یکم خورد بعد سرشو تکون داد که یعنی لیوانو ببرم کنار با نگرانی پرسیدم: حالتون بهتره؟ چشماش بسته بود باز سرشو تکون داد – بنظر خیلی بد میاین زنگ بزنم به آمبولانس؟ لیوانو گذاشتم کنار و خواستم برم که مچ دستمو گرفت، دستش به قدری داغ بود که مثل تنور میموند! - دارین میسوزین! با صدای خش داری گفت: زنگ نزن – اصلا رفتین دکتر؟ دستمو ول کرد و سرشو انداخت رو بالشت معلوم بود مریض شده و هیچکاری نکرده برای همین اوضاعش انقدر وخیمه - اینجوری که نمیشه باید حتما برین دکتر... فکر نکنم یه سرماخوردگی ساده باشه – مهم نیست – ولی اینطوری که خوب نمیشین - کی خواست خوب بشه! اعصابمو بهم ریخت تو این موقعیت هم داشت قلدری میکرد! با حرص گفتم: من زنگ میزنم به آمبولانسی چیزی اگه هم نمیخواین زنگ بزنم به یکی از دوستاتون... با صدای محکم که فکر کنم کلی فشار به گلوی زخم خوردش داد؛ گفت: نه... نمیخوام به هیشکی نگو من خوبم الان هم برو – آقای راد؟! - برو دیگه به فکر من نباش، برو پیش اشکان! خونمو حسابی به جوش آورد، اخم کردم و رفتم سراغ در دستگیره رو فشار دادم که صدای سرفه های پی در پیشو شنیدم. برگشتم نگاش کردم آخه برا چی اصرار داشت همینطوری بمونه چش شده بود! رفتم نزدیک تر – برا چی اینکارارو میکنین قصد خودکشی دارین؟! صدای خنده ی چرک آلودش اومد، اوه... مثل اینکه واقعا حالش بده! رفتم آشپزخونه در یخچالو باز کردم شاید یه قرصی چیزی پیدا کنم. چندتا آنتی بیوتیک و مسکن پیدا کردم یه لیوان آب از یخچال پر کردم و گذاشتمشون رو سینی. بردمشون گذاشتم رو میز عسلی روبروی مبلی که دراز کشیده بود. لباسش حسابی عرق کرده بود و به سختی نفس میکشید دیدن اون پسر دیشبی که با گستاخی وسط اتاقم وایستاده بود حس عجیبی میداد! - پاشو لااقل یکی دوتا از این قرصارو بخور شاید تب تو پایین بیاره – جدا به فکر منی یا فکر میکنی اگه منو ول کنی بری عذاب وجدان... نتونست حرفشو تموم کنه و سرفش گرفت - واقعا که تو این حالتم داری تیکه میندازی میشه فقط اینارو بخوری؟! سرشو بالا گرفت و به چشام نگاه کرد بعدشم دوباره به حالت قبلی برگشت و دستشو گذاشت رو چشاش- نمیخواد خیلی هم تب ندارم. عصبانی شدم و تن صدام رفت بالا – چقدر تو لجبازی... میگی تب ندارم داری مثل آتیش میسوزی! دستمو گذاشتم رو بازوش و زود برداشتم – بله.. واقعا هم داری میسوزی! - بذار بسوزم دریا خانم چیکار داری میخوای خاموشم کنی؟! - بسه دیگه داری هزیون میگی الانم پاشو این قرصای لعنتی رو بنداز! پا شد نشست و خندش گرفت بیشتر حرصم داد – تو واقعا اینو ازم میخوای؟ - آره – خیلی خب... هر چی تو بگی! اخم کردم و هر چند خشمگین بودم ولی رفتم نزدیکش و قرصا رو همراه به آب بهش دادم، لیوان آب که بهش میدادم یهو مچ دستمو گرفت و یکم منو کشید جلو – به هیشکی هیچی نمیگی فهمیدی! هنگ کردم یه لحظه ولی بعدش دستمو کشیدم – نگران نباشین. – آفرین. دوباره دراز کشید بنظر خیلی بی حال میومد رنگش زردتر شد و نفس هاش طولانی تر و عمیق تر. ای بابا حالا چیکار کنم همینطور هاج و واج زل زده بودم بهش بی فکر و بی چاره... بدجوری خیس عرق شده بود شروع کرد به لرزیدن سراسیمه گفتم: سردته؟! دندوناش بهم میخورد و نمیتونست حرفی بزنه. دوییدم سمت پنجرها ولی هیچکدوم باز نبود کولر هم که روشن نبود – ای وای حالا من چیکار کنم... زنگ بزنم؟! - نه... باورم نمیشد که اینو بگه آخه برا چی... واقعا دلم براش میسوخت چرا انقدر تنها و درمانده بود چرا میخواست زجر بکشه! رفتم بالا سرش با دستمال کاغذی عرق پیشونیش رو پاک کردم – باید دستمال پارچه ای خیس کنم و بذارم. سریع رفتم آشپزخونه دستپاچه بودم و نمیتونستم جای هیچ چیزی رو پیدا کنم کابینت رو باز کردم و یه کاسه مسی برداشتم که از دستم افتاد – اههههه! زودی برش داشتم و کشورها رو باز و بسته کردم تا یه دستمال پیدا کنم. منتظر شدم شیر آب سرد خنک تر بشه الان دیگه لوازم آماده بود دوییدم پیشش و نشستم. انگار بدتر بود – وای خدایا حالت اصلا خوب نیست... پارچه رو خیس کردم و چلوندن که آب اضافی بره خواستم بذارم رو پیشونی داغش که دیدم تی شرت خاکستری که پوشیده کاملا خیس شده برا همین داره میلرزه! یکم شک به دلم اومد ولی راه دیگه ای هم نبود باید هر چه سریع تر مداخله میکردم وگرنه غش میکرد. نفس عمیق کشیدم و آب گلوم رو قورت دادم، دیگه مطمئن بودم. – آقای سامان لطفا پاشو و کمکم کن تی شرت تو دربیاریم خیلی عرق کردی. دیگه توانایی بلبل زبونی نداشت پا شد و نشست دستاش رو بالا گرفت وضع اسف بارش هر چی کینه ازش به دل داشتم رو از بین برد. نزدیکش شدم به صورتی که سرم درست کنار گوشش بود، تی شرتش رو دراوردم و انداختم کنار. کل تنش خیس بود. پارچه رو دوباره خیس کردم و کشیدم به کل بدنش، اینکارو چند بار با حوصله انجام دادم سنگینی چشم های سرخش رو احساس میکردم ولی الان اصلا موقعیتش نبود. کمکش کردم دراز بکشه دستام رو شونش بود خواستم پاشم که تو همون حالت دستش رو دور کمرم گذاشت و گرفت – چرا اینکارا رو میکنی؟ صورتش خیلی نزدیک بود صدای پر قدرت دیروزیش مثل یک دختر بچه ضعیف شده بود – هر کسی بود همین کارو میکرد. خسته بود، کل وجودش خسته بود ولی همچنان صورتم رو برانداز میکرد. کنار رفتم چشماش رو بست لرزه ای به دلم افتاد ولی الان واقعا وقت هیچ چیزی نبود. رفتم به اتاق و یه تیشرت سفید تمیز پیدا کردم. پوشوندمش الان دیگه نیمه خواب بود. مثل یک کودک پنج ساله معصوم بنظر میرسید البته فقط وقتی که میخوابید! لبخندی اومد رو لبم شاید از روی ترحم بود نمیدونم... چندین بار پارچه رو رو پیشونیش گذاشتم موهای خیسش رو بالا بردم و یکی دو ساعت بدنش رو خنک کردم. دیگه نمی لرزید ولی زیر لب نجوا هایی رو تکرار میکرد با صدای مبهم و لرزان – مامان.... بابا... مامان! قلبم گرفت. یعنی چه دردی داشت که اینطور شده بود چرا مامان و باباش پسرشون رو تو این وضع