از زبان سامان. اونشب بعد اینکه دریا رو رسوندم خونه و برگشتم به ویلا گوشیم زنگ خورد. نسترن بود. – سامان من میخوام به دریا بگم که چیزی بین من و اشکان نبوده. – چی داری میگی نسترن من و تو قرار داشتیم! – میدونم و قرارمون این بود که این دوتا رو از هم جدا کنیم که موفق شدیم الان من هر چی هم بگم دریا برنمیگرده پیش اشکان، چون اشکان میخواد بره آمریکا. – نگو که عذاب وجدان گرفتی؟! – نه... فقط پول بیشتری از اشکان گرفتم. اشکان اینطوری تبرعه میشه و این دریا میشه که عذاب وجدان داره. – ببین هر چی هم که باشه نمیخوام اون تبرعه بشه، دریا باید ازش متنفر باشه اگه پشیمون بشه ممکنه یه روز برگرده پیشش. – نگران اونجاش نباش داستان دریا و اشکان تموم شد دیگه منم پولمو گرفتم و فردا قراره با دریا حرف بزنم. راستی یه نگاه به عکسایی که برات میفرستم بکن، اشکان یه نقشه دیگه ای هم تو سرش داره! – چی... چی داری میگی؟! قطع کرد. – گندت بزنن! عجب دختره پول پرستیه! نمیخوام دریا حس پشیمونی بهش دست بده اون باید به طور کلی از اشکان سرد بشه. صدای پیام گوشیم اومد. یه پوشه عکس بود. – اینارو کی گرفته؟! اعصابم داغون شد و گوشی رو پرت کردم رو تخت. – من باید یه فکری بکنم... اگه دریا بفهمه اشکان میره خارج شاید واقعا عذاب وجدان بگیره! کل شبو فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دیگه صبر کردن معنی نداره، قبل اینکه چیزی که میترسم اتفاق بیوفته خودم باید وارد عمل بشم. اینطور شد که فرداش یه سیم کارت دیگه خریدم و به دریا پیام دادم. یه ویلای خیلی دور از شهر و قدیمی رو برای یه روز اجاره کردم و منتظرش موندم. وقتی که تو حیاط قدم میزدم دل تو دلم نبود و از شدت استرس دست و پام میلرزید! امروز حرفای مهممونو میزنیم و تکلیف همه چیو مشخص میکنیم دریا! ***از زبان دریا. از دیدنش تعجب کردم، مثل هر دفعه که یه جایی میدیدمش و نمیفهمیدم چه خبره... – سامان تو... تورم اشکان صدا کرده؟ شاید بخواد با هر دومون حرف بزنه بهم پیام داد و گفت... – من بهت پیام دادم دریا، اون من بودم. – چی؟ ولی آخه... اشکان... اومد جلو و دست به سینه میزدم نظر یکم مضطرب میومد. – اگه نمیگفتم اشکانم میترسیدم نیای برا همین، با یه شماره غریبه ازت خواستم که بیای. – چرا اینجا صدام کردی خب میگفتی بیرون میدیدیم همو. – نه... نمیخوام کسی اینجا باشه، میخوام فقط تو و من باشیم. با احساس نگام کرد و بازم منو تو دنیایی از سوالات غرق کرد. خیلی عجیب شده بود، این یکی دو روزه احساس میکردم دیگه میشناسمش ولی الان حتی یه ذره هم انگار نمیشناختمش! – ببین سامان من اصلا نمیفهمم اتفاقی افتاده؟! یه نفس عمیق کشید و گفت: دریا ازت میخوام تا آخر گوش کنی میدونم از شنیدن حرفام تعجب میکنی، ازت میخوام که چیزی نگی و فقط... گوش کنی. هیچ چیز بنظر نرمال نمیومد نه تن صداش و نه حرکات دستاش... واقعا نمیدونستم چی بگم برا همین ساکت موندم. یه لحظه پایینو نگاه کرد و بعد اومد نزدیکم و درحالی که تو چشمام نگاه میکرد گفت: قبل اینکه حرفامو شروع کنم بدون که تک تک چیزایی که میگم حقیقت داره و از ته دلم میگم. من از وقتی نوجوون بودم با دخترای خیلی زیادی بودم تا همین پارسالم دخترای زیادی فقط برای چند روز میومدن به زندگیم و میرفتن، من... من کسی بودم که نمیتونستم هیچ حسی رو به هیچ دختری داشته باشم... مادرم... اون باعثش بود. من فقط به دخترایی که میخواستن با من باشن فرصت میدادم و چیزی که ازم میخواستن بهشون میدادم. تو همه ی این سال ها حتی یه بارم نشده که دلم بلرزه، با این حال حس خوبی داشتم و زندگیمو میکردم همه ی زندگیم شده بود شرکت و یه آدم موفق شدن. من فکر میکردم همه چی دارم دریا ولی... وقتی که تو رو دیدم... وقتی دیدمت، از اون روز حس میکردم یه چیزی کمه... دستشو زد به قلبش و با غم گفت: یه چیزی این تو کم بود... وقتی نگات میکردم و تو رو از دور میدیدم انگار هیچی نداشتم، تو هر روز داشتی همه چیز من میشدی و من رفته رفته بی چیز تر میشدم! تو مال من نبودی، قلب من یه گودال عمیق داشت و حسی که به تو پیدا میکردم داشت اون گودالو پر میکرد ولی تو مال من نبودی دریا. از دور نگات میکردم و همینجا... همین قلبم تو آتیش میسوخت و نمیتونستم لمست کنم. تو شده بودی دلیل زندگیم و من نمیتونستم هر لحظه که میخوام تو چشات نگاه کنم، تو خبر نداشتی... خبر نداشتی که بدون این چشما نمیتونم زندگی کنم و اونا رو از من دریغ میکردی من... من دوستت دارم! برای چند ثانیه هنگ کردم به نقطه ای خیره شدم و بدون هیچ واکنشی موندم بعدش یهو با حرص خندیدم و گفتم: همه ی اینا شوخیه مگه نه؟! تو... تو داری شوخی میکنی! با حسرت نگام کرد و گفت: نه دریا شوخی نیست این بزرگ ترین واقعیت زندگی منه من عاشقت شدم! داد زدم: نه... تو عاشق من نیستی نمیتونی باشی تو... اومد جلوم و درحالی که صداش از بغض میلرزید و چشماش قرمز میشد گفت: من از لحظه ای که دیدمت از همون شب لعنتی که تو دست اشکانو گرفته بودی عاشقت شدم دریا و تا آخر عمرم هم میمونم! قلبم بهم ریخته بود داشت گریم میگرفت و نمیتونستم مانعش بشم. – این عشق نیست سامان... تو میدونستی من کیم نمیتونستی عاشقم شده باشی! یهو حرصش گرفت و داد زد: تو درک نمیکنی دریا؛ نمیفهمی... من بهت میگم تو شدی دلیل نفس کشیدنم تو میگی این عشق نیست پس چیه هان بگو؟! اشک تو چشام جمع شده بود و خیلی عصبی شده بودم. – تو... تو نمیفهمی داری چی میگی بهتره یکم... سامان دستاشو با خشم کشید رو موهاشو خیلی محکم داد زد: دریاااا! ترسیدم و برا یه لحظه نفسم بند اومد. اومد دقیقا جلوی صورتم گفت: اون اشکان... اون حتی دوستت نداشت.. تو فقط براش یه دوست دختر بودی مثل بقیه که دوست داشت باهاشون خوش بگذرونه اون هیچوقت واقعا کنارت نبود ولی من... من کسی بودم که از وقتی نگاهم افتاده بهت حتی یه لحظه هم نشده که بهت فکر نکنم، روزم شده بودی تو؛ شبم تو خوابم تو بیداریم تو! من به خاطر تو حاضر بودم هر کاری بکنم فقط به خاطر اینکه دوستت داشتم همه کاری کردم دریا.حتی کارایی که از نظر اخلاقی درست نبودن! نسترن، من اونو صدا کردم که بیاد و اونشب واقعا بین اون و اشکان چیزی بود چون من بهش گفته بودم و اشکان ردش نکرده بود... من تو رو آوردم تو شرکت که فقط بتونم بیشتر ببینمت، من کل زندگیم آدم تنهایی بودم ولی وقتی تو کنارمی احساس میکنم کامل شدم. دستمو گرفت و با تن صدای آرومی گفت: من به عشق باور نداشتم دریا ولی... الان میفهمم زندگیم بدون عشق که تو باشی برام معنی نداره! باورم نمیشد همه ی اینا واقعیت باشه... سامان واقعا دستمو گرفته بود و با عشق و چشمای گریون نگام میکرد و منتظر جواب بود. نه من... نمیتونم! دستمو کشیدم و گفتم: من... نمیتونم سامان دیگه نزدیکم نیا! چشامو پاک کردم، سامان انگار شکست خورد و تحقیر شد ولی تقصیر من نبود من نمیتونم کار دیگه ای بکنم. برگشتم برم که محکم دستمو کشید و منو بوسید! هلش دادم و یه سیلی خیلی محکم زدم تو گوشش! با عصبانیت داد زدم: دیگه به من دست نمیزنی فهمیدی؟! تو با چه جرئتی... تپش قلبم خیلی بالا رفته بود و تو حرف زدن کم میاوردم. اومد نزدیک و گفت: دریا معذرت میخوام من یه لحظه... – نیا جلو... من و تو دیگه هیچ حرفی باهم نداریم... حرفای آخرمون بود آقای راد! رفتم سمت در که گوشی زنگ خورد. اشکان بود! – الو؟! اشکان؟! – من الان تو خروجی شهرم و دارم میرم فرودگاه تهران. میرم آمریکا و دیگه برنمیگردم. تو هم با سامان خوش باش خدافظ! – چی؟اشکان؟! الو؟! قطع کرد. اون حق نداره هر چی دلش خواست بگه و بره من نمیذارم باید حدشو نشون بدم... کسی حق نداره به من تهمت بزنه و بره. برگشتم و یه نگاه آخر به سامان که مات و مبهوت مونده بود انداختم و دوییدم رفتم. باید قبل اینکه بره باهاش حرف بزنم. سوار ماشین شدم و با سرعت حرکت کردم. از آینه بغل دیدم که سامانم سوار ماشینش شد. نباید بذارم بهم برسه، باید زودتر از اینجا دور شم. سرعت ماشینو دادم بالا و گاز دادم. ذهنم خیلی درگیر بود، همه ی صداها باهم قاطی شده بودن... حرفای سامان... اشکان. روزایی که قبلا داشتم. من تمام این مدت درگیر یه بازی بودم بین دوتا احمق! همینطور با سرعت و بی احتیاط میرفتم جلو که یهو یه کامیون جلوم سبز شد. هول شدم و فرمانو به سمت راست دادم که از دستم در رفت، وحشت کرده بودم و کنترل ماشین دیگه دستم نبود. ترمزو محکم فشار دادم که صدای لیز خوردن شدید ماشین اومد و چپ کرد و دنیای اطرافم فرو ریخت! ***از زبان سامان. الان سه ماه از اون ماجرا میگذره. دریا اون روز جلوی چشام تصادف کرد و من اون لحظه انگار زندگیم به پایان رسید... قلبم گرفت و وقتی ماشینو نگه داشتم و با تمام وجود دوییدم سمت ماشین چپ کرده، هر قدرمو روی گودال سیاه و پر از آتیش میذاشتم. اشکای گرم بی امون به چشمم هجوم می آوردن .نفس کشیدن و کنار گذاشته بودم و از ته دل اسمشو فریاد میزدم توی یه کابوس وحشتناک گیر افتاده بودم. رفتم و به هر زوری بود درحالی که هنوز گریه میکردم و دست و پامو از ناراحتی گم کرده بودم؛ دریا رو از ماشین کشیدم بیرون. از اون موقع سه ماهه که دریا تو کماست و من اونو بدون اینکه به کسی بگم آوردمش به لندن. به هیشکی حتی خانوادش خبر ندادم. کلی پول دادم و سختی کشیدم که تونستم بی سر و صدا بیارمش اینجا. توی ویلای بزرگ با باغ سرسبز، توی اتاق مجهز بستریش کرده بودم. اون تمام این سه ماهو تو کما