Darya part 29

3 0 0
                                    

سوار ماشینش شدیم و اون تو کل مسیر دستاش میلرزید و مدام به من نگاه میکرد. نمیدونستم واقعا به چی فکر کنم... اتفاقی که افتاد... نگرانی که اون داشت... اگه نمیومد بدترین بلا سرم میومد و بعدش برا من مرگ بود! رسیدیم به خونش و همین که رفتیم داخل خونه؛ کلاه سویی شرتمو برداشت و موهامو که ریخته بود جلو صورتم کنار زد، من که هنوز تو شوک بیرون بودم عکس العملی نشون نمیدادم و همونطور مونده بودم. – برو یه دوش آب گرم بگیر و بیا بشین جلوی شومینه خیلی سردت شده نمیخوام مریض شی. رفتم اتاقو اتوماتیک وار رفتم به حموم، بعد از دوش رفتم کمدو باز کردم و دیدم کلی لباس از کمد آویرون شده که همشون سلیقه منه. – نمیدونم تو کی هستی ولی سلیقه منو خوب میدونی! اون راستی راستی منو میشناخت و احتمالا جزو همون خاطراتی هست که از ذهنم پاک شده... ولی نمیتونم با گفتن این جمله اونو مثل یه آشنا ببینم برام خیلی ترسناک و عجیبه که ببینمش و باهاش تو یه خونه بمونم! از بین لباسا یه هودی آبی کم رنگ و شلوار کتان سفید برداشتم و جوراب هم پوشیدم. کشو پایین کمدو باز کردم و حسابی تعجب کردم. – این همه کفش برا من گرفته؟! یکی از کفشای اسپورت سفید و برداشتم و پوشیدم. اون حتی سلیقه کفش منم خوب میدونه و این مایه دلهره منه! – تو کی هستی؟! از اتاق رفتم بیرون، درو قفل نکرده بود. وقتی پامو از اتاق گذاشتم بیرون به در بیرون نگاه کردم و تنم مور مور شد. بهترین جا برای من همین خونست! رفتم به پذیرایی و نشستم رو صندلی که جلوی شومینه بود. خونه در کل گرم بود ولی چون من از اون سرما اومده بودم هنوز کاملا گرم نشده بودم و ممکن بود سرما بخورم. موهامو دادم کنار گوشم و دستامو جلو آتیش بردم که، بدنم گرم شد و اون یه پتو انداخت دور شونم! با شگفتی نگاش کردم و اون پتو رو دورم پیچید. منم پتو رو گرفتم و زل زدم به پسره... داشت یه جور عمیقی نگام میکرد و لبخندی هم رو لباش بود. معذب شدم و به آتیش نگاه کردم. رفت و بعد چند لحظه اومد دستش دو تا لیوان بود. لیوانو به سمتم دراز کرد و گفت: شیر گرمه حس خوبی بهت میده. گرفتمش حرفی نزدم. اومد رو صندلی دیگه ای که روبروی من بود نشست بعد چند ثانیه سکوت گفت: گوش کن... هر چقدرم پیش من حس بدی داشته باشی بدون که من حاضرم جونمو بدم ولی اتفاق بدی برات نیوفته... چون تو منو به یاد نداری شاید ازم بترسی ولی نگران نباش من حتی آخرین نفر توی دنیا نیستم که بخواد بهت آسیبی برسونه. تو لحن حرفاش انگار دروغ نبود، با یه غمی حرف میزد و اونطوری که نگام میکرد معلوم که خیلی وقته منو میشناسه. البته من خیلی طولانی نمیتونستم بهش خیره بشم! یکم از شیرو سر کشیدم و گرماشو تا ته گلوم حس کردم و حس آرامشی داد که از صبح نداشتمش. خیلی آروم گفتم: من... قبل از هر چیز میخوام بدونم که ما اینجا... تو لندن چیکار میکنیم؟! پایینو نگاه کرد و گفت: من و تو... برای... برای سفر اومدیم لندن. – فقط من و تو؟! لیوانو گذاشت زمین و درحالی که دستاشو رو پاهاش مشت کرده بود و انگار دچار اضطراب شده بود گفت: آره خب... من و تو برای سفر اومدیم و سه ماه پیش یه تصادف کردیم. من چیزیم نشد ولی چون تو راننده بودی... – راننده بودم؟! – اره گفتی تو دوست داری برونی و منم قبول کردم. بعدش یه کامیونی یهو سبز شد و تو... من خیلی ترسیدم که از دست دادمت ولی خداروشکر زنده موندی و متاسفانه رفتی کما. - تو دیروز گفتی که پیدام کردی!  چند ثانیه بدون حرکت بهم خیره شد و بعد گفت:اون لحظه اونطور گفتم که خیلی گیج نشی – چرا هیشکی اینجا نیست درسا و... مامان و بابام؟! – چون اونا فکر میکنن ما تو تفریحیم و نخواستم با این خبر بد ناراحتشون کنم. منتظر شدم تو بیدار شی. به فکر رفتم و گفتم: خب... تو... تو کی هستی؟! خیلی معصوم خندید و گفت: لعنتی خیلی برام سخته که منو یادت نیست! لبمو گاز گرفتم و بی جواب موندم. دستاشو بهم گره زد و با کنجکاوی پرسید: بگو ببینم دریا خانم آخرین چیزی که یادته چیه؟ چه چیزایی تو زندگیت بود؟ - خب... دانشگاهو تموم کرده بودم و قرار بود به محض بهتر شدن هوا به یه کمپ برم و عکاسی کنم. – یعنی یادت نمیاد که عضو کمپ شدی؟! – نه هنوز نرفته بودم و قرار بود یکی دو هفته ای برم. یهو انگار ذوق زده شد و نیشش تا بناگوش باز شد که نفهمیدم چرا! – تو نمیخوای بگی کی هستی؟! من دارم باهات تو یه خونه میمونم ولی اسمتو نمیدونم! سرفه الکی کرد و دستشو به سمتم آورد. – من سامان راد... حالا که چیزی یادت نیست میتونیم از اول آشنا شیم مگه نه؟! به دستش نگاه کردم و یه جورایی تعجب کردم. لیوانو گذاشتم زمین و با اینکه یه آدم کاملا غریبه روبروم بود؛ دستمو آروم بردم جلو و دستشو گرفتم. طوری که دست میدن نبود، دستمو تو دستش گرفت و دلم لرزید... دستمو کشیدم و یکم خجالت کشیدم. – خب... سامان راد! – فقط سامان بگو لطفا! خندم گرفت و گفتم: باشه فقط سامان... تو دقیقا چی من... میشی؟! قلبم تند تند زد و خیلی نگران جوابش بودم. خم شد جلو تو چشمام نگاه کرد و با لبخند گفت: من نامزدتم دریا! چشامو درشت کردم و هنگ کردم! با ترس و لرز گفتم: نامزد؟! سرشو تکون داد و با اطمینان خاطر گفت: اره دریا من و تو شیش ماهه که نامزد کردیم. آب گلوم خشک شد و با ابروهای بالا رفته زل زدم بهش... باورش خیلی سخت بود من تو این یه سال نامزد کردم؟! حرفی نزدم که اومد جلوم نشسته رو زمین و درحالی که با احساس بهم نگاه میکرد گفت: میدونم حتما داری فکر میکنی که دروغ میگم ولی اگه همه چیو بشنوی مطمئن باش که باور میکنی. یه آه کشیدم و از جام پاشدم، پتو رو ول کردم رو صندلی. جا خورد و گفت: چیشد دریا؟! یجورایی دستپاچه شده بودم و دوست نداشتم کنارش بمونم. – من... من میرم اتاقم بعدا... بعدا حرف میزنیم. تند تند رفتم سمت اتاق که اومد جلوم و گفت: اممم... نهار؟ یه چیزی سریع درست میکنم که بخوریم حتما گرسنه ای. با بی میلی سرمو تکون دادم و دوییدم تو اتاق. به در تکیه دادم و دستمو گذاشتم رو قلبم. – من... با اون؟! یعنی داره راستشو میگه؟! مخم دیگه نکشید و دوییدم به تخت. بعد از چند دقیقه حوصلم سر رفت و لوازم اتاقو بررسی کردم. تو کشو هدفون بود و یه قفسه کوچیک کتابم گوشه دیوار بود. کتاباش از موضوعاتی بود که دوست داشتم و وقتی آهنگای توی هدفون گوش کردم از آهنگایی بود که دوست دارم. از یه طرف همه اینا برام جالبه بود و از طرف دیگه هم منو میترسوند که اون راستشو میگه! یعنی فکر میکنی دروغ میگه... اگه نامزدم هم نباشه حتما... صدای تق تق در اومد و من پریدم و درو باز کردم. ایندفعه دستش سینی نبود. هنوزم همونطوری نگام میکرد و مطمئنم هر دختر دیگه ای هم به جای من بود از خجالت آب میشد! – اومدم بگم غذا آمادست و بیا تو آشپزخونه بخوریم. اسپاگتی با سس کچاپ درست کردم امیدوارم خوشت بیاد. – آره دوست دارم. وقتی به سمت آشپزخونه میرفتیم خیلی نزدیک من راه میرفت و این موضوع منو عصبی میکرد. با اخم گفتم: ببین درسته که تو منو میشناسی ولی من نه... پس لطفا فاصلتو رعایت کن! یکم بهش برخورد و بدون اینکه چیزی بگه فاصله گرفت. رفتم آشپزخونه دیدم میزو خیلی قشنگ چیده و غذا بنظر خیلی عالی میاد! این یارو خونه داریش از منم بهتره اگه اون چیزی که گفت راست باشه عجب احمقیه... چون من هیچی از کارای خونه بلد نیستم و همیشه درسا بهم میگه چیکار کنم. وقتی میخواستم بشینم صندلیمو کشید و من بازم از کوره در رفتم و با حرص صندلیم و خودم کشیدم. – خودم میتونم! – بله درسته ولی من همیشه یه جنتلمن بودم. چشم غره رفتم و غذامو کشیدم. واقعا خوشمزه بود! بعد غذا پاشدم برم که خیلی مودبانه گفت: چیزه... میخوای یه فیلم ببینیم، تو اون اتاق حوصلت سر میره میدونم. با جدیت گفتم: ببین من از این خونه فرار نمیکنم ولی قرار نیست تو بگی نامزدیم و من همش ور دلت باشم تو هنوزم برا من یه... – خیلی خب دریا آروم باش... من به خاطر خودت گفتم، پس یه لپ تاپ بهت میدم و اگه خواستی خودت فیلم ببین. هر وقتم خواستی بیا آشپزخونه و هر چی میخوای بردار. با فیس و افاده گفتم: خیلی خب اگه میخوای لپ تاپ و بیار ولی بازم میگم خیلی به من نزدیک نشو. با حسرت نگام کرد و به زور یه لبخند زد! لپ تاپ و بهم داد و منم رو تخت اتاقم...( باورم نمیشه دارم اینو میگم!) نشستم و لپ تاپ و روشن کردم. هیچ چیز اضافی توش نبود. چند تا گیم بود و چندتا پوشه تو درایو که همشون فیلم و سریال بودن. – خب از هیچی بهتره! دو روز همینطوری گذشت، هنوز زیاد باهاش حرف نمیزدم و فقط باهم غذا میخوردیم. هر از گاهی که میخواست حرف بزنه بهانه میاوردم و برمیگشتم تو اتاقو خودمو مشغول می کردم. درواقع خیلی سوال تو ذهنم بود ولی یه جورایی آماده نبودم بشنومشون! وقتی که هم سعی میکرد بیرون از اتاق بهم نزدیک شه اخم میکردم و عصبانی میشدم. این کارم از نظر من درسته من که نمیدونم چی تو ذهنشه! نصف شب ساعت دو از خواب بیدار شدم و رفتم آب بخورم که دیدم رو کاناپه جلوی تلوزیون خوابیده و لحافش تا پاش اومده. ناخوداگاه رفتم لحافش و بکشم روش که سرجام موندم. – من دارم چیکار میکنم؟! روز بعدش که سر میز صبحونه بودیم گفت: حالت چطوره؟ - هان؟! – منظورم ازنظر فیزیکی و روحیه دو روزه بنظر بی حال و حوصله میای. نفسمو دادم بیرون و گفتم: توعم اگه یهو از خواب بیدار میشدی و یکی بهت میگفت من نامزدتم اینجوری میشدی باور کن! یکم عاصی شد و با ناراحتی گفت: من بهت دروغ نگفتم دریا... تو انقدر ازم فاصله میگیری که نمیذاری همه چیو برات توضیح بدم. – خیلی خب باشه قبول دارم حق باتوعه! تو باید خیلی چیزا رو برام توضیح بدی... موضوع اینکه من انقدر گیج شدم که انگار رو هوام و نمیدونم دارم چیکار میکنم! – اگه یه ذره بهم اعتماد کنی همه چیو درست میکنم. چیزی نگفتم و چاییمو خوردم. الان وقت بحث نبود... شایدم هیچ وقت نبود چه میدونم! بیچاره واقعا عصبی شده بود و اونم مثل من شده بود. گوشیش زنگ خورد و پاشد رفت. خواستم برگردم به اتاقم که گفتم بذار میزو مرتب کنم دیگه انقدرا هم تنبل نباشم! میزو مرتب کردم و رفتم حال که اومد سمتم و گفت: دریا یه مهمون داره میاد. یه کسی که من باهاش شراکت میکنم و میخوام راجب کار باهاش حرف بزنم چون نمیتونم تو رو تنها بذارم اونو دعوت کردم. اگه میخوای میتونی تا اون بره تو اتاقت باشی. – نه مشکلی نیست لااقل یه ادم میبینم! یه جوری نگام کرد که اروم خندیدم و گفتم: منظورم یه ادم دیگه بود! دستشو گذاشت رو کمرش و سرشو تکون داد. دیگه نباید که تحقیرش کنم! رفتم نشستم رو مبل جلوی تلوزیون و کنترل و گرفتم دستم. شبکه های آمریکایی و ایران اروپایی هم بود و منو تا مدتی سرگرم کرد. بعد از چند دقیقه پسره و مهمونش درحالی که بلند بلند باهم حرف میزدم و میخندیدن وارد حال شدن. بلند شدم که دیدم یه مرد جوون که کت و شلوار مشکی پوشیده و ریش پرپشتی هم داره کنارش وایستاده. با پسره فارسی حرف میزد. – سامان جان مهمون داری؟! یه نگاه به سر تا پام انداخت و سرشو به نشانه سلام خم کرد منم همونطوری با سرم سلام کردم. – نه دریا مهمون نیست ما باهم زندگی میکنیم. چپ چپ نگاش کردم ولی اون با سرش بهم اشاره کرد که آروم باشم! – جدا؟! نمیدونستم یه دختر داری؟! سامان خان با شرم گفت: آره دیگه چه کنیم! من گفتم: من برم به آشپزخونه شما اینجا بشینین راجب.. کار بحث کنین. مرده گفت: نه نیازی نیست دریا خانم شما هم باشین حوصلتون سر میره تنهایی. الکی لبخند زدم و نشستم گوشه مبل. سامان و مرده هم نشستن رو مبل های یه نفری که مقابل هم بودن. – راستی فرهاد چیزی میخوای برات بیارم قهوه یا چای؟ - نه ممنون بیا زودتر درمورد پروژه بحث کنیم. من که تلوزیون تماشا میکردم اونا خیلی جدی بحث میکردن. یهو مرده گفت: سامان تو از کی با دریایی اصلا راجبش حرف نزدی؟ سامان یه نگاه بهم انداخت و گفت: خیلی وقته... میدونی که من راجب زندگیم شخصیم حرف نمیزنم برا همین نفهمیدی. مرده یجور هیزی بهم نگاه انداخت و گفت: شبیه ایرانی ها نیست... از کجا پیداش کردی؟! عصبانی شدم و دستامو مشت کردم. دیدم سامان هم اخماش رفت تو هم دستشو مشت کرد! تو عصبانیت بنظر شبیه همیم! یه نفس عمیق کشید و گفت: داستانش طولانیه... بی خیال بعدا تعریف میکنم الان راجب کار حرف بزنیم. – خیلی  شرمنده... فقط اگه میشه یه لیوان آبی نسکافه ای چیزی برام بیاری دهنم خشک شده. – خیلی خب برات قهوه فوری درست میکنم زود میام. سامان هنوز قیافش تو هم بود. پا شد رفت به آشپزخونه که مرده پاشد و اومد نشست رو مبل سه نفره ای که من نشسته بودم. تعجب کردم و با اخم نگاش کردم. با لحن زننده ای گفت: اهل ایرانی درسته؟!  بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم: بله... – اهوم... جالبه که یه دختر ایرانی قبول کرده قبل ازدواج با یه مرد تو یه خونه زندگی کنه... این نشون میده اهل دلی! راستشو بخوای من خیلی از اندامت و قیافت خوشم اومد اگه خواستی تا وقتی که لندن باشی میتونی یه سر بهم بزنی اینم کارت منه. از جام پاشدم و با عصبانیت داد زدم: چی میگه مردیکه عوضی؟! تو کی هستی هان با خودت چی فکر کردی؟! خجالت نمیکشی؟! دستشو آورد سمتم و گفت: عزیزم چرا جوشی میشی منظور بدی نداشتم! – هه... دیگه چه منظوری میخواستی داشته باشی مردیکه بی حیا گم شو از خونه برو بیرون! – دریا! همون لحظه سامان بدو بدو اومد و با نفرت تمام و چشمای از خشم قرمز شده نگاش کرد. مرده از دیدنش ترسید و رفت عقب که سامان بهش حمله ور شد و یقشو گرفت و شروع کرد به مشت زدن بهش! – تو چی میگی هااان؟! چی میگی؟! ادم حسابت کردم دعوتت کردم خونه تو همچین غلطی میکنی مردیکه بی همه چیز؟! میکشمت فهمیدی میکشمت! تو با چه حقی به عشق من نگاه بد میکنی هان؟! محکم پرتش کرد و زمین و یه لگد بهش زد و داد زد: گم شو بیرون و دیگه تو زندگی من پیدات نشه... اگه بازم ببینمت یا خبری ازت بشنوم بیچارت میکنم فهمیدی؟! گم شو! مرده تلو تلو خوران کیفشو برداشت و رفت بیرون. سامان دستشو کشید رو دهنش و اومد سمت منو با نگرانی گفت: خوبی دریا؟! دست نزد که بهت؟! واقعا عصبانی شده بود و... بهتر بگم غیرتی شده بود، اونقدر که رگ گردنش دیده میشد و نفس های عمیق و طولانی میکشید. یه حسی اومده بود به دلم و فکرمو مختل کرده بود. – نه... تو به موقع اومدی. درحالی که صداش میلرزید و انگار تو حسرت بزرگی بود که منو بکشه سمت خودش! دستمو گذاشتم رو گردنم و نفس های پی در پی عمیق کشیدم. سامان دویید به آشپزخونه و با یه لیوان آب اومد، آبو گرفتم و خوردم..هنوز خیلی عصبانی بود با خودش با صدای بلند گفت: نباید میذاشتم بره... باید دست و پاشو میشکستم! – تموم شد دیگه آروم باش... اون رفت و معلوم بود خیلی ترسیده دیگه پیداش نمیشه. دستشو کشید رو موهاشو گفت: خیلی خب به خاطر تو آروم میشم. از این به بعد نمیخوام مهمونی تو رو ببینه به مردا اعتمادی نیست! سرمو به نشانه تایید تکون دادم و با اینکه مطمئن نبودم لیوان آبی که دستم بود و به سمتش دراز کردم و گفتم: تو هم آب بخور... خیلی بهم ریختی. به لیوان خیره شد و لبخند زد. آب و خورد و گفت: اگه میخوای برو استراحت کن من یکم کار دارم که باید بهشون برسم. – باشه... میرفتم به سمت اتاق که وایستادم و برگشتم سمتش و هول هولکی گفتم: مرسی که بازم کمکم کردی! از این حرفم جا خورد، منتظر حرف زدنش نموندم دوییدم به اتاق. قبل اینکه به خواب برم تو تخت دراز کشیده بودم و به سامان فکر میکردم، اون خیلی غیرتی شد... من تابحال ندیده بودم پسری اینطوری از کوره در بره! شایدم کلا آدم غیرتیه و فرقی نداره که دختره کی باشه... یه حس سنگینی نشسته بود رو قلبم و خیلی آزار دهنده بود! – هوووف... چت شده دریا؟! برا چی داری به این چیزا فکر میکنی؟ میخوای باور کنی اون نامزدته یا اینکه نمیخوای؟! بالشتو کوبیدم رو صورتم و کلی حرص خوردم! ***از زبان سامان. صبح شده بود، یادآوری اتفاق گذشته هنوزم خونمو به جوش میاورد. شراکتمون تموم شد و بهترین کار اینکه دیگه تو خونه قرار نذارم و یا اینکه به هیشکی دریا رو نشون ندم. اون الان یه امانتی دست منه و من نمیذارم دیگه انقدر بترسه و حس ناامنی کنه. از جام پاشدم و یه نگاه به ساعت انداختم که دیدم ساعت نه شده! – چی؟! چطور انقدر خوابیدی سامان خان... دریا الان بیدار میشه و صبحونه نداره! با همون پیژامه و موهای شلخته دوییدم از پله ها پایین و رفتم آشپزخونه که با دیدن میز و اون که داشت تو فنجون چایی میریخت بزرگترین شوک زندگیمو تجربه کردم! اون زودتر از من بیدار شده و صبحونه رو آماده کرده چشامو مالش دادم و با نیش باز گفتم: صبح بخیر! منو دید و یه لبخند کوچیک زد که بهترین هدیه ای بود که میتونستم ازش بگیرم! بنظر یکم غریبگی میکرد ولی نسبت به چند روز پیش واقعا عالی بود! – صبح بخیر. رفتم به میز تکیه دادم و گفتم: تو چرا زحمت کشیدی من خودم آماده میکردم. – صبح که بیدار شدم فهمیدم تو خوابی و گفتم... بهتره من آماده کنم، به هر حال منم تو این خونه زندگی میکنم و باید تو کارای خونه کمکت کنم. خندیدم و گفتم: این واقعا خانومیتو نشون میده ولی تو تازه از کما بیدار شدی و نباید سختی بکشی. صندلی رو کشید و نشست و چپ چپ نگام کرد! – تو من چی فرض کردی هان؟! پرنسسی چیزی؟! لبخد زدم و منم نشستم رو صندلی و گفتم: برای من که همیشه یه پرنسسی... ولی خب باشه هر طور راحتی. یه تای ابروشو داد بالا و سرشو تکون داد. امروز واقعا باور نکردنیه... دریا دیگه سرم داد نمیزنه!  بعد صبحونه خواست خودش میزو جمع کنه و منم خیلی اصرار نکردم. ریخت و لباسم خیلی بهم ریخته بود و نمیخواستم منو اینطوری ببینه... رفتم یه دوش گرفتم و یه پیراهن سفید و شلوار مشکی پوشیدم و شدم سامان همیشگی! تو آینه موهامو درست میکردم به خودم گفتم: من نباید وقتو هدر بدم... اگه همینطوری بگذره اون هیچوقت حرفمو باور نمیکنه. باید بهش نشون بدم که واقعا عاشقشم، اون نباید شک کنه که من نامزدش نیستم. دروغی که گفتم ریسک بزرگی بود ولی میدونستم که اگه واقعیتو بهش بگم یه روزم حاضر نمیشه باهام بمونه. من فقط میخوام وقت بیشتری باهاش بگذرونم که گوشه ای از احساسی که بهش دارم و نشون بدم. اگه... اگه یهو همه چی یادش بیاد چی؟! نه... دکتر گفت ممکنه هیچوقت یادش نیاد... ولی، یه حس بدی تو دلمه همه چیز به یه احتمال بستگی داره. – نمیتونم کاریش کنم باید تو امروز زندگی کنم، من دوستش دارم و اون کنارمه به جز این چیز دیگه ای برام مهم نیست! رفتم به پذیرایی و دیدم دریا رو مبل نشسته و کتاب دستشه. خوبه وقت دارم! یه سرفه الکی کردم و گفتم: من میرم بیرون، خیلی زود برمیگردم کار واحب دارم. – باشه برو فقط... من نباید یه شماره ای چیزی ازت داشته باشم؟! – اره...حق با توعه. کنار تلفن توی دفترچه شمارمو نوشتم و گفتم: نوشتمش اینجا میتونی زنگ بزنی. سرشو تکون داد و منم یه لبخند زدم و از خونه زدم بیرون. کار واجبی که داشتم به اون مربوط میشد، یه جورایی یه سورپرایز بود! بعد از یه ساعت برگشتم خونه. رفتم دیدم تو آشپزخونست و داره ساندویچ میخوره! با دیدنش خندم گرفت. صدامو که شنید یه لحظه خجالت کشید و بعد با اخم الکی گفت: چیه خب نمیتونه گشنم باشه؟! – چرا... خیلی هم خوشحال شدم دیدم اشتهات بهتر شده. بی محلی کرد و به گاز زدن ادامه داد! رفتم کنارش و مثل پسرهای خجالتی گفتم: میخوام یه چیزی نشونت بدم! تعجب کرد و سرشو به حالت سوال تکون داد. – اگه بیای و ببینی باورت میشه که من واقعا میشناسمت... خانم عکاس! وقتی اینجوری خطابش کردم هیجان زده شدم و یاد خاطرات قدیمی افتادم، البته ایشون... خیلی نگرفته بود! همراهم اومد و از حیاط پشتی بردمش به یه خیابونی که خلوت  بودو درواقع جاده قدیمی بود که اهالی این خونه ازش استفاده میکردن. خیابونو که دید جا خورد و گفت: میخواستی یه جاده نشونم بدی؟! خندیدم و گفتم: صبور باش دریا.. صبور. چشم غره رفت و من یه لحظه حواسم نبود و خواستم دستشو بگیرم که یادم اومد و گفتم: شرمنده! از این طرف. در امتداد حیاط رفتیم که بالاخره رسیدیم به مقصد. به چیزی که زیر پارچه سفید بود و اطرفش سبد های گل رو زمین بود که توشون کلی بادکنک آبی و سفید بسته شده بود. با دیدن اون چیزا بنظر گیج شد و چیزی نگفت، همینطوری بهشون خیره میشد و بعد با چشمای پر از سوال بهم نگاه میکرد. خیلی ذوق زده بودم... ذوق زده و امیدوار! – این درواقع یه هدیه هست... هدیه ای که من قبل... فراموشیت برات گرفته بودم و فرصت نشده بود بهت بدم، الانم مجبور نیستی قبول کنی ولی ازت میخوام حداقل امتحانش کنی. چون من اینو با تمام احساسم گرفتم، برای اینکه بتونم خوشحالت کنم. – ببین نمیخوام بزنم تو پرت... ولی نمیفهمم چی میگی! بازم خندیدم و رفتم سراغ پارچه سفید. – الان میفهمی!  پارچه رو زدم کنار و دریا بعد از لحظه ای بی تفاوتی چشاش افتاد به موتور مدل بالا مشکی و چشماشو درشت کرد. – اگه نخوای قبولش نکن ولی به هر حال این برا توعه! با دیدنش دستشو انداخت رو دهنش و نتونست هیجانشو مخفی کنه. نزدیک موتور شد و دستشو کشید روش. – چطوره؟! – خیلی خوشگله! – مگه نه؟! شروع کرد به خندیدن و دور تا دورشو نگاه کرد. – تو از کجا میدونستی من... – دریا... من هشت ماهه تو رو میشناسم معلومه که میدونم. تن صدامو آروم کردم یکم نزدیکش شدم و درحالی که تو چشماش نگاه میکردم گفتم: من همه چیز تو رو میدونم! میتونم بگم لبخند خیلی کوچیکی اومد گوشه لباس که سریع جمعش کرد و با لحن جدی گفت: البته من.. نمیتونم قبولش کنم! – میدونستم اینو میگی، اگه دریای قبلی هم بود با وجود اینکه نامزدم بود شاید قبولش نمیکرد ولی.. حتما امتحانش میکرد! – چی میگی من که بلد نیستم برونم! خیلی دوست دارم ولی بلد نیستم. دستمو گذاشتم رو فرمان موتور و با اعتماد به نفس گفتم: اونکه بله... دفعه قبلم من یادت داده بودم! – چی؟! – خب... من و تو قبل اینکه وارد رابطه بشیم من خیلی تلاش کردم که نظرتو جلب کنم برا همین بهت یاد دادم که موتور برونی! خندید و گفت: اگه هم راست میگی اون دیگه مال گذشتست الان همش... به سرش اشاره کرد و فهمیدم چی میگه. با لحن شیطون گفتم: باشه فهمیدم... بلد نیستی ولی بدت نمیاد یه دور باهاش بزنی مگه نه؟! یه تای ابروشو داد بالا و دست به سینه شد و لبخند زد. رفتم از پشت موتور دوتا کلاه ایمنی دراوردم و گفتم: من راننده موتور خیلی خوبیم... دفعه قبل که از هیجان صدات کل تهرانو گرفته بود! به کلاها خیره شد و یکم به فکر رفت، قلبم تند تند زد و یه نگرانی اومد تو دلم که نکنه نقشه موتور ایندفعه عملی نشه! – فقط قراره چند دور بزنیم... مگه اینکه... بترسی! – من بترسم؟! اونم از چی از موتور؟! – چه بدونم! اومد با حرص کلاه و از دستم گرفت و گذاشت رو سرش. تا بناگوش لبخند زدم و گفتم: سردت نشه؟ - نه هوا بد نیست، فقط یه چیزی؟ - جانم؟! – مطمئنی بلدی موتور برونی به کشتمون ندی؟! با صدای بلند خندیدم و گفتم: بذار نه با حرف زدن بلکه با عمل کردن نشونت بدم! دهنشو به نشانه نه بابا (!) جمع کرد. نشستم رو موتور و اونم نشست پشتش. – مطمئنی نمیخوای بغلم کنی؟! – حرف اضافی نزن و حرکت کن! – چشم!

DaryaWhere stories live. Discover now