موقع شام، میزمون انقدر سرد بود که صدای قاشق چنقال خیلی بلند بنظر میرسید. طاقتم طاق شد و به درسا گفتم: درسا... باهم بریم حیاط یکم قدم بزنیم؟! یه جوری گفتم که تابلو بود یه کار بدی کردم و میخوام تلافی کنم! درسا حتی بهم نگاهم نکرد و یکم از لیوان آبش خورد و رفت اتاق. بابام صداش کرد اونم گفت: یکم از کارام مونده بابا باید تا فردا تحویل بدم. – باشه دخترم شبت بخیر. ناراحت شدم و رفتم دنبالش تو اتاق. با صدای بلند و التماس گفتم: درسا لطفا بیخیال شو، من... من اصلا نمیدونم چرا همچین حرفی زدم اگه ناراحتت کردم ببخش! برگشت و دست به سینه شد، قیافش خیلی سرد بود. – تمومش کن دریا، دیگه راجبش حرف نزن. رفتم جلو و با حرص گفتم: اگه میگی تمومش کنم پس تو چرا تمومش نمیکنی؟! من یه اشتباه کردم آره ولی به خاطر یه مسئله کم اهمیت داری قیافه میگیری! سرشو برگردوند و چشماشو بست. بعدش یه نفس عمیق کشید و با آرامش گفت: خیلی خب بخشیدمت... فقط دیگه این موضوع رو باز نکن باشه؟! رفتم دستشو گرفتم و با مظلومیت گفتم: باشه، قول! لبخند زد و رفت دوباره لپ تاپو برداشت. یه لحظه ترسیدم باهام قهر کنه اونم به خاطر... یه پسر! دیگه با سامان مشکلی ندارم، البته هنوزم یکم برام عجیبه و بعضی از کاراشو درک نمیکنم. خندیدم و خوشحال بودم که یه پیام اومد به گوشیم: «سلام دریا حرف خیلی مهمی میخوام بهت بزنم، خیلی خیلی مهمه برای من پای زندگیم درمیونه بیا به این لوکیشن که برات فرستادم. زیر لب گفتم: این حرفا یعنی چی؟! یه نگاه به دریا انداختم سرش تو لپ تاپش بود. رفتم به تراس بیرون اتاق و زنگ زدم بهش. پیام از اشکان بود. گوشیش خاموش بود، خیلی تعجب کرده بودم. – شوخیش گرفته؟! به لوکیشن نگاه کردم فاصله خیلی زیادی از اینجا نداشت. پس احتمالا یه خونه باشه. – یعنی چی میخواد بگه... اگه فکر بدی تو سرش داشته باشه حالیش میکنم! باید برم درمورد سامانم باید باهاش حرف بزنم، برای چی چیزی بهم نگفت؟! حالا معلوم شد چرا این دوتا نسبت به هم انقدر کینه به دل دارن!رفتم داخل اتاق و مانتومو پوشیدم. – جایی میخوای بری؟! خیلی خب حالا چی باید بهش بگم. الکی خندیدم و گفتم بچه های اکیپ فیلمبرداری بهم زنگ زدن و گفتن یه دورهمی کوچیک دارن و منو دعوت کردن! حسابی تو دروغ گفتن پیشرفت کردی دریا آفرین! از خودم بدم میاد! – اوکی میخوای برسونمت؟ هول شدم و گفتم: نه من ماشین میگیرم میرم. – کجاست این دورهمی؟! آب گلومو قورت دادم و گفتم: کجاست؟! سوال خیلی خوبیه... نمیدونم یه لوکیشن دستمه که نشونش میدم به راننده. بنظر همه ی حرفامو باور کرد. – اوکی خوش بگذره زود بگرد. لبخند زدم و رفتم بیرون همین دروغو با کلی آب و تاب به مامان و بابام هم گفتم و یه ماشین گرفتم که برم. دلم یکم آشوب بود، امیدوارم واقعا بخواد حرف بزنه و فکر دیگه ای تو ذهنش نباشه! ***از زبان سوم شخص. نسترن با حرفایی دروغ تونسته بود اشکانو بکشه تو یه خونه که سامان اجاره کرده بود و با گوشی اشکان وقتی که اون رفته بود آب بیاره به دریا پیام فرستاده بود و بعد گوشی رو خاموش کرده بود. الان رو تخت نشسته بود و اشکان هم کنارش بود. از چند دقیقه پیش اشک میریخت و تازه آروم شده بود. اشکان به خاطر گذشته ای که با اون داشت دلش نمیومد اینطوری