بود و روی این تخت دراز کشیده بود. دوتا پرستار هم استخدام کرده بودم، البته خودم خیلی حواسم بهش بود و هر شب کنارش مینشستم و منتظر کوچک ترین واکنشش بودم. دکترش گفته بود امید زیادی برای بیدار شدنش هست و این برای من بزرگترین نعمت از خدا بود. کارای شرکتو از اینجا رسیدگی میکردم و به امیر گفته بودم برای زندگی اومدم اینجا و میخوام کاملا تنها باشم. اون گفته بود دریا گم شده و همه خیلی نگرانشن. تا الان فقط دوبار باهاش تلفنی حرف زدم و تو دومیش هم سرش داد زدم و خواستم که اسم دریا رو دیگه نیاره و فقط راجب شرکت باهام حرف بزنه. این ناراحت کننده اس که همه رو تو بی خبری گذاشتم اونا حتی ممکنه فکر کنن دریا... ولی چاره ی دیگه ای نداشتم. تصادفی که شد تقصیر من بود و من تا دریا کاملا خوب نشه نمیتونم تحویل خانوادش بدم. نمیدونم وقتی بیدار میشه بهم چی میگه و حتی ممکنه تا آخر عمرش از من متنفر باشه... الان واقعا نمیتونم به این چیزا فکر کنم، فقط دلم میخواد بیدار شه و من چشمای سبزشو دوباره ببینم و دوباره حس زنده بودن بهم دست بده. رفتم بالاسرش. کاملا بی حرکت رو تخت دراز کشیده بود و دستگاه بهش وصل بود. رفتم دستمو کشیدم رو سرش و به پرستار گفتم: وضعیتش چطوره؟ - خیلی عالیه عملکرد بدنش پیشرفت کرده و همونطور که دیروز اسکن گرفتیم مغزش فعالیت خیلی بالایی داره. – این یعنی اینکه به زودی بیدار میشه؟ - نمیتونم دقیق بگم ولی بله احتمالش خیلی زیاده. خیلی خوشحال شدم، یه امیدی تو زندگیم پیدا کردم... قبلا امیدم این بود که روزی بهش برسم ولی الان تنها امیدم دوباره بیدار شدن عشق زندگیم بود. رفتم تو اتاق خودم و لپ تاپمو باز کردم. چند روزی بود که به این موضوع فکر میکردم و نمیخواستم خیلی ظالم باشم. نمیخوام کسی فکر کنه که دریا زنده نیست. یه ایمیل با مشخصات جعلی ساختم و به درسا یه ایمیل زدم. (سلام درسا بهبودی من یه غریبم و فقط میخوام بدونی که خواهر کوچیک ترت زندست. اون حالش خوبه فقط الان نمیتونه بیاد پیشت باید کمی صبر کنی. اگه میخوای بیبینیش دنبالش نگرد. اون خودش پیدات میکنه.) دکمه ارسال و نزدم که پرستار سراسیمه اومد تو اتاق. – آقا خانم... خانم سرشو تکون داد فکر کنم داره بیدار میشه. خونم از هیجان به جوش اومد و سریع پاشدم. – دکترشو خبر کن زود باش. – چشم! وقتی داشتم میدوییدم به اتاقش کم مونده بود بخورم زمین. تو عمرم انقدر هیجان زده نبودم! زودی رفتم بالا سرش و دستشو گرفتم. – دریا؟! صدامو میشنوی؟! سرشو تکون داد که هیجان من چند برابر شد. – الان بیدار میشه آقای راد شاید بهتر باشه شما بیرون منتظر بمونین تا دکتر معاینشون کنه. – نه نمیتونم حتی برا یه لحظه تنهاش بذارم باید ببینم که چشماشو باز میکنه! – سلام آقای دکتر. دکتر اومد و قبل از هر چیز به دستگاه نگاه انداخت. – آقای راد شما برین بیرون، صداتون میکنم. – چرا؟! آخه برای چی؟! – نمیدونیم ممکنه چه واکنشی نشون بده بهتره وقتی بیدار میشه عصبی نشه. هنوز دستشو ول نکرده بودم، زل زدم تو صورتش و چند لحظه منتظر موندم. پلکاشو تکون داد که با خوشحالی داد زدم: پلکاشو تکون داد! چشماشو