" پارت بیست و ششم - به من برگرد "

226 44 0
                                    

دو پرستار با شنیدن صدای آمبولانس به سرعت به سمتی دویدن و با متوقف شدن آمبولانس بی معطلی درش رو باز کردن.مامور اورژانس درحالیکه تخت رو از ماشین بیرون می کشید گفت :
_تصادف حین رانندگی بوده...
سهون بدون اینکه برای لحظه ای دست کریس رو رها کنه و یا نگاهش رو از بت پرستیدنیش برداره پا به پای تخت حرکت می کرد و سعی میکرد به حرف های آزار دهنده و ترسناک مامور اورژانس که داشت برای پزشک وضعیت رو توضیح می داد توجه نکنه...پذیرفتن این واقعیت که اون شرایط اضطراب آور مربوط به کریس بود براش غیر ممکن بود :
_به سرش ضربه خورده ولی به نظر نمیرسه که مشکلش جدی باشه ... اما افت فشار و تنفس تند و سطحیش اینطور نشون میده که شکستگی دنده هاش به ریه هاش آسیب زدن...پارگی ریه و خونریزی داخلی داره...
پزشک سرش رو تکون داد و خطاب به پرستارها گفت :
_سی تی بگیرین تا مطمئن بشیم توی جمجمه لخته خون نباشه...
ادامه حرف هاش رو سهون نتونست واضح بشنوه چون مجبورش کردن پشت در بمونه. سهون آشفته و بهم ریخته دور خودش می چرخید و درحالیکه با دستش به سرش و موهاش فشار می آورد نگاه مضظربش هر لحظه به جهتی می رفت و پاهاش اون رو هر بار به سمتی می کشید.نمی تونست یک جا متوقف بشه و همونطور که تند تند نفس میکشید تمام مساحت جلوی درب رو با پاهای خسته اش طی کرد.
چند دقیقه بعد بکهیون با قدم های تند خودش رو به سهون رسوند و با گرفتن بازوش مجبورش کرد بایسته و به سمتش برگرده . سهون فقط تونست گیج سرش رو تکون بده :
_اوه ...بکهیونا...
بکهیون با ناراحتی دست هاش رو دور صورت سهون قاب کرد...سهون روی مرز نابودی بود.سردرگم و داغون ...انقدر حالش بد به نظر می رسید که بکهیون روی سینه اش احساس سنگینی می کرد...اون شونه های افتاده و نگاه گیج، اون ترس توی چشم های شیشه مانندش و اون لرزش عجیب دست ها و زانوهاش رو بکهیون توی تمام این سال هایی که با سهون آشنا بود ندیده بود.
مطمئن بود که سهون حتی قبل از ورود بکهیون به جمعشون هم هرگز روزی به این حال نیفتاده بود.حتی اون روزی که کای سهون رو ترک کرد هم اون به این حال نیفتاد. اما حالا... ترس از دست دادن کریس توی بند بند وجودش رخنه کرده بود و کل تنش رو به ارتعاش وا می داشت.هیچ حس ترسناکی برای سهون با اون حس برابری نمی کرد. سهون از درون و بیرون درحال فروپاشی بود و تنها چیزی که می تونست برش گردونه خبر خوب بودن حال کریس بود.
کریس قبل از هر چیزی برای سهون دوست و هیونگ مهربون و صبوری بود که همیشه مراقبش بود و بهش کمک می کرد و توی این سه سال تبدیل شده بود به زندگی سهون...نفس های سهون وابسته به کریس شده بود و قلبش با هر ضربان کریس رو توی کل بدنش به جریان مینداخت...کریس برای سهون شده بود مایه ی حیات یه آدم که هیