نسترن دستشو به سمتش دراز کرد، اشکان نگاهشو از اون گرفت و بعد خیلی زود بهش دست داد و دستشو کشید. رنگش هنوز پریده بود! نسترن به دریا هم دست داد بعد اومد دستشو دور بازوم حلقه کرد و گفت: دریا جون من و تو همو تو شرکت سامان دیده بودیم یادته؟! دریا با یه لبخند گوشه لب سرشو تکون داد. یه سرفه الکی کردم و با حالتی که مثلا خوشحال بودم گفتم: نسترن خیلی دختر مشغولیه... امشب کلی ازش خواهش کردم که همراهیم کنه! اونم خودشو بهم چسبوند و خندید. با بدجنسی به اشکان یه نگاه انداختم، اونم داشت با چشماش به من فحش میداد! دریا بنظر معذب میومد، اطرافو نگاه میکرد و دستشو میکشید رو بازوش... با سرم به نسترن اشاره کردم اونم صاف وایستاد لبخند زد و رو به دریا گفت: دریا جون میدونی... من و سامان چند سال پیش هم همو میشناختیم... دریا با بی رغبتی سرشو تکون داد، اشکان که فقط دلش میخواست از اونجا فرار کنه! نسترن به اشکان نگاه شیطون انداخت و ادامه داد: حتی من... اون موقع با اشکان آشنا شده بودم! چهره ی دریا کم کم داشت پرسشگر میشد. اشکان دستشو گرفت و با لحن نگران گفت: امم.. بریم کنار مامانم دریا؟! نسترن مانع شد و گفت: برای چی میخوای ببریش اشکان... تازه بحثمون داره گرم میشه! با قیافه ی کنجکاو فقط منتظر بودم آخرش چی میشه! – بذار به دریا بگم که من و تو قبلا چه رابطه ای با هم داشتیم! دریا دست اشکانو ول کرد و قیافش رفت تو هم. نسترن با حالت تمسخر آمیز درست مثل یه جادوگر پلید گفت: نکنه تو خبر نداری دریا جون؟! آخه معمولا آدم همه چیو به کسی که دوستش داره میگه! اشکان از کوره در رفت و به نسترن گفت: گذشته دیگه هیچ ارزشی نداره خانم محترم! دریا با جدیت گفت: اشکان...بذار ادامه بده! بیچاره بدجور تو رودرواسی مونده بود. – پس بهش نگفتی؟! عزیزم من و اشکان جونت چند سال پیش باهم بودیم و حتی کم مونده بود نامزد کنیم که مادر عزیزش از من خوشش نیومد و اشکان به راحتی منو مثل یه دستمال کاغذی استفاده شده انداخت دور! البته... برا منم چندان مهم نبود بعد از اون تو کار خودم خیلی پیشرفت کردم و یه زن موفق شدم... یه زنی که به یه مرد برای پولدار شدن نیازی نداره! اشکان و دریا هر دو مات و مبهوت نگاش میکردن، دریا یه خشمی به چهرش اومده بود و من... با کیف داشتم منظره رو تماشا میکردم! دریا برگشت رو به اشکان و سرشو به علامت سوال تکون داد. نسترن دوباره بازومو گرفت و با عشوه گفت: خب دیگه عشقا... ما میریم فعلا! منم مثل یه جنتلمن ادای احترام کردم و گفتم: با اجازه! دور یه میز وایستادیم.تمام حواسم به اونا بود، یکم بحث کردن... یعنی دریا بحث کرد و اشکان تو حالت التماس بود! چند ثانیه بعد دریا رفت به بالکن و اشکان خیلی آشفته شد، کتشو با حرص تکون داد و با چشمای آتشین به من نگاه کرد. لبخند جذاب زدم و لیوانمو بردم بالا! – تو واقعا حرف نداری سامان! – تو هم بد نبودی... نسترن خانم! چند دقیقه بعد، اشکان همراه شریک های شرکت و باباش دور یه میز وایستاده بود و مشغول صحبت بود. برای من بهترین فرصت الانه! یقه پیراهنمو درست کردم یه نفس عمیق کشیدمو رفتم به بالکن. بالکن بزرگی بود، دو سه نفرم اونجا بودن. اطرافو بررسی کردم که دیدم روی نیمکت کنار دیوار نششسته و به روبرو زل زده... – خیلی خب سامی خان... بریم که داشته باشیم! آهسته آهسته قدم برداشتم و خیلی بی سر و صدا نشستم کنارش. سکوت آزار دهنده ای بینمون بود... نکنه اصلا متوجه من نشده باشه؟! یه سرفه الکی کردم و سرمو آوردم جلو! خندید و گفت: فهمیدم اومدی! یه نفس راحت کشیدم و با لبخند گفتم: خوبه دیگه نامرئی نیستم! برگشت یه لبخند بی حال زد و دوباره دستشو کشید روی بازوش. – میدونی دریا باید اعتراف کنم که... به لباش نگاه کردم و خیلی آروم گفتم: تو امشب زیباترین دختری شدی که تابحال دیدم! چشماشو درشت کرد و بازم خندش گرفت! به روبرو نگاه کرد و با کنایه گفت: بس کن! – نه باور کن جدی میگم تو این رنگ چند برابر زیباتر شدی! ولی خب... یه چیزی کم داری؟! – چی؟! – لبخند رضایت... تو امشب تو این رنگ مثل یه گل رز ظریف شدی ولی بنظر من هیچکدوم از اینا لازم نبود! تعجب کرد و به فکر رفت. – منظورم اینکه تو وقتی به سلیقه خودت و اونجوری که خودتو راحت احساس میکنی ؛لباس میپوشی قشنگ تری... چون اون موقع خودتو دوست داری و قشنگ ترین لبخند دنیارو داری! کم کم داشت یه جور کنجکاوی به حرفام گوش میکرد. اعتماد به نفسم بالا رفت و ادامه دادم: مثلا یکی از رنگای مورد علاقتو میپوشیدی... مثل یاسمنی، خیلی دوس داری مگه نه؟! صدا دار خندید و گفت: تو اهل مدم هستی پس؟! منم خندیدم و گفتم: خب یه جورایی! شایدم. .. بشه گفت تو رو میشناسم! درست توی چشام نگاه کرد و گفت: مطمئنی منو میشناسی؟! خم شدم دستامو گذاشتم رو زانوم و گفتم: همونقدری که باید بشناسم؛ میشناسمت خانم عکاس! یه چشم غره کوچیک رفت و درحالی که بالا رو نگاه میکرد گفت: این نظر توعه! صاف نشستم و آب گلومو قورت دادم دیگه باید بحث اصلی رو باز میکردم! – میگم اشکان اصلا درمورد گذشتش باهات حرف نزده؟! قیافش باز رفت تو هم و با لحن کاملا جدی گفت: نه... خودشم گفت گذشته گذشته اس. – آره حق با توعه ولی میدونی نسترن برای اون یکم با بقیه دخترا فرق میکرد، شاید دوست دختر زیاد داشته ولی اون... خیلی براش مهم بود حتی اونو به مامانشم معرفی کرده بود! البته شاید بهت گفته باشه که قبلا تو زندگیش کسی بوده ولی خیلی توضیح نداده باشه! انتظار این سوالو نداشت، انگار به این موضوع فکر نکرده بود! – نه اون چیزی نگفته بود. – نمیدونم... اگه من بودم میگفتم چون آدم به کسی که واقعا عاشقشه باید واقعیت های زندگیشو بگه. حرفی نزد حالش انگار گرفته بود، این دقیقا همون حالتی بود که من میخواستم باشه! – مثلا اگه من عاشق یکی بودم همه چیو بهش میگفتم و اونو به خانوادم هم معرفی میکردم و میدونی چیه من نمیام هر دختری رو به عنوان عشقم با دوستام آشنا کنم، ترجیح میدم فقط یه بار اینکارو بکنم اونم وقتیه که واقعا شده باشم! – اشکان...