" پارت بیست و پنجم - ترس از دست دادن تو "

215 43 2
                                    

با بالا رفتن دست سهون و بلند شدنش از پشت میز سرش رو به عقب برگردوند و با چانیول و بکهیون اخمو مواجه شد که برای اولین بار !! با ورودشون ، کافی شاپ رو روی سرشون نذاشته بودن و حتی کمی پکر هم به نظر میرسیدن...انگار این دفعه خیلی جدی تر از همیشه به نظر میرسید...
سهون کنار کریس نشست و نگاه متعجب و کنجکاوش رو روونه نگاه کریس کرد. کریس سرش رو آهسته تکون داد و با رسیدن چانیول و بکهیون دستش رو به سمتشون دراز کرد :
_خوش اومدین...دیر کردین...
بکهیون آهی کشید و با دست به چانیول اشاره کرد :
_از دوست عزیزت بپرس چرا دیر اومدیم درحالیکه امکان داشت حتی نیایم...
اخم محو چانیول با شنیدن این حرف از بکهیون پررنگ تر شد و بی توجه به اون جمله خطاب به کریس گفت :
_برای چی ریسک کردی و با نایت اومدی بیرون؟!
کریس نیشخند کوچکی زد :
_میخواستم بهش عادت کنم و کمی دست گرمی کنم...
_ولی کریس اون ماشین ؛ ماشین مسابقه توئه! اگه اتفاقی می افتاد چی ؟ اگه مشکلی براش پیش بیاد چطوری میخوای توی این سه روز درستش کنی ؟
_من کم ماشین ندارم چانی...مطمئنم که مشکلی پیش نمیاد رفیق ...ولی اگر هم اتفاقی بیفته بهتره الان بیفته نه وسط مسابقه...درسته که من مشتاقم با نایت مسابقه بدم...ولی من با هر ماشینی میتونم مسابقه رو ببرم پس نگران نباش و...
به حالت نشستن و قیافه های عبوس چانیول و بکهیون اشاره کرد :
_بهم بگو برای این چه توضیحی داری و جریان چیه ؟!
چانیول نگاهش رو دزدید و به اطراف کافی شاپ خیره شد :
_چیزی نیست که بخوام...
بکهیون وسط حرفش پرید و با بدخلقی و جمع کردن صورتش گفت :
_چرا دروغ میگی و می پیچونی؟ از چی می ترسی که نمیگی...
بعد هم به سمت کریس برگشت و با حرص گفت :
_پارک چانیولِ بزرگ! رئیس پیست رالی، که عظمت اسمش کره رو می لرزونه با دوست پسر احمقش قهر کرده !!
کریس و سهون هر دو با چشم های گرد شده به سمت چانیول برگشتن و این درحالی بود که خود چانیول با اخم و عصبی به سمت بک برگشته بود :
_یا بیون بکهیون...
_چیه پارک چانیول ...مگه غیر از اینه؟!...
سهون دست هاش رو روی میز گذاشت و محتاطانه پرسید :
_و دلیل این قهر ناگهانی چی بوده ؟
_من به خاطر تکمیل صفحات آخر کتابم و تحویلش به ناشرم این هفته مرتب توی اتاق کارم بودم و خیلی کم یول رو دیدم و اون بخاطر اینکه شب آخر بجای خوابیدن توی تختمون ، پشت میز اتاق کارم نشستم و جووووون کندم تا بتونم خوب تمومش کنم و به سوهو هیونگ تحویلش بدم قهر کرده...
لبخند کوچکی روی لب های سهون نشست..." دلتنگی"، "دلخوری" و اندکی هم " لجبازی" ... مشکل زوجی که روبروشون نشسته بود همین بود... نگاهش رو به چانیول دوخت و چانیول با حس کردن نگاه سهون روش رو برگردوند و ، دست به سینه ، به صندلی تکیه داد. مطمئن بود اگه سهون به چشم هاش خیره بشه دیگه حتی نیازی نیست که چان حرف بزنه و چانیول هم فعلا قصد داشت تا جایی که به رگ غرورش نخوره در برابر حرف زدن مقاومت کنه.هر چند این رو هم میدونست که بکهیون بالاخره با حرفاش مجبورش میکنه سکوتش رو بشکنه!!
کریس ریز ریز می خندید و سهون درحالیکه لبخندش از لجبازی چانیول پررنگ تر می شد به چهره کلافه بکهیونی که چونه اش رو به دست های تکیه زده اش به میز چسبونده بود ، خیره شد :
_خدای من دست بردار چانیول واقعا میخوای به این دلیل به این قهر بچه گانه ادامه بدی؟
چانیول در جواب کریس چشم هاش رو گرد کرد و چشم غره بزرگی به کریس رفت :
_قهر بچه گانه ؟!...فکر کن یک هفته تمام انتظار بکشی تا بتونی بجز شب توی تخت دوست پسرت رو با آرامش ببینی...من نمیتونم از بکهیون دور بمونم... خودت میتونی از سهون دور بمونی که اینو از من میخوای؟!
بکهیون با اعتراض گفت :
_منم نمیتونم از تو دور بمونم یول ولی این شغل منه... من مجبورم این کار رو تحویل بدم... بهت گفتم که فعلا با انتشارات صحبت نکنیم تا هر دومون کمی استراحت کنیم ولی خودت کسی بودی که تشویقم کردی...
_من غلط کردم خوبه ؟!...من که نمیدونستم این کارت بدتر از قبلیه...
_ولی من قبل از تماس گرفتن با سوهو بهت گفتم که این کارم خیلی سنگینه و برام عجیبه که تو نزدیک به سه ماه تحمل کردی و برای روز اخر با من قهر کردی ها؟!
چانیول خواست حرفی بزنه که سهون مداخله کرد :
_هیونگ...من کاملا متوجهم که تو بخاطر این مسئله ناراحتی ولی اگه دقت کنی خود بکهیون هیونگ هم بابت این موضوع ناراحته و الان اون داستان فرستاده شده و میتونین از وقتتون در کنار هم استفاده کنین ولی تو داری با این قهر مصلحتیت ، خودخواهانه وقت خوشگذرونیتون رو میکُشی...
بکهیون بشکنی زد و رو به سهون گفت :
_دقیقا حق با توئه سهونا...
چانیول مثل بچه های کوچیکی که اسباب بازی موردعلاقشون رو گم کرده باشن صورتش رو جمع کرد و با اخم سرش رو در جهت مخالف بکهیون و سهون روی میز گذاشت :
_اون لعنتی مظلوم نما همیشه خودشو توی دل بقیه جا میکنه و تقصیرا می افته گردن من ...
کریس با خنده روی شونه چانیول زد :
_یول به نظرم بهتره تمومش کنی چون این بار واقعا حق با بکهیونه...
چانیول پر حرص سرش رو از روی میز بلند کرد :
_نه...! اصلا حق با اون نیست...تو نمیتونی بفهمی کریس ...بعضی وقتا دلم میخواد پشت پا بزنم به همه چیز ...دلم میخواد بکهیون رو مثل یه کیف بندازم روی شونم و برم یه جای دور...جایی که هیچ کس بجز من و اون نباشه...جایی که کسی ما رو نشناسه... من نگران این نباشم که یه روز ممکنه ازم خسته بشه و دیگه نتونه این چانیول مزخرف رو تحمل کنه و بره ... اون نگران این نباشه که من هر لحظه ممکنه مثل ماهی از توی دست هاش لیز بخورم...اون از من می خواد که این لوس بازی رو تمومش کنم...موضوع اصلا یه چیز بچه گانه نیست! بک همش نگرانه...گاهی از شدت استرس معده اش عصبی میشه و دستش مرتب روی معده اشه و احمقانه فکر میکنه من متوجهش نمیشم و میتونه ازم مخفیش کنه...اگه من اصرار داشتم که این کار رو با سوهو درمیون بذاره بخاطر روحیه اش بود و اگه این یک هفته اصرار داشتم بیشتر با من وقت بگذرونه بخاطر این بود که می دیدم حتی درست غذا نمیخوره...
سهون با نگرانی نگاهش رو بین چانیولی که اصلا حواسش به بکهیون نبود و بکهیونی که صورتش از اشک های گرمش خیس بود و فقط بدون پلک زدن به چانیول خیره شده بود ؛ حرکت داد و رو به چانیول گفت :
_چان...
_ من بکهیون خودم رو میخوام...بکهیون من همیشه باید شاد و سرزنده باشه...نه اینکه بترسه و همش نگران باشه!
_چانییی...
چانیول عصبی به سمت سهون برگشت :
_چیه سهون ؟! میخوای ازش دفاع کنی ؟ برعلیه خودش ؟
سهون اخم هاش رو توی هم کشید و خواست حرفی بزنه که صدای لرزون بکهیون مانعش شد :
_یول...
