" پارت هجدهم - کاپل دوست داشتنی "

237 39 0
                                    

با صدای زنگ در نگاهشون رو از تلویزیون گرفتن و به سمت در برگشتن.کای متعجب به کیونگ نگاه کرد و گفت :
_منتظر کسی بودی ؟
کیونگ سرش رو به نشونه منفی تکون داد :
_نه !
_این وقت شب کی میتونه باشه ؟
از کنار کیونگ سو بلند شد و به سمت در رفت . کیونگ سو هم بعد از چند لحظه با کنجکاوی از جاش بلند شد و بعد از خاموش کردن تلویزیون دنبال کای رفت.
وقتی به در رسید متوجه صدای دخترونه و آشنایی شد که خیلی مودبانه داشت با کای احوال پرسی می کرد " مین جی"... ؟! تعجبش زیاد طول نکشید و با یادآوری اینکه قرار بود اون تابلو رو براش بیاره لبخندی روی لب هاش نشست . جلو رفت و کنار کای ایستاد :
_اوه سلام مین جیا ...
مین جی لبخندش رو به روی کیونگ سو پاشید و گفت :
_سلام اوپا ... معذرت میخوام که این موقع مزاحمتون شدم اما قراره چند روزی برم سفر و گفتم بهتره قبل از رفتن تابلویی که سفارش دادین رو براتون بیارم...
و بعد تابلویی که توی دستش بود رو به سمت کیونگ سو گرفت . کیونگ سو با لبخند آرومی تابلو رو از مین جی گرفت و کاغذ های دورش رو باز کرد . نگاه خوشحالی به نقاشی و نوشته زیرش انداخت و بعد درحالیکه سرش رو بلند می کرد به مین جی نگاه کرد :
_خیلی خوب شده مین جیا...ممنونم...
_قابلی نداشت اوپا...خب من دیگه میرم...اومده بودم تابلو رو بدم ...
کای به رسم ادب با دستش به داخل اشاره ای کرد :
_اگه دوست داشته باشی میتونی بیای داخل ...
_اوه نه ممنونم ...الان باید برم... باشه دفعه بعد...خب...فعلا...
کای و کیونگ هر دو سرشون رو تکون دادن و مهمون ناخونده اشون رو با لبخند بدرقه کردن . بعد از بستن در کیونگ بی توجه به نگاه کنجکاو کای با قیافه ای که ذوق زدگی و هیجان رو براحتی میشد درونش دید به سمت دیوار سالن پذیرایی به راه افتاد . از قبل برای تابلوی دوست داشتنیش میخ و محل مناسبی انتخاب کرده بود پس فقط تابلو رو روی میخ ها نصب کرد و عقب رفت . با لبخند به تابلو خیره شد و گفت :
_قشنگه نه ؟...
کای سرشو رو تکون داد :
_اوهوم ... قشنگه ...ولی...چرا انقدر غمگینه ؟!... این تابلوی غمگین و حتی کمی ترسناک چه چیز جالبی برات داشته که اینطور براش هیجان زده ای ؟
نگاه کنجکاوش رو به کیونگ دوخت و منتظر جوابش شد :
_ممکنه به نظرت عجیب باشه کای اما خودمم واقعا نمیدونم که چی باعث شده انقدر به این تابلو علاقه مند بشم اون هم توی نگاه اول... تو منو خیلی وقته میشناسی حتی از قبل قرار گذاشتنمون هم تو همیشه کنارم توی نمایشگاه های نقاشی قدم میزدی و میدونی که چقدر این آثار برام جالبن... شاید چون دلم میخواد یادم بمونه غم هم قسمت جدانشدنیه زندگیه و شاید...نمیدونم...واقعا نمیدونم ...فقط میدونم که خیلی دوستش دارم...
#18
کای سرشو تکون داد و جلو تر رفت . به تابلو و جمله حک شده ی زیرش متفکرانه خیره شد و نیشخند شیطنت آمیز کیونگ سو رو روی خودش ندید . کیونگ با قدم های آروم جلو رفت و وقتی به کای رسید از پشت بهش چسبید و دست هاش رو دورش حلقه کرد . دست های گرمش رو با شیطنت زیر تیشرت کای برد و عضلات شکمش رو با لذت لمس کرد .
کای با حس دست های کیونگ سو روی شکمش و حرارت بدنش که به کمرش چسبیده بود تکونی خورد و ناخواسته آهی کوتاه راهش رو از بین لب هاش به بیرون باز کرد :
