Darya part 15

9 1 0
                                    

بهتر بود امیر دریارو نبینه،  اگه میدید باز شروع میکرد به نصیحت کردن... که الان اصلا وقتش نبود!  رفتیم خونه من و امیرم اومده بود بالا. لنگ لنگان راه میرفتم،  خودمو انداختم رو کاناپه و یه نفس عمیق از ته دل کشیدم. بدنم انقدر کوفته بود که انگار من نبودم که داشت موتورو میروند،  موتور بود که داشت منو میروند! امیر تو آشپزخونه بود که صدام کرد گفت:  سامان چی بیارم برات؟!  - یه لیوان آب بیار فقط – یخ چی؟!  - نه نمیخواد یخ ننداز – نه بابا منظور یخ بیارم بذاریم رو پات؟!  - نه ولش کن خودش خوب میشه.  بعد چند لحظه درحالی که یه سینی تو دستش بود که یه لیوان آب و یه لیوان آب پرتقال روش بود.  منو که دید ادای دخترا رو دراورد و با ناز و ادا اومد کنارم نشست.  – بفرمایین سامی خان آبتون!  با این لحن مسخره و دخترانه منو به خنده انداخته بود! زدم به شونش گفتم:  تو نبودی خندیدن یادم میرفت امیر! یه قلپ از آب پرتقالو خورد،  چپ چپ نگام کرد گفت: بخند بخند... هیچی هم به من نگو... من فقط دلقک جنابعالی ام دیگه رفیقت نیستم!  - اه اه!  لوس نشو امیر!  - مگه دروغ میگم؟!  - من چیو بهت نگفتم؟! لیوانو گذاشت رو میز عسلی. عصبانیت کوچیکی که داشت از صدای ضربه ی لیوان با میز ، معلوم بود. – امیر لطفا واضح حرف بزن – تو کی میخوای تموم کنی؟!  لحنش خیلی جدی شد، همون چیزی که ازش میترسیدم.  صاف نشستم دستمو گذاشتم پشت گردنم با صدای اروم گفتم:  چیو؟!  تن صداشو بالا برد گفت: بنظرت من کورم سامان؟!  وقتی اومدم از پارک ببرمت دیدم که اون دختره داشت میرفت،  نمیدونم چطور قبول کرده باهات بیرون بیاد،  شاید اونطوری که فکرشو میکردم دختر معصومی نباشه... ولی تو نباید ازش میخواستی! آب گلومو قورت دادم یه سرفه الکی کردم گفتم:  چی میگی امیر... کدوم دختر؟!  گیج شدی ها!  با خشم نگام کرد گفت:  منم عر عر دیگه؟! چشامو درشت کردم صدامو بردم بالا گفتم: امیر؟!  اون دختره اونجا نبود!  چرا باور نمیکنی؟!  - ولی دیدم یه دختری داشت ازت دور میشد موهاشم که از پشت شالش بیرون بود؛  بور بود.  یهو یه عرق سردی اومد سراغم،  لو رفته بودم و باید جمع و جورش میکردم. خندیدم یدونه زدم به شونش!  با تعجب زل زده بود به شونش و دهنشو کج کرده بود!  - سامان دقیقا داری چیکار میکنی؟!  - امییییر من.... دقیقا داشتم مثل یه احمق رفتار میکردم!  - من.... خب... همینطوری داشتم لبخند احمقانه میزدم... یهو یه فکری به ذهنم رسید – امیر من بهت نگفته بودم نه؟! همونطور که شوکه شده بود؛ گفت:  بهتر زودتر بگی چیشده وگرنه زنگ میزنم صد و ده! یه مشت زدم به بازوش خندیدم گفتم:  اون دختره... اون دختره مو زردی که دیدی... – خب؟!  - اون یکی دیگه بود.  – یعنی چی؟!  - یعنی... من با یه دختر دیگه قرار میذارم! – هان؟!  صاف نشستم صدامو صاف کردم.  استرس گرفته بودم دروغ گفتم به امیر کاری نبود که اصلا خوشم بیاد.  عرق پیشونیمو پاک کردم و ادامه دادم: درست شنیدی امیر.  اون دختری که داشت میرفت اسمش... اممم... نسترن.  آره نسترن بود!  - نس... ترن؟!  - اهوم،  تازه باهاش آشنا شدم.  برای چند ثانیه به فکر فرو رفت بعد مستقیم تو چشام زل زد گفت:  من چرا از این بی خبرم؟!  - خب... دستامو مشت کردم و زدم رو مبل! داشتم فکر میکردم چی بهش بگم!  - چون که من... تازه باهاش آشنا شدم،  یعنی همین امروز.  اگه دقت کرده باشی از صبحه نیومدم شرکت چون رفته بودم به یه مهمونی و اونجا نسترنو دیدم – موهاش چی؟!  - موهاش... خب موهاش بوره و باید بگم که خییییلی بهتر از دریاس!  حالم از خودم داشت بهم میخورد! – یعنی بیخیال دریا شدی؟! برای چند ثانیه هیچ واکنشی نشون ندادم بعد سرمو تکون دادم – معلومه ک بیخیال شدم امیر. اصلا اونجوری که تو فکر میکنی نیست.  امیر خیلی از شنیدن این حرف خوشحال شد،  خندید و با انرژی گفت:  خیلی کار خوبی کردی... اصلا چیز بشدی نبود.  منم زود قضاوت کردم فکر کردم اون دختر خوبی نیست!  - خیلی کار بدی کردی!  - خیلی... خب یکم بیشتر از نسترن بگو. – نسترن؟! – اره خب....  – آهااااان... ههه... آره نسترن!  یدونه زدم تو سرم،  دروغ خودم یادم رفته بود.  – خب هیچی دیگه تو مهمونی ازش خوشم اومد اونم همچنین.  بهش پیشنهاد دادم با موتور بگردیم اونم قبول کرد پیاده شدنی هم موتور افتاد رو پام ولی چیزی نشد خداروشکر! آخرشم یه کار براش پیش اومد رفت وگرنه میخواستم شما دوتارو باهم آشنا کنید.  – خیلی خوب شد داداش... به خاطر مسئله دریا نگران بودم. – نه بابا چه مسئله ای! دوباره گلوم خشک شده بود،  دروغ گفتن هم خیلی کار سختیه واقعا. هم به خودت هم به بهترین دوستت! – خب پس اخراجش کن بره دیگه! تعجب کردم گفتم:  چی؟! برا چی باید همچین کاری کنم.  – مگه تو چون اونو نزدیک خودت نگه داری استخدامش نکردی؟!  حالا که دیگه با یکی دیگه قرار میذاری نیازی به این مسخره بازی ها نیست.  لحنمو جدی کردم گفتم:  امیر تو خیلی منو اشتباه شناختی. من چون کارش خوب بود استخدامش کردم،  اخراجش هم نمیکنم چون واقعا کارمند خوبیه نظرات خوبی هم میده.  برای آینده شرکتم به دردم میخوره.  – جدی میگی سامان؟!  واقعا اینطوری فکر میکنی؟!  - امیر اینو بدون که درمورد مسئله کار، خیلی جدی ام و هر کدوم از کارمندان برام مهمن.  لطفا دیگه درمورد این موضوع حرف نزنیم باشه؟!  - خیلی خب باشه فقط اینکه به زودی منو باهاش آشنا کن.  – با کی؟!  - با عمت؟!  خندیدم گفتم: خیلی خب آشنا میکنم اگه ببینمش. خوبه که این موضوع دریا رو به طور کلی با امیر حل کردم. البته فقط با اون حل کردم درمورد خودم هنوز مطمئن نیستم.  حتی مطمئنم من ازش خوشم میاد... خب دروغ کافیه فکر کنم حس عمیق تری بهش دارم!  نمیتونم ازش فاصله بگیرم. چرا باید بگیرم من از این به بعد هرکاری میکنم که اعتمادشو بدست بیارم.  همه چیزو عوض میکنم من... من دوستش دارم و این همیشه همینطور میمونه!  *** از زبان دریا: ساعت چهار عصر بود و کار امروزم تو شرکت تموم شده بود. داشتم میرفتم یه تاکسی بگیرم که دیدم اشکان نشسته پشت ماشینش و منتظر منه.  