Epilogue

1.8K 346 98
                                    

لویی توی دفترش نشسته بود
با یک کت رسمی و کروات و سرش توی یکی از فایل ها بود
عینکش رو عقب داد تا از روی چشم هاش نیوفتن
روی مدارک کسی کار می کرد که می خواست از مدرسه ورودی بگیره
در حال حاظر داشت درباره ناتوانی های اون فرد می خوند تا ببینه تو چه سطح یا کلاسی باید فرستاده بشه
دستش رو روی صورتش کشید و ناله کرد وقتی که تلفن زنگ خورد
بدون چشم برداشتن از روی کاغذ ها جواب داد
-بله ؟ - از توی گوشی پرسید
-اقای تاملینسون ملاقاتی دارین –
زنی که روی میز رو به رو می نشست گفت
-این ملاقاتی اسم هم داره ؟-
شل و ول پرسید و بیشتر روی کاغذ ها تمرکز داشت تا تلفن
-اوه . بهم گفت که اسمش رو نگم –
اون زن به نظر نا مطمعن می اومد
-یعنی چی گفت که اسمشو نگی ؟ بهش بگو اسمشو بگه اگه نه بره بیرون –
لویی با خستگی گفت و نزدیک بود تلفن رو بزاره که اون گفت
- قربان ؟-
دوباره گوشی رو بالا برد
-چیه ؟-
-چشم های سبز ؟-
چشم های لویی صاف شدن
-مو های فر ؟ -
-بینگو ؟ -
( اینو وقتی می گن که یک دفعه یاد چیزی میوفتن )
-بفرستش داخل –
لویی اه کشید . تلفن رو گزاشت و رفت سراغ اخرین پاراگراف
با خودش اروم خندید و سرشو تکون داد

با صدای در زدن ارومی ، لویی چشمش رو از روی کشویی که داشت همون فایل ها رو توش می زاشت برداشت
-بیا تو –
در باز شد . لویی کشو رو بست و صدای معصومی شنید
-پاپا-
یه پسر کوچیک دوید داخل
همون قدری که یه بچه سه ساله می تونه بدوه
دست هاش رو سمت لویی دراز کرد
لویی به محض این که چشم هاش بهش افتاد خندید و بلندش کرد
-اوه حشره کوچولو ی من . بیبی من چه طوره ؟-
(اره دیگه اینا به بچه هاشون می گن حشره باز بهتر از توله سگه😐)

- دلش برای پاپا تنگ شده –
پسر کوچولو انگش اشاره تپلش رو به بینی لویی زد
- دلت برای پاپا تنگ شد ؟-
بچه سرش رو تکون داد
-خب پاپا این جا دلش خیلی بیشتر برات تنگ شده بود –
لویی گفت و شکمش رو قلقلک داد و به خنده اش انداخت
-مثل این که من این جا بی خود اومدم –
لویی بالا رو نگاه کرد و کسی رو دید که زندگیش رو کامل کرده بود
جلوی در با لبخندی کوچیک و ابرو های باال رفته وایستاده بود

- بیا این جا ببینم –

لویی دستش رو سمتش تکون داد و چشم هاش رو چرخوند

وقتی بهش رسید جلو تر اوردش تا لب های برجسته اون مرد رو ببوسه

-چطوری ؟-
لویی موقع عقب رفتن پرسید
-عالی . تو چی ؟ -
-عالی – لویی لبخند زد
بچه ی روی پاش شروع کرد به کشیدن یقه اش و اصلا خوشش نمیومد کسی بهش هیچ توجهی نکنه
-بله ادی ؟ -
لویی برگشت سمتش و اون فقط انگشت هاش رو توی دهنش کرد و جای دیگه رو نگاه کرد
-اون کارو نکن بیبی –
هری گفت و دستش رو در اورد و خیسیش رو پاک کرد
- اماده ای بریم ؟-
لویی از هری پرسید وقتی که کارش تموم شد
- کارت تموم شد ؟-

silent gem [l.s][Completed]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt