" پارت نوزدهم - اعتراف زیبا "

224 37 0
                                    

فلش بک سه سال دو هفته بعد از ملاقات چان (ویلای خانوادگی وو )
صدای هیجان زده سهون باعث شد لبخند شیرینی روی لب های کریس بشینه :
_واوو...اینجا فوق العاده ست هیونگ!
_جدی ؟
_اوهوم...
_حدس میزدم از اینجا خوشت بیاد...
چمدون ها رو روی زمین گذاشت و در ماشین رو بست :
_ اوه راستی ... چرا چانیول و بکهیون امروز نمیان کریس ؟
_بکهیون جشن امضای اولین کتابش رو داشت و خیلی استرس داشت بخاطر همین چانیول هم کنارش موند و قرار شد بعد از اون بیان...لی و سوهو هم احتمالا تا عصرهمراه با چانیول و بکهیون میرسن اما شیو و چن این بار مزاحممون نمیشن... خودشون جدا رفتن سفر...
بعد از گفتن حرفش نیشخندی زد و گفت :
_بیا بریم تو...کلی چیز هست که میخوام نشونتون بدم...
اما قبل از اینکه بخواد حرکتی بکنه با دیدن دو نفری که ناگهانی جلوشون سبز شدن لبخندش روی لب هاش ماسید . اخم کمرنگی کرد و گفت :
_بهم نگفته بودن که شما هم اینجایین ...
سهون متعجب نگاهش رو بین کریس و اون دو نفر چرخوند و فقط سرش رو به نشونه سلام و احترام برای پدر کریس خم کرد ... آقای وو درحالیکه اخم غلیظی صورتش رو پوشونده بود گفت :
_اگه میگ فتن چی میشد ؟ میخواستی پدر و دختر عموت رو نادیده بگیری و با این پسر جای دیگه ای بری ؟ خب الان هم میتونی این کار رو بکنی...
کریس عصبی و آهسته غرید :
_این پسر اسم داره پدر و شما هم خوب اسمش رو میدونین... و در اون رابطه هم بله درست میگین ... ما همین الان اینجا رو ترک می کنیم...
آقای وو صداش رو بلند کرد :
_کِی میخوای این بی شرمی رو تموم کنی ؟... کِی قراره دست از حماقت هات برداری و عاقلانه رفتار کنی و تصمیم بگیری؟...تو دیگه بچه نیستی کریس...این حرکات بچه گانه رو تمومش کن ...
کریس به سمت پدرش برگشت و بی توجه به دختر عمویی که کنار پدرش ، و سهونی که کنار خودش ایستاده بود صداش رو بالا برد :
_وقتی که بهم به عنوان یک بزرگسال احترام گذاشتی و اجازه دادی خودم برای زندگیم تصمیم بگیرم میفهمی که من هرگز حماقت نکردم...
_حماقتی بالا تر از اینکه دختر عموت رو ول کردی و افتادی دنبال یه پسر که هیچ فایده ای برات نداره؟! اون هوس مسخره ات چه ارزشی داره که بخاطرش داری زندگیت رو نابود میکنی؟
_کدوم زندگی ؟ زندگی ای که مجبور باشم با دختر عموم فقط بخاطر آداب مسخره خانوادگی ازدواج کنم ؟ بدون هیچ عشقی؟ تو چطور میتونی منو عشقم رو به تمسخر بگیری درحالیکه نمیفهمی معنی عشق یعنی چی و ازم میخوای با یه آدم احمق ازدواج کنم ؟ حداقل من میدونم عشق چیه و شهامت دفاع از عشقم رو دارم اما تو حتی نتونستی از عشقت دفاع کنی و اونو باختی...
_چطور جرئت می کنی اینطوری تو روی پدرت وایسی و جلوی دختر عموت این خزعبلات رو بگی؟ تو فقط یک احمقی که همش دلش رو میشکنی ...تو لیاقت این دختر رو نداری کریس...من حتی نمیدونم با همه این ها ، اون چرا هنوزم عاشق عوضی ای مثل توئه ؟
کریس پوزخندی زد و به مین جی خیره شد :
_میخوای بدونی ؟ بسیار خب ...بهت میگم...اون عاشق پول منه نه خودم...اون کسیه که حرص و طمع پول و مقام دیوونه اش کرده و منتظره تو بمیری تا با استفاده از من ارثت رو بالا بکشه...
آقای وو همزمان با سیلی ای که توی صورت کریس خوابوند بلند گفت :
_خفه شو کریس وو...برای خودم متاسفم که عمرم رو تلف کردم تا نمک نشناسی مثل تو رو بزرگ کنم...هر غلطی دلت میخواد بکن... من جنازه این دختر رو هم به تو نمیدم... بریم مین جیا!
بعد هم با زدن تنه محکمی به کریس و چشم غره ای که به سهون رفت از اونا جدا شد و ویلا رو همراه مین جی ترک کرد.
*Skillet – the last night play till end of beautiful confess*
سهون با نگرانی دستش رو روی بازوی کریس گذاشت که سرش در جهت مخالف سهون بود و دستش رو روی جای سیلی گذاشته بود :
_کریس؟...
کریس آروم و بی حس به سمتش برگشت :
_خوبی؟...
کریس سرش رو تکون داد و سهون سعی کرد دستش رو از روی صورتش کنار بزنه . با ناراحتی به صورت قرمز شده ی کریس نگاه کرد و آروم دستش رو روی جای سیلی کشید :
_قرمز شده ...
کریس نفس عمیقی کشید و سرش رو پایین انداخت :
_خسته شدم سهون ! زندگی بعضی آدما از دور خیلی جالب و پرفکت به نظر میرسه ولی داخلش انقدر پوچ و تاریکه که حتی قدرت حرکت رو ازت میگیره . مثل یه باتلاق پایین میکشتت و توش خفه میشی!
سهون با ناراحتی لحظه ای پلک هاش رو روی هم گذاشت. کریس خسته بود. این دومین بار بود که درمونده شدن کریس رو می دید . اولین بار توی بیمارستان این قیافه کریس رو دید وقتی که میخواست به سهون نزدیک بشه و سهون از ترس فریاد زده بود و برای دومین بار هم الان!
حجم سختی هایی که کریس کشیده بود خیلی وقت بود که از حد عادی تحملش لبریز شده بود و دم نمیزد ؛ حالا که به حرف اومده بود یعنی سهون خیلی توی گرفتن تصمیمش تردید داشته و کمی دیر کرده. یعنی آستانه صبر کریس به آخرش رسیده .
چشم هاش رو باز کرد و نگاه جدیش رو توی چشم های کریس انداخت :
_اوه ... با همه این حرفا بازم حاضری بیای توی زندگی من ؟
کریس چند لحظه ساکت به سهون خیره شد...سهون...از کجا فهمیده بود؟... از کِی این رو میدونست ؟...هر چند ممکن بود از حرف های پدرش و رفتار خود کریس این برداشت رو کرده باشه یا هر چیز دیگه اما باز هم این حرفش کمی شوکه کننده و دور از انتظار به نظر می رسید .
بعد از لحظه اون هم جدی به سهون نگاه کرد و محکم گفت :
_بیشتر از همیشه ...
سهون با قدم های آهسته روبروی کریس و نزدیک صورتش ایستاد. دست های کریس رو که بی حرکت کنار بدنش بود بلند کرد و دور کمر خودش حلقه کرد و نگه داشت که باعث شد کریس مبهوت بهش خیره بشه :
_پس از این به بعد هر وقت خسته شدی دستاتو دور کمرم حلقه کن... بغلم کن ... منو محکم به خودت بچسبون و فشارم بده حتی اگه نخوای حرفی بزنی و سکوت کنی من تمام خستگی هات رو به دوش می کشم...
باور کردنی نبود ... حرف هایی که سهون میزد... نهایت آرزوی کریس بود ... ولی... باورش نمیشد این سهون بود که جلوش ایستاده  بود و توی همچین حالتی داشت این حرف ها رو میزد.
با این حال چیزی که مشخص بود حسِ توی چشم های سهون بود که فریاد میزد و کریس میتونست براحتی از چشم های سهون بخونه که سهون دقیقا از حس کریس خبر داره :
_سهون...
و بعد متعجب پرسید :
_تو...تو از کجا فهمیدی...کِی...کِی اینو فهمیدی ؟!
سهون لبخند تلخی زد :
_در واقع خیلی وقته میدونم کریس...متاسفم که انقدر دیر به حرف اومدم اما... می ترسیدم...من تردید داشتم...من...من برای ...
لحظه ای مکث کرد و خجالت زده سرش رو پایین انداخت :
_من برای دوست داشتنت تردید نداشتم اما... می ترسیدم این عشق نباشه... می ترسیدم فقط به محبت هات وابسته شده باشم...می ترسیدم با اعتراف به عشقم قبل از اینکه از حسم مطمئن باشم باعث بشم تو آسیب ببینی...می ترسیدم از شروع یک رابطه ناموفق دیگه ... می ترسیدم...
به اینجای حرفش که رسید بغض توی صداش مشهود شد و باعث شد قلب کریس به لرزه بیفته :
_می ترسیدم تو رو هم از دست بدم ...من نمیخواستم با اعترافم تو رو از دست بدم کریس ... من...
کریس وسط حرفش پرید و درحالیکه لبخندی روی لب هاش نشسته بود گفت :
_هیس! کافیه سهون ...من کاملا حست رو درک می کنم عزیزم...من تمام تو رو حفظم هون... من از همه ترس هات باخبرم...ممنونم که گفتی عزیزم ولی این رو هم لازمه بدونی... من رو هرگز از دست نمیدی... من تا ابد کنارت میمونم...من هیچ وقت ترکت نمی کنم...حتی اگه فقط دوستت هم باشم باز هم با گفتن این حرف ها ترکت نمی کنم...چه برسه به الان که بند بند وجودم تو رو فریاد میزنه...تمام قلب و دنیای من توی یه کلمه خلاصه شده " سهون" ...متاسفم که دیر گفتم سهون. من هم می ترسیدم...من هم مثل تو می ترسیدم که از دستت بدم...من هم می ترسیدم که هنوز آمادگی شنیدنش رو نداشته باشی...نبودنت برای من مرگه سهون... هیچ وقت تنهات نمیذارم...هیچ وقت تنهام نذار...
چشم های هر دوشون برخلاف لبخند شیرینی که روی لب هاشون نشسته بود بارونی بود. کریس یکی از دست هاش رو از کمر سهون آزاد و روی گونه اش گذاشت :
_دوستت دارم سهون...دوستت دارم...
اشک سهون آروم خونه چشمش رو ترک کرد و نوازش گونه روی صورتش جاری شد :
_دوستت دارم کریس ...دوستت دارم...
چند لحظه توی سکوت به هم خیره شدن و در آخر سهون کسی بود که تصمیم گرفت به این سکوت پایان بده...دست هاش رو پشت گردن کریس گذاشت و بعد از بستن چشم هاش لب هاش رو به لب های  تشنه ی کریس رسوند .سکوت شکسته شد و سکوتی مهیب همراه با صدای بلند کوبش قلب هاشون توی فضا پیچیده شد .
کریس دستش رو روی کمر سهون می کشید و محکم و حریص به لب های سهون بوسه میزد.شاید برای بوسه اول باید ملایم تر می بوسید و یا بوسه کوتاهی میزد اما...این برای سهونی که منتظر این بوسه حمایت گرانه بود صدق نمی کرد ...برای کریسی که هنوز فکر می کرد که داره رویا میبینه و به تک آرزوی زندگیش رسیده صدق نمی کرد...لحظه ای دست هاش بین موها و روی کمر سهون می لغزید و لحظه ای بعد روی صورتش و دور شونه های پهنش کشیده میشد ...لحظه ای لب بالایی سهون مورد حمله آماج بوسه های کریس قرار می گرفت و لحظه بعد لب پایینش توسط لب های کریس مکیده میشد...عطش و خواستن سهون توی بوسه و حرکات کریس بیداد میکرد و این حس خوبی که از لب هاشون به سمت قلبشون سرازیر میشد وجود سهون رو پر از نور درخشان و اکلیلی امید می کرد...
و کریس با خودش فکر می کرد که اگر این رویا نبود و واقعی بود ، چرا هنوز قلبش می تپید و از شدت هیجان متوقف نشده بود. توی همون لحظه رویایی آرزو کرد که ای کاش اگر روزی قرار بود این رویا رو از دست بده و یا سهونی در کار نباشه قلبش از تپش بایسته و دیگه دنیایی نباشه... دنیای بدون سهون مگه معنی هم داشت ؟ اصلا همچین دنیایی وجود داشت؟
کریس از ته قلبش آرزوهاش رو گفت و خبر نداشت اون لحظه فرشته آمین روی شونه های خودش و سهون نشسته و ستاره دنباله دار قانون شکنی توی آسمونِ روز درحالیکه خورشید هنوز توی قلمروش می درخشه ؛ از بالای سرشون عبور کرده و آرزوهاشون رو با واقعیت پیوند زده ...
نمیدونست چقدر سهون رو بوسید اما وقتی که بالاخره تصمیم گرفت اون لب های جادویی رو که تمام حس ها و طعم های خوب دنیا رو بهش منتقل می کرد رها کنه ، با دیدن لب های متورم و قرمز شده سهون متوجه شد که بزودی باید حداقل به لی که احتمالا هرگز دست از سرشون برنخواهد داشت جواب پس بده اما همه اینا تا وقتی که اون لبخند زیبا روی لب های سهونش مثل ستاره های درخشانِ شب های تاریک می درخشید هیچ چیز براش اهمیت نداشت :
_بریم داخل کریس...باید شام درست کنیم ...اگه به لی هیونگ شام نرسونیم ممکنه بجای شام خودمون خورده بشیم چون اون وقتی برسه بشدت گشنه ست...
کریس خندید و درحالیکه دستش رو دور شونه سهون حلقه می کرد به سمت درب ساختمون حرکت کرد :
_اوه خدای من...سر آشپز اوه سهون عزیز قراره چه غذایی برامون آماده کنن؟
سهون با شیطنت ابرویی بالا انداخت :
_نمیدونم ...شاید...اومم...رامن ؟...
لبخند روی لب های کریس ماسید و با حالت زوری گفت :
_آه رامن...ولی سهونا...واقعا رامن؟؟؟؟؟؟ فکر می کنم این مدت انقدر رامن خوردم که اسمش به تنهایی پتانسیل بهم ریختن معده ام رو داره ...
_و همونقدر پر از حس خوبه... یه ساده ی خوشمزه و عالی...
کریس لحظه ای بهت زده به سهون خیره شد و بعد گفت :
_قسم میخورم تو امروز خودت نیستی...
سهون بلند خندید :
_من تازه امروز خودم شدم کریس...
کریس دستش رو روی قلبش گذاشت :
_خدای من...پس من احتمالا خیلی دووم نیارم و از هیجانی که تو بهم وارد میکنی سکته میکنم...
سهون با لبخند دستش رو دور بازوی کریس حلقه کرد :
_حق نداری سکته کنی کریس وو...تو قول دادی که منو تنها نمیذاری... حتی اگه سکته کنی...خودم احیات می کنم...اما فکر اینکه دیگه بدون تو باشم رو هم نکن...من بدون تو دووم نمیارم...
کریس با لبخند سرش رو تکون داد و غرق در حس خوبش همراه با سهونش وارد ویلا شد . هر اتفاقی هم که می افتاد دیگه تنها و خسته نبود... کریس سهون رو کنارش داشت ...

" Comet "  [Complete]Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora