرمایه این شرکتم برای منه و پنج درصدش برای امیر و پنج درصدشم یه سرمایه گذار دیگه – خب؟! - خب به عنوان رئیس میخوام چند تا عکس معرف و خوب از من تو مجله و سایت باشه – و از می خواین که این عکسارو بگیرم – نه جدا دختر باهوشی هستی! - شمام هم باهوش هم خیلی بامزه این تابحال کسی بهتون گفته بود؟! - آره اتفاقا دخترا خیلی بهم میگن – تعجب نکردم ! - حالا دیگه شروع کن اگه راحتی با دوربین خودت.... – خب باید ایستاده باشه یا نشسته؟ - هر دو. یه تای ابرومو دادم بالا و هر چند که هیچ ذوقی برای اینکار نداشتم دیگه مجبور بودم. دوربین خودمو برداشتم و خواستم عکس بندازم که متوجه شدم یقه پیراهنش یکم از کت زده بیرون و بد مونده – یقتون ... دستشو انداخت رو اون یکی یقش – نه اون یکی سمت راست – این؟! - بله – خب چشه؟ - بد مونده مرتبش کنین. سعی کرد مرتبش کنه که بازم بد موند انگار یه چیزی زیر کتش گذاشته باشن اگه این عکسو میگرفتم و میگفتم چاپش کنن احتمالا آبروش میرفت، بدم نمیشه ها! خندم گرفت ولی بیخیال اون فکر شدم – آقای راد برین جلوی آینه درستش کنین اینطوری نمیشه – دریا وقت ندارم تا اون یکی اتاق برم یه آینه نگاه کنم دیگه فعلا با این امکانات یه کاریش بکن – چیکار کنم آخه؟! - خودت بیا درستش کن – من؟! نمیشه – چرا نمیشه بیا کلا هر تغییراتی میخوای بدی بده به هر حال عکاس تویی – آخه من.... – مگه نگفتی تو کارت جدی هستی پس الان مثل هر عکاس حرفه ای دیگه ای جدیت تو نشون بده. دیدم واقعا حال کل کل کردن با این بشرو ندارم بهتره زودتر عکسو بگیرم که تموم شه بره. دوربینو گذاشتم رو یکی از چهار پایه های خالی و رفتم که یقشو مرتب کنم. قبل اینکه بهش دست بزنم یه نفس عمیق کشیدمو خم شدم، شروع کردم به درست کردن یقه و کتش. بنظر بیش از حد بهم نزدیک بود به طوری که بوی عطر مردونش کامل میومد ولی هیچ جوره نمیخواستم به صورتش نگاه کنم. سنگینی نگاهشو به همراه نفس های گرمش احساس میکردم قلبم کمی تند تند میزد و دستام میلرزید... یه نگاه بهش انداختم بنظر مرتب میومد فقط چند تار از موهاش افتاده بود کنار گوشش اونارم سریع دادم کنار گوشش که یهو بدون اینکه حواسم باشه باهاش چشم تو چشم شدم درحالی که خم بودم و صورتم مقابلش بود! انگار داشت جزئیات چهارمو بررسی میکرد و یه لبخندی رو لباش بود.... سریع رفتم پشت و تلمو دادم پشت گوشام عرقی که رو پیشونیم بودو پاک کردم و آب گلومو قورت دادم. خب دریای احمق حالا بیا و حرفه ای باش لطفا! واقعا نمیشد اون لحظه به قیافش نگاه کرد یه لبخندی اومده بود روی لباش و انگار نمیتونست جلوی خودشو بگیره – آقای راد اگه میشه لطف کنین مستقیم به لنز دوربین نگاه کنین و لبخند کوچیکی بزنین. یه سرفه مصلحتی کرد و یقه ی کتشو یکم تکون داد – الان آماده این؟ - آره آره خب... آمادم. یه نفس عمیق کشید و حالتشو حفظ کرد دست به سینه نشست و مثلا سعی کرد لبخند جذابی بزنه.... خلاصه حدودا بعد از پونزده دیقه از چند زاویه نشسته و ایستاده عکس گرفتم و بالاخره تموم شد خداروشکر! داشتم عکسارو چک میکردم که اومد کنارم وایستاد به طوری که میخواست اونم نگاه کنه – خب میخوای اینجا چاپشون کنی یا تو خونه؟ مطمئنم اتاق چاپ عکس داری - بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم: بهتره ببرمشون خونه اینجا خیلی طول میکشه – خیلی خب رفتی خونه بعد از اینکه روشون یکم کار کردی بفرست به ایمیلم و سعی کن تا فردا کلا آمادشون کنی که دوتاشو انتخاب کنم – باشه. اومد جلوم وایستاد با صدای مهربونی گفت: عادت داری موقع حرف زدن به آدم نگاه نکنی؟! سرمو بردم بالا با همون لحن خشک قبلی که مخصوص خودش بود جواب دادم: نه ولی عادت دارم وقتی دارم کار میکنم حواسم بیشتر به کارم باشه تا به حرف زدن با بقیه! - خیلی هم عالی خوبه که من کارمندای جدی و سخت کوش داشته باشم. داشتم دوربینو خاموش میکردم که با صدای خیلی آروم که به زور شنیده میشد گفتم: پس خوش به حالتون! خب البته سعی میکردم که یه پوزخند نزنم! دوربینو گذاشتم کیف و بیرون رفتم – دریا یه لحظه صبر کن.- ایییش باز چیشده؟! البته اینو طوری گفتم که فقط خودم بشنوم! - بعله آقای راد؟ چیزی یادتون رفته؟ اومد جلوم وایستاد یه کارت از جیبش دراورد – این شماره شرکت و پایینش شماره شخصی منه – خب؟ - خب تو باید داشته باشیش آدرس ایمیلم هم هست همین الان یه زنگ بزن که منم بدونم با کی طرفم یعنی موقعی که زنگ میزنی. با حالت مسخره و چشمای خمار نگاش میکردم و سعی کردم دهنمو کج نکنم – خب شمار شخصی من تو فراموش هست – یعنی من برای یه شماره برم سراغ پرونده ها؟! باور کن وقتشو ندارم چون باید یه عنوان و یه آفیش به علاوه خیلی چیزهای دیگه برای یه شرکت خارجی طراحی کنیم و فقط چند هفته وقت داریم پس نمیتونم خودمو... – باشه باشه تحت تاثیر قرار گرفتم.... الان زنگ میزنم.. آقای رااااد! - ممنون میشم! یه لبخند الکی مسخره زدمو از رو شماره کارت بهش زنگ زدم. – الان دیگه میتونی بری فعلا کارت همین عکساست ولی از چند روز بعد که ما فیلم برداری رو شروع میکنیم تو هم باید تو گروه باشی – کاملا متوجه شدم حالا میشه برم – بله حتما. قدم های تند تند برداشتم که باز نگهم نداره فقط صداشو شنیدم که گفت مراقب خودت باش... پوووففف فکر کرده کیه... الان احتمالا حسابی داره واس خودش حال میکنه که منو تحت سلطه گرفته و نمیتونم هیچ غلطی بکنم.... از شرکت بعد از خداحافظی با بچه ها اومدم بیرون خب شاید الان میتونم به مود عصبانیت و خشم برگردم و یکمم که شده تخلیه انرژی منفی کنم! یه لگد به یه سنگ کوچولو زدم و پرتش کردم – احمق...واقعا چه فکری کرده.. الان مثلا که چی.. واقعا هدفش چیه؟! اه درسا درسا... من چی بگم آخه به تو اااااه! همینطور غر زنان نمیدونم تا کجا راه رفتم که گوشی زنگ خورد – اه امیدم تو نباشی. برداشتم دیدم اشکانه، خب بهتره باهاش حرف بزنم دیگه قهر بودن باهاش فایده ای نداره الانم واقعا نمیشه برم پیش درسا قبلش نیاز دارم یکم آره شم – بله؟ - وای عزیزم مرسی که جواب دادی خداروشکر- آره جواب دادم- خوبی دریا جونم؟ - خب.. آره اگه بعضی از مسائلو فاکتور بگیریم آره خوبم- حق داری اینو بگی من واقعا به خاطر بابام ازت معذرت میخوام- نه نه اشکان خواهش میکنم دیگه در اون مورد حرف نزن
YOU ARE READING
Darya
Romanceعشق چه وقتی دل سوزتره... چه وقتی بیشتر حسش میکنی... وقتی باورش نداری و یهو به دام میوفتی... عشق وقتی ممنوعه خودشو بیشتر دوست داره!