chapter 3

2K 413 72
                                    

یه وقتایی بود که هری توی افکارش و احساس ترحم غرق می شد .
شبیه ادمای دور و برش نبود و از این حقیقت متنفر بود .

حس می کرد برای مادرش سر باره و مجبوره تحملش کنه فرقی نمی کرد چقدربهش بگه این طور نیست هری هیچ وقت باور نمی کرد

وقتایی که این فکرا ذهنشو مشغول می کردن از واقعیت دور می شد

باز هم این اتفاق افتاد وقتی که  لویی داشت توی اشپزخونه چای درست میکرد و پسر مو فرفری توی نشیمن چهار زانو روی مبل نشسته بود و یه کوسن کوچیک بغلش گرفته بود

لویی چایی رو توی دوتا لیوان جدا ریخت و کتری رو کنار گزاشت . بعدا هم می تونست بشورتش  

توی چای شکر ریخت و هر لیوان رو بایک دستش گرفت و سمت نشیمن رفت .

هری رو دید که به جای نامعلومی زل زده  و به نظر تو فکر می اومد

نزدیکش شد. هری کاملا بی توجه بود و انگار که توی سیاره دیگه سیر می کرد  .
پیشش نشست ، لیوان ها رو روی میز کنارشون گزاشت و برگشت تا باهاش رو به رو بشه .
اون طور که لویی فهمید هری کلا توی باغ نبود

لویی که میدونست به ظربه انگشتا یا دست زدن واکنش نشون نمیده دستشو اورد بالا جلوی چشماش و تکونش داد .
هری چند بار پلک زد و انگار به واقعیت برگشت  تا لویی رو ببینه که پیشش نشسته و به دلیلی که نمی دونست یک ابروش رو بالا داده

-چی شده ؟-

سرشو تکون داد و پایینو نگاه کرد .
سعی کرد لبخند بزنه که به نظرخوب بیاد ولی لویی بهتر از چیزی که فکر می کرد می شناختش

اون چونش رو گرفت و صورتش رو با مهربونی سمت خودش برگردوند تا زمرد های زیباش با ابی هاش رو ملاقات کنن

هری لبش رو به دندون گرفت .
می دونست راه فراری از این بحث نداره مگر این که واقعیت رو به لویی بگه یا یه دروغ درست و حسابی بگه که توش افتضاح بود

-چی شده رفیق؟چرا لب و لوچه ات اویزونه؟-

 لویی به پسر بی صدا نشون داد کسی که لبش رو به دندون گرفته بود فکر میکرد به لویی بگه یا نه .
میدونست که لویی خوشش نمیاد وقتی خودش رو دست کم می گیره  و به همین خاطر مردد بود که این بحث رو وسط بکشه

-کام ان . نمی خوای بهم بگی؟-

لویی پرسید ناراحت بود از این که هری رو به خاطر چیزی ناراحت می دید

دقیقا سه ماه میشد که براش کار می کرد و نمی دونست چه اتفاقی افتاده ولی یه محافظه کاری عجیبی در برابر هری درونش رشد کرده بود .
انگار وظیفه اش بود که همیشه ازش محافظت کنه و خوشحال نگهش داره چون به نظرش هری لیاقتش رو داشت

هری سرشو تکون داد و ناخواسته لب هاش اویزون شده بودن که به چشم لویی خیلی ناز تر از حالت عادی میومد

silent gem [l.s][Completed]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora