-پس مادرت چی؟! اینو که شنید اخم کرد و با خشم به یه نقطه خیره شد. -چیز بدی گفتم؟! سامان؟! برگشت و فقط با غم نگام کرد. معلوم بود یه زخم جداگانه ای درمورد مادرش داره. – اون زن... وقتی که بابام رفت، یهو غیبش زد... نمیدونستم کجا رفته چند روز منتظرش بودم، تصورشو بکن یه بچه که منتظر یه خبر از... مادرش باشه! وقتی گفت مادر لباش لرزید و میتونم بگم که به زور این کلمه رو ادا کرد! – بعد از مدتی یه روز زن عموم اومد کنارم و بدون هیچ مقدمه ای گفت اون با یه مرد دیگه رفته یه کشور دیگه و دیگه نمیاد دیدنم... توی هر فرصتی این موضوع رو یاداوری میکرد و من هر روز بیشتر از اون زن متنفر میشدم! از اون موقع هیچ خبری ازش ندارم... قبلا که بابام زنده بود حداقل تو یه خونه زندگی میکردیم و... وقتی صداش میکردم جوابمو میداد ولی بعدش... فقط زنی شد که منو به دنیا آورد بود، دیگه مادرم نشد. کدوم مادری بچشو ول میکنه و حتی یه بار سراغشو نمیگیره؟! اگه اون کنارم میموند و زخم دلمو مرهم میشد کم تر احساس میکردم یتیم شدم... دریا من تو این دنیا هیچ خونواده ای ندارم... نه پدری نه مادری نه خواهر و برادری، فقط یه دختر عمو دارم که اونم یه کشور دیگه داره درس میخونه. واقعا دلم براش سوخت... اون همچین زندگی پر غمی داشته و من از روز اول باهاش بد برخورد کردم. بنظر واقعا نیاز داشت گریه کنه. یکم رفتم نزدیکش و از ته دل بهش لبخند زدم. -مامانت با ول کردن تو چیز بزرگی رو از دست داده، اون پسری مثل تو که انقدر موفقه و رو پای خودش وایستاده رو از دست داده تو... درسته که مادر نداری ولی الان آدمای زیادی هستن که دوستت دارن! هنوز چشاش پر بود ولی خندید و نگاهش رفت به لبم. ناخوداگاه لبامو گاز گرفتم و بعدش ازش فاصله گرفتم. بعد از تموم کردن قهوه پاشدیم و قدم زدیم. غم و غصه رو برای چند دقیقه گذاشتیم کنار و مثل دو تا دوست باهم صحبت کردیم و از خاطرات بامزه قدیمی حرف زدیم. اون از شیرین کاری های امیر میگفت و من غش میکردم از خنده! امیر واقعا یه دوست خوب و یه دلقک بامزه بود! بحث از این بود که اون میگفت من قبلا هر دختری رو که میخواستم تحت تاثیر قرار میدادم و فقط به یه نگاهم بند بود! – هیچم اینطور نیست... درسته اون روز تو شهربازی دختره اومد پیشت ولی هر دختری رو نمیتونی ادعا کنی! یهو وایستاده و گفت: از کجا انقدر مطمئنی؟ تو خودتم یه دختری و... با صدای بلند گفتم: و چی؟! یه لبخند شیطنت آمیز انداخت و بدون اینکه حرفی بزنه اومد سمتم! -چیکار میکنی سامان؟! همینطور میومد و یه جوری نگام میکرد. اطرافمون کسی نبود کنار یه دیوار بودیم. اونقدر اومد نزدیکم که خوردم به دیوار. قلبم دوباره بهم ریخت و داشتم آب میشدم از خجالت! چسبیدم به دیوار و نمیدونم چرا فرار نمیکردم... انگار پاهام سست شده بود! با صدای لرزون گفتم: سامان چرا... با زبونش لباشو تر کرد و دستاشو گذاشت رو دیوار، طوری که من بینش بودم. آب گلومو قورت دادم و فقط خیلی معصومانه زل زدم بهش! خیلی نزدیک شد و سرشو به سمتم خم کرد. نفسش به صورتم میخورد یا نمیدونم خودش عمدا نفسشو به صورتم میداد! صورتشو دقیقا جلوی صورتم آورد. خیلی نزدیک بود و بنظر من قفل کرده بودم... نمیتونستم تکون بخورم و کل بدنم میلرزید! امیدوارم نخواد اونکاریو که فکر میکنم انجام بده چون من واقعا نمیتونم جم بخورم... چرا نمیتونم؟ چم شده؟! نکنه اون واقعا خیلی... چشامو بستم نفهمیدم چیکار کنم. گرمایی که از پوستش ساطع میشد و حس کردم و کم مونده بود غش کنم ولی بعد از چند ثانیه اون گرما رفت و صدای خندشو شنیدم! چشامو باز کردم دیدم سامان یه دستشو انداخته رو دهنش و داره میخنده!!! با چشما و دهن باز نگاش کردم و بعدش حسابی از کوره در رفتم. – هیچ معلوم هست چه مرگته چرا اینکارا رو میکنی؟! دستشو کشید و سعی کرد خندشو جمع کنه. -ببخشید دریا... آخه... باید خودتو میدیدی نمیدونم چطور توضیح بدم! – پررو! تلافیشو سرت درمیارم! خندشو تموم کرد و بازم شیطون نگام کرد، میزنم ناقصش میکنم آخر! – معذرت میخوام، فقط خواستم بهت بگم که حرفای بزرگ نزن چون ممکنه بعدا عکسش به خودت ثابت بشه، و اینکه... ژست گرفت و دستشو کشید رو موهاش و مثلا جذاب گفت: حتی توهم درمقابل من نتونستی مقاوت کنی خانم پر مدعا! نیگا عجب بی شعوریه! – اصلا هم اینطور نیست. دست و پامو گم کردم و با تته پته ادامه دادم: من فقط از ترسم خشکم زد... به هر حال من یه دخترم و توهم یه پسر... – جذاب؟! – ربطی نداره... منظورم اینکه من از خجالت و این چیزا موندم اونجا یه لحظه جا خوردم وگرنه الان بخوای نزدیکم بشی همچین... میزنم که جای دماغ و دهنت عوض شه! پوزخند زد و معلوم بود داره مسخرم میکنه. انگشتمو به نشانه تهدید گرفتم سمتش و گفتم: دیگه از این فکرای احمقانه به سرت نزنه ها! – نه من که فقط خواستم جذبمو نشونت بدم وگرنه... لبخند زد و گفت: تا وقتی خودت نذاری اینکارو نمیکنم. – خوبه! یعنی نه... اممم... خوبه که اینکارو نکنی بقیش خوب نیست! خیلی ساده لوحی دریا اه! خندید و منم خندم گرفته بود که بروز ندادم. بعد از یکم راه رفتن برگشتیم جلوی ویلای ما. داشتم پیاده میشدم که آرنجمو گرفت و گفت: مرسی که امروز به حرفام گوش کردی... خالی کردن دلم حس خوبی بهم داد. با مهربونی لبخند زدم و پیاده شدم. وقتی با ماشینش دور شد وایستادم و با خودم فکر کردم که چرا اون لحظه نزدم زیر گوشش! نکنه واقعا تحت تاثیرش قرار گرفتم؟! قبول دارم که خیلی جذابه ولی... نه به خاطر همون چیزایی بود که بهش گفتم، دلیل دیگه ای نداشت. یدونه زدم تو سر خودم و رفتم داخل حیاط. جلوی در خونه درسا وایستاده بود و بنظر عصبانی میومد. ای خدا باز چیشده! رفتم به سمتش و مثل یه دختر مودب وایستادم. – سلام! کار بدی کردم خواهری؟! – اینا چیه دریا؟ گوشیشو باز کرد و یه پوشه عکس نشونم داد. – منظورت چیه درسا؟ عکسارو باز کرد و دیدم که عکس های منو سامان بود موقعی که راه میرفتیم و میخندیدیم. چیز دیگه ای نبود! اخم کردم و گفتم: منظورت چیه درسا؟! این عکسا از کجا اومدن؟! – تو گفتی میخوای تنها باشی... چرا باید به من دروغ بگی نمیفهمم! – درسا هیچ میفهمی داری با چه لحنی با من حرف میزنی... من خواهرتم تو داری به من تهمت میزنی! گوشیشو بست و دست به سینه شد. قبلا وقتی ازم ناراحت بود قیافه میگرفت ولی ایندفعه انگار قلبش ازم شکسته بود. – خیلی خب دریا مجبور نیستی چیزیو بهم توضیح بدی. داشت میرفت سمت خونه که گرفتمش و با لحن تند گفتم: ببین من بهت دروغ نگفتم و نمیفهمم چرا یکی باید اون عکسارو گرفته باشه، ولی من باهاش قرار نذاشتم اتفاقی دیدمش و یکم باهم قدم زدیم. چه چیزی بدی تو این هست که من لایق این برخورد باشم؟! – باشه دریا ولی تو یادت رفته که تو با اشکانی... اگه به اون عکسا دقت کنی میبینی که خیلی خوشحالی و چشمات پیش اون برق میزنه! دستمو انداختم رو دهنمو از حرفای خواهرم هنگ کردم! – هیچ چیزی اونجوری که فکر میکنی نیست درسا... اشکان، اون پسر بی لیاقت دیشب با یه دختر دیگه بود و من با چشمای خودم اونارو دیدم. اونوقت تو میگی که چرا تو اون عکس میخندم؟! درسا دهنشو بست و با تعجب نگام کرد. نیم ساعت اینا گذشت و من و درسا تو اتاق بودیم و من همه چیو بهش گفته بودم. – باورم نمیشه که همچین کاری کرده باشه! – اینو فهمیدم که هیچ چی تو این دنیا به باور نیست! دستشو گذاشت رو شونم و با همدردی گفت: الان حالت خوبه؟! لبخند زدم و گفتم: تو عکسا دیدی که... حالم خوبه! عینکشو درست کرد و به فکر رفت. – ببخشید که اون حرفارو زدم. کسی که اون عکسارو فرستاده بود زیرش نوشته بود حواست به خواهرت باشه که با یکی دیگه هست و ادای دخترای معصومو درمیاره! – اصلا نمیفهمم کی جرئت میکنه همچین غلطی بکنه؟! تازه تو اون عکسا چیزی برای شک و شبهه هم نیست. – الان یعنی تو و اشکان کاملا جدا شدین؟ - پس چی؟! بهم خیانت میکنه بعد برگردم پیشش؟! - باهاش حرف زدی؟ شونه هامو دادم بالا و گفتم: حرفی برای گفتن نمونده دیگه. نفس عمیق کشید و با حالت تردید گفت: نمیخوام بحثای قبلی رو باز کنم ولی... واقعا میخوام بدونم... – چیو میخوای بدونی خواهر؟ - اینکه بین تو سامان بنظرت چیزی هست یا اینکه ممکنه بشه؟ چون... تو کنار اون حالت خیلی خوب میشه و اونم بنظر من از تو خوشش میاد! با این حرف قلبم فشرده شد و خیلی زود گفتم: همچین چیزی نیست درسا! – درمورد اونم میتونی این حرفو بزنی؟! این حرفا واقعا مضطربم میکرد، به فکر رفتم و یاد کاراش افتادم. من حتی نمیتونم راجب این موضوع با خودم حرف بزنم چه برسه به درسا! – اون در کل پسر مهربونیه و لطفا دیگه چیزی نگو باشه؟! درمورد پسرا حرف نزن چند وقته از کارات برام نگفتی بیا درمورد اونا حرف بزنیم! حرفو خیلی عالی عوض کردی دریا آفرین! درسا یه نگاه با افسوس انداخت و دیگه چیزی در اون مورد نگفت. ساعت سه صبح خوابیدم، تو خواب عمیق بودم که صدای زنگ گوشیم اومد. با گیج و منگی گوشی رو برداشتم، چشام هنوز تار بود و نمیدیدم کی پشت خطه. درسا رو تخت بغلی بود و صدای زنگ بنظر اذیتش میکرد. گوشی رو گذاشتم رو بی صدا و با اینکه هنوز خوابم میومد پاشدم و رفتم حیاط. هوا سرد بود و یکم مه رو زمین نشسته بود. چند تا سرفه کردم و گوشی رو جواب دادم. شمارش ناشناس بود. – بله؟ صدای زنانه ای گفت: صبحت بخیر دریا جون! – تو دیگه کی هستی؟! خندید. این دیوونه کیه صبح اول صبحی شوخیش گرفته! – غریبه نیستم عزیزم… من همونی که پریشب تو بغل دوست پسر احمقت بود! اخم کردم و دستمو مشت کردم. یه آدم چقدر میتونه پررو باشه؟! با عصبانیت گفتم: اگه اون احمقه تو از اون احمق تری که با اون بودی! دیگه هم به من زنگ نزن... حرف زدن با زنی مثل تو حالمو بهم میزنه! خواستم خاموش کنم که با زود گفت: نه نه قطع نکن... صبر کن، اگه باهات حرف نزنم عذاب وجدان میگیرم. من باید همه چیزو بهت بگم. تعجب کردم، اون بعد از اینکه به من خیانت کرد چرا باید بخواد با من حرف بزنه... – ببین نمیخوام حرفاتو گوش کنم، کسی مثل تو چرا باید راستشو بگه؟ - حق داری که اینارو بگی ولی اگه حرفامو نشنوی باور کن تا آخر عمرت پشیمون میشی. یه آدرس برات میفرستم یه ساعت دیگه بیا اونجا و تنها بیا... حوس نکنی به سامان جونت بگی! داد زدم: چی داری میگی زنیکه حرف دهنتو بفهم! – چیه چرا جوشی میشی؟! خودت میدونی که منظورم چیه! خیلی عصبانی شده بودم، گوشی رو خاموش کردم و کلی حرص خوردم! – عجب پررویه... مثلا میخواد چی به من بگه؟! میخواد جزئیات کاری که کردو تعریف کنه؟! دستامو با حرص بردم بالا و دندونامو بهم فشردم! چندتا نفس عمیق کشیدم و سلانه سلانه رفتم تو اتاق. ساعت هشت بود و درسا هنوز خواب بود. لباسامو پوشیدم و رفتم سمت در پذیرایی که مامانم از آشپزخونه اومد بیرون. سرجام خشکم زد و یه دلهره ای اومد سراغم. مامانم سر تا پا نگام کرد و سرشو به حالت سوال تکون داد، دستمو کشیدم رو شالم و منتظر سوال پیچ شدن موندم! اومد به سمتم و گفت: داری کجا میری دریا؟ میری قدم بزنی؟! نیازی نبود بهش دروغ بگم، نه حوصلشو داشتم نه فکری به ذهنم میومد. خیلی بی حال نگاش کردم و گفتم: نه مامان میرم بیرون کار دارم. چپ چپ نگام کرد و اومد کنارم. یهو لبخند زد و با خوشحالی گفت: نکنه با اون پسره اشکان قرار داری؟! اگه اونطور باشه که خیلی خوبه دخترم... شاید بخواد مسئله ازدواجو پیش بکشه! پوف کشیدم و دیگه کفری شدم! – نه مامان... همچین چیزی هیچوقت نمیشه. اخم کرد و گفت: چرا الکی ناز میکنی دریا نمیفهمم! سرمو به سمت دیگه بردم و گفتم: من و اشکان جدا شدیم مامان و اون موضوع برای من تموم شد دیگه. مامانم هنگ کرد و بنظر دهنش بند اومد! منتظر نموندم و از خونه رفتم بیرون. حالا میخواست کلی نصیحتم کنه که اصلا وقتش نیست. زودتر از یه ساعت رسیدم به آدرس که یه پارک خلوت بود. رفتم داخل و روی نیمکت منتظر موندم. با اینکه این همه راهو اومده بودم؛ دو دل بودم و میخواستم قبل اینکه اون بیاد برم. من با اون یا اشکان هیچ حرفی ندارم... پاشدم و خواستم قدم بزنم که دیدم نسترن با چهره ی گرفته داره میاد سمتم. خوبه صبح زود پاشده و این همه خودشو آرایش کرده! با دیدنش یه پوزخند زدم و دست به سینه رفتم جلوش. – سلام دریا ببخشید وقتتو گرفتم ولی حتما باید باهات حرف میزدم. با حالت سردی گفتم: زود باش هر چی میخوای بگو چون نمیتونم تحملت کنم! با شرم پایینو نگاه کرد و گفت: حق داری... ببین هیچ چیزی اونطوری که تو فکرشو میکنی نیست. من اون شب نتونستم کاری کنم ولی بعدش عذاب وجدان گرفتم و تصمیم گرفتم حرف بزنم. با اخم گفتم: بس کن نسترن... هرچی میخوای بگی واضح بگو من حوصله این اراجیفو حاشیه بندی رو ندارم! مستقیم تو چشام نگاه کرد و جدی گفت: خیلی خب... دریا اونشب که تو مارو دیدی... درواقع، چیزی بین من و اشکان نبود! – چی داری میگی من خودم دیدم که... – نه... چیزی که تو دیدی فقط یه تصادف بد بود! حسابی گیج شده بودم و نمیدونستم داره از چی حرف میزنه! – من اونشب حالم خیلی بد بود و فکر کردم دارم میمیرم برا همین زنگ زدم به اشکان که زمانی برای من ارزش قائل بود. – تو از کجا میدونستی اشکان تو این شهره؟! – خاله من اینجا زندگی میکنه و من اومده بودم دیدنش وقتی تو مرکز خرید بودم دیدمش، بعدشم رفتم به ویلای خونوادگیمون که قلبم یهو گرفت و فشارم افتاد... با ترس و لرز گفت: خیلی حالم بود دریا... من واقعا ترسیده بودم، نتونستم به خالم بگم چون میدونستم به مادرم خبر میده و دردسر میشه برا همین اشکان اومد به ذهنم... – تو هیچ میدونی من شما رو تو چه وضعی دیدم؟! حالا میخوای بگی که اون اومد پیشت و شما هیچ کاری نکردین و من توهمی شدم؟! – نه دریا منظورم این نیست. موهاشو درست کرد و درحالی که چهرش غمگین بود و پایینو نگاه میکرد ادامه داد: اون اومد بعدش من بهش گفتم که حالم خیلی بده و اون قرصامو برام آورد، وقتی حالم بهتر شد؛ بهش گفتم حس میکنم دارم میمیرم و اون مثل یه دوست باهام همدردی کرد، تو مگه با دوستات همدردی نمیکنی دریا؟! سامان اومد به ذهنم ولی سرمو تکون دادم و با ابروهای توهم رفته نگاش کردم. – بعدش خب... من یهو گریم گرفت و بغلش کردم... قصد بدی نداشتم دریا من اون لحظه خیلی داغون بودم و اونم برای من مثل یه دوست قدیمی بود. بعدش یهو خندم گرفت و اونم خندش گرفته بود، تو همین حالت بودیم که تو اومدی... یعنی تو واقعا در حقش بدی کردی که فکر کردی اون بهت خیانت کرده. اون حتی به من گفت که چقدر تو رو دوست داره. اون حتی به من این حرفو نزده اونوقت رفته و اینو به دوست دختر قبلیش گفته؟! عجب! چند ثانیه سکوت شد و من مشغول فکر کردن شدم. – من از کجا باید حرفاتو باور کنم؟! – اینکه باور کنی یا نه میل خودته ولی بدون که کاری کردی درست نبوده تو حتی باهاش حرف نزدی و بعدش رفتی با سامان خوش گذروندی! عصبانی شدم و داد زدم: چی داری میگی دختره...؟! سر تا پا نگام کرد و گفت: خودتم میدونی که راستشو میگم. من به هر حال میرم تویی و زندگیت دریا خانم! رفت و من سرجام درحالی که حرص میخوردم موندم. جالبه... وقتی داشت اون شبو تعریف میکرد غم گرفته بودش ولی وقتی حرفاش تموم شد یهو لحنش به دختر پررو و بی حیا تبدیل شد! من باید کدومشو باور کنم؟! یه لگد به زمین زدم و پوف کشیدم. رفتم جلو که دیدم اشکان با قیافه خیلی جدی وایستاده جلوم. اون شب اومد به ذهنم... هر چقدرم که نسترن اون حرفارو زده باشه حس انزجار بهم دست میده و دلم میخواد یه مشت به اون صورت استخونیش بزنم! با اعتماد به نفس و ابروهای گره خورده رفتم جلوش وایستادم. حرفی نداشتم که بزنم ولی مطمئنم اون داشت و بهتر بود بعد از قصه ی نسترن قصه ی ایشونم بشنوم! اخماش تو هم بود و بنظر نمیومد بخواد معذرت خواهی کنه یا همچین چیزی! – دریا نمیخوام حرفای طولانی بزنم و التماست کنم... تو اونشب بدون اینکه چیزی از من بشنوی رفتی و من دیدم که تو تو بغل اون بودی. حالت چهرم عوض شد و جا خوردم. – چیزی که میخوام بگم... تو فکر کردی من بهت خیانت کردم، درحالی که تو بودی که اینکارو کردی... و حتی میدونی چیه؟! فکر میکنم که خیلی وقته داری اینکارو میکنی! – تو چی دار... نذاشت ادامه بدم و با صدای بلند و با حرص گفت: منظورم حتما فیزیکی نیست دریا. از وقتی که سامان اومده تو زندگیت تو عوض شدی... خیلی وقته که ندیدم پیش من بخندی درحالی که کنار اون چشماتم میخنده! نفس های محکم میکشیدم و دستامو اونقدر مشت کرده بودم که ناخونم رفته بود تو پوستم و پوستمو میسوزوند. اونطرفو نگاه کرد و گفت: البته دیگه مهم نیست. هر کاری میخوای بکن فقط اومدم بگم که حرفای نسترن حقیقت داشت و من بهت خیانت نکردم، الانم دیگه لازم نیست همو ببینیم میتونی بری پیش سامان! اینو گفت و راه افتاد. افتادم دنبالش و داد زدم: تو... فکر کردی کی هستی؟! با چه حقی... سوار ماشینش شد و با سرعت رفت. دوییدم و با تمام خشمم داد زدم: مردیکه آشغال... عوضی! وایستادم و با نفرت رفتنشو تماشا کردم. قلبم خیلی فشرده میشد همه ی نفرت و عصبانیتم انگار تو قلبم گره زده شده بود... یه جیغ کشیدم و نفس نفس زنان برگشتم داخل پارک. – بیشعور... چرا نفهمیدم اشکان انقدر آدم مزخرفیه؟! چرا چند ماه وقتمو باهاش تلف کردم؟! خودمو پرت کردم رو اولین نیمکت و سرمو گرفتم بین دستام. اون بهم تهمت زد... خودشو به راحتی تبرعه کرد و همه ی تقصیرا رو انداخت گردن من. – شایدم هر دوتون دروغ گفتین... شاید خواستین خودتونو از لجن بکشین بیرون و یه داستان سرهم کردین! یه حس دیگه ای تو دلم میگه: اگه راستشو میگه چی؟! یعنی من زود قضاوت کردم؟! یه آه کشیدم و دستامو کشیدم رو صورتم. مخم واقعا هنگ کرد دیگه. اون لحظه زیر بارون اومد به ذهنم که سامانو دیدم. نه... من بهت خیانت نکردم اشکان... تو نباید از رابطه من و اون اینطوری حرف میزدی. درسته که کنار اون حس خوبی دارم ولی این چیزی نیست که اون ازش حرف میزد. – مگه نه؟! گوشیم یهو زنگ خورد و ترسیدم. درسا بود. – هووففف... من آخه چه جوابی بهت بدم درسا؟! با میلی جواب دادم. – دریا مامان گفتش کار مهمی داری که رفتی، نمیخوای بگی کار مهمت چیه که به من نگفتی؟! – نتونستم بهت بگم چون خواب بودی و دلم نیومد بیدارت کنم. – الان بیدارم و میخوام که آدرس جایی که هستی رو بفرستی.. – خواهر من... – حرف دیگه ای نباشه! با ماشین بابا میام دنبالت. نمیشد مقاومت کرد، آدرسو فرستادم و اونم یکم بعدش اومد، اومد کنارم نشست و وقتش بود که بره رو فاز همدردی! دستشو گذاشت رو شونم و گفت: هر چی که اون گفت دیگه مهم نیست دریا. مهم اینکه تموم شد الانم دیگه بهش فکر نکن و زندگیتو ادامه بده. – میدونم درسا ولی نمیخوام کسی بهم تهمت بزنه و بزاره بره باید باهاش حرف بزنم و بگم که چیزی بین من و سامان نیست. – برا چی میخوای چیزیو بهش توضیح بدی؟! – برا اینکه اون با این تهمتش از زیر خیانتی که به احتمال زیاد کرده در رفته و من نمیتونم تو همچین موقعیتی باشم! درسا یه نفس با افسوس کشید و گفت: چی بگم دیگه تو که کار خودتو میکنی! – ببین خواهر قول میدم فقط یه بار باهاش حرف بزنم و حرفایی که تو دلم مونده رو بهش بگم بقیش دیگه مهم نیست، رابطه من و اون به هر حال تموم شده بود. درسا برای چند لحظه عمیق بهم خیره شد، مثل اینکه میخواست چیزی بگه ولی به زبون نمیاورد و داشت با چشماش باهام حرف میزد! – چیزی شه درسا؟! – هیچی ولش کن من که میدونم جوابت چیه بیخیال. – بگو خب شاید جوابم عوض شده باشه! دهنشو جمع کرد و حرفی نزد. – درسا اذیت نکن زود باش! همون لحظه یه پیام اومد به گوشیم. از یه شماره ی ناشناس بود: ( دریا من دارم میرم قبل اینکه برم فکر کردم که تو هم حرفایی داشته باشی با این شماره پیام دادم چون حدس زدم بلاکم کرده باشی. بیا به این آدرس و لطفا تنها بیا به کسی نگو که میای اینجا. قول میدم این حرفا آخرین حرفای من و تو باشه، منتظرتم. اشکان) – اشکان؟! – چیشده کی بود؟! – سوییچو بده درسا، زود! – من میرسونمت دریا کجا میری؟! سوییچ تو دستش بود. از دستش قاپیدم و تند تند گفتم: درسا تو با تاکسی برگرد خونه من یه جایی میرم و زود برمیگردم. وقت ندارم توضیح بدم. دوییدم سمت ماشین و حرفایی که گفت و نشنیدم. خیلی عصبانی بودم، برام عجیب بود که همینجا حرف نزده باشه. شاید میخواسته جایی حرف بزنه که یه نفرم اونجا نباشه. به هر حال به قول خودش... اینا آخرین حرفای من و اون میشه. آدرسش یه جای خیلی دوری بود، از شهر خارج شدم و تو به جاده ای بودم که طبیعت زیادی داشت و رو به دره تقریبا پهنی بود. رسیدم به آدرس. بنظر یه خونه ی قدیمی میومد. اضطراب داشتم و پشیمون بودم که چرا درسا رو با خوم نیاوردم حداقل تو ماشین منتظر میموند و بودنش بهم دلگرمی میداد. – اومدی دیگه دریا... مرگ یک بار شیون یکبار! رفتم سمت در آهنی زنگ خورده. درش باز بود صدای گژ گژ خیلی بدی داد. هوا خیلی نم بود و حیاطم پر از علف و خاک نم گرفته بود. یکم رفتم جلو که ساختمونو دیدم روبروش ایوون بزرگی بود و برخلاف محوطه حیاط تمیز بنظر میرسید. کسی دیده نمیشد، رفتم رو ایوون و منتظر موندم، دستمو رو بازوم میکشیدم که صدای یه نفر اومد. برگشتم ببینمش که با دیدن اون سرجام میخکوب شدم!
YOU ARE READING
Darya
Romanceعشق چه وقتی دل سوزتره... چه وقتی بیشتر حسش میکنی... وقتی باورش نداری و یهو به دام میوفتی... عشق وقتی ممنوعه خودشو بیشتر دوست داره!