چهرشم خیلی عصبانی بنظر میرسید... یعنی برای چی اومده؟!  کیفمو مثلا درست کردم و با قدمای نامطمئن رفتم سمتش.  با سرش اشاره کرد که برم تو ماشین، حس خوبی نداشتم.  رفتم نشستم صندلی جلویی.  – اشکان چرا اومدی؟!  قبلش زنگ میزدی لااقل...  بدون اینکه یک کلمه بگه با سرعت ماشینو روند.  اونقدر سریع بود که لحظه حرکت نزدیک بود با سر برم تو شیشه جلو ماشین! از تعجب و ترس نمیتونستم چیزی بگم. رفت جلوی یه کافی شاپ پارک کرد.  پیاده شد و رفت داخل، حتی منتظرم نموند... دلهره گرفته بودم! نشسته بودم پشت میز و آقا اشکان همچنان داشت حرص میخورد و حرفی نمیزد تا اینکه صبرش تموم شد و با لحن خیلی جدی گفت:  تو خیلی خوشحالی که اونجا کار میکنی؟! – اشکان منو آوردی اینجا که اینو بپرسی؟!  - اونشب که فهمیدم خیلی حرفی بهت نزدم ولی بدون که اصلا خوشم نمیاد تو زیر دست اون کار کنی. یاد آوری اون شب باعث شد یکم خجالت بکشم و نتونم بهش نگاه کنم.  با صدای آروم گفتم:  من که بهت توضیح دادم،  تازه اونجا واقعا شرکت خوبیه کادر خوبی هم داره – یعنی خیلی خوشت میاد آره؟!  آب گلومو قورت دادم و سرمو تکون دادم.  اشکان سرشو آورد نزدیک تر و گفت: راستشو بگو سامان اونجا با تو چطوری رفتار میکنه؟! شروع کردم به مچاله کردن گوشه شالم، چشمام هم نمیتونستم به یه نقطه متمرکز کنم.  با تته پته گفتم:  خب اون... با منم.. مثل بقیه رفتار میکنه.  چشماشو یکم جمع کرد و با اخم نگام کرد.  نکنه از چیزی شک کرده باشه؟! یکم رفت عقب و با لحن آروم تری گفت: به هر حال اون آدم درستی نیست.  اصلا خبر نداری که چیکار کرده... به خاطر کارای اون نزدیک بود بابام سکته کامل کنه! همین الانشم تو بیمارستانه!  - چی؟!  چرا؟! پوزخند زد گفت:  به خاطر رئیس جنابعالی.  اون به هممون رکب زد! اون نامرد نقشه کشیده که شرکت مارو برشکست کنه من میدونم! خیلی تعجب کرده بودم باور نمیکردم که سامان همچین کاری کرده باشه،  به هر حال اونا خانوادشن!  - تو داری دقیقا از چی حرف میزنی اشکان؟!  - چرا متوجه نمیشی دریا... اون از من و بابام نفرت داره از سال ها قبل فقط تو فکر اینه که شرکت مارو به باتلاق بکشونه. این واقعا منو اذیت میکنه که تو برای اون نامرد کار میکنی،  ولی خب... بودن تو تو اونجا ممکنه به دردم بخوره!  قیافمو جمع کردم و با تعجب پرسیدم: منظورت چیه؟! دستمو که رو میز بود گرفت؛ با لحن ملایمی گفت: تو باید یه کاری برا من بکنی.  با چهره ی تو هم رفته نشسته بودم تو اتاقم و داشتم حرفای اشکان و خودمو تو کافه مرور میکردم.( - دریا ازتو میخوام که هر چیزی که مربوط به پروژه جدیده برام بیاری؟! داد زدم گفتم:  معلوم هست داری چی میگی؟! تو درمورد من چی فکر کردی؟! خواستم پاشم که مچ دستم و گرفت و با التماس گفت:  دریا خواهش میکنم... تو درک نمیکنی! دستمو کشیدم ابروهامو دادم توهم گفتم: آره درک نمیکنم که باید یه جاسوس بشم! – دریا گوش کن... سامان قبلا خیلی اینکارو با شرکت ما کرده، جاسوساشو فرستاده شرکت ما و شعارها و پوسترای تبلیغاتی ما رو دزدیده – باور نمیکنم! – تو حرف منو باور میکنی یا اونو؟! نتونستم چیزی بگم،  رومو برگردوندم فقط – اون باعث شده پدرم مریض تر از قبل بشه، پدرم قلبش مریضه و هر دفعه به خاطر کارای اون حالش بدتر میشه – مثلا چه کارایی؟! – همین چند ماه پیش فکر تبلیغ مارو دزدید و زنگ زد به شرکتی که ما قرار بود باهاش کار کنیم و قبل از اینکه بتونیم کاری کنم طوری وانمود کرد که انگار از چند وقت قبلش اون کارا طراحی خودش بوده! – ولی من همیشه میبینم که تو شرکت خیلی جدیه و شب و روز جلسه میذاره که یه فکر تازه پیدا کنه! – دریا نیفهمی اینا همش بازیشه که کسی بهش شک نکنه!  - اما... – تو باید قبل از اینکه اون وارد عمل بشه کمکمون کنی – از کجا میدونی میخواد کاری کنه؟!  - اون روز که تو شرکت راد جلسه داشتیم اومد و حرفایی زد که شریک تجاریمون قراردادو فسخ کرد،  معلومه که نقشه داره با اون شرکت شریک بشه و بعد از اون کم کم همه ی شریکای مارو به طرف خودش بکشه... همین کاری که دارین میکنین تبلیغ اتوموبیل قبلا مال ما بود با ما قرارداده چند ساله بسته بود ولی سامان تونست با یه حیله ای اونو بکشه سمت خودش،  الان من ازت میخوام که فایل همه ی کارایی که کردینو پیدا کنی و بیاری برای من....) باور حرفاش برام سخت بود. از اولین روز کارم میدیدم که مهم ترین چیز براش این بود که کارا دقیق و بی نقص پیش بره، تازه خودشم انقدر تو کار طراحی استعداد داره که نیازی به دزدین فکر کسی نداره... رو تختم مات و مبهوت نشسته بودم،  قبول نکرده بودم که به اشکان کمک کنم ولی واقعا نمیدونستم چی درسته چی غلط. – سامان همچین کاریو نمیکنه مگه اینکه... ازشون کینه ای داشته باشه که به قول اشکان بخواد انتقام بگیره... با حرص پاشدمو شالمو پرت کردم رو زمین. این حرف اشکان یادم اومد که گفت: اگه کمکم نکنی پس بهتره دیگه اونجا کار نکنی، من دلم نمیخواد تو برای اون کار کنی. نتونستم جوابی بهش بدم. خودم هم اوایل خوشم نمیومد ولی الان به اونجا عادت کرده بودم. و کارم هم خیلی خوب بود. هیچ دلیلی نداشتم که استعفا بدم... قرار داد هم هست تازه – پووووف!  چیکار کنم من؟!  از یه طرف اشکان از یه طرف صداقت خودم. پاشدم و شروع کردم به قدم زدن درور تا دور اتاق. – نه نه... اینکارو نمیکنم... خیلی خب... رفتم حموم و تصمیم گرفتم این ماجرا رو به طور کلی فراموش کنم. مطمئنم اشکان درک میکنه، به زور که نمیشه!  فردای اون روز رفته بودم شرکت، همه ی پوسترا و طراحی ها آماده بود فقط فیلم برداری تموم نشده بود. نیلوفر داشت با گروه حرف میزد که شنیدم: بچه ها ایندفعه آقای راد میخواد که ویدیو ها و عکس ها و خلاصه همه چیز فقط تو دسترس خودشون باشه. پس هیچکدومتون چیزایی که دستتونه تو لپ تاپ یا کامپیوتر خودتون نگه ندارین و یکیتون یه فایل کلی درست کنین و بریزبن تو فلش تا بدیمش به آقای رئیس. نتونستم جلوی کنجکاویمو بگیرم و پرسیدم: چرا مگه چیزی شده نیلوفر؟! لبخند زد با مهربونی گفت:  نه عزیزم چیزی نشده. خواسته خود آقای راده ما هم باید هر چیزی رو که ایشون میگن انجام بدیم مگه نه؟! سرمو تکون دادم و لبخند محوی تحویلش دادم!  اصلا برای چی پرسیدم! برگشتم تو دفتر خودم که دیدم منشی سامان وایستاده وسط اتاق.  همین که دیدمش ناخوداگاه چشم غره رفتم.  دست به سینه شدم رفتم جلو تر یه سرفه الکی کردم.  – خانم برومند اومدین؟! – نه عزیزم هنوز تو راهم! دهنشو کج کرد و چند قدم اومد نزدیک تر. به یه پوستری که چسبونده بودم رو برد اشاره کرد و گفت: این پوسترو شما طراحی کردین؟! خیلی دمده هس! – دمده؟! – اهوم! یه تای ابرومو دادم بالا با اعتماد به نفس گفتم:  نه عزیزم این پوسترو من درست نکردم.  آقای راد درست کردن من فقط گذاشتمش اینجا. بهش برخورد و رنگش یهو پرید!  الکی شروع کرد به خندیدن و تن صداش تغییر کرد. – من خوم میدونستم... فقط خواستم تو رو امتحان کنم! واقعا خندم گرفته بود یه پوزخند زدم دقیقا رفتم جلوش وایستادم گفتم: میدونی تو فکر میکنی خیلی باهوشی ولی باید بهت بگم که... متاسفم عزیزم این پوسترو خودم طراحی کردم و آقای راد هم خیلی پسندید و گفت که قراره یکی از عکسای مجله شکلات باشه! قشنگ ضایع شده بود و من از این بابت خیلی راضی بودم! دهنشو باز کرد چیزی بگه که، در باز شد و سامان اومد تو.  – خانم محمودی شما میتونین تشریف ببرین. خانم محمودی سرتاپا نگام کرد و با افاده گفت: آقای رئیس خواسته بودن بیام چک کنم ببینم اینجایین یا نه.  سامان اومد داخل اتاق و رو به منشی گفت: بعله من خواسته بودم حالا هم برین لطفا! خانم منشی با کلی اخم و تخم رفت بیرون و درو پشت سرش بست. با لبخند و مربوط نگام میکرد، انگار از دیدن من خوشحال شده بود. اونجوری که نگاه میکرد خجالت زده شدم! -  سلام... دیگه بهش اخم نکردم،  نمیدونم چرا؟! – سلام. اومد نزدیکتر لیوان پلاستیکی قهوه هایی که دستش بودو بالا برد و گفت: گفتم شاید خسته شده باشی... الانم که ساعت یک و نیم وقت نهار شروع شده،  گفتم شاید قبل رفتن بشینیم یه لیوان قهوه بخوریم. تعجب کردم ولی خب نمیتونم بگم که ناراحت شدم.  – البته... اگه من مزاحمت باشم میتونم تنهات بذارم! – نه... یعنی مزاحم نیستی! نیشش تا بناگوش باز شد و اومد نشست رو مبل دونفره کنار میز. دودل بودم ولی رفتم نشستم کنارش، قهوه رو داد و گفت: ساده گرفتم امیدوارم خوشت بیاد – اتفاقا منمساده دوست دارم – عالیه! منظور چه خوب! یهویی خیلی خوشحال شد ولی خودشو جمع و جور کرد. واقعا درکش نمیکنم... خودمم درک نمیکنم! – پات چطوره؟!  - هوم؟! به پاش اشاره کردم گفتم:  پات؟!  - آهان... آره پام! خوبه تو چی؟!  - من چی؟!  - تو خودت خوبی؟!  - اوه... خب آره خوبم... انگار میخواست یه چیزی بگه ولی نمیتونست. منم آروم آروم قهومو که مزش خیلی عالی بود میخوردم! و کنارش خیلی راحت نبودم. – چیزه... فکر نکن خیلی موجود فضولی ام فقط... میخواستم بدونم اشکان... سرمو بردم بالا و بهش نگاه کردم. – اشکان... چیزی بهت گفت؟!  راجب کار کردنت تو این شرکت؟! انتظار این سوالو نداشتم. عجیب بود که هم اشکان و هم سامان انقدر راجب همدیگه از من سوال میپرسیدن. منم هر دفعه میموندم چه جوابی بدم. با شیطونی گفتم: خب... با این سوال چطوری فکر کنم که تو فضولی نمیکنی؟! خندید،  منم خندم گرفته بود!  - آره خب حق داری شرمنده.  – حرف زیادی نزد فقط تعجب کرد – خوبه، نمیخوام به خاطر من دعوا کنین و عشقتون بهم بریزه!  با کنایه گفت یکم. – خب اگه ایندفعه من فضولی کنم...؟! درحالی که لبخند میزد به لبام یه نگاه انداخت و گفت: خیلی هم خوشحال میشم! – تو و اشکان با هم چه مشکلی دارین؟! قیافش یکم رفت تو هم ولی بعدش با بی خیالی گفت:  چرا برات مهمه؟! از این جواب سربالاش عاصی شدم و اخم کردم و با لحن جدی گفتم: خب... نه یعنی من... چرا باید برام مهم باشه؟! از جام پاشدم قهوه رو گذاشتم رو میز و دست به سینه شدم و با لحن قبلی گفتم:  خب... وقت قهوه تموم شد. من که یکم آشفته شده بودم، آقا عین خیالشم نبود. همچنان یه لبخند مرموز داشت. پاشد اومد سمتم همینطور داشت نزدیک میشد. منم میرفتم عقب... اونقد اومد نزدیک و من رفتم عقب که خوردم به میز.  یکم جلوتر ازم وایستاد و سرشو خم کرد جلو گفت:  تو هم زود از کوره درمیری ها! پوزخند زد و از اتاق رفت بیرون.  تپش قلبم یکم بالا رفته بود، باز من اومدم راجب این فکر خوب کنم از اینکارا کرد! – این چه مرگشه آخه؟! چرا یهو اینطوری میشه؟!  پووففف! کیفمو برداشتم برم بیرون که دیدم یه کارت افتاده رو مبل.  برداشتم و رفتم دنبالش، دم در نبود. صداش از دفترش میومد، رفتم دم در اتاقش دیدم درش نیمه بازه و داره با تلفن صحبت میکنه. – بهتره صبر کنم حرف زدنش تموم شه. منتظر وایستاده بودم که ناخوداگاه صداشو میشنیدم. نمیگم فضولیم گم کرده بود!  - خوب گوش کن... این چیزا اصلا برام مهم نیست، من میدونم که اون پیرمرده چیزیش نمیشه اگه میخواست بمیره تا الان باید صد دفعه مرده بود! اون کاری که من کردم تازه انتقام هم حساب نمیشه! اون حق من بود میفهمی؟! و خوب یادت باشه من برای چیزی که میخوام هرکاری رو میکنم... کارم توی اون جلسه کوچک ترین حق من بود! هنگ کرده بودم... یعنی... حق با اشکان بود؟! همونطور جلوی در وایستاده بودم و به فکر رفته بودم که یهو اومد بیرون. خشکم زده بود!  - دریا... کاری با من داشتی؟! – هان؟!  یکم اومد نزدیک با نگرانی گفت: خوبی؟! سرمو تکون دادم. – برای نهار میری بیرون یا تو کافه پایین شرکت غذا میخوری؟! اگه حرفایی که اشکان گفت درست باشه... پس سامان واقعا آدم خوبی نیست. اخم کردم گفتم: من مجبورم هر کاریو که بکنم به شما اطلاع بدم؟!  جا خورد و چیزی نگفت. تند تند از شرکت رفتم بیرون، سوار یه تاکسی شدم و رفتم خونه. (برای چیزی که میخوام هرکاری رو میکنم!) حرفای سامان... یعنی اون داشت برای نابود کردن شرکت راد نقشه میکشید؟! کدوم پسری همچین کاریو در حق خانوادش میکنه؟! مشکل اون با پدرش چی میتونه باشه... – هر چی که باشه اون حق نداره همچین بدی رو در حق پدر و برادرش بکنه. حتما قبلا هم براشون نقشه کشیده! حتی شاید آوردن من به شرکت هم از لج اشکان بوده باشه! به سمت خونه که راه میرفتم اینارو با خودم میگفتم. حس یه احمقو داشتم که تو تله افتاده باشه! با کلید درو باز کردم و رفتم تو.  همین که وارد خونه شدم شالمو پرت کردم رو زمین و با صدای بلند گفتم:  درسا خونه ای؟! – سلام عزیزم! با دیدنش چشام درشت شد و سرجام موندم.  اشکان بود!  - تو اینجا چیکار میکنی؟!  درسا با یه سینی که توش آب میوه بود از آشپزخونه  اومد بیرون و با مهربونی گفت: من گذاشتم بیاد تو – ولی منکه خونه نبودم. یه کوچولو خندید گفت:: من که میدونم خواهیم کی میاد خونه برا همین دعوتش کردم تو تا منتظر تو باشه. دلم نمیومد به درسا اخم کنم، اون که از چیزی خبر نداشت.  اشکان از جاش پاشد اومد سمتم یه دستمو گرفت؛ گفت: یعنی حق ندارم بیام خونه دوست دخترم؟!  یه نگاه به درسا انداختم و دستمو آروم کشیدم. درسا سینی رو گذاشت رو میز عسلی و لبخند زد و گفت: من میرم اتاقم یه سری ایمیل هست که باید بفرستم. خواستم بهش یه چیزی بگم که اشکان زودتر از من گفت:  چه خواهر با درکی داری واقعا! – منظورت اینکه من با درک نیستم؟! – دریا خانوم میدونی که منظورم این نبود! رفتم نشستم رو مبل. ذهنم هنوز درگیره سامان بود، ترجیح میدادم که اشکان الان اینجا نباشه. اومد درست نشست کنارم، بهتر بگم خودشو چسبوند بهم! – چرا قیافت انقدر توهمه دریا جون؟! نگاش کردم و حرفی نزدم. – به خطر حرفای دیروزه؟! ببین من تو اون حرفا خیلی جدی بودم، شاید تو فکر کنی از خودم دراوردم ولی همش واقعیت بود. پدر بیچاره ی من امروز صبح از بیمارستان مرخص شد... نگرانم اگه بازم سامان به کاراش ادامه بده دوباره سکته کنه و ایندفعه مثل دفعه های قبلی آسون نباشه! ولی اگه تو... دستاشو انداخت دور شونم و ادامه داد: اگه تو کمکمون کنی، نذاریم با شرکت اتوموبیل کار کنه؛ بهش نشون میدم که مارو دست کم گرفته. اگه یه بار اساسی بترسونیمش دیگه جرئت نمیکنه با ما درگیر شه. این شرکت سرمایه زیادی بابت این پروژه به شرکت سامان پرداخت میکنه، اگه ما این پروژه رو ازش بگیریم ضرر زیادی میخوره و حتی اگه بخوادم نمیتونه علیه ما کاری کنه... تازشم اون حقشه که که تنبیه بشه. نمیشه که هرکاری میخواد بکنه ما هم مثل شکست خورده ها از دور تماشا کنیم.  – ولی اشکااشکان من یکی از کارمندای اونجام با اینکار به خودمم ضرر میزنم – عزیزم اصلا نگران اون چیزا نباش یه مدت بعد که بابام سهم بیشتری بهم تو شرکت داد پولی زیادی به جیب میزنم و من و تو میتونیم کار خودمونو راه بندازیم.  – ولی آخه... – دریا تو فکر بعدشو نکن.  تنها کاری که باید بکنی اینکه اطلاعات اون تبلیغو برام بیاری و نذاری کسی بفهمه، همین... واقعا نمیدونستم چی بگم و چیکار کنم. اولش مطمئن بودم که قبول نمیکنم ولی بعد از شنیدن حرفای سامان... و فکر کردن به اینکه منم بخشی از انتقامش باشم دلم میخواد که یه درس بهش بدم!

DaryaWhere stories live. Discover now