ولش کنه درحالی که نسترن نقشه ای بزرگتر از نگه داشتن اون تو سر داشت! اشکان گفت: نسترن چرا بعد این همه سال یهو پیدات شده و الان میگی نمیتونم ازت دور بمونم؟! چرا زودتر نیومدی؟! نسترن با غم نگاش کرد، البته تمام کارایی، که میکرد تظاهر بود. – چون شنیدم با یکی دیگه وارد رابطه شدی و طاقت نیاوردم، باید میومدم و چشمای خودم میدیدم که به اندازه من دوستش داری یا نه... چون من... تو چشمای اشکان با احساس زل زد و ادامه داد: من هنوز عاشقتم اشکان و فکر میکنم تو اونطور که عاشق من بودی به این دختر نیستی، دستشو گذاشت رو شونه اشکان و گفت: به من بگو اشکان تو واقعا این دختره رو دوست داری؟! اشکان شوکه شده بود و احساسات مختلفی رو داشت تجربه میکرد. – نسترن من حتی نصف اندازه ای که دوستت داشتم بهش حس ندارم ولی... نسترن خندید و خودشو بهش نزدیک کرد. – میدونستم و خیلی خوشحالم که برگشتم چون همون چیزی رو دیدم که انتظارشو داشتم. اشکان کمی تعجب کرد و پرسید: منظورت چیه؟ - تو اون دختره، با هم خوشحال نیستین و من مطمئنم که اون نمیتونه تو رو راضی نگه داره. نسترن به آرومی دستشو رو پای اشکان کشید و به لباش نگاه کرد. اشکان بنظر داشت خودشو گم میکرد. نسترن سرشو به سمت اون خم کرد ولی اشکان به خودش اومد و ازش فاصله گرفت. – نه نسترن درسته که اون خیلی بهم نمیرسه و ازم دوره ولی من ازش خوشم میاد و نمیخوام ازش جدا شم. نسترن دور از چشم اشکان چشم غره رفت و بعد دوباره رفت تو حالت قبلیش و بازوی اشکان و گرفت و گفت: من که نمیگم ازش جدا شو ولی تو هم میدونی که این خیلی ادامه پیدا نمیکنه اون هر دفعه ردت میکنه و مجبور میشی تحملش کنی، خودتم میدونی که این رابطه دووم زیادی نداره! اشکان به فکر فرو رفت و گفت: نمیدونم شاید حق با تو باشه و من بعد یه مدتی نتونم بهانه هاشو قبول کنم ولی فعلا میخوام صبر کنم. – ببینم نکنه درموردش جدی فکر میکنی؟! – نه... من فقط فکر میکنم اون خیلی خوشگله و نمیخوام انقدر زود ولش کنم. وگرنه اون حسی که به تو داشتم و حتی میخواستم باهات ازدواج کنمو به اون ندارم. نسترن دستشو گذاشت رو صورت اشکان و درحالی که لبخند میزد گفت: پس نگران بقیه چیزا نباش من ازت نمیخوام اونو ول کنی و با من باشی ولی بهت میگم که من انقدر تو رو میخوام که حاضرم هر وقت که بخوای خودمو در اختیارت بذارم! فقط همین... اشکان دوباره داشت تو تله میوفتاد. خندید و گفت: منم راستشو بخوای خیلی دلم برات تنگ شده! همون لحظه بود که نسترن از فرصت استفاده کرد و اونو بوسید. اشکان هم ردش نکرد و این همون چیزی بود که سامان انتظارشو داشت! *** از زبان دریا. از ماشین پیاده شدم و ازش خواستم چند دقیقه منتظر بمونه که اعتراض کرد و گفت: نمیشه خانم من جای دیگه باید برم مسافر کشی شما اگه ماشین خواستین یکی دیگه بگیرین. چیزی نگفتم و درو بستم. – چی میشد دو دقیقه مسافر کشی نمیکردی؟! من چرا الکی انقدر عصبی شدم! – همش تقصیر این پسراست! شالمو درست کردم و گوشیمو برداشتم. دم در ویلا بودم درش به حیاط باز میشد و از اون درهای نرده ای بود. درو هل دادم که باز شد. – خداروشکر فکر اینجاشو کرده. رفتم داخل و دیدم که یه در شیشه ای بازه. رفتم سمت اون در که متوجه شدم دیوار کلا شیشه ای و داخل خونه دیده میشه. یکم دقت کردم که دیدم تو خونه آدم هست. رفتم نزدیک دیوار و به اون سمت خیره شدم که با دیدنشون سر جام خشکم زد! – اشکان؟! دلم منقبض شد و حس انزجار بهم دست داد! اشکان و نسترن... اونارو توی وضع بدی دیدم که زیادی بهم نزدیک بودن و نسترن دستشو گذاشت بود رو صورت اشکان و دست اشکان دور کمرش بود به لبای هم نگاه میکردن و میخندیدن! چشام از اشک پر شده بود و حالت تهوع پیدا کرده بودم... ازهم فاصله گرفتن و دیدم که هنوز داشتن میخندیدن! – خیلی آشغالی اشکان... خیلی... چند قدم اومدم عقب و دستمو انداختم رو دهنم، باورم نمیشد که این داره اتفاق میوفته! اشکان یهو متوجه من شد و مات و مبهوت از جاش بلند شد. اومد جلو که صبر نکردم و دوییدم بیرون. انقدر دوییدم که نتونه بهم برسه. – من چطور انقدر احمق بودم؟! وایستادم و با یاداوری چیزی که دیدم حس تنفر، خشم، خیانت و هر حس مزخرف دیگه ای رو از عمق وجودم به سراغم اومد و چند قطره اشک از گونم سرازیر شد. یهو انگار همه جای صورتم پر آب شد، همه ی دنیارو آب گرفت. آسمون شب شروع به باریدن کرده بود. با قدم های بی هدف و درمانده زیر بارون به جلو رفتم. برا همین منو صدا کرده بود؟! که شاهد همچین چیزی باشم؟! یه آدم چقدر میتونه پست فطرت باشه! – گریه نمیکنم... من... چرا باید گریه کنم! بغض لعنتی کل وجودمو گرفته بود ولی نمیذاشتم بشکنه! همینطور جلو میرفتم که خوردم به چیزی. سرمو بالا گرفتم و دیدم که سامان با چهره ی غمگین روبروم وایستاده. با نگرانی گفت: دریا... چت شده خوبی؟! هنوز قلبم داشت میسوخت، دیگه جلو خودمو نگرفتم و رفتم تو بغل سامان و همه ی گریه ای که تو خودم جمع کرده بودم و بیرون دادم. از یه طرف شدت بارون بیشتر میشد و از طرفی صدای ناله ی من تو خیابون خالی پیچیده شده بود. محکم بغلش کردم و درحالی که زار میزدم گفتم: اشکان به من خیانت کرد سامان... این حق من نبود! بازوهای مردونشو احساس کردم و اونم منو تو آغوشش گرفت. دم گوشم گفت: اون ارزششو نداره دریا... اون لیاقت حتی یه قطره اشک تورم نداره. حرفی نزدم و تو همون حالت موندم، بعد از چند لحظه که نفهمیدم چقدر بود؛ گریم آروم گرفت ولی همچنان نفسم پر درد بود. تو بغلش انگار آروم میگرفتم، گرمایی که داشت و حس اعتمادی که بهم منتقل میکرد؛ قلبمو آروم کرده بود. احساس کردم دستشو به سمت پایین کمرم حرکت داد که باعث شد دلم بلرزه و تنم به طوری که نمیفهمیدم دقیقا چطوریه، واکنش نشون بده! سرمو آروم جلو و به صورتش خیره شدم. بارون جلوی نگاهمو میگرفت ولی میتونستم حس و گرمای عمیقی که تو چشمای سامان بود و ببینم. نگاهشو برد به سمت لبم و منم خشکم زده بود انگار دلم میخواست هر دومون تو همون حالت بمونیم... یهو به خودم اومدم و هلش دادم. من دارم چیکار میکنم؟! بدون اینکه برگردم نگاش کنم دوییدم و رفتم زیر یه درخت. قلبم بدجوری به تپش افتاده بود، دستمو انداختم رو قلبم و سعی کردم آروم شم. – چرا نمیخواستم ازش فاصله بگیرم... چرا بغلش کردم چرا؟! دوباره گریم گرفته بود ولی ایندفعه به خاطر احساسی بود که با دیدن سامان بهم دست داده بود. تو یه شب انگار همه ی چیزایی که میدونستم و باورشون داشتم خورد شد و من دارم زیر آوارشون له میشم. نشستم رو زمین گل آلود و زانومو بغل کردم. بعد از چند دقیقه یه ماشین دیگه گرفتم و برگشتم خونه. دیگه خودمو مثل یه آدم آهنی احساس میکردم، درسا و بقیه خواب بودن و این برا من خیلی بهتر بود چون نباید منو تو این وضع شکست خورده میدیدن. رفتم زیر دوش و برای مدت طولانی بدون هیچ حرکتی زیر دوش وایستادم. انقدر داغون بودم که تصمیم گرفتم به هیچ چی هیچ چی فکر نکنم و فقط زنده باشم، فقط نفس بکشم و یه گوشه بمونم. صبح اون روز لباسامو عوض کردم و قبل اینکه کسی بیدار بشه از خونه رفتم بیرون... موندن توی محیط بسته خفم میکرد و اینکه نمیخواستم با خانواده روبرو بشم و جوابی بهشون پس بدم. بعد از کلی راه رفتن یه جا نشستم و از گوشیم شماره اشکانو بلاک کردم. – تو دیگه برا من تموم شدی اشکان... تموم! من نمیخواستم با تو یه رابطه ابدی و خوشبخت داشته باشم چون میدیدم که تو و من متعلق بهم نیستیم ولی کاری که تو کردی کاری بود که تو رو انقدر برای من بی ارزش کرد که حتی تو رو آدم نمیدونم! *** از زبان سامان.صبح زود تو اتاق ویلای خودم بودم و تازه از دوش اومده بودم بیرون. تو آینه ی کمد به خودم خیره شدم و لحظه ای که دریا بغلم بود اومد به ذهنم. یه لبخند نشست رو لبم و بیشتر اون لبخند توی قلبم بود تا دهنم! اون تو بغل من بود و قلب من به قدری تند میزد و از خوشحالی فشرده میشد که تابحال نشده بود... هم بدنم هم همه وجودم به آتیش کشیده شده بود و اون آتیش حتی اگه مرگ من هم بود، هزاران بار حاضر بودم توش بسوزم تا اونو تو آغوشم بگیرم! وقتی بهم نگاه کرد و خدا میدونه که چقدر با ارادم مبارزه کردم که بدون مکث نرم سمتش! – کاش میتونستم بهت بگم دریا... بگم که دارم زیر این بارون از عشق تو میسوزم و حاضرم تسلیم این آتیش بشم تا فقط چند لحظه بیشتر تو چشمات نگاه کنم... چرا جرئتشو نداشتم، جرئتشو نداشتم که بهت بگم. چشامو بستم و با صدای لرزان و آروم گفتم: دوستت دارم! حوله رو که دور گردنم بود پرت کردم زمین و گوشیمو برداشتم. نمیتونم زنگ بزنم مطمئنم که جواب نمیده. – به درسا زنگ میزنم ببینم حالش چطوره. مضطرب شده بودم، دیشب حالش خیلی بد بود و احتمالا هنوز به خودش نیومده. یه بخشی توی ذهنم زمزمه میکرد: تقصیر توعه! تقصیر من نبود، من دست و پای اشکانو نبسته بودم اگه همه چیز طبق نقشه پیش نمیرفت، من چاره ای جز باور کردن عشق اشکان نداشتم ولی الان مطمئن شدم که اون لیاقت دریا رو نداره و دریا فقط باید مال من باشه! شماره درسا رو وارد کردم که گوشیم زنگ خورد. نسترن بود. با دیدن اسمش اخم کردم و جواب دادم. – سلام رئیس چه خبر؟! – چرا زنگ زدی چیزی شده؟ - چته بابا توعم زود پاچه میگیری، باید ازم تشکر کنی من کاری کردم که دختره حالش از اشکان جون بهم بخوره! – من با پول زیادی بابت این لطفت دادم یادت نرفته که! – خیلی خب حالا... زنگ زدم بگم بعد اینکه دریا رفت اشکان رفت بیرون بعد چند لحظه برگشت، بدون اینکه چیزی بگه وسایلشو برداشت و با ماشینش رفت. – فقط همین؟ - آره و اینکه... وقتی برگشت خیلی عصبانی بود. – خیلی خب فهمیدم توهم دیگه به من زنگ نزن اگه میخوای برو و سعی کن دوباره خودتو وارد زندگی اشکان بکنی. با اون صدای گوش خراشش خندید، گوشی رو یکم اونور گرفتم که گوشم بیشتر از اون اذیت نشه! – اون دیگه برا من جذاب نیست فقط به خاطر پول تحملش میکردم، الان من موردای بهتری تو فکرم دارم! – هر طور راحتی فقط زودتر از این شهر برو و از زندگی ما هم فاصله بگیر. – اونش دیگه به خودم ربط داره، مگه اینکه برا اونم یه سرمایه جداگانه در نظر گرفته باشی چون من... قبل اینکه بقیه حرفشو گوش کنم گوشیمو خاموش کردم. دیگه حالم داشت ازش بهم میخورد، مجبور نبودم دیگه تحملش کنم! زنگ زدم به درسا و موقع زنگ خوردن یکی از پاهامو ناخوداگاه شروع کردم به تکون دادن و خوردن یکی از ناخونام! برداشت. یهو گفتم: خداروشکر! -سامان... خوبی؟! باید سعی کنم خیلی نرمال حرف بزنم. -آره زنگ زدم فقط حالتونو بپرسم... تو... دریا! چند ثانیه سکوت شد. -درسا ؟! صدامو داری؟ - آره من خوبم فقط... نگرانیم یهو بیشتر شد! – دریا صبح زود رفته و وقتی زنگ زدم گفت رفته کنار دریا پیاده روی و یکم دیر میاد منم منتظرشم. ای خدا این دختره بلایی سر خودش نیاره؟! فکر نکنم اونقدر اشکانو دوست داشته باشه که همچین کاری کنه. بازم اون بخش منفی کارشو شروع کرد و گفت: شایدم تو اشتباه میکنی آقای سامان! – اوکی ببخشید مزاحمت شدم میبینمت. گوشی رو خاموش کردم و خیلی زود لباسامو عوض کردم و زدم بیرون. خداروشکر گوشیشو خاموش نکرده بود و از لوکیشن معلوم بود، روش زوم کردم ببینم کجاست که یهو علامتش غیب شد! دست و پامو گم کردم و با نگرانی گفتم: یعنی چی؟! چرا... گوشیشو خاموش کرد. باید یادم بمونه که کجاست. رو اون نقطه که فکر کنم دیدمش یه علامت گذاشتم و رفتم دنبالش. – امیدوارم همونجا بمونی! ***از زبان دریا. نشسته بودم رو لبه سنگی دیواری که درست کنار دریا ساخته شده بود. زیر پام دریا مواج بود و بالاسرم آسمون گرفته شمال... هر از گاهی هوای سردی رو از لای انگشت های دستم حس میکردم.چرا اینجاها همیشه انقدر دلگیره... شایدم بخاطر فصل بارونش باشه، فصل پاییز که دلگیر ترین و غمگین ترین فصل ها بود ولی من با این حال خیلی دوستش داشتم. الان نمیدونم بتونم همون حسو داشته باشم یا نه؟! با همه ی اینا صدای موج های دریا که تو هم میشکستن هنوزم بنظر حالمو خوب میکرد. چشامو بستم و فقط به صداها گوش کردم. دریا... این صدای قلب توئه... صدای تپش های قلب تو موج ها باهم یکی شدن... من دریام و الان درست تو جایی ام که باید باشم، این چیزیه که تا عمق وجود احساسش میکنم! ذهنم آروم شده بود که یه صدایی انگار از درون ذهنم گفت: میدونستم پیدات میکنم! یه حضوری رو درست کنارم احساس کردم، چشامو باز نکردم دیگه میدونستم چی به چیه... تعجب نکردم، هیچ سوالی رو از خودم نپرسیدم، پرسیدن سوال از خودت بی فایده ترین کار توی دنیاست. – با درسا حرف میزدم که گفت اومدی لب دریا یکم گشتم که بالاخره دیدمت و... ببین میدونم به تنهایی نیاز داری ولی نتونستم... نتونستم نیام کنارت! بهش نگاه کردم... نگران بود، نگران من و پیدام کرده بود. ازش عصبانی نبودم و حتی... یه جورایی حس خوبی بهم دست داد که دیدمش! – تو دیشب اونجا چیکار میکردی سامان؟ تعجب کرد. حتما انتظار واکنش دیگه ای رو داشت ولی من خیلی خونسرد برخورد کرده بودم! به روبرو خیره شد و یه نفس عمیق کشید. – جای خوبی رو پیدا کردی... دیشب، نسترن... اون بهم زنگ زد و گفت میخواد باهام حرف بزنه، بعدش البته گفتش برم و بمونه واس بعد. منم توی ماشین بودم که تو رو دیدم و... بقیشو خودت میدونی! پوزخند زدم و منم به روبرو خیره شدم. میتونستم حس کنم که مستقیم داره به من نگاه میکنه. تو همون حالت گفتم: میدونی من... دیشب به خاطر اون گریه نمیکردم... تو حق داشتی اون ارزششو نداشت، من به خاطر اینکه جای یه احمق گذاشته شدم گریه میکردم میدونی... دستامو مشت کردم و تن صدامو بردم بالا و گفتم: خیلی حس مزخرفیه که یکی تو رو به بازی بگیره! حرفی نزد. برگشتم دیدم به فکر فرو رفته... اونم خیلی عمیق. دستمو جلوی صورتش تکون دادم و گفتم: الللو؟! داری به چی فکر میکنی نکنه تو هم از نسترن خوشت میومد؟! یه جوری تلخ خندید و با لحن آرومی گفت: نه من میدونستم که اون چشمش دنبال اشکانه و... یه جور بامزه ای ادامه داد: اون تیپ من نیست میدونی! هر دو بی حال خندیدیم و بهم خیره شدیم. درحالی که لبخند میزدم صاف نشستم و به روبرو نگاه کردم. – بچه که بودم فکر میکردم آخر دریا یه پرتگاهه... اون خط صاف که از اینجا دیده میشه... فکر میکردم اگه کسی تا اونجا شنا کنه یهو سقوط میکنه و میمیره! خندید و منم چپ چپ نگاش کردم! – ببخشید... واقعا بچه متفکری بودی بنظرم جالب اومد! – بچه بودم دیگه چه میدونستم هیچ چیزی اونجوری که از دور بنظر میرسه نیست! – ولی میدونی... بدم نگفتی آخر بعضی دریاها شاید واقعا سقوط باشه... اونقدر بری و بری که آخرش... وقتی رمقی برات نمونده سقوط کنی، درست مثل خیال تو! سرمو خم کردم و درحالی که یه نیشخند رو دهنم بود بهش زل زدم. دهنشو جمع کرد و گفت: خیلی زر زدم؟! به خنده افتادم و سرمو تکون دادم. – خیلی خب اگه به اندازه کافی مسخره کردی بیا بریم یکم جلو تر جایی که زیر پامون کاشی سنگفرش باشه نه دریای مواج! – نکنه جرئت نشستن نداری؟! درست تو چشام نگاه کرد و با لحن مرموزی گفت: اگه از دریا میترسیدم تا اینجا نمیومدم... دریا خانم! منظورشو دقیقا نفهمیدم ولی با سرم تأیید کردم و پاشدم. رفتیم جلوتر جایی که چندتا رستوران و مغازه بود و آدما دیده میشدن لب دریا روی سنگ نشستیم. سامان گفت میره یه چیزی بگیره و بعد چند دقیقه اومد. لیوان قهوه رو گرفت طرفم و با خوشحالی گفت: بفرمایید... قهوه با شیر! لبخند زدم و ازش گرفتم. – یادته... – نکنه فکر کردی حافظه من ضعیفه؟! – بذار ببینم درست میگم... تو هم ساده دوست داشتی مگه نه؟! سرشو تکون داد و گفت: پس حافظه توهم به اندازه مال من خوبه! خندیدم و گفتم: دلیلی داره که نباشه؟! – نه اتفاقا خوبه که باشه... چیزایی، که ناراحتت کردن و یادت نمیره! جدی شدم و قهومو خوردم. فهمیدم منظورش چیه ولی نمیخواستم راجبش فکر کنم. – بعضی وقتا فکر میکنم کاش همه چیز یه جور دیگه بود... با تو یه جور دیگه آشنا میشدم و... خودم پیدات میکردم نه اینکه به واسطه کسی! – آره ای کاش میشد ولی الان نمیشه چیزی رو عوض کرد. – تو واقعا دختر فوق العاده ای هستی اگه من به جای اون بودم به جز خوشحال کردنت کار دیگه ای نمیکردم! -از کجات اینو دراوردی؟! – اینکه اگه جا اون بودم؟! برگشتم نگاش کردم و با لحن مسخره گفتم: نه... اینکه من فوق العادم؟! یکم شیطون گفت: یعنی با این مشکلی نداره که من جای اون باشم؟! یکم خجالت زده شدم ولی بازم خندیدم و گفتم: بحثو عوض نکن! -خب تو... یه جور دیگهای... شبیه هیچکدوم از دخترایی نیستی که دیدم برای خودت یه دنیای مجزا داری و... آدم خیلی دلش میخواد بخشی از اون دنیا باشه. – شایدم اون دنیا اونطوری که تصورشو میکنی جای خوبی برا موندن نباشه! با لحن آروم و با احساسی گفت: ارزش امتحان کردنو داره! حواسم رفت به رنگ چشمای عسلیش و زود سرمو برگردوندم. نمیدونم چرا بعضی وقتا انقدر ازش خجالت میکشم! – قهوه خیلی خوب شده! – بد نیست! به اندازه قهوه شرکت خوب نیست ولی میگذرونه! یه سوالی اومد به ذهنم و گفتم که بپرسم شاید این فضای خجالت زدگی مسخره من تموم بشه. – دلیل اینکه از شرکت راد بدت میاد و نسبت به اونا سرد شدی همون قضیه فرزند خونده بودنته؟! راستشو بخوای کنجکاوم که بدونم! چهرش ناراحت شد ولی بعدش بهم نگاه کرد و گفت: من بابامو خیلی دوست داشتم. با اینکه زیاد کار میکرد ولی هر وقت که میومد خونه کل وقتشو با من میذاشت و باهام بازی میکرد، یه روز عین بچه های تخس ادا بازی دراوردم و گفتم که منو نبردی شهر بازی... اونم قول داد که هفته بعد جمعه منو ببره... روی تقویم ضرب در میزدم که اون روز برسه... وقتی اون روز رسید. بابام نیومد خونه، فکر کردم بدقولی کرده و بازم تو شرکته ولی... عموم اومد خونه و گفت که تصادف کرده و بابام تو بیمارستانه... به صبح نرسید که بهم گفتن از پیشت رفته... صدای سامان میلرزید و چشماش کاسه ی خون شده بود منم دلم گرفت و کم کم داشت گریم میگرفت. یه خنده تلخی کرد و گفت: من میدونستم بابام بدقولی نمیکنه... اون بهترین پدر دنیا بود! اشک از چشماش سرازیر شد، واقعا نمیدونستم اون مردی که تو شرکت با ابهت جلوی کارمنداش وایمیسته و شب و روز با جدیت کار میکنه، تو اعماق وجودش یه پسر بچه یتیم دلشکسته باشه! طاقت نیاوردم و دستمو گذاشتم رو شونش، تو چشام نگاه کرد و حس کردم واقعا به همدردی من نیاز داره و تو این دنیا خیلی تنهاست! – اون اگه تو رو امروز میدید بهت افتخار میکرد تو بدون عموت و بقیه برای خودت یه آدم موفق شدی تو به هیچکدوم از اونا نیازی نداشتی این واقعا جسارت میخواسته که تو داشتی! سرشو تکون داد و اشکشو پاک کرد. منم اشکی که گوشه چشمم جمع شده بود پاک کردم و نفس عمیق کشیدم. – وقتی بابام رفت عموم منو آورد خونش، ولی سال های سال منو یه غریبه دونست. همیشه منو از بچه هاش جدا کرد و منم... هیچوقت نخواستم باهاشون به شهر بازی یا جای دیگه ای برم. هیچوقت باهاشون دعوا نکردم و همیشه میرفتم و میومدم خونشون، به کسی چیزی نگفتم و بدشون هم جایی نگفتم تولدامو تو اون خونه میگرفتم که مشکلی براشون پیش نیاد ولی این اواخر تصمیم گرفتم همه روابطمو باهاشون تموم کنم دیگه پامو هم نمیذارم تو اون خونه و... تو هم که دیدی اونا چه کینه ای نسبت به من دارن. شرکتی رو که بابام از سن کم باز کرده بود و به جاهای بزرگ آورد بود برای من تبدیل کردن به بزرگترین دشمن و رقیب! خواست بازم به حرفاش ادامه بده که چیزی نگفت و یه آه کشید. چیزی که نظرمو جلب کرد مادرش بود یه کلمه هم راجبش نگفت!
YOU ARE READING
Darya
Romanceعشق چه وقتی دل سوزتره... چه وقتی بیشتر حسش میکنی... وقتی باورش نداری و یهو به دام میوفتی... عشق وقتی ممنوعه خودشو بیشتر دوست داره!