Darya part 21

5 0 0
                                    

مجبور بودم، باید همینجا میموندم. به دیوار تکیه دادم و دست به سینه شدم. امیر رفت، چند دقیقه گذشت... همون دکتری که پیش درسا بودو دیدم رفتم پیشش و گفتم: حال اون دختره چطور شد؟! – حالش بهتره تا چند دقیقه دیگه میتونه سر پا وایسته. – خیلی خب بهش بگین خواهرش تو بخش آی. سی. یوعه. برگشتم جلوی راهرو اشکان نبود! رفتم جلوی در و از شیشه دایره ای شکل داخلو نگاه کردم، اونجا هم یه راهرو دیگه دیده میشد و خبری از کسی نبود. – اگه قایمکی برم شاید کسی منو نبینه! درو آروم باز کردم که یکی دستشو گذاشت رو شونم... قلبم فشرده شد و خشکم زد! آروم درحالی که چشام بسته بود برگشتم. – تو چرا اینجایی؟! چشامو باز کردم. با دیدنش همه ی عضلات صورتم رفت تو هم! درحالی که چهرش خیلی خشمگین بود گفت: با توعم تو اینجا چیکار میکنی؟! یه نفس پر از خشم دادم بیرون و از جلوی در اومدم کنار. یدونه زد به شونم و گفت: الو؟! داد زدم: به خودت بیا چیکار میکنی؟! – من به خودم بیام؟! تو خودت معلوم نیست داری چه غلطی میکنی... اونطوری دوییدی وسط آتیش حالا هم... با صدای بلند پریدم وسط حرفش: برای خودت داستان نباف اشکان خان... من از روی انسانیت رفتم اونجا الانم... درسا... داشتم میرفتم که درسا حالش بد شد و مجبور شدم بمونم! قیافش همچنان عصبانی بود ولی بنظر متقاعد شده بود. با دستش به بیرون راهرو اشاره کرد و گفت: خب دیگه حالا برو. دهنمو باز کردم یه چیزی بگم که در باز شد و دکتر و چند تا پرستار اومدن بیرون. – شما ها چرا هنوز اینجایین؟! من و اشکان همزمان گفتیم: حالش چطوره؟! با نگاهای پر از نفرت بهم نگاه کردیم، دکترم تعجب کرده بود! اشکان چپ چپ نگام کرد و رو به دکتر گفت: وضعیتش چطور شد دکتر؟! – عمل تموم شد. ولی هنوز به هوش نیومده به خاطر مورفینه... فردا موقع عصر بیدار میشه احتمالا! انقدر خوشحال شدم که انگار بهترین خبر عمرمو بهم دادن! اشکان گفت: یعنی دیگه نگرانی نمونده؟! – نه ولی بازم برای اینکه از عواقب حادثه مطمئن باشیم؛ باید صبر کنیم بهوش بیاد تا معاینه اش، کنیم. من با نگرانی گفتم: عواقبش ممکنه خطرناک باشه؟! – خطرناک که نه... ولی ممکنه یه مدت مشکل تنفسی داشته باشه. از اینکه خطر از بیخ گوشش رد شده بود و زنده و سالم بود خوشحال بودم ولی هنوز دلم آشوب بود. – کاری نیست که شما بتونین انجام بدین، اینجا وایستادن هم فایده ای نداره فردا که به هوش اومد؛ بیاین بهتره. دکتر رفت و باز موندیم من و اون. خیال نداشتم برم، نمیتونستم همینجوری ولش کنم. اشکان همچنان به من بد نگاه میکرد و زیرلب یه چیزایی میگفت! منم فرق زیادی باهاش نداشتم! گوشیش زنگ خورد و رفت. منم بهتره برم به دریا خبر بدم که خیالش راحت شه. از راهرو رفتم بیرون که صدای حرف زدن اشکانو شنیدم، درواقع وایستادم که گوش کنم! – دارم میام دیگه بابا...