اون... دختره رو به تو و دوستاشم معرفی کرده بود؟! اینکه این سوالو بپرسه متعجبم کرد. پس یعنی با من احساس راحتی میکنه! – آره منم از همونجا شناختمش. با کنایه گفت: و تو هم اونو امشب آوردی به این مهمونی؟! خب ایندفعه هم یه سوالی که من انتظارشو نداشتم! سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم. – آره چون از اون موقع اون و من دوستای خوبی برای هم شدیم و منم بعد از مدت ها اونو تو این شهر دیدم... برای همین ازش خواستم بیاد. و اینکه نخواستم تنها بیام میدونی هر کسی یه همراه میاورد منم اونو آوردم. – خب یکی از دوست دختراتو میاوردی! حرفی نزدم و با نیش تا بناگوش نگاش کردم! خندید گفت: چیه؟! – دوست دختری ندارم که اونقدرا برام مهم باشه بخوام بیارمش تو جمع! – نگو که تا حالا نیاوردی! – خب... متاسفم ولی نیاوردم! خیلی شوکه شده بود، سرشو تکون داد و چیزی نگفت. – من و تو هم صحبت نسبتا خوبی هستیم مگه نه؟! ایندفعه یه لبخند دوستانه زد و سرشو تکون داد. – میدونی من تابحال هیچ دختریو به دوستام معرفی نکردم. – به امیرم؟! – خب... امیر که همیشه همه چیز منو میدونه نیازی به معرفی نبوده... فوقش دو سه بار بیرون رفتیم با دختره و فقط همین! – دو سه بار؟! – اره خب... من دو سه هفته بیشتر با کسی نبودم برا همین... پرید وسط حرفم و با صدای بلند گفت: دو سه هفته؟! – تعجب کردی دریا خانم؟! انگار نسبت به من مأیوس شده بود! – برای اینکارم دلیل دارم البته... اگه با یه دختری که احتمال جداییتون هست، بیشتر از دو سه هفته باشی دختره بهت عادت میکنه و بعدا قلبش میشکنه! – بعد دو هفته قلبش نمیشکنه؟! – تابحال با یکی دو هفته بودی؟! زود گارد گرفت و گفت: معموله که نه! – منم با دخترایی مثل تو که خیلی احساساتی باشن دوست نمیشدم دریا خانم... دختری که خودشم میدونست قراره موقتی باشه برام بهتر بود! خودشم ناراحت نمیشد. البته خیلی وقته پیش میدونی چند ماهی میشه! یکم از حرفام تعجب کرده بود ولی بنظر عصبانی نمیومد! – خب پس تو زندگیت خیلی راحتی... هیچوقت به کسی وابسته نیستی! – آره...ولی اگه یه روز عاشق بشم دلم میخواد از اون به بعد هیچکس دیگه ای تو زندگیم نباشه و وقتی تو چشماش نگاه میکنم... تو چشمای عمیقش با احساس زل زدم و ادامه دادم: و بهش میگم دوستت دارم مطمئن باشه اون تنها کسیه که من تابحال اینو بهش گفتم! برای یه لحظه انگار اونم داشت مثل من نگاه میکرد! نگاهشو دزدید و درحالی که با خجالت لبخند میزد گفت: جدا؟! پس خوش به حال اون دختر! – بهش میگم! – چی؟! – اگه یه روز همچین کسی بود بهش میگم "خوش به حالت" هر دو خندیدیم... فکر کنم دارم خوب پیش میرم! – تو چطور دریا؟! – من چی چطور؟! – عاشق شدی؟! خشکش زد و چیزی نگفت. – یا مثلا بنظرت اشکان عاشقته؟! با حالت خیلی مردد ادامه دادم: تابحال بهت گفته؟! یکم به فکر رفت و بعد از چند ثانیه عصبانی شد و گفت: نیازی نداره همچین چیزای شخصی رو بهت بگم! – منظور بدی نداشتم! با حرص پاشد و بدون اینکه نگام کنه گفت: خیلی خب... من میرم دیگه شبتون خوش! منم پاشدم. – میری خونه؟! – اهوم... دیگه اینجا کاری ندارم! – میخوای من برسونمت؟! – نیازی نیست همونطور که خودم اومدم، خودم میرم! یه لبخند رضایتی اومد سراغم! با سرم خداحافظی کردم اونم دقیقا مثل من کرد و درحالی که ریز میخندید رفت! دلم یهو خیلی ذوق زده شد! – امشب دقیقا همونطور شد که میخواستم! رفتنشو تا آخرین لحظه با چشام دنبال کردم. – واقعا خیلی خوشگل شدی... ولی اگه مال من بودی دوست داشتم فقط برای من انقدر خوشگل باشی، نه برای بقیه! برگشتم پیش امیر و لاله. اشکان از طبقه بالا اومد پایین، وسط راه به من چپ چپ نگاه کرد و رفت پیش بابا جونش! بعد از چند دقیقه آقای راد اومد وسط سالن و با صدای بلند و رسا شروع کرد به سخنرانی کردن: از همه ی مهمونای عزیز خیلی ممنونم که امشب قدم رنجه فرمودن و به جشن چهل ساله ی شرکت راد اومدن. مطمئنم همه تون میدونین که علی رغم بعضی از رقبای دو هزاری، شرکت ما هر روز پیشرفت کرده و امروز یکی از بزرگترین شرکت های تبلیغاتی ایرانه...قبل از هر چیزی باید بگم که... دستشو گذاشت رو شونه اشکان و با چهره ی خندان رو اعصابش ادامه داد: پسرم تو این راه خیلی کمکم کرد و من امشب علاوه بر سالگرد تأسیس شرکت میخوام یه خبر خوبی هم به شما بگم، من میخوام از امشب رسما پسرمو وارث شرکت راد اعلام کنم! لیوانی که دستم بود کم مونده بود بیوفته زمین! این... چی داشت میگفت؟! کل شرکتو میخواست بده به اون؟! با چهره ی برافروخته به عمو و پسر عموی خیانتکارم نگاه میکردم و همون لحظه بود که اصلا از کاری که میخواستم بکنم احساس پشیمانی نمیکردم! همه به جز من و امیر شروع کردن به دست زدن! اعصابم خیلی بهم ریخته بود! امیر اومد کنارم و دستشو گذاشت رو شونم. – بیا بریم دیگه داداش! – خیلی خب... به اطراف نگاه کردم و دریا رو ندیدم، حالا با خیال راحت میتونم گورمو گم کنم! داشتیم از درب خارج میشدیم که یکی جیغ کشید: آااااتیییش! دوییدم داخل که ببینم چه خبره؟! بالای پله ها آتیش گرفته بود و داشت پایین میومد! جمعیت یهو به ولوله افتاد و شروع به دوییدن کرد! از شدت شلوغی یکی دو نفرم افتادن زیر پا! اطرافو نگاه کردم... اگه دریا هنوز اینجا بود چی؟! جیغ و داد مردم هم خیلی بالا رفته بود و آتیش همینطور پخش میشد! امیر دستمو کشید و بدون مکث از تالار بیرون رفتیم. امیر با ترس گفت: چیشد یهو؟! این آتیش از کجا اومد؟! خیلی متعجب بودم... قرار نبود آتیشی در کار باشه! امیر شونمو تکون داد و داد زد: چت شده سامان تو از چیزی خبر داری؟! گیج و منگ سرمو به حالت نه تکون دادم. – بیا بریم دیگه اینجا خطرناکه. رفتیم سمت ماشین که یه زن شروع کرد به جیغ و داد کردن: خانم موندن داخل! نتونستم درو باز کنم! چند نفر دورشو گرفتن. رفتم نزدیکش که ببینم چه خبر شده... اکثرا همه بیرون بودن، حتی خانواده راد و نسترن این از کی به عنوان خانم حرف میزد؟! اشکان رفت جلوش و با نگرانی داد زد: منظورت از خانم کیه؟! زود باش بگو... زنه درحالی که از ترس میلرزید گفت: دریا خانم! دریا خانم تو اتاق گیر کردن! انگار اون لحظه یکی تو مغزم شلیک کرد! – نه...