تنها رها کرده بودن؟! اصلا انگار اونی نیست که اشکان راجبش حرف میزد، کسی نبود که از خانوادش فرار کنه برعکس انگار بهشون نیاز داره... کنارش موندم که آروم شد دیگه به خواب عمیق فرو رفته بود. رفتم به اتاقش یه لحاف تمیز براش بیارم. لحاف سفید رو تختش رو برداشتم که چشمم افتاد به یه قاب عکس خانوادگی روی میز چوبی سفید بغل تخت، ناخوداگاه سمتش جذب شدم و برش داشتم – این که... بابای اشکان نبود یه مرد دیگه بود. صدای سرفش اومدم همراه با لحاف دوییدم پیشش. – آخیش...هنوز خوابه. انقدر خوشحال شدم که انگار بچم که تازه خوابوندمش بیدار نشده باشه! چه چرت و پرتایی میگی دریا... خندم گرفت و لحاف رو انداختم روش. دیگه باید میرفتم به اندازه کافی دیر شده بود – ای وای درسا! به کلی یادم رفته بود. سراسیمه رفتم سراغ کیفم و گوشیم رو برداشتم – هیییی! ده بار زنگ زده... اس ام اسم انداخته. حسابی ترسیدم جدا ترسیدم. ای خدا حالا من چی بهش بگم؟! پوووف. برگشتم دیدم سامان بنظر راحت میاد دیگه خیالم کاملا راحت بود که ولش کنم. با قدم های خیلی آهسته رفتم سمت اتاقم و درو خیلی با دقت و محتاطانه بستم. برگشته بودم خونه و ساعت نزدیک 12 بود. درسا خواب بود خوبه باز تونسته بخوابه خیلی نگرانم نشده! یه نفس راحت کشیدم و محتویاتم رو پرت کردم رو مبل و رفتم زیر دوش. باید میکروب هارو میشستم! حس عجیب و غریبی اومد سراغم، اصلا درک نمیکردم هیچی رو، منی که انقدر از این موجود فراری بودم و بدم میومد چطور شد که دلم نیومد تو اون وضع ببینمش... از دل مهربونمه شاید! چند تصویر به صورت ناخوداگاه اومد به ذهنم. چند تصویر از بالا تنه برهنش که بدون مو و عضله ای بود! - وااااااا!!! خاک تو سرت دریا ببند دهنتو... یعنی ببند ذهنتو... اهههههه اییییشششش گندت بزنن! با صابون وحشیانه سر و صورتمو شستم و خیلی زیاد از دست خودم کلافه شدم. - خیلی خب یه چیز یه لحظهای بود تموم شد دیگه راجبش حرف نزن ایشالا حالش خوب میشه و خیلی هم چیزی یادش نمیاد پوووف! طبق حدیث که میزدم اولین چیزی که صبح اول صبحی پشت در اتاقم دیدم چهره ی عصبانی و ابروهای بهم گره خورده خواهر عزیزم بود! منم که پیژامه گشاد با طرح اردک تنم بود و یکی از چشام از شدت خواب آلودگی باز نمیشد و پاهامم داشتم میخاروندم... – صبح بخیر.. اهههم! صدام هم که از ته گلوم میومد، نکنه مریض شدم؟! نه بابا حالم خوبه. خیلی مظلوم نشسته بودم رو مبل و آستین پیراهنمو میکشیدم هر از گاهی هم موهامو میدادم بغل گوشام. از شدت خجالت سرمو نمیتونستم بالا بگیرم. درسا هم مثل بازپرس ها بالا سرم دست به سینه در طول اتاق راه میرفت و با لحنی که ازش نشنیده بودم غر میزد – همین الان بدون مکث به من میگی که چرا جواب تلفنو ندادی – آبجی من... – و... نپر وسط حرفم گوش کن... – چشم – کی برگشتی چرا منو بیدار نکردی؟! از دیشب دستپاچه تر شدم و اصلا نمیدونستم چی بگم افتاده بودم به تته پته! - آبجی جون فدات بشم چرا نمیای بشینی آروم نمیشی؟! منم خیلی با آرامش همه چیو بهت بگم – نخیر نمیام بشینم آروم شم! چند ثانیه زل زد به چشام بعدش با لحن آروم تری گفت: خواستم به اشکان زنگ بزنم ولی دستم نیومد. چشامو گرد کردم از جام پا شدم داد زدم: یعنی چی آبجی؟! منظورت چیه؟؟ - بهت برنخوره دریا... چه انتظاری ازم داری؟! خشکم زده بود باورم نمیشد که خواهر خودم همچین حرفی زده باشه. – دستت در نکنه واقعا! با حرص نشستم سرجام و یه پامو انداختم رو اون یکی – نمیخوای یه جواب بهم بدی؟ خیلی ازش دلخور شدم ولی هنوز جوابی نداشتم. – خب من تو شرکت کار داشتم – تا نصف شب؟! سرمو گیج تکون دادم – آره خب یه کار خیلی مهمی پیش اومد گروه فیلمبرداری... هنوز مشغول بود یه سکانس شب داشتن برا همین رفتیم به یه جایی... منم که خب عکاسم باید میرفتم. اخماش یواش یواش کنار رفت. انقدر از ته دل توضیح دادم که خودم هم باورم شد! معمولا اینطوری میشد، چیزایی رو باور میکردم که به خودم تلقین کرده بودم. از کوچک ترین چیزها گرفته تا بزرگترین مسائل زندگی. درسا دیگه حرفی نزد قانع شد. نشستیم با هم صبحونه خوردیم ولی ایندفعه مثل دفعات قبلی نبود. نه صدای خنده ای بود نه شوخی ... یه میز منجمد شده بود! هر دو لباسامونو پوشیدیم و آماده ی رفتن تو دل کار و زندگی شدیم. خیلی حس بدی داشتم قلبم گرفته بود. خواهرم برای مدت خیلی زیادی بود که همه ی زندگی من شده بود من با اون خوشحال میشدم همه چیزم به اون وابسته بود، اونوقت الان حتی به صورتم هم نگاه نمیکرد.... درو باز کرد و قدم گذاشت به بیرون، اشک توی چشام جمع شده بود و دست و پام میلرزید دوییدم و از پشت بغلش کردم – آبجی جون تو رو خدا ببخش دیگه تکرار نمیشه قول میدم همیشه همه چیو بهت خبر بدم! بغض توی صدام بود. تصور اینکه درسا باهام قهر کنه منو از پا درمیاورد اونم به خاطر اون... درسا به سمتم برگشت، نمیتونستم تو چشماش زل بزنم نمیتونم بگم اشک هام سرازیر شد ولی مایع گرمی که توی چشام جمع شده بود چشام رو میسوزوند. همون لحظه بود که خودم رو بین دست های خواهرم پیدا کردم. این به معنای بخشش بود و آسودگی – گریه نکن آبجی کوچولو تو که میدونی تو هر کاری هم کنی من میبخشمت چون تو خانواده منی، اگه نبخشمت چیکار کنم دیوونه! این لحن مهربون و اون کلمه آخری مطمئنم کرد که همه چیز حل شده. یه نفس عمیق از ته دل کشیدم و گفتم: آخیش... خیالم راحت شد اگه قهر میکردی کل روز دنبالت میوفتادم و نازتو میکشیدم خواهری! آروم زد تو سرم و خندید. صبحی که احساس میکردم خراب شده درست شده بود دیگه با خوشحالی میتونم برم سراغ شغل مورد علاقم. با ماشین درسا رفتم شرکت. خیلی پر انرژی بودم انگار من نبودم که تا نصف شب داشتم از جناب رئیس پرستاری میکردم! به اونایی که چشمم بهشون میوفتاد سلام میکردم با یه نیش باز و صدای پر حرارت، رفتاری که خیلی از من سر نمیزد. همینطور میرفتم که نیلوفر و بچه های گروه فیلمبرداری رو دیدم. دوییدم سمتشون، انتظار یه استقبال گرم رو داشتم که همینطور هم شد. – سلام دریا خانم چقدر خوب بنظر میرسی خبریه؟! با خجالت خندیدم و گفتم: نه بابا خبر خاصی نیست فقط امروز از دنده راستم بیدار شدم! به این شوخی بی مزم خندید. رفتیم طبقه بالا و همگی فیلمی که تا اون موقع گرفته شده بود رو دیدیم. تو این موقع نگاه ما و نگاه کارگردان خیلی با هم فرق میکرد. مثلا وقتی ما به چهره و رفتار بازیگرا توجه میکردیم؛ نیلوفر داشت با لحن خیلی جدی از نور پردازی لازم توی صحنه حرف میزد یا اینکه تک تک اجزای صحنه با کوچک ترین جزئیاتش باید با هم تطابق داشته باشن! کار پیچیده ای بود. هم کارگردانی هم به نتیجه رسیدن اعضای گروه. هر کی یه چیزی میگفت و آخرش هم نظر کارگردان رو قبول میکرد طوری که اصلا هیچ نظری نداده باشه... تسلیم میشد چاره ی دیگه ای هم نداشت. تو اون لحظه اشتباه ترین چیزی که ما میتونستیم بهش فکر کنیم این بود که این زن چقدر خود خواه و دیکتاتور هست و فقط به نظرات خودش توجه داره! خب... هیچکدوم از ما در جایگاهی نبودیم که مخالفت کنیم هیچکدوم از اون پنجره ای که نیلوفر به قضیه نگاه میکرد؛ نگاه نمیکردیم ... وقتی میگن کسی کار بلده، خب حتما هست و باید تا آخرش موافقت کرد توی اینکار یا توی هر کار دیگه ای توی دنیا. پس هممون بعد از اون همه کشمکش سر تعظیم در برابر نطق های کارگردان محترم فرود آوردیم! وایستاده بودم و به حرفای نیلوفر و دستیاراش گوش میکردم که حرفای منشی آقای راد و یکی از دخترا نظرم رو جلب کرد: سحر جون بیا این فلشو ببر بده به آقای راد بهش بگو کلیپ تبلیغی که تا الان ساخته شده با ایمیل دیروز هر چی فرستادیم جوابی نیومد گفتیم دستی بدیم بهتره – اوکی منم الان میخواستم قهوه شونو ببرم . دوباره پاهام بدون توضیح قبلی به خودم راه افتادن و دهنم رو مجبور به گفتگوی تحمیل شده کردن! - سلام سحر خانم خوبین؟! اون دختر قبلی رفته بود و مونده بودیم من و یه کیلو زلم زیمبو! با دهن کج شد و چشم های افاده ای... – مرسی گلم تو چطور؟ تظاهر کردن درمقابلش سخت بود ولی چاره ای هم نبود. لبخند ملیحی زدم و فلش رو از دستش قاپیدم – اوا چیکار میکنی؟! لحنم کمی عصبانی شده بود، البته همچنان لبخند شیرینی روی لبام بود – من با آقای راد کار داشتم اینم من بدم بهشون – من منشیشونم خودم میبرم اگه شما هم کاری باهاشون دارین میتونین برین نیازی به این بهانه ها نیست. و فلش رو از دستم گرفت. ناخن های قرمزش پوستم رو خراش داد و سوزشی به جا گذاشت... این ناخن ها دیگه چه جورشن بیشتر شبیه پنجه های عقاب ماده ان تا ناخن های یه دختر جوون! ضدحال خوردم، اونم از همچین موجودی. خب منم خیلی مشتاق نبودم برم پیش ایشون فقط میخواستم ببینم دلیلی که من بخاطرش نزدیک بود با خواهرم دعوا کنم؛ به خاطر هیچ چی بوده؟! بعدش دیگه هیچ حرف و هیچ کاری باهاشون نداشتم. داشتم گوشه شالم رو تو دستام مچاله میکردم و حرص میخوردم که نیلوفر صدام کرد: دریا جان؟! از حالت مار چمبر زده خارج شدم و رفتم پیشش – جانم جناب کارگردان؟! – اگه خواستی میتونی بری و سه چهار ساعت دیگه برگردی. خشکم زد و با ناراحتی گفتم: چرا؟! منو اخراج موقت میکنین؟! خندید دستشو گذاشت رو شونم و گفت: این چه حرفیه دختر... اخراج موقت دیگه چه صیغه ایه؟! شونه هامو دادم بالا و چیزی نگفتم – منظورم اینکه فعلا کارمون ادیت ویدیو کلیپ تبلیغاته و الان همه ی عوامل عکاسی و فیلمبرداری رو میفرستم مرخصی – جدا؟! - بله... حالا هم برو یکم استراحت کن. خوشحال شدم و این از حالت صورتم معلوم بود ولی نه اونقدری که نیلو تصورشو داشت، به هر حال من از کارم خیلی راضی بودم. دوربین و لپ تاپمو گذاشتم اونجا و رفتم پایین. یهو یادم اومد که میخواستم وضع سامانو بدونم. – بهتره یه لحظه برم اتاقش بپرسم دستوری به من میده یا نه؟! خیلی سوال چرتیه ولی خب بهتر از هیچیه ... نمیشه که برم بگم نگرانت بودم ببینم بهتری یا نه؟! البته خب این یه جور دروغ به خود هم محسوب میشه، من که نگرانش نبودم! خواستم در بزنم که صداهای بلندی مثل صدای جر و بحث دو نفر رو شنیدم، جر و بحث دو مرد. سامان و ... کسی که من زیاد نمیشناسم. از روی کنجکاوی که از نظر من یکی از دشمنهای دیرینه صداقت آدمیه، فال گوش وایستادم ولی چیزی جز آواهای مبهم و فریادهای خشن مردانه نسیبم نشد. دستگیره در تکون کوچکی خورد. دلهره و هیجانی به دلم اومد که با سرعت خیلی زیاد به سمت در خروجی شرکت دوییدم! کار بی معنی بود. مثل خیلی از کارهای من توی زندگی! تپش قلبم به خاطر تنفس نامنظم بالا رفته بود، چند ثانیه دم درب شرکت دستم رو رو سینم گذاشتم و عمیق و با صدای گوش خراش نفس کشیدم. لرزش گوشیم باعث یه حمله قلبی دیگه شد... هیچوقت به این لرزه ناگهانی که از جیبم میومد ولی انگار مثل یه عضو از داخل بدنم بود؛ عادت نمیکردم. آخه مگه میشه آدم به چیزایی که اذیتش میکنن عادت کنه؟! من که این فلسفه رو قبول ندارم. جواب دادم – سلام عشق من چطوره؟! - اشکان تویی؟! یعنی خب معلومه که تویی چه خبر؟! خندید حق هم داشت – دلم تنگ شده برات – اتفاقا الان بیکارم. پایان این مکالمه این بود که من و اشکان بریم به یه کافه ای و با هم وقت بگذرونیم. چیز خوبی بود فقط دو دل بودم که موضوع کارم رو بهش بگم یا نه... و البته بعضی نکات ریز دیگه! تو ماشین بودیم و اشکان داشت به سمت خارج شهر میرفت. وارد یه مسیر خاکی شد، درخت ها و سر سبزی ها کم کم دیده میشد. یکم تعجب میکردم ولی مطمعن نبودم که ازش بپرسم یا نه... شایدم از جوابش میترسیدم. برگشت با لبخند تا بنا گوش نگام کرد و دستمو گرفت – خیلی جای قشنگیه دریا حالا میبینی! با حالت خجالتی گفتم: کجارو میگی اشکان ؟! - خونه باغ خانوادگیمون، درواقع بابام خیلی خوشش نمیاد من تنهایی بیام اینجا ولی خب... خواستم به تو نشون بدم - خیلی مونده؟! - نه دیگه الان میرسیم. آب گلومو قورت دادم و دستمو آروم از دستش کشیدم. این سوالی نبود که میخواستم بپرسم اصلا چه اهمیتی داشت که چقدر مونده! این سوال مورد نظر نبود. رسیدم به یه در آهنی بزرگ با رنگ سیاه و لبه های طلایی، دیوار های نسبتا کوتاهی کنار در بود و شاخ و برگ چندتا درخت از پشتش پیدا بود. اشکان پیاده شد و با کلیدی که از جیبش برداشت درو بازکرد کرد. وقتی داشت درو کامل باز میکرد برگشت و یه لبخند بهم زد که دلمو لرزوند، در جوابش منم یه لبخند محوی با گوشه لبم زدم! سوار شد و روند داخل. یه باغ بود، خیلی بزرگ نبود و سر و تهش رو میشد دید ولی با صفا بود. در ماشینو باز کردم که اشکان با سرعت زیاد دویید و اون درو برام باز کرد. دستمو با احترام گرفت، طوری که انگار من ملکه انگلیس باشم! یه نگاه شیطونی هم داشت که معلوم میکرد داره شوخی میکنه . – به قصر خودتون خوش اومدین علیا حضرت! خندم گرفت و گوشه مانتومو گرفتم و تعظیم کردم. حواسم رفت به محوطه حیاط. درخت های پربار و گل های رنگارنگ... یه استخر با آب تمیز ولی قدیمی، چندتا برگ درخت هم روی آب شناور بود که نشان از فراموش شدن استخر میداد. یه قسمتی از حیاط چمن بود و به صورت خیلی منظم میز و صندلی سفید رنگ روش چیده شده بود. اونجا هم فراموش شده بود، میشد گرد و غبار روی میز و صندلی های چوبی رو از این فاصله زیاد تشخیص داد. نسیم ملایمی هم میورزید و هم دل من هم وجود این سرسبزی رو خنک میکرد صدای تکون خوردن برگ های درختا آواز دل نشینی رو به وجود آورده بود، جای قشنگی بود برای استراحت کردن و فرار کردن از سر و صدای بی امان شهر بزرگ! - عزیزم؟! جا خوردم یه لحظه – جانم؟! دستشو جلوی صورتم تکون خورد و با همون لحن شیطونش گفت: پیش منی؟! خندیدم دستشو کنار زدم گفتم: لوس نشو! - باشه باشه شوخی بود! دستمو گرفت و برد روبروی خونه ای که بین اون باغ بود. یه خونه شیک و مدرن که دیوار های شیشه ای داشت و میشد کامل داخلش رو تشخیص داد. – نظرت درمورد اینجا چیه؟! - قشنگه – حاضری اینجا زندگی کنی؟! دستمو کشیدم با شوکی که بهم وارد شده بود به همراه ترس و لرز گفتم: چی داری میگی اشکان؟! بیچاره جا خورد... به زور داشت خودشو نگه میداشت که نخنده – اشکان؟!! - عزیزم آروم باش. دستشو کشید رو گونم با احساس گفت: من که فعلا بهت پیشنهاد نمیدم که بامن تو یه خونه زندگی کنی خوشگل خانم! نترس – نمیترسم ولی خب – هیییش... الان دیگه چیزی نگو. بیا بریم تو یکم بشینیم استراحت کنیم. یه حس دودلی خیلی نامربوطی سراغم اومده بود. با قدم های آهسته رفتم داخل و روی مبل سه نفره که اشکان نشست؛ کنارش نشستم. عین بچه های کنجکاو به در و دیوار و اشیای خونه خیره میشدم و هر چیزی بنظرم جالب میومد!
YOU ARE READING
Darya
Romanceعشق چه وقتی دل سوزتره... چه وقتی بیشتر حسش میکنی... وقتی باورش نداری و یهو به دام میوفتی... عشق وقتی ممنوعه خودشو بیشتر دوست داره!