چانیول لحظه ای ساکت شد و بعد از مکث کوتاهی به سمت بکهیون برگشت. اون صورت سرخ شده از هق هق و بلورهای درخشانی که روی گونه هاش می غلتیدند مثل یک خنجر سمی قلب چان رو تیکه تیکه میکردن...نه...این اون چیزی نبود که میخواست...چانیول نمیخواست که این حرف ها رو جلوی بقیه بزنه ...این ها باید بین خودشون میموند هر چند که بکهیون از وجودشون مطلع نبود...ولی این دفاع کردن بی دلیل بقیه و بحث هاشون، فشردگی کار های پیست و مسابقه کریس و از طرف دیگه نگرانیش برای بکهیون باعث شده بود آستانه صبرش لبریز بشه و اینطوری فوران کنه...با این حال باز هم خودش رو بابت گفتن این حرف ها توی جمع دوستانشون و غافل شدن از حال بکهیون سرزنش میکرد ... هر چند انگار این بار بکهیون چندان هم ناراضی نبود :
_چانی...یول...
هق هق های بکهیون باعث شد نفسش رو با ناراحتی و محکم بیرون بده و دست هاش رو به روی بکهیون باز کنه...بکهیون بدون لحظه ای مکث خودش رو توی آغوش چانیول پرت کرد :
_متاسفم یول...من واقعا متاسفم...متاسفم که ناراحتت کردم ... متاسفم که نگرانت کردم... ببخشید که انقدر بی توجهم...
دست های چانیول دورش حلقه شد و بکهیون توی آغوشش محو شد.کریس با لبخند محوی تکیه داد و دستش رو پشت گردن سهون گذاشت اما قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه زنگ گوشیش به صدا در اومد و باعث شد دستش به سمت جیبش بره...سهون به طرفش برگشت و کنجکاو از تماسی که وسط روز برقرار شده بود نگاهش رو به ابروهای گره خورده کریس دوخت :
_شیومینه ...
تماس رو برقرار کرد و گوشی رو کنار گوشش گذاشت  و درست به محض اتصال تماس صدای بلند شیومین به گوشش رسید :
_کریس وو داری چه غلطی میکنی که نایت هنوز از آشیانه اش بیرونه ؟!
_مگه پرنده یا هواپیماست که باید توی آشیانه اش باشه ؟ اون ماشینه شیومین...
شیومین پر حرص گفت :
_ آشیانه ، گاراژ، پارکینگ ، هر کوفتی که تو صداش میزنی ... فقط توضیح میخوام. بگو چرا هنوز برش نگردوندی...
_فقط میخواستم کمی بهش عادت کنم بخاطر همین  با خودم آوردمش بیرون ...
شیومین غرید :
_کریس! این ریسک کردنای تو آخرش منو دق میده...میشد توی اون پیست لعنت شده چان هم بهش عادت کرد هوم ؟ ولی تو همیشه خطرناک ترین راه ممکن رو انتخاب میکنی... به این فکر کردی که کای در به در دنبال اون ماشینه ؟! نگران بُردت توی مسابقه نیستی؟! بهت گفتم که باید یه سری چیزاش رو چک کنم...ولی تو سرخود باهاش رفتی توی یه جای عمومی اون هم وسط شهر...
کریس آهی کشید و گفت :
_باشه باشه ...یه نفر رو بفرست بیاد ببرش...
_متاسفانه نمیشه چون هیچ کس نیست و من هم نمیتونم بیام چون دستم بنده... خودت زحمت برگردوندنش رو میکشی ...
کریس کلافه دستش رو پشت گردنش کشید :
_ولی من به سهون قول دادم که امروز رو با اون باشم...اونم درحالیکه تمام این هفته مجبور بودم یا شرکت باشم یا گاراژ...
_نایت رو سالم تحویل میدی و بعد از اون به قرارت با دوست پسرت می پردازی نظرت چیه ؟!
_لعنتی... باشه شیو ... قطع میکنم...
گوشی رو قطع کرد و روی میز انداخت. چانیول به قیافه مچاله شده کریس نگاه کرد و بعد از تکخندی گفت :
_ازت خواست نایت رو برگردونی نه ؟!
کریس با هوم آرومی حرف چان رو تایید کرد و چان سرش رو به طرفین تکون داد :
_بهت گفتم که این کار رو نکن ...اشکالی نداره ... دیگه اتفاقیه که افتاده ...بهتره زود تر برش گردونی...
کریس چشم هاش رو روی هم فشرد و بعد از نفس عمیقی که کشید تا کمی آروم بشه به سمت سهون برگشت :
_متاسفم سهون ! انگار نمیتونیم با نایت دور بزنیم...
سهون دستش رو روی شونه کریس گذاشت :
_برای چی متاسفی ؟ حق با چانیول و شیومینه ... نباید نایت رو بیرون می آوردی ...
کریس سرش رو پایین انداخت و بازدمش رو محکم بیرون داد :
_میخواستم برای اولین بار با هم خارج از فضای مسابقه تجربه اش کنیم...
لبخند شیرینی روی لب های سهون نشست :
_خدای من کریس! تو الان دقیقا مثل پسر بچه ای شدی که با پدر و مادرش بخاطر اسباب بازی ای که ازش گرفتن قهر کرده! اشکالی نداره  بعد از مسابقه این کار رو میکنیم ...
کریس به سهون نگاه کرد و سرش رو تکون داد :
_با چانیول و بکهیون برو ... منم بعد از اینکه نایت رو تحویل دادم بهتون ملحق میشم...
_نمیخوای باهات بیام؟!
_نه ... زود برمیگردم عزیزم...
از جاش بلند شد و بعد از خداحافظی کوتاهی از کافه خارج شد. سهون با لبخند به مسیر رفتنش خیره شد و بعد از بسته شدن در کافه ، سرش رو به طرف چانیول و بکهیون چرخوند اما با حرف بکهیون مجبور شد به جایی که تا چند لحظه پیش کریس نشسته بود نگاه کنه :
_موبایل و کتش رو فراموش کرد ببره...لازمش نمیشه؟!
The beginning and the end – Anathema play
سهون از جاش بلند شد و سریع کت اسپرت و گوشی کریس رو از روی میز بلند کرد و رو به چانیول گفت :
_هیونگ ...میرم وسایل کریس رو بهش بدم.لازمش میشن...زود برمیگردم...
چانیول سرش رو تکون داد و سهون به سرعت به سمت ورودی کافه دوید همون لحظه نایت به حرکت در اومد و سهون حین صدا کردن کریس مجبور شد کمی دنبالش بدوه اما بعد از طی کردن چند متر، درست نزدیک به تقاطع، وقتی دید کریس متوجهش نشده ایستاد و سرش رو با تاسف تکون داد.بهتر بود به شیومین زنگ بزنه اما همین که دستش رو توی جیبش برد تا گوشیش رو در بیاره با صدای بلند و وحشتناکی مجبور شد سرش رو بالا بگیره... و زمان درست توی همون لحظه و صحنه متوقف شد!
ماشین مسابقه ای که الان با برخورد اون لودر نسبتا بزرگ قسمت هاییش فشرده شده و روی زمین واژگون شده بود عجیب به نایت شباهت داشت!سهون بهت زده به اون ماشین که خودش و سرنشینش به شدت براش آشنا بودن خیره شد.
قدرت حرکت از پاهاش گرفته شده بود و اون حتی نمیدونست که قبلا چطور با اون پاها حرکت میکرده...کم کم مردم دور اون ماشین جمع شدن و سهون سخت میتونست اون صحنه رو ببینه اما هنوز هم سر جاش ایستاده بود تا زمانی که چانیول و بکهیونی که خبر تصادف یک ماشین مسابقه رو از یکی از مشتری هایی که تازه به کافه وارد شده بود شنیدن ؛ کنارش ایستادن...چانیول میخواست چیزی بپرسه که با دیدن نایت احساس کرد دنیا روی سرش آوار شده...دستش رو روی سرش گذاشت و فقط روی کف پوش پیاده رو زانو زد. با کنار رفتنش بکهیون هم تونست صحنه رو ببینه و وحشت زده دستش رو جلوی دهنش گرفت:
_خدای من یول...اون...اون نایته...
همین جمله ...همین جمله پر از ترس باعث شد زانوهای لرزون سهون تکون بخورن ، پاهاش به حرکت دربیان و به صحنه نزدیک تر بشن ... حالا بین جمعیت بود و بدون حرف سعی داشت به نزدیکی ماشین برسه... باید با چشم های خودش از نزدیک میدید که اون نایته!
بالاخره تونست راهش رو پیدا کنه و بی توجه به فریاد های چانیول که ازش میخواست جلو نره درست روبروی اون ماشین بایسته...خودش بود... اون نایت بود ... ولی ... اگه اون نایت بود ... یعنی اون کسی که صورتش با خاک و خون پوشیده شده بود هم کریس بود ؟! اگه اون کریس بود ...پس چرا با اون حال اونجا بود ؟!... چرا پیاده نمیشد :
_خونریزی داره...انگار سرش شکسته...
_یکی به آمبولانس زنگ بزنه...
_پلیس رو خبر کردین؟
_پلاک نداشت...
_فرار کرد...
_عمدی نبوده ؟
_کسی همراهش نیست...
صدای فریاد های جمعیت گوش سهون رو پر کرده بود ولی عجیب بود که سهون حس میکرد گوشش خالی از هر گونه صداست و چیزی رو نمیشنوه...انگار توی گوشش یک سوت ممتد بی صدا به صدا در اومده باشه و فقط نیاز به یک صدای خاص داره تا با شنیدنش به حالت نرمالش برگرده ... گوش سهون فقط منتظر شنیدن صدای کریس بود...همون صدای بم و مردونه ...همون صدای گرم که عشقِ درونش روح و قلب سهون رو به تلاطم مینداخت ...همون صدایی که لالایی شب ها و نجوای لذت بخش بیدار باش صبح هاش شده بود...همون نوایی که نیاز داشت تا هر لحظه از زندگیش رو پر کنه... آروم زمزمه کرد :
_کریس...
ولی صدایی نشنید.صداش رو بالا تر برد :
_کریس...
باز هم صدایی از جانب کریس نبود که به گوش برسه... این بار صداش رو به اندازه ای بالا برد که توی کل اون خیابون و جمعیت اکو شد و برای لحظه ای همه رو ساکت کرد :
_کریییییییس....
اون فریاد... اون انعکاس غم انگیز که با تمام توان از بین تارهای صوتیش رها شده بود چیزی رو توی ذهنش به چرخش درآورده بود " اون کریسِ منه که اونجاست...کریسِ من صورتش پر از خونه...کریسِ من بیهوشه...کریسِ من صدام رو نمیشنوه...کریسِ من جوابم رو نمیده..." و همین باعث شد بخواد به سمت کریس بدوه اما با کشیده شدن دستش و پرت شدنش توی آغوش چانیول برای لحظه ای متوقف شد :
_سهون نرو...خواهش میکنم نبین...نمیخوام تو هم اون عذابی که کریس کشید رو بکشی...اون خوب میشه ... زنگ زدن اورژانس...به زودی میرسن...عقب بمون و نگاه نکن...خواهش میکنم...
گفتن اون حرف ها برای چانیولی که داشت بهترین دوستش رو توی اون وضع می دید اصلا آسون نبود اما مجبور بود اول سهون رو آروم کنه و به بکهیون بسپره...و بعد خودش برای کمک به دوستش جلو بره...اما...اون حرفش باعث شد نجوای بلند دیگه ای توی سر سهون بپیچه ..." ترس از دست دادن کریس"... همون چیزی که کریس اون شب لعنتی سه سال قبل تجربه کرده بود! و بعد از اون دیگه نتونست بین دست های چانیول بمونه :
_هیونگ ...ولم کن...
_رفتن تو چیزی رو حل نمیکنه...
سهون با تمام توانش فریاد کشید :
_بهت میگم بذار برم پارک چانیول...
و همزمان با ته مونده توانش به شدت و محکم خودش رو از حصار بین دست های چانیول بیرون کشید و به سمت نایت دوید...بی توجه به شیشه هایی که روی زمین ریخته بود کنار ماشین زانو زد و درحالیکه چشم هاش به سوزش افتاده بود و به سختی نفس می کشید به کریس خیره شد ... به اون تندیس امید و مقدس زندگیش... به اون چهره جذاب مردونه که حتی الان هم زیباترینه خلقت جهان بود...
کسی انگار وزنه سنگینی رو روی سینه اش انداخته بود و با دستش محکم گلوش رو فشار میداد...سهون داشت با این حسی که الان تجربه می کرد خفه می شد :
_کریس...
صداش خفه تر از اونی بود که حتی خودش هم بتونه بشنوه پس سعی کرد بلند تر صداش کنه :
-کریس...
صدایی از بین لب های کریس خارج نشد و تنها چیزی که به گوش میرسید صدای خس خس سینه کریس بود که زیادی بلند به نظر می اومد ...
سهون دست لرزونش رو جلو برد و کمی از خون روی صورت کریس رو با دستش پاک کرد... و بعد از اون دستش رو جلوی صورتش گرفت و بهش خیره شد...خون ...دست هاش ...شلوارش ... صورت کریسش...همه به خون آغشته شده بود...این جهنم دیگه کجا بود ؟! این کابوس دیگه چی بود؟! چرا از خواب بیدار نمیشد؟! این واقعا ناعادلانه بود!

" Comet "  [Complete]Where stories live. Discover now