نه! بدون مکث کردن دوییدم سمت داخل! داشتم میرفتم تو که امیر اومد محکم منو از پشت گرفت. – ول کن امیر... من باید نجاتش بدم! – چیکار میکنی سامان خیلی خطرناکه! – بهت میگم ول کن! انگار منم داشتم تو اون شعله های آتیش میسوختم! دریا... نمیذارم اتفاقی برات بیوفته... اگه چیزیت بشه من میمیرم! آتیش تا در تالار رسیده بود... جلوی چشام داشتم شعله های آتیشو که نزدیک بود همه چیزمو از بین ببره میدیدم! امیرو محکم هل دادمو رفتم سمت در و رفتم داخل! کل سالن غرق شعله های آتیش بود... دود همه جا رو گرفته بود. با تمام وجود داد زدم: دریاااااا؟! دریاااا کجایی؟! یادم اومد که اون زنه گفت تو اتاق... اتاق طبقه بالاست؟! رفتم سمت پله ها که پاهام سست شد... دود خیلی بیش از حد بود افتاده بودم به سرفه. سعی کردم به خودم بیام و برم که سرم گیج رفت، بدجوری گلوم میسوخت و چشمامم دیگه نمیدید. کل بدنمو انگار دود و خاکستر گرفته بود! بالای پله هارو نگاه کردم. با صدای ضعیف گفتم: دریا! بعدش دیگه نفهمیدم چیشد، داشتم میخوردم زمین که یه نیرویی منو به سرعت به عقب کشید. اونقدر کشید که از تالار خارج شدم و بعدش افتادم توی گودال سیاه! توی آمبولانس بیدار شدم و دیدم یه سرم بهم وصله... – دریا؟! یه نفرم بالای سرم بود. بی حال بودم ولی نشستم و بهش گفتم: دریا... اون چیشد؟! کجاست؟! بازم سرفه کردم. پرستار گفت: بهتره حرف نزنین، تازه به هوش اومدین. امیر مقابلم با قیافه داغون و نگران نشسته بود. – امیر؟! دریا... سرشو با یأس انداخت پایین و حرفی نزد. این سکوتش برای چیه؟! دستمو گذاشتم رو شونش و تکونش دادم صدام از خشم میلرزید! – امییییر! جوابی نداد. یه قطره اشک از چشمم سرازیر شد! مشتمو محکم کوبیدم به دیوار آمبولانس. امیر بالاخره زبون باز کرد: آروم باش سامان چیکار میکنی؟! قلبم دیگه نمیزد... بخش بزرگی ازش تو اون آتیش سوخته بود! و همش تقصیر من بود... – من... من تو یه شب همه چیو نابود کردم! به سرم محکم ضربه زدم و دیگه جلوی اشکامو نگرفتم! امیر دستپاچه شد و دستمو گرفت. دستمو کشیدم و داد زدم: جلومو نگیر امیر... من... من... – نیازی نیست به خودت صدمه بزنی سامان کاریه که شده! – منظورت چیه؟! زندگی من تموم شده.. تو میگی کاریه که شده؟! من... من نباید بیرون میومدم من نباید اینجا باشم! با تمام وجود داد میزدم و صدام پر بغض بود! کاش میون اون شعله ها تموم میشدم! امیر با قیافه ی بی حرکت چند ثانیه بهم زل زد بعد با لحن جدی گفت: اگه نمیاوردنت تو واقعا میمردی و نمیتونستی اونو ببینی! – داری از چی حرف میزنی؟! – اون نمرده سامان... نجاتش دادن! با شنیدن این حرف جریان خونم یهو سرعت گرفت و شروع کردم به خندیدن! با خوشحالی تمام درحالی که هنوز چشام پر اشک بود گفتم: زندست... جدی میگی امیر؟! کجاست؟! میخوام ببینمش... باید ببینمش! خواستم پاشم که امیر و پرستار منو گرفتن و مانع شدن. پرستار با نگرانی گفت: خونسردیتونو حفظ کنین آقا الان ماشین نگه میداره اون موقع پیاده میشین! – زود باشین دیگه این ماشین لعنتیو نگه دارین! امیر با لحن صدای دستوری داد زد: خودتو جمع و جور کن دیگه... یکم هم به فکر خودت باش، میدونی من چقدر ترسیدم از اینکه چیزیت بشه! اونم حق