یکم باز کرد و تونستم اون رنگی که خیلی دلم براش تنگ شده بودو ببینم. از شدت ذوق چشام پر شده بود. – خیلی خب شما برین بیرون من باید بعضی چیزارو بررسی کنم. دستام میلرزید و نمیتونستم شادیمو کنترل کنم. سرمو تکون دادم و رفتم بیرون اتاق. پرستار درو بست و منو تو تنگنا گذاشت! نیم ساعت اینا جلوی اتاق قدم زدم و میتونم بگم همه ی سیستم بدنم مختل شده بود! خوبیش این بود که ایندفعه از خوشحالی بود. دکتر اومد بیرون و من سراسیمه رفتم پیشش. – الان میتونم ببینمش؟! – بله ولی خیلی به حرفش نیارین لطفا اثر مورفین هایی که چند وقته تو بدنشه هنوز مونده. سرمو تکون دادم و آب گلومو قورت دادم. درست مثل اینکه باهاش قرار داشتم و از این بابت تو پوست خودم نمیگنجیدم! با قدم های آهسته رفتم جلو و دیدم که چشماش بستس. رفتم بالا سرش، خیلی دلم میخواست نوازشش کنم ولی میترسیدم. خیلی آروم گفتم: دریا؟ یه نفس عمیق کشیدم و دستامو بهم گره زدم. چشماشو باز کرد و لبخند اومد رو لبم. یکم خم شدم سمتش و با صدای پر از خوشحالی گفتم: سلام خوبی؟! دریا چند بار پشت سر هم پلک زد و چشماشو کامل باز کرد. به اطراف نگاه کرد و بنظر داشت کم کم تعجب میکرد! سعی کرد بشینه که پرستار کمکش کرد. هنوز خواب آلود بود. دستشو انداخت رو سرش و با صدای خش دار گفت: اینجا کجاست!؟! دکتر با خونسردی گفت: شما تصادف کردین و آقای راد هم شمارو اینجا بستری کردن. انگار متوجه نشد و نگران بنظر میرسید. – من... من تصادف کردم؟ با اینکه مردد بودم ولی رفتم نزدیک تر و گفتم: آره دریا تو با ماشین چپ کردی و من آوردمت... یعنی مجبور شدم تو رو اینجا بستری کنم. سر تا پا نگام کرد و گفت: اسم منو از کجا میدونی؟! گیج شدم و جا خوردم! – دریا من... من سامانم معلومه که اسمتو میدونم! سرشو به نشانه نه تکون داد و گفت: ولی من تو رو نمیشناسم تو کی هستی؟! با وحشت به دکتر نگاه کردم و آب گلوم خشک شد... – یعنی چی دریا یعنی چی کی منو نمیشناسی؟! اخماشو برد تو هم و گفت: بس کن انقدر اسم منو نگو من تو رو تابحال ندیدم! – آقای دکتر اینجا چه خبره؟! دکتر به بیرون اشاره کرد و من با اینکه خیلی عصبی بودم و میخواستم با دریا حرف بزنم رفتم دنبالش. با ناراحتی گفتم: چرا منو نمیشناسه؟! – آروم باشین آقای راد من قبلا هم گفته بودم مغزش آسیب جزئی داره... شاید موقتی باشه که یادش میاد شایدم بحث جدی تری باشه باید ببریمش بیمارستان. دستمو گذاشتم رو دهنم و به فکر رفتم. – خیلی خب ولی اگه میشه دوباره بیهوشش کنین چون نمیخوام بدونه که تو لندنه ممکنه یهو بترسه. – خیلی خب. بردیمش بیمارستان و دو ساعت بعد که آزمایش های دریا انجام شد اومدیم خونه. دکتر عکس ها و اسکن های سر دریارو آورده بود خونه و هنوز توضیحی به من نداده بود. تمام مدت قلبم از شدت دلهره و نگرانی تند تند میزد و میترسیدم که اتفاق بدی براش افتاده باشه. اون منو نمیشناخت... شاید یه اثر کوتاه مدت باشه، اسم خودشو میدونست پس بقیه چیزا یادشه... ای خدا خودت کمک کن! همه چیز تو خونه به حالت قبل برگشت و اون هنوز خواب بود. – خیلی خب آقای دکتر لطفا بگین اون چرا منو یادش نیست؟! – من نتایجشو همراه با همکارام چک کردم و میتونم بگم که اون حافظه کوتاه مدتشو از دست داده. – یعنی چی دکتر؟! – یعنی اون میدونه کیه و احتمالا چیزایی زیادی از زندگیش رو یادشه ولی بخشی از مغزش که خاطره های اخیرو داره صدمه دیده. قلبم فشرده شد و با صدای لرزون گفتم: خیلی خطرناکه؟! – نه اون همنطوری هم میتونه به زندگیش ادامه بده... شایدم با گذر زمان همه چیز یادش بیاد. – شاید؟! – آره..امکانشم هست که همینطوری تا آخر عمرش بمونه که چیزی ازش کم نمیکنه، قرصایی که میندازه به تقویت حافظش کنم میکنه ولی اینکه گذشته رو به خاطر بیاره فقط به زمان و احتمال بستگی داره. شما اونو کاملا میشناسید مگه نه؟! چند ثانیه مکث کردم و گفتم: بله من خیلی وقته تو زندگیشم. – خیلی خب پس وقتی بهوش اومد آروم آروم خاطرات یک سال اخیرو براش تعریف کنید و سعی کنید اونو دچار ترس و استرس نکنین. بهتره کسی رو که یادشه مثل اعضای خانوادش بیارین پیشش که احساس آرامش کنه، اون شما رو به یاد نمیاره و بودن با غریبه شاید براش راحت نباشه. عصبی شدم و با لحن تند گفتم: من خودم همه چیو براش تعریف می کنم حتی اگه منو یادش نیاد بهش اطمینان خاطر میدم مطمئن باشین. – خیلی خب من توصیه هامو گفتم بقیش کار شماست. اگه بیدار شد دیگه نیاز نیست بستری باشه. پرستار امشبو اینجا میمونه فردا همراه با وسایل بیمارستان برمیگرده و بقیش مراقبت های خودتونه. – ممنون دکتر. سرشو به نشانه احترام آورد پایین و رفت. رفتم نشستم رو مبل یه پوف کشیدم. من انتظار این چیزا رو نداشتم. الان واقعا نمیدونم چه غلطی بکنم. چطوری پیش خودم نگهش دارم اون منو نمیشناسه. البته چیز خوبیه که اون حرفای آخر یادش نیست ولی... نه نمیتونم انقدر خود خواه باشم! – نمیتونم... من... باید صبر کنم بیدار شه. اونموقع یه فکریش میکنم. یه روز گذشت و من هنوز جرئتشو نداشتم برم تو اتاقش. یه سینی صبحونه آماده کردم و وایستادم دم درش. در نیمه باز بود و میشد داخل اتاقو دید. گوشه در وایستادم و منتظر موندم. سرش تکون خورد، داشت بیدار میشد... یه نفس عمیق کشیدم و سرجام موندم. وقتی بیدار شد و نشست با تعجب به اطراف نکاه کرد، چشماشو مالش داد و با دقت اتاقو بررسی کرد. ابروهاشو داد تو هم و با صدای ضعیف گفت: اینجا دیگه کجاست؟! اون... اون دکتره چی گفت؟! یه خمیازه کشید و از جاش بلند شد. برای یه لحظه انگار سرش گیج رفت، نتونستم برم پیشش... – گوشیم، گوشیم کجاست باید زنگ بزنم به درسا! دیگه داشت عصبی میشد. دنبال گوشیش گشت و وقتی نتونست پیداش کنه به در خیره شد. خیلی خب الان دیگه وقتشه من وارد صحنه بشم! اولین برخوردت خیلی مهمه سامان حواست باشه! درو هل دادم و رفتم تو. با اینکه منو نمیشناخت ولی برام همون دختری بود که عاشقش بودم! – صبح بخیر دریا... برات یه صبحونه مختصر آماده کردم، باید گرسنه باشی خیلی وقته چیزی نخوردی. سر تا پا با اخم و تخم نگام کرد و گفت: تو کی هستی؟! اسم منو از کجا میدونی؟! خیلی خب میریم که داشته باشیم. – دریا تو تصادف کرده بودی من پیدات کردم و آوردمت خونه. من غریبه نیستم اگه بشینی و گوش کنی... از کوره در رفت و صداشو برد بالا. – چی دای میگی تو؟! من تابحال تو رو ندیدم... من تصادف نکردم راستشو بگو تو منو دزدیدی مگه نه؟! – چی؟! نه دریا یه لحظه گوش کن... دو قدم رفتم جلو که رفت عقب و داد زد: انقدر اسم منو نگو... – آخه تو... – نزدیکم نیا، گوشیمو بهم پس بده من باید به خواهرم زنگ بزنم. – ببین درسا خودش میدونه که تو اینجایی اگه فقط یه لحظه آروم بگیری... – چی؟! تو اسم اونم میدونی؟! تو کی هستی هان کی؟! سینی رو گذاشتم رو میز عسلی و رفتم جلوتر که گلدونو برداشت و با حالت تهدید گرفت سمتم، خیلی عصبانی بود و نرسیده بود. من حالا چطوری باید جمع و جورش کنم؟! – بهت میگم نیا جلو... دست از سرم بردار ول کن من برم وگرنه به پلیس خبر میدم! دستامو گرفتم جلو و گفتم: خیلی خب... نمیام ولی ازت تمنا میکنم فقط یه دقیقه به حرفام گوش کن... من تو رو ندزدیدم خب؟! من اسم تو رو میدونم چطور میتونم یه غریبه باشم من همه چیز تو میدونم دریا! جیغ کشید و گلدونو پرت کرد طرفم! جا خالی دادم و هنگ کردم! – دریا؟! با حرص زد تو سرش و با حالت گریه گفت: ای خدا این چه گیریه افتادم؟! من اینجا چیکار میکنم اینجا چه خبره؟! دستپاچه شدم و موندم واقعا چه غلطی کنم! – اگه گوش کنی.... – نه من با کسی که نمیشناسمش هیچ حرفی ندارم... من میرم! – چی؟! دویید طرف در که گرفتمش. شروع کرد به تکون خوردن و جفتک انداختن، خیلی وضع بدی بود. جیغ میکشید و منم سعی میکردم ثابت نگهش دارم. – بابا تو که انقدر وحشی نبودی دریا چرا اینطوری میکنی؟! – کمک... یکی کمکم کنه! – نیازی به کمک نیست تو فقط یه لحظه... پامو محکم له کرد و هلم داد! – تو... تو دیگه به من دست نمیزنی فهمیدی؟! با جدیت نگاش کردم و از اتاق رفتم بیرون، درو پشت سرش قفل کردم و تکیه دادم بهش. شروع کرد به محکم در زدن و فریاد کشیدن. – الان من چیکار کنم خدا... چطوری قانعش کنم؟! – ببین تاوقتی که آروم نگیری ولت نمیکنم. تو باید گوش کنی. – خفه شو و این در لعنتی رو باز کن! با حرص به در نگاه کردم و عقب رفتم
. شاید خود به خود آروم گرفت. چند قدم رفتم که پنجره اتاق یادم اومد. دوییدم بیرون و رفتم سمت پنجره اتاقش. همونطور که حدس میزدم سعی میکرد از پنجره بیاد بیرون! – چیکار میکنی تو که کامل از اینجا رد نمیشی! – اینجا گیر کنم بهتر از اسیر تو بودنه! – ببینم تومنو میشناسی که فکر میکنی اسیرت گرفتم؟! یه لحظه مبهوت بهم نگاه کرد و بعد گفت: نه! با افسوس نگاش کردم و آروم هلش دادم داخل اتاقو پنجره رو بستم. از پشت پنجره مشت میزد و سعی میکرد پنجره رو باز کنه. البته که زور من بیشتر بود و میتونستم نگهش دارم! دوتا دستامو گذاشتم رو پنجره و بهش خیره شدم. یهو آروم گرفت و با خشم نگام کرد. سرمو بردم نزدیک و گفتم: قول میدم از اتاق بیارمت بیرون به شرطی که به حرفام گوش کنی! رفت عقب و نشست وسط اتاق. اعتمادی بهش نبود باید پنجره هارو قفل میکردم.
YOU ARE READING
Darya
Romanceعشق چه وقتی دل سوزتره... چه وقتی بیشتر حسش میکنی... وقتی باورش نداری و یهو به دام میوفتی... عشق وقتی ممنوعه خودشو بیشتر دوست داره!