میگن مشکلی نمونده دیگه فقط باید تا فردا صبر کرد. خیلی خب بابا عصبانی نشو گفتم که کارم تموم شده دارم میام. پس هر چی بابات بگه همونه آقای دوست پسر! تلفنو قطع کرد و یه اه گفت و رفت سمت در خروجی. یه نگاه به در آی سی یو انداختم. – من نمیتونم برم دریا... نمیتونم. حدودا نیم ساعت تو راهرو بودم و اینطرف و اونطرف میرفتم. خیلی کلافه بودم، هنوز خبری نبود. دستامو کشیدم رو موهامو نفس عمیق کشیدم که دیدم درسا بدو بدو اومد تو. چشماش سرخ بود و موهاش شلخته شده بود، اومد نزدیکم و با نگرانی پرسید: چیشد سامان خبری نشد؟! – آروم باش درسا... گفتن که وضعیتش خوبه فقط باید صبر کرد تا فردا بهوش بیاد. دستشو گذاشت جلوی دهنش و با چشمای پر غم به در نگاه کرد. خواستم دستمو بذارم رو شونش که پشیمون شدم! تو چشام نگاه کرد و درحالی که صداش پر بغض بود گفت: تو میدونی دقیقا چه اتفاقی افتاد؟! چرا اینطوری شد؟! چرا... چرا دریا؟! چطور میتونستم بهش بگم... نمیتونستم، فقط میشد با حسرت و حس گناه بهش زل بزنم! در یهو باز شد و دریا روی یه برانکارد اومد، قلبم بیشتر از اونی که تصورشو میکردم فشرده شد! درحالی که ماسک اکسیژن رو دهنش بود و یه لباس سفید پوشیده بود و رنگش پریده تر از همیشه بود آوردنش. سرم هم بهش وصل بود... اون توی وضعیت خیلی بدی بود و من مقصرش بودم! درسا با دیدنش زودی رفت کنارش و شروع به گریه کرد. – آبجی جون... آبجی کوچولو حالت خوب میشه... چیزیت نمیشه بهت قول میدم! پرستار به آرومی درسا رو کنار زد و حرکت کردن. من و درسا به سرعت افتادیم دنبالش، بردنش به یه اتاق و درو بستن. خواستیم بریم داخل که دکتر اومد بیرون. درسا به من فرصت نداد و سراسیمه رفت جلوی دکتر و گفت: میخوام ببینمش آقای دکتر... این دقیقا حرف دل منم بود! – میتونین ببینینش فقط صبر کنین پرستارا کاراشونو بکنن و اینکه فقط یه نفر میتونه هر دفعه ببینه. -  وضعیتش چطوره؟! – علائم حیاتیش ثابته ولی به ایشونم گفتم باید تا فردا صبر کرد که فهمید. درسا هنوز خیالش راحت نشده بود، با چهره ی ماتم زده به دکتر نگاه کرد و خواست چیزی بگه که دکتر، طوری که انگار کار مهمی داشته باشه؛ رفت. درسا اشکاشو پاک کرد و دستشو گذاشت رو در اتاق و چشماشو بست. دستمو گذاشتم رو شونش و با لحن آروم گفتم: چیزیش نمیشه درسا... عمل که خوب گذشته بقیش حل میشه. یه لبخند دوستانه زدن براش خیلی سخت بود، همه ی عضلات صورتش قرمز شده بود و لبخندشم پر از افسوس بود! سرشو تکون داد و با صدای خش دار گفت: مرسی که کنارم بودی سامان، دیگه میتونی بری من حالم خوبه چند دقیقه بعد میرم تو و تا صبح منتظر میمونم. چی؟! برم؟! نمیتونم برم، باید یه بهانه ای پیدا کنم! لبخند زدم و درحالی که رفته بودم رو مود احمق بازی؛ گفتم: نه... من تنهات نمیذارم، تو هنوز بنظر کاملا خوب نمیای. یکم تعجب کرده بود... سامان نمیتونی یکم نرمال تر رفتار کنی؟! – نیازی نیست... حالم بهتره میتونم بمونم! حرف کم آورد فقط تونستم با میلی سرمو تکون بدم. – باشه پس... بگم فعلا دیگه! یه لحظه انگار خواست بیاد بغلم کنه که پشیمون شد و رفت عقب. لبخند زد و با قدم های آهسته از اونجا دور شدم. همینطور میرفتم که دکتر دریا رو دیدم، زودی رفتم پیشش. داشت با یه دکتر دیگه حرف میزد، یه سرفه مصلحتی کردم و با رودرواسی گفتم: ببخشید جناب میشه وقتتونو چند لحظه بگیرم. اون یکی دکتره رفت. – چیزی شده؟ - نه... فقط اینکه اون دختره... یعنی خواهرش... درسا، حالش خیلی خوب نیست. فشارش افتاده بود الانم خیلی خوب بنظر نمیرسه، میخواد تا صبح بمونه اینجا... اگه میشه بیاین یه فشارشو چک کنین ببینین حالش چطوره! دکتر خیلی مطمئن بنظر نمیرسید ولی راه افتاد و به سمت اتاق دریا رفت. منم یکم با فاصله دنبالش رفتم، دم در رسید، درسا رو صندلی نشسته بود. پاشد و باهم حرف زدن، درسا اولش انگار رد کرد ولی بعدش با بی میلی همراه دکتر رفت. منو ندید از شانسم! زودی رفتم پشت در و درو باز کردم و رفتم تو، پرستار با دیدن من تعجب کرد و اومد جلوی راهم. – کی به شما گفت بیاین داخل؟! با حالت التماس گفتم: فقط یکی دو دقیقه بذارین ببینمش قول میدم زود برم! پرستار حرفی نزد و لبخند زد. – فقط دو دقیقه! خوشحال شدم و خندیدم. – فقط بهش دست نزنین فعلا تازه از اتاق عمل اومده! – چشم! به پرده ای که وسط اتاق بود اشاره کرد. رفتم پشت پرده و دیدم دریا روی تخت درحالی که سرم بهش وصله و هنوز ماسک اکسیژن رو دهنشه دراز کشیده. رفتم کنار تختش وایستادم و به دستای سفید و لاغرش که سرم سر انگشتش وصل بود زل زدم. غمی اومد به سراغم... شبیه غمی که موقع دیدن قبر پدرم سراغم میومد! خواستم دستشو نوازش کنم که وایستادم. چشام رفت به موهاش که از روسری سفید کوچیک که از پشت بسته شده بود؛ بیرون زده بود. درحالی که بغض تو گلوم جمع شده بود گفتم: کاش میدونستی حاضرم همه چیمو بدم که الان جای تو باشم... حتی حاضرم توی اون آتیش بسوزم تا تو حتی برای یه لحظه توی این وضعیت نباشی!  از دور دستمو روی موهاش کشیدم. – کاش یه روز وقتی چشمات بازه و داری نگام میکنی این موهاتو نوازش میکردم! من خیلی... صدای پرستار اومد: چند لحظه بیرون باشین الان میرین داخل -خیلی خب... صدای درسا بود! اون نباید منو تو این موقعیت ببینه! صدای در اومد که رفتم پشت پرده. – شما برین بیرون تا اون خانم بیاد. یه ترسی اومد تو دلم، سرمو تکون دادم و آروم درو باز کردم. درسا روی صندلی نشسته بود. کاری نمیشد بکنم باید باهاش روبرو میشدم! رفتم بیرون. با دیدن من زود پا شد و خیلی شوکه شد! – تو اینجا چیکار میکنی؟! آب گلومو قورت دادم و با تته پته گفتم: من... گفتم فقط یه بار ببینمش همین! به هرحال اون دوست منم محسوب میشه مگه نه؟! یکم فکر کرد و بعدش با خیال راحت لبخند زد و رفت داخل! یه نفس راحت کشیدم و دستامو گذاشتم رو زانوم. خیلی خب دیدمش، حالا چیکار کنم... هنوزم دلم نمیاد برم. بهتره همین دور و برا صبر کنم. یکی دو ساعت تو راهرو بیمارستان رفتم این ور و اون ور و هر از گاهی هم نشستم. نشسته بودم رو صندلی که یهو در اتاق باز شد و پرستار و درسا درحالی که حال درسا بنظر خیلی بد بود اومدن بیرون. از سر راه رفتم کنار... فشارش دوباره افتاده بود، متوجه من نشد خداروشکر! بردنش به یه اتاق دیگه. دست و پامو یکم گم کرده بودم، خب حالا من دقیقا چیکار کنم؟! رفتم سمت اتاقی که درسا بود ولی وایستادم و ادامه ندادم. – چی بهش بگم؟! همینطوری نمیشه که... اه! رفتم دم در اتاق. نیمه باز بود و میشد داخلو دید. روی تخت دراز کشیده بود و بهش سرم وصل کرده بودن، حالش بنظر رو به راه نمیومد. – من باید یه فکری کنم! ده پونزده دقیقه صبر کردم و رفتم داخل اتاق درسا. چشماش بسته بود. کسی تو اتاقش نبود، رفتم کنارش و آروم صداش کردم. چشماشو آروم باز کرد و با اینکه بی حال بود از دیدن من جا خورد. با صدایی که به سختی شنیده میشد گفت: تو... اینجا... – هیییس! حرف نزن درسا حالت خوب نیست. به من دکتر زنگ زد ازش خواسته بودم اگه هر اتفاقی افتاد به من خبر بده. اونم زنگ زد و گفت که بهت سرم زدن منم زودی خودمو رسوندم. به زور لبخند زد و گفت: مرسی سامان... اگه تو نباشی هیچ کس سراغ مارو نمیگیره! دستشو گرفتم و لبخند زدم. من واقعا نگران درسا هم بودم به هر حال اون یکی از دوستای خوب من بود، ولی دلیل اصلیم برای موندن اون دختر خانم بی اعصاب اتاق بغلی بود! – درسا من کنار دریا میمونم اگه بهوش اومد زودتر از پرستار میام بهت خبر میدم باشه؟! سرشو تکون داد و با بی حالی لبخند زد. از اتاق رفتم بیرون و ایندفعه از خوشحالی یه پوف کشیدم! زودی رفتم به اتاق دریا و درشو باز کردم. پرستار سر یه مریض دیگه ای بود که بغل پرده بود. با دیدن من یکم عصبانی شد و گفت: آقای محترم این چه وضع وارد شدنه؟! اینجا... زودتر از اون گفتم: بیمارستانه میدونم... از وقتی اومد خیلی ها اینو گفتن باور کنین الان دیگه متوجهم اینجا بیمارستانه! با اینکه هنوز اخم داشت یه خنده ای با گوشه لبش کرد و گفت: میفهمم که خیلی نگران این خانومین، ولی باید آرامشتو حفظ کنین! ایندفعه با صدای خیلی آروم گفتم: شرمنده! دوباره خندید و برگشت پیش مریض. دلم میخواست بدوئم برم ببینمش ولی با قدمای خیلی آروم که حتی صداش درنمیومد رفتم کنارش و با دیدن دوبارش انگار گمشدمو پیدا کردم! صندلی که کنار دیوار بود و کشیدم کنار تخت و نشستم. انگار به یه خواب عمیقی رفته بود... یعنی خوابم میبینی دریا خانم؟! بازم نگاهم ناخوداگاه رفت به دستاش. پرستارو آروم صدا کردم. اومد و خیلی با حوصله منتظر حرف زدنم شد، دختر نسبتا جوونی بود و از شانس منم مهربون بود! – ببخشید خانم پرستار من یه سوالی داشتم، الان دیگه میشه دستشو بگیرم چند ساعت گذشته! پرستار مهربون قشنگ خندش گرفته بود... البته سعی میکرد بروز نکنه! یه سرفه الکی کرد و با جدیت گفت: بله میتونین ولی فقط همین! نیشم باز شد و تشکر کردم! بعد اینکه رفت دستای یخ زدشو به آرومی گرفتم. حتی وقتی که انقدر سرد بود هم میتونست دل منو آتیش بزنه! یه لبخند آرامش بخشی اومد رو لبام که با یاداوری دلیل اینجا بودنش محو شد. – دریا میدونی که من واقعا نمیخواستم این اتفاق بیوفته... تو که میدونی من چقدر بهت اهمیت میدم... خب البته... نمیدونی! نشده که بهت بگم، شایدم تا یه مدت طولانی نتونم بهت بگم. نتونم بگم که از وقتی دیدمت دچار همون کلیشه قدیمی شدم«همه چیزم شدی تو!» قدیما فکر میکردم این چیزا همش مال آدمای ضعیف احساساتیه و من... من اون «آدم»نیستم! به خودم پوزخند زدم و ادامه دادم: نگو که هر کسی میتونسته اون آدم باشه... فقط باید کسی رو که اونو تبدیل بهش میکنه پیدا کنه... الان منم یه آدم ضعیف و احساساتی شدم! و هم ضعفم و هم احساساتم فقط مربوط به تو میشه، قبلا ها فقط یه ضعفی داشتم یه ضعفی که ریشش نفرت به یه زن بود... الان دوباره به خاطر یه زن ضعف دارم، ایندفعه نه از نفرت بلکه از عشق! اگه یه تار موی تو ضرری ببینه؛ اون موقع هست که آقای "سامان راد"میشه ضعیف ترین آدم دنیا! دستشو نوازش دادم و خواستم ببوسم که یاد حرف پرستار افتادم... – فقط همین! یه قطره اشک از گونم سرازیر شد. با اون یکی دستم پاکش کردم و درحالی که خندم هم گرفته بود؛ گفتم: البته دوست ندارم تو منو اینطوری ببینی دختره بی اعصاب! یهو صدای گریه ضعیف از پشت پرده اومد. جا خوردم و پا شدم ببینم چیشده که دیدم هم پرستار هم مریضه که یه خانم بود داشتن آروم اشک میریختن! با دیدن من خودشونو جمع و جور کردن و وانمود کردن همه چیز خوبه! پرستاره که رو صندلی بود پا شد و مثلا قیافه جدی به خودش گرفت رو به بیمار گفت: بهتره استراحت کنین خانم پناهی، بدنتون ضعیف شده! خانمه دماغشو کشید و کامل دراز کشید لحافو کشید رو خودش. همونطور خشکم زده بود! پرستار گفت: مشکلی پیش اومده؟! حدس میزدم به خاطر حرفای من گریه میکردن!  سرمو به نشانه نه تکون دادم. برگشتم سر جام و دوباره دستاشو گرفتم. با لحن خوشحال و صدای خیلی آروم گفتم: امیدوارم تو هم مثل بقیه دخترا اینطوری احساساتی باشی! چند ساعت گذشت و پرستار اومد سرمشو عوض کرد. ساعت صبح شیش بود، چشام خیلی سنگین شده بود. به محض رفتن پرستار دوباره نشستم کنارش و دستشو گرفتم. سرمو گذاشتم رو تخت کنار دستش، بهتره برای چند دقیقه به چشام استراحت بدم. صدای خفه ای به گوشم میرسید... کم کم داشت واضح میشد. – آقا؟! آقا؟! چشامو آروم باز کردم. سرم خیلی سنگین شده بود. دستمو گذاشتم رو سرم، خمیازه کشیدم و گفتم: من جدا خوابیدم؟! آفتاب درومده بود. به دریا نگاه کردم هنوز تو همون حالت بود. – اگه میخواین بخوابین برین به یکی از اتاقای خالی. چشامو محکم باز و بسته کردم، سرفه کردم و گفتم: من چند وقته خوابیدم؟ - یه ساعته حدودا – دریا چرا هنوز بیدار نشده؟! چند ثانیه با حالت مهربون نگام کرد و گفت: الان میخواستم چک کنم. – باشه بفرمایین. اومد کنارم وایستاد و زل زد بهم. نگاش کردم و سرمو به نشانه سوال تکون دادم، به دستم که دست دریارو گرفته بود اشاره کرد! خجالت زده شدم و دستشو ول کردم و پاشدم. رفتم اونور پرده و صبر کردم. تخت بغلی که خانمه بود، بیدار بود. خیره شده بود به من و لبخند میزد، معذب شدم و سرمو به نشانه احترام تکون دادم! یهو گفت: خوش به حالش! – بله؟! – خوش به حالش که انقدر دوستش دارین! تعجب کردم و خندم گرفت. حرفی نزدم و برگشتم پیشش، پرستاره داشت روی یه پرونده یه چیزی مینوشت. – وضعیتش چطوره؟! – فرقی نکرده. – بنظرتون کی بیدار میشه؟! – دقیق معلوم نیست. رفتم بالا سرش و موهاشو نوازش کردم. پرستاره هنوز اونجا بود. بدون اینکه برگردم سمتش یه سرفه مصلحتی کردم که رفت. دستمو کشیدم رو صورتش هنوز سرد بود. – برای چی انقدر سردی دریا؟! لحافشو کامل کشیدم روش و موهاشم مرتب کردم. نشستم رو صندلی دلم میخواست بازم دستشو بگیرم ولی اینکارو نکردم. – نکنه من به دستات عادت کردم... اگه اینطور باشه پس وقتی بیدار شدی باید چیکار کنم؟! یه لحظه به خاطر این خواسته از خودم بدم اومد! نه نه من نمیخوام که تو بهوش نیای! میخوام زودتر چشمای خستتو ببینم! دو ساعت دیگه هم گذاشت. تو این مدت خانم پرستار لطف کرد و به من چای و بیسکوییت داد! جالبه که این پرستار برخلاف اکثر پرستارا اینطور آدم گرمی باشه! گوشیم که تو حالت لرزش بود تو جیب شلوارم بود و زنگ میخورد. برداشتم و دیدم که امیره... – شرمنده امیر نمیتونم جواب بدم! اگه امیر میفهمید ممکن بود از من متنفر بشه، نمیخوام این اتفاق بیوفته! دیشب خیلی واکنشی از خودش نشون نداد، میدونم که قرار نیست ساکت بمونه. بعد از چند لحظه طاقت نیاوردم و دستمو بردم زیر لحاف و دستشو گرفتم. یکم گرم تر شده بود. – خداروشکر! احساس کردم دستش تکون خورد... سراسیمه از جام پا شدم و خم شدم روش. با صدای پر از هیجان گفتم: دریا؟! صدامو میشنوی؟! دریا یهو بدون اینکه چشماشو باز کنه شروع کرد به تند تند نفس کشیدن. پرستار اومد و ماسکشو برداشت. قلبم افتاده بود به تپش، ایندفعه از خوشحالی بود! از هیجان نمیتونسم سرجام بمونم دستامو کشیدم رو موهام و شروع کردم به خندیدن! پرستار یهو با چهره ی نگران از اتاق دویید بیرون! خندم محو شد... یعنی اتفاق بدی افتاده بود؟! رفتم بیرون دنبالش که همراه دکتر که اونم به عجله افتاده بود برگشت سمت اتاق. – چی شده خانم؟! دریا چیزیش شده؟! جوابمو نداد و رفت داخل، افتادم دنبالشون و دیدم که رفتن پیشش و خواستم برم پشت پرده که پرستار نذاشت و گفت برم بیرون. حالم واقعا بد شده بود! فکر میکردم داره بیدار میشه ولی... قلبم دوباره داشت مچاله و دوباره گریم گرفته بود! گوشیم دوباره زنگ خورد، انقدر داغون بودم که محکم گوشی رو پرت کردم به دیوار! نظر اطرافیان اصلا برام مهم نبود، انگار از غم داشتم آب میشدم! بیشتر از اون صبر نکردم و برگشتم داخل اتاق. دکتر از پشت پرده اومد بیرون با آرامش از کنارم رد شد و رفت بیرون! خشکم زد و دهنم قفل شد. نتونستم حرفی به دکتر بزنم. زیر لب زمزمه کردم: تو چیزیت نمیشه دریا... چیزیت نمیشه! رفتم پشت پرده که پرستار یهو جلوم ظاهر شد. قیافش خیلی جدی بود، بیشتر نگران شدم! همونطور بهم نگاه میکرد که یهو لبخند زد! یعنی اون... زود رفتم جلو و دیدمش... انگار دنیارو بهم داده بودن! انگار چیه؟! واقعا دنیامو بهم داده بودن! چشام پر شد و نتونستم جلوی خنده و هیجانمو بگیرم! صبر نکردم و رفتم بغلش کردم! سرمو بردم رو گردنش و اون لحظه بهترین حسی که یه آدم میدونست تجربه کنه رو داشتم! بدون توجه به هیچ چی دنیای من تو اون لحظه ای که اونو تو آغوش داشتم؛ خلاصه شده بود! با صدای پر از شادی دم گوشش گفتم: خیلی خوشحالم که بیدار شدی دریا! بعد چند ثانیه اومدم عقب و دیدم که دریا توی حالتیه که انگار از تعجب شاخ دراورده! چهرش واقعا خسته بنظر میرسید، و پر از علامت سوال! اصلا حواسم نبود که ممکنه چه فکری کنه... تنها چیزی که بهش فکر میکردم خوشحالی بیش از حدم بود! هنوزم هیجان زده بودم... دریا با صدای خش دار گفت: تو... برای چی.... باید یجوری درستش میکردم، الان وقت بروز احساساتم نبود! باید تظاهر میکردم. – من فکر کردم تو... (پسر واقعا نمیشه جمع و جورش کرد!) من فکر کردم ممکنه... وضعت وخیم بشه و خدای نکرده یه چیزیت بشه برا همین یهو خوشحال شدم، ببخشید که... خب... خیلی خجالت زده بودم و اونم تو اون وضع بنظر خیلی قانع شده نمیومد! همونطور نگاش میکردم که درسا یهو اومد و پرید خواهرشو بغل کرد. دریا هنوز تو شوک بود شاید دقیق یادش نمیومد که چیشده، اونم با اون دستی که سرم بهش وصل نبود بغلش کرد و چشماشو بست. شاید باید میرفتم.... اگه میموندم باید بهش جواب پس میدادم. اگه بری هم قراره دوباره اونو ببینی مگه نه آقای باهوش؟! رفتم اونطرف پرده که حداقل منو نبینه. پرستار با دلسوزی بهم نگاه میکرد، خبر نداشت قضیه چیه ولی انگار درکم میکرد! درسا شروع کرد به گریه کردن و حرف زدن باهاش، اونم خیلی نمیتونست جوابشو بده. چند دقیقه بعد دکتر اومد و از من و درسا خواست که بریم بیرون. چهره ی درسا دیگه غمگین نبود، چشاش هنوز کاسه ی خون بود ولی مدام در حال لبخند زدن و پاک کردن اشک چشماش بود. – خیلی خوشحالم که بهوش اومد، بنظر حالش خوب میاد... یهو اومد تو بغلم و زود هم رفت عقب! تعجب کردم یکم ولی درکش میکردم از شدت خوشحالی اینکارو کرد. انگار خجالت زده شد، خندید گفت: خیلی هیجان زده شدم ببخشید! – اشکالی نداره درکت میکنم! – مرسی که تا صبح موندی پیشش، واقعا بهت زحمت دادم اون خواهر منه ولی من... – درسا اینطور نگو لطفا، تو هم درواقع پیشش بودی فقط توی اتاق بغلی خوابیده بودی همین! اینو یکم با حالت شوخی گفتم. انگار هم میخندید هم گریه میکرد! منم بهش یه لبخند دوستانه زدم تا حس بهتری داشته باشه. دکتر اومد بیرون. ایندفعه بدون اینکه راهشو بگیریم و سوال پیچش کنیم خودش اومد و شروع به حرف زدن کرد: من وضعیت جسمانیشو بررسی کردم، باید طی هفته آینده چند آزمایش دیگه هم بده که دقیق تر بشه تشخیص داد. برای الان فقط ممکنه طی چند وقت مشکل تنفسی پیدا کنه که برای اونم اگه داروهاشو خوب مصرف کنه، به احتمال زیاد حل میشه. امروز تا شب اینجا بمونه بعدش میتونین ببرینش. اونجوری که من از کسایی که آورد بودنش پرسیدم، واقعا شانس آورده که در معرض مستقیم آتیش نمونده و در اتاق بسته بوده... وضعی که الان داره به خاطر دود بیش از حدی که از لای در به اتاق نفوذ کرده. اگه خدایی نکرده دیرتر نجاتش میدادن آتیش به داخل هم میرفت و ممکن بود ضرر های جبران ناپذیری وارد کنه! چهره ی درسا یکم مضطرب شد. البته بازم خوشحال بود ولی تصور حرفای دکتر دل آدمو به لرزه مینداخت! مخصوصا برای من عوضی که مسبب این آتش سوزی بودم!

DaryaOù les histoires vivent. Découvrez maintenant