داشت... اگه همین اتفاق برای اون میوفتاد منم دقیقا به اندازه اون نگران میشدم. با صدای آروم تری گفتم: میدونم داداش ولی درکم کن لطفا... من باید ببینمش، فکر کردم از دست دادمش داشتم دیوونه میشدم! برای چند لحظه انگار یه ناراحتی تو صورتش بود ولی بعدش دستشو گذاشت رو شونم و گفت: اون زندست سامان، تو میبینیش. بعد از چند دقیقه آمبولانس نگه داشت. به کمک اونا پیاده شدم و همینکه رفتم داخل بیمارستان، دوییدم پشت پیشخوان و با دستپاچگی و استرس گفتم: خانم همین چند دقیقه پیش یه دختر آوردن اینجا از آتیش سوزی نجاتش داده بودن... اون... اون تو کدوم قسمته؟! به نفس نفس افتاده بودم و روی میز خم شده بودم. منشی بیچاره هنگ کرده بود! – آقا شما خودتون به کمک نیاز دارین! روی میز ضربه زدم و با عصبانیت داد زدم: شما بگین اونو کجا بردن؟! امیر اومد منو گرفت و به پرستار گفت: لطفا بگید خانم یه دختره جوون که بیهوش شده بود! – یه لحظه... بازم داد زدم: زود باشین! – سامان صبور باش الان میریم پیشش! پرستاره بالاخره به خودش زحمت داد و خیلی با آرامش گفت: تو بخش آی. سی. یوعه، حالش خیلی وخیم بود. خوشحالی که سراغم اومده بود با این حرف خدشه دار شد... ممکن بود دیر بشه! – نه... چیزیش نمیشه! دوییدم سمت راهرو، پاهام با من مبارزه میکرد ولی من باید میرفتم. هیچ چیزی مهم نبود! وقتی میرفتم خوردم به یه نفر. طرف سرم داد زد ولی من چیزی نگفتم و خواستم برم که منو گرفت و شروع کرد به فریاد زدن! اصلا نمیفهمیدم چی داره میگه. امیر اومد و منو گرفت و از یارو معذرت خواهی کرد. – بیا برم آی سی یو امیر ممکنه دیر شده باشه! حرفی نزد و همراه من راه افتاد. من میدوییدم و اونم با من همراهی میکرد! رسیدیم به ته راهرو همونجایی که دریا بود. دوییدم سمت درو رفتم داخل که یه کسی از داخل منو به سمت عقب هل داد! داد زدم: من باید برم داخل! – آروم باشین آقا اینجا بیمارستانه! طرف دکتر بود. امیر اومد جلو و با خونسردی از طرف پرسید: شما جراح هستین؟! بیماری که داخله از دوستای ماست – بله من همین الان از اتاق عمل میام. با هیجان رفتم جلوش و گفتم: حالش چطوره دکتر؟! دکتر بنظر عصبانی میومد. امیر منو کنار زد و گفت: لطفا بگین دکتر اونی که اونجاست یه دختر جوونه؟! – بله همون که از آتیش سوزی آورده بودن. صبرم دیگه داشت لبریز میشد. یه لگد به در زدم و داد زدم: بگین دیگه چرا هیشکی اینجا جوابی به آدم نمیده؟! – شما چتونه آقا صداتونو بیارین پایین! – چرا باید صدامو بیارم پایین اونی که اونجاست... امیر ایندفعه هم جلومو گرفت. بازوی دکترو گرفت و به طرف خودش کشید. به سمت من برگشت و با جدیت گفت: تو منتظر بمون! دیگه داشتم منفجر میشدم میخواستم برم داخل و خودم ببینم. راه میرفتم و نفس های سنگین میکشیدم! – امیر زودباش! چپ چپ نگام کرد و اومد سمتم- چی گفت دکتر حالش چطوره؟! – وضعیتش خیلی خوب نیست عمل هنوز تموم نشده، ریه هاش پر دود شده! خشکم زد این چه معنی داشت؟! با صدای پر بغض گفتم: گفت حالش خوب میشه مگه نه؟! – گفت باید صبر کرد. سرمو برگردوندم و با تمام وجود داد زدم! – باید یه بار ببینمش! خواستم بدوئم داخل که امیر نذاشت. – امیر چرا هر دفعه جلومو میگیری؟! شونه هامو گرفت محکم تکون داد و ایندفعه اونم سرم داد زد: چرا متوجه نیستی سامان، نمیتونی ببینیش اون الان وسط جراحیهای اگه بری داخل براش خطرناکه! اگه صبر نکنی نمیتونی اونو سالم ببینی! سر جام موندم و برگشتم، رو زمین نشستم و سرمو بین دستام گرفتم! لبخندش به ذهنم اومد وقتی که با هم تو بالکن بودیم! زیر لب آروم گفتم: اگه چیزیت بشه نمیتونم زندگی کنم! گرمای دست امیرو رو شونم حس کردم. سرمو بالا آوردم و با چهره ی پر از غم نگاش کردم. چهره اونم دوستانه بود... دوستی که برای دوستش نگرانه و به اون اهمیت میده! – چرا همش خودتو مقصر میدونی سامان... اون یه حادثه بود! خواستم بهش بگم، بگم که به یکی پول داده بودم که یه جرقه کوچیک تو سیستم برق اونجا راه بندازه... فقط تا حدی که آلارم آتیشو روشن کنه و جشن اونارو بهم بزنه، قرار نبود این اتفاق بیوفته! باید بهش بگم اون دوست منه... دهنمو باز کردم حرف بزنم که امیر یهو منو بلند کرد و گفت زود باش خودتو جمع و جور کن اشکان داره میاد! تعجب کردم و به اونطرف نگاه کردم. اشکان درحالی که یه لیوان یکبار مصرف دستش بود اومد. امیر دم گوشم گفت: اشکتو پاک کن اون نباید چیزی بفهمه... بهتره بری! سرمو برگردوندم صورتمو پاک کردم و یه نفس عمیق پر سوز کشیدم و با قدم های تند تند از کنار اشکان رد شدم و رفتم. حتی بهش نگاهم نکردم. درواقع نمیخواستم یه لحظه از اونجا جدا شم ولی با این چهره نباید باهاش روبرو بشم. همون نزدیکی ها به دیوار تکیه دادم و منتظر موندم. خوب میشی دریا... چیزیت نمیشه میدونم! با چهره ی عبوس کف بیمارستانو نگاه میکردم. – نمیتونم بیشتر از این اینجا وایستم! برگشتم سمت اونجا، که دیدم درسا به سرعت و با چشمای اشکبار داره میاد، منو دید و دویید سمتم و بغلم کرد! اومد کنار و درحالی، که گریه میکرد گفت: حالش چطوره سامان؟! تو رو خدا راستشو بگو! واقعا خیلی تلاش کردم غم عمیقی که داشتم رو پنهان کنم! – منم خبر ندارم درسا فقط میدونم که وسط جراحیه! – گریش شدت گرفت و راه افتاد بره سمت راهرو که افتاد! رفتم گرفتمش و تو بغلم گرفتمش! غش کرده بود! داد زدم: کمکش کنین غش کرده! دو سه تا پرستار دوییدن یه جایی و یکیشون اومد و بهم گفت ببرمش داخل یه اتاقی. گذاشتمش رو تخت و به دکتره گفتم: لطفا یه کاری بکنین! – یه سرم بهش میزنیم. چرا غش کرده شما فهمیدین؟! – بله... خواهرش... خواهرش وسط یه جراحیه! بازم صدای مردونم لرزید! از اتاق رفتم بیرون. رفتم تو راهرویی که دریا بود و رفتم جلو که امیر منو دید و محکم کشید به سمتی که دیده نشم. – سامان دیوونه شدی؟! میخوای اشکان بفهمه؟! – چرا درک نمیکنی امیر نمیتونم ازش دور بمونم! با عصبانیت گفت: تو نمیفهمی اون اگه به تو شک کنه همه چیز خراب میشه!
YOU ARE READING
Darya
Romanceعشق چه وقتی دل سوزتره... چه وقتی بیشتر حسش میکنی... وقتی باورش نداری و یهو به دام میوفتی... عشق وقتی ممنوعه خودشو بیشتر دوست داره!