" پارت شانزدهم - من قوی هستم "

229 45 0
                                    

سهون آروم کنار پرتگاه ایستاد و هوای پاک و تازه اول صبح رو با دم عمیقی به ریه هاش هدیه داد. بعد از سه سال باز هم مجبور شده بود به اینجا برگرده . سه سال قبل ، بعد از اینکه روی همین کوه می خواست خودش رو بکشه و کریس مانعش شد ؛ سه سال قبل ، وقتی که برای آخرین بار از این زاویه به اطرافش نگاه کرد با خودش قسم خورد که دیگه هرگز به اینجا برنگرده ولی دنیا همیشه اونجوری که آدما ازش انتظار دارن پیش نمیره . و حالا ، سهون به همراه کریس اینجا بود. این بار برای بررسی مسیر مسابقه ای که که قصد داشتن توش شرکت کنن و باز هم به گذشته سهون وصل میشد...


کریس کنارش ایستاد و دستش رو توی دست خودش فشرد :


_ پس این بود اون پاتوق مخفی تو و کای که همیشه تنها می اومدین و کسی ازش خبر نداشت... فکر نمی کردم اینجا باشه...


سهون سرش رو آهسته تکون داد و درحالیکه به منظره روبروش خیره بود گفت:


_این مکان خیلی زیباست و خیلی خاصه !... گاهی با خودم میگم کاش هیچ وقت با کای اینجا نیومده بودم ... کاش خودم یک روز که اتفاقی و تنها این اطراف می گشتم پیداش می کردم ... کاش وقتی با تو بودم پیداش می کردم... حالا هم چیزی از زیبایی این مکان کم نشده اما ... دیگه حسی به من نمیده... میوه های درخت هاش برای من تلخن و شکوفه های خود روی زیباش بوی تنهایی میدن... هواش برای من سمیه و نمیتونم ازش لذت ببرم... ولی باز هم به اینجا برگشتم... من میخوام گذشته رو رها کنم ریس... ولی اون منو رها نمیکنه و منو مثل یک آهنربا به سمت خودش می کشه ...هر چی بیشتر ازش فاصله می گیرم دوباره یه نقطه اتصال از اون محکم به سمتش می کشونم... این روز ها دارم با خودم فکر می کنم که واقعا ؛ گذشته دردناک تره یا آینده ؟!... کدومش میتونه سخت تر باشه؟!... عذاب کدومش برای من بیشتره...


کریس به سمت سهون برگشت و به نیمرخ غرق در فکرش خیره شد :


_درسته که گذشته خیلی دردناک بود ولی تو پیدات شد...درست توی تهی ترین لحظه زندگیم...با حضورت درد و زخمهام از بین نرفت ولی انقدر غرق در آرامشم کرد که فراموش کردم یه روز چطور شکستم... و در آینده ... شاید خیلی اتفاقات زیاد و حتی عذاب آوری بیفته ولی...اون موقع ها که با کای بودم در واقع توی بدترین شرایط ممکن بودم و نمی دونستم! بعد ها فهمیدم ... که من از همون اول اشتباه می کردم...حالا...تو... همین که تو باشی برای یک عمر من کافیه... فقط کافیه باور داشته باشم که توی هر لحظه زندگیم دارمت... این منو به آرامش مطلق میرسونه ... و تمام ترس هام رو از بین میبره ...


کریس لبخند ملایمی زد و خواست چیزی بگه که با شنیدن صدای قدم ها و دست زدن کسی لبخندش به سرعت غیب شد و اخم محوی روی پیشونی بلند و مردونه اش نشست. به جایی پشت سر سهون نگاه کرد و رد نگاه سهون رو دنبال کرد و به نیشخند موزیانه و شیطانی کای رسید که کنار کیونگ سو و در نزدیکی اون دو ایستاده بود :

" Comet "  [Complete]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang