Darya part8

6 1 0
                                    

باشه باشه دیگه حرفی نمیزنم - من الان ترجیح میدم اون روزو فراموش کنیم و سعی کنیم با هم وقت بگذرونیم همونی که تو میخواستی.  نیشش تا بنا گوش باز شد و دستشو کشید رو صورتم - هر چی تو بگی عزیزم.  یه لبخند با گوشه لبم زدم ته دلم ازش دلخور بودم ولی باید همه ی چیزای بدو فراموش کنم. از اونجا به یه پارک رفتیم که جای خلوتی بود کمی قدم زدیم و حرف زدیم هر چقدر که اشکان میخندید و پر انرژی حرف میزد من فقط تظاهر میکردم نمیدونم چرا اونطوری که انتظارشو داشتم حالم بهتر نشد البته اینکه من و اون آشتی کرده بودیم چیز خوبی بود. نشستیم رو نیمکت و بدون اینکه حواسم باشه به فکر رفته بودم – عزیزم به چی داری فکر میکنی؟!  - هان؟!  - نه مثل اینکه جدی جدی رفتی به هپروت!  - چی؟!  نه... من... من فقط یه لحظه فکرم رفت به یه... چیزی – هوم... خب نمیخوای به من بگی؟  واقعا باید بهش میگفتم؟!  میگفتم که تو شرکت برادرش مشغول شدم و خودمم قبلش خبر نداشتم... اگه ناراحت بشه چی.. این مسئله که اصلا مهم نیست... نه بهش نمیگم یعنی فعلا،  بعدا بهتره بگم – نه چیز مهمی نیست درسا... بهم گفته بود که براش... اممم براش چیز بگیرم... چیز.... آها آره یه کتاب خواسته بود اون اومد به ذهنم!  یه خنده الکی تحویلش دادم و خودمو به خاطر این دروغ مسخره سرزنش کردم – آها باشه بعد اینجا میریم میگیریم - چیو؟!  - خب کتابو دیگه!  - آها آره باشه.... واقعا از گیجی خودم خندم گرفته بود – خب دریا درمورد کار جدید اقدامی که نکردی؟!  - چطور؟  - اگه میخوای من چند جا سراغ دارم که میتونی عکاسی کنی و پول دربیاری.  اخم هام رفت تو هم و جواب دادم:  اشکان بس کن... من نیازی به کمک کسی ندارم خودم حلش میکنم.  متوجه لحن تلخ من شد و حسابی دست پاچه شد – نه عشقم من نمیخواستم تو رو ناراحت کنم فقط میخواستم که...  – باشه اشکان جان فهمیدم لطفا ادامه نده – اه همش تقصیر منه باید بابامو قانع میکردم – اشکان؟!  - ولی دریا اون بابامه من  اگه جلوش وایمیستادم ممکن بود منم از شرکت بندازه بیرون. خیلی عصبانی شدم و تن صدام ناگهانی بالا رفت - اشکان تو چرا اصرار داری اوضاع رو سخت کنی... بهت میگم نمیخوام در این مورد چیزی بشنوم ولی تو همچنان داری از پدرت حرف میزنی...  دست به سینه کردم و سرمو به جهت خلاف اشکان برگردوندم یه پامو انداختم رو اون یکی و شروع کردم به تلو تلو دادن پام،  حالتی که وقتی عصبی میشدم به سراغم میومد.  اشکان خودشو بهم نزدیک کرد و چونمو گرفت و صورتمو برگردوند سمت خودش – دریا.. عزیزم خواهش میکنم روتو از من برنگردون.  صداش پر از التماس بود ولی توی چشماش همون حالتی که کاملا نگران پدرش بود،  اون واقعا از پدرش و از کارهایی که ممکن بود بکنه میترسید و این موضوع باعث دلهره و ترس من میشد. اشکان یه اخلاقی داشت که مطمئنم هرکاری برای پدرش میکرد حتی ول کردن من... – منم نمیخوام که از تو فاصله بگیرم ولی خودت باعث میشی – معذرت میخوام.  سرشو خم کرد جلو و حدس میزدم که چی تو فکرش باشه ولی شک داشتم که اجازه بدم یکمی سرمو بردم عقب که فهمید و گوشه لبامو بوسید – من نمیخوام تو رو ناراحت ببینم باشه؟ جواب های زیادی براش داشتم طوری که میتونستم ساعت ها باهاش بحث کنم ولی میدونم که هیچ نتیجه ای نداره – خیلی خب حالا لطفا بریم باید با درسا حرف بزنم - باشه عشقم قبلشم بریم کتابو بگیریم.  بازم یادم رفته بود که چه دروغی بهش گفتم ولی حرفی نزدم و سرمو تکون دادم.  وقت گذروندن باهاش فقط از این نظر خیالمو راحت کرد که بهش فهموندم که واقعا چی میخوام و امیدی شد برای آشتی کردن کامل. ترس ها و سردرگمی های زیادی هم برای من به همراه داشت مثل تسلط کامل آقای راد کبیر به اشکان و موضوع استخدام من تو شرکت سامان... اه چطور از اسم شرکت شک نکردم! – اشکان؟!  - جانم؟  - چیز... امممم... داداشت.... اون و تو رابطتون چطوریه؟!  اشکان که از این حرفم جا خورد برگشت و ابروهاشو از تعجب داد بالا- داداشم؟!  این از کجا اومد به ذهنت؟  واقعا حق داشت که تعجب کنه هیچ منطقی وجود نداشت که من یهویی همچین سوالی کنم ولی باید هر طور شده جوابشو میگرفتم هول شدم و گوشه مانتومو گرفتم - خب... من اونو اون روز تو شرکت راد دیدم و با هم احوال پرسی کردیم -  جدا؟!  نگفته بودی؟  - خب الان گفتم.  تغییر حالت چهره اشکان معلوم میکرد که دل خوشی از سامان نداره و این باعث نگرانی بیشتر من میشد- خب من و اون وقتی بچه بودیم رابطمون بهتر بود ولی الان اون دنبال قدرت و ثروت افتاده و از خانواده فاصله گرفته – اونم با شما کار میکنه؟!  - نه خب اون برای خودش یه... یه چیزی که نمیشه اسمشو گذاشت شرکت زده و همینطوری مشغوله – پس ازش بدت میاد؟  - نه بدم نمیاد به هر حال من و اون هم خونیم از یه خونواده ایم... فقط خیلی باهاش صمیمی نیستم اون یجورایی برای کار و بار ما دردسر ساز شده. این جواب همون چیزی بود که ازش میترسیدم حالا گفتن واقعیت سخت تر شده بود چطور میتونستم بهش بگم که رفتم تو شرکت رقیب شما عکاس شدم.. واقعا نمیشد... ولی با این همه بهش میگفتم خیلی بعد... اون که قرار نیست خودش بفهمه. برگشتم خونه تا وقتی که کلیدو بندازم رو قفل در یادم رفته بود که از دست خواهر عزیزم ناراحتم ولی واقعا باید باهاش به خاطر اون شخص دعوا میکردم....  چیزی که دلم به من میگفت این بود که اون با یه کلکی اینکارو کرده و درسا تقصیری نداره.  رفتم داخل و ندیدمش خوبه چون واقعا برام غیر قابل قبوله که بین من و اون هیچ جر و بحثی باشه،  رفتم اتاق خودم و لباسامو عوض کردم یه نگاه به چهره ی خاموش و بی حالم توی آینه انداختم- اوه دختر واقعا تصورشو میکردی اولین روز کار رسمیت همچین نتیجه ای به بار بیاره؟! صدایی که اومد باعث شد به حال برگردم اگه باهاش حرف نمیزدم احتمالا شب نمیتونستم سرمو بذارم رو بالشت! با دیدن من لبخند زد و بدو بدو اومد سمتم -  بگو ببینم روز اول کاریت چطور بود؟! باهات خوب برخورد کردن؟  علی رغم میل باطنیم با  لحن پر نیش و کنایه ای جواب دادم:  خیییلی عالی برخورد کردن... اصلا عالی بودنشون حد و مرز نداشت درسا جون! ابروهاش گره خورد و سرشو به نشانه سوال تکون داد – چرا اینطوری حرف میزنی دریا اتفاقی افتاده؟  - آره خواهر جون اتفاقی افتاده! آروم کنارش زدم و رفتم رو مبل لم دادم و چشامو بستم.  از سنگینی که کنارم احساس کردم فهمیدم کنارم نشسته  – دریا جان چرا ناراحتی؟  - درسا خودتو نزن به اون راه!  - منظورت چیه؟!  چشامو باز کردم و دیدم که با ناراحتی و پیشونی چین خورده منتظر جوابه،  خودش باید میدونست اینطوری که درسا رفتار میکرد احساس میکردم هیچ مشکلی وجود نداره و من بی خودی بزرگش کردم -  درسا چرا بهم نگفته بودی؟!  خودت میدونستی به خاطر اینکه اشکان ازم پنهان کاری کرده بود چقدر ناراحت بودم... اون وقت خودتم...  – دریا؟!  من که بهت دروغ نگفتم اون واقعا از دوستای منه من فقط... فقط اسمشو نگفتم - واقعا زحمت کشیدی!  - مگه اون حرفی بهت زده؟  - نه لعنت بهش هیچ حرف بدی بهم نزد و منو استخدام کرد - اینکه چیز خوبیه – تو نمیتونی بهش بگی خوب تو هیچی نمیدونی...  – من چیو نمیدونم دریا منظورت چیه؟!  دلم نمیخواست از شک و احساس بدی که نسبت به رفتارای عجیبش دارم حرفی بزنم شایدم من اشتباه میکردم و اون منظوری نداره چه میدونم به هر حال بهش نمیگفتم – ببین موضوع حرفای اون نیست موضوع اینکه تو هم داری ازم مخفی کاری میکنی و اینکه اون خب... من اصلا نمیشناسمش – دریا جون آخه این چه حرفیه عزیز من... اگه مثلا توی شرکت یه غریبه میرفتی رئیسشو میشناختی؟!  - خب من... هووففف!  بالشتو گذاشتم رو سرم و ترجیح دادم خفه شم درسا حق داشت که به خاطر رفتار بچگانه من تعجب کنه مگه برای من چه فرقی میکرد – دریا؟!  - باشه باشه دیگه درموردش حرف نزنیم... فقط بهم قول بده که دیگه همه چیو بهم بگی.  دستمو گرفت حس نرمی دستش و لبخند گرمش باعث شد دیگه ازش دلخور نباشم – باشه آبجی کوچولو قول میدم تو هم قول بده دیگه بهم اخم نکنی باشه؟!  لبخند زدم و سرمو به نشانه تایید تکون دادم. من و درسا دیگه کاملا با هم خوب شدیم با خنده و شوخی شام درست کردیم و بعد از تماشای فیلم هر کدوم به اتاق هامون رفتیم و این روز پر فراز و نشیب تموم شد.  داشتم لباس خوابمو میپوشیدم که گوشیم زنگ خورد – این دیگه کیه این وقت شبی؟!  با دیدن اسم روی گوشی سر جام خشکم زدم «آقای راد» - شوخیش گرفته؟! عجبا... رد تماسو زدم و نشستم رو تخت چرا باید جواب میدادم حتما بازم میخواد رئیس بازی دربیاره، لحافو زدم کنار و دیگه آماده ی خواب بودم که بازم زنگ زد دیگه واقعا داشت زیاده‌روی میکرد – درسا همش تقصیر توعه!  اه اصلا تقصیر خودمه... نباید شمارمو بهش میدادم...  البته اون به هر صورتی شمارمو پیدا میکرد!  جواب نمیدم یکم بهش بر بخوره که حال من جا بیاد! بعد از چند دقیقه سکوت چراغ خوابو خاموش کردم و چشامو بستم که صدای پیام گوشیم اومد اونم چند بار پشت سر هم! " جواب بده کار واجب دارم " – جدی که نمیگی هان؟!!! " من رئیس تو ام باید حرفمو گوش کنی " " اگه همین الان گوشیتو برنداری میام تو اتاقت و حرفمو اونجا بهت میگم " از جام پریدم و یه استرس مسخره و بی معنی اومد سراغ دلم....  – معلوم هست داره چی میگه این واقعا چه جور مرضی داره! از جام بلند شدم و شروع کردم به دست کشیدن به موهام میدونستم حرفش الکی بود ولی درک نمیکردم چرا اینکارو میکنه،  دوباره زنگ زد – ای خدا یعنی جواب بدم یا نه... نه نمیدم اون حق نداره به من زور بگه فکر کرده کیه؟!  گوشی رو خاموش کردم و انداختمش رو کاناپه دیگه حوصله هیچ تماس یا پیامی رو ازش نداشتم.  میخواستم بپرم رو تختم که یه صدایی از بیرون پنجره شنیدم پرده رو کشیدم کنار ببینم چیه که با دیدن یه جفت چشم عسلی که مثل چشم گربه تو تاریکی می‌درخشید وحشت کردم و جیغ کشیدم! از ترس رفته بودم عقب و فکر میکردم که نصف شبی دچار توهم حین بیداری شدم... چند ضربه به پنجره اتاق زد – باز کن. از تعجب هنگ کرده بودم واقعا مثل کابوس بود!  - تو... تو واقعا... به تته پته افتاده بودم و نمیدونستم چی بگم یا چیکار کنم – باز کن دیگه... میخوای محکم تر داد بزنم که درسا هم بهمون ملحق بشه! هر چند هنوز دست و پام میلرزید و شوکه بودم ولی رفتم در شیشه ای بالکنو باز کردم.  با صدای آرومی که فقط اون بشنوه با خشم پرسیدم:  تو معلوم هست اینجا چه غلطی؟! سراسیمه اومد داخل اتاق و چراغو روشن کرد! مات و مبهوت بهش زل زده بودم – تو با... تو با چه حقی اومدی اینجا اصلا قبل اینکه بیای با خودت چه فکری کرده بودی و اینکه دقیقا داری چه...  شاکی شد و پرید وسط حرفم – یه لحظه نفس بکش لطفا... – چی؟!  - چرا تعجب میکنی من که بهت گفتم اگه جواب ندی میام از نزدیک بهت میگم .  خونم از خزولاتش به جوش اومده بود با حرص بهش گفتم:  ببخشید قربان تقصیر از منه من باید حرفتونو جدی میگرفتم خییییلی معذرت میخوام! خندش گرفت واقعا عجب بیشعوریه در اوج ریلکسی وایستاده وسط اتاق یه دختر غریبه و داره میخنده!  - باید جواب میدادی – ولی تو... حق نداری به من بگی تلفنمو کی جواب بدم کی جواب ندم تو که بابای من نیستی- مرسی که یاداوری کردی!  - اصلا با چه جرئتی میای تو اتاقم شاید من لباس تنم نبود!  سر تا پا نگام کرد پوزخند زد و گفت:  حالا که فعلا تنته تازه آستین بلنده و اینکه اگه هم چیزی تنت نبود برای من فرقی نمی کرد،  به هر حال اولین بارم نمیشد – اصلا من احمق چرا وایستادم دارم باهات حرف میزنم... رفتم از آستین پیراهن نخی سفیدش گرفتم و به طرف بالکن کشیدمش – همین الان گورتو گم میکنی!  دستشو کشید و سرجاش وایستاد – تا حرفمو نگم نمیرم – دیوونه شدی؟!  - من نمیفهمم تو چطور با همچین لحنی با من حرف میزنی؟  - الان یه لحنی نشونت میدم کفت ببره آقای رئیس!  - ببین میدونم دچار استرس و هیجان شدی که اومدم تو اتاقت ولی اصلا با خودت اشتباه فکر نکن... من اومدم بهت بگم که از این به بعد حق نداری رد تماسم کنی – هه... رد کنم مثلا میخوای چیکار کنی اخراجم میکنی؟!  از حقوقم کم میکنی چیکار میکنی واقعا؟!  - ببین اصلا با خودت خیال نکن که چون دلتنگ صدای پر از مهر و لطیفت شدم بهت زنگ زدم اگه من،  آقای سامان راد،  بهت زنگ بزنم یعنی حتما یه کار راجب شرکت باهات دارم فهمیدی؟  الانم اگه خودتو لوس نمیکردی و جواب میدادی میخواستم بهت بگم که اون عکسایی که گرفتی رو برام ایمیل کن و برای فردا هم چاپشون کن... همین خانم برومند! حرفی نزدم نه برای اینکه مشتاق جوابش بودم بلکه به خاطر اینکه اونقدر سریع حرف میزد که نمیشد مداخله کرد – خب حرفاتون تموم شد؟!  - آره!  یه پوزخند با صدای بلند زدم و ادامه دادم: ها... یعنی همه ی اینا اومدن شما به خونه ی من و حتی... تو اتاق شخصی من رو اونم تو این ساعت منطقی میکنه؟!  - منطقی برای من کاریه که میخوام انجام بشه – خب میتونستین فردا تو شرکت بهم بگین چه اجباریه که همین امشب...  یه لبخند تا بنا گوش زد و لحنشم شیطون شده بود – خب..میبینم که برگشتیم به  گفتن شما و ما و اینا... – بحثو عوض نکنین لطفا!  - من اون عکسارو برای همین امشب میخوام فردا فیلم برداری و عکاسی شروع میشه و ما باید مجله و سایتو آماده کنیم میدونم شاید تو خیلی اوضاع رو جدی نمیگیری ولی کار من مقدم تر از هر چیزی میاد – حتی مقدم تر از بالا رفتن از دیوار خونه مردم؟!  - آره تازه اینجا خونه مردم نیست خونه دوستمه – دوستت؟!  - آره درسا... یه جوری که انگار خفتم کرده باشه نگام کرد و گفت:  تو که فکر نکردی منظورم تویی؟!  به هر حال واس دوستی هنوز خیلی زوده!  زیر لب یه فحش بهش دادم و ترجیح دادم جوابی به این شوخی بی مزش ندم – خب زود باش – چی زود باشم؟!  - زود باش یه چایی قهوه ای چیزی... خب زود باش عکسارو برام ایمیل کن – چی میگی الان نمیشه که – ولی من کارام کلی عقب مونده نمیتونم منتظر ناز جنابعالی باشم!  دستمو گذاشتم رو پیشونیم و افسوس خوردم بحث کردن باهاش مثل حرف زدن با دیوار آهنی بود!  با صدایی که از ته چاه میومد جواب دادم:  خیلی خب... – چی نشنیدم؟!  - هیییس آروم درسا میشنوه! – خیلی خب آروم میگم... الان بفرست – تو برو میفرستم فقط تو رو خدا گم شو!  - چی؟!  - اه... برو فقط برو.  یه بار با عصبانیت نگام کرد و بعدش از بالکن رفت رفتم ببینم چطوری میخواد بره که دیدم یه نردبون گذاشته لب دیوار بالکن – تو دیگه کی هستی آقای راد؟!  یه پاشو انداخت بره که برگشت جواب داد:  من هر چیزی که بخوام بدست میارم!  - مراقب باش حرف نزن!  اون یکی پاشو انداخت که یهو نردبان سر خورد و افتاد تو خیابون! انقدر هول شدم که نا خوداگاه دستشو گرفتم و کشیدم اونم که بدجوری ترسیده بود نزدیک بود بیوفته!  - دریا کمکم کن دریا!  - پاتو بنداز اینور زود باش!  یه پاشو انداخت و تونست به هر زحمتی که شد بیاد تو بالکن.  هر دو به نفس به نفس افتاده بودیم و قلب من که داشت از جاش کنده میشد.  سامان یه نگاه به نردبون سرنگون شده توی خیابون انداخت با صدای بریده بریده گفت: خدایا نزدیک بود بمیرم...  -آره... یعنی ارزششو داشت؟!  همونطور که خم شده بود و سعی میکرد نفس عمیق بکشه به چشام نگاه کرد و گفت: آره داشت! – چی... «در یااااااا؟! » - ای وای درسا... زود باش برو! صاف وایستاد و با چشمایی وحشت زده که سوال میکرد نگام کرد و سرشو به نشانه سوال تکون داد – ببخشید چطوری برم؟!  - بپر دیگه من چه بدونم!  - بپرم؟!  تو که چند لحظه پیش منو گرفته بودی که نیوفتم حالا خودت میخوای منو پرت کنی پایین؟!  - اون ری اکشن بود!  - الانم ری اکشنت این که منو به کشتن بدی؟! روی واژه ی ری اکشن تاکید کرد خودم میدونستم که خواستم غیر ممکنه ولی چیکار میتونستم بکنم – دریا چیشده؟!  - ای وای الان میاد.  مجبوری برش گردوندم تو اتاق.  خیلی دستپاچه شده بودم و نزدیک بود اشکم دربیاد – برو.. برو قایم شو!  انگار استرس من به اونم سرایت کرده بود – کجا برم آخه دریا برم زیر تخت؟!  خم شدم نگاه کردم زیر تخت خیلی جا کمه – نه نه نمیشه... تو ی زرافه اونجا جا نمیشی!  - تو هر موقعیتی یادت نمیره تحقیرم کنی نه؟!  - ااااه خفه شو لطفا!  صدای در که اومد نزدیک بود سکته کنم....  – اون صدای چی بود دریا فهمیدی؟ درسا اومده بود داخل اتاق و من درحالی که دستامو از جلو گرفته بودم با یه لبخند ملیح جلوی کمد وایستاده بودم – خوبی دریا؟!  - چی؟!  آره من... پوووف معلومه که خوبم خواهری!  ای خدا من واقعا دارم مثل یه احمق رفتار میکنم! – آهان! درسا هم یه جوری نگاه میکرد که معلوم بود فهمیده من یه مرگم شده...  بدجوری عرق سرد میریختم و میترسیدم که اون بفهمه آرنجمو گذاشتم رو در کمد که در یهویی اومد جلو و من هول شدم و با دوتا دستم درو هل دادم...  دیدم درسا میخواد بیا جلو که الکی خندیدم و موهامو دادم کنار گوشم – این کمد درش خراب شده درسا میدونی... فکر کنم لولاش شکسته بذار من حلش کنم!  در کمدو قفل کردم و بهش تکیه زدم – مطئنی مشکلی پیش نیومده آخه رنگت پریده – چی... نه . بازم خندیدم و رفتم پیشش- درسا جون من خوبم باور کن فقط داشتم یه سری از عکسایی که از سامان گرفتمو چک میکردم همین!  - تو که هنوز به خاطر اون مسئله ناراحت نیستی یعنی از اینکه بهت نگفتم که رئیس....  نذاشتم ادامه بده دستامو گذاشتم رو شونه هاش – خواهر جون فراموشش کن من دیگه هیچ مشکلی ندارم یعنی چاره ای ندارم الانم برو بخواب نگران من نباش باشه.  هر چند بنظر کاملا قانع نشده بود ولی از اتاق رفت بیرون و من سریع درو پشت سرش قفل کردم!

DaryaWhere stories live. Discover now