_شیطنت امشبت اصلا عواقب خوبی نداره کیونگی...
کیونگ سو حلقه دست هاش رو دور شکم کای محکم تر کرد و سرش رو به  کمر کای فشرد :
_عواقبش رو هر چی باشه می پذیرم کای...
کای بازدمش رو عمیق بیرون داد :
_اوکی... یادت باشه خودت خواستی ...
کیونگ سرش رو تکون داد و کای بیشتر از اون معطل نکرد ؛ به سمت کیونگ سو برگشت و دستش رو گرفت و جلو کشیدش. لب هاش رو محکم روی لب های کیونگ سو کوبید و دستش رو پشت کمرش گذاشت و اون رو بیشتر به خودش فشرد.
کیونگ سو دست هاش رو دور گردن کای حلقه کرد و با لذت جواب بوسه های کای رو داد.کای بعد از یک بوسه تقریبا طولانی از کیونگ جدا شد و درحالیکه نفس نفس میزد به چشم های کیونگ خیره شد :
_کجا؟
کیونگ متعجب و سوالی بهش نگاه کرد :
_چی کجا؟
_این بار کجا انجامش بدیم ؟ اتاق؟ توی هال ؟ توی حمام ؟ روی کانتر؟
کیونگ بهت زده صداش رو بالا برد :
_یا کیم کااااااااااااای....
_کای نیشخندی زد و گفت :
_فهمیدم... روی مبل جلوی تلویزیون !
و قبل از اینکه دهن کیونگ سو به اعتراض باز بشه بوسه هاش رو از سر گرفت و کیونگ رو به سمت مبل هل داد . کیونگ به سختی می تونست بین ناله هاش جواب بوسه های کای رو بده و همین باعث شده بود نتونه اعتراضی کنه .
کای ، کیونگ رو روی مبل هل داد و روش خم شد . لب هاش رو روی گردن کیونگ گذاشت و آروم پوست گردنش رو بین لب هاش کشید و مطمئن شد رد مالکیتش رو روی گردن کیونگ به جا بذاره. دستش رو زیر تیشرت کیونگ برد و از تنش خارجش کرد . لب هاش رو از روی گردنش به سینه اش و شکمش رسوند و بعد از اینکه از مزه کردن بالا تنه اش سیر شد کمی عقب کشید و به کیونگ که عرق کرده بود و با هر بار نفس زدنش قفسه سینه اش به شدت بالا پایین می شد خیره شد :
_شیرینه ... بدنت مثل یه آبنبات شیرینه...
End of #18
با اینکه کیونگ هر بار که کای از این جملات استفاده می کرد غرق در لذت می شد اما توی اوج خوشحالیش حس ترسی همیشه همراهش بود که می گفت این حرف ها دائمی نیست و بالاخره یک روز تموم میشه...حتی الان هم که مطمئن شده بود سهون با کریسه و امکان نداره از عشق کریس دست بکشه باز هم ترس از دست دادن کای مثل یک موریانه روحش رو میخورد و نمیذاشت که با آرامش نفس بکشه .
کیونگ کای رو به راحتی بدست نیاورده بود که به راحتی از دست بده .اون برای داشتن کای قید تمام دوست هاش رو زده بود و از تمام لذت ها و آرامشش دست کشیده بود تا آرامش حضور کای توی زندگیش رو بدست بیاره . و این چیزی بود که همیشه به خودش می گفت و سعی داشت باهاش خودش رو آروم کنه اما نمیدونست که سرنوشت همیشه آدم رو گرفتار چیزی میکنه که بشدت ازش میترسه و شاید طبق روش خودش این کار رو انجام بده که البته دردناک تر خواهد بود. بهرحال کائنات هر چیزی رو که انسان بهش فکر میکنه چه خوب و چه بد ، چه دوست داشتنیش و چه ترسش رو توی تقدیرش قرار میده و هیچ استثنائی هم برای این موضوع نبود. حتی در رابطه با کیونگی که سعی داشت با چنگ و دندون چیزی رو حفظ کنه که از اول هم متعلق به اون نبود و گاهی هر چقدر که تلاش کنی باز هم گرفتار طوفان سرنوشت میشی...
•ꕥ||ꕥ•ꕥ||ꕥ•ꕥ||ꕥ•ꕥ||ꕥ•ꕥ||ꕥ•ꕥ||ꕥ•

" Comet "  [Complete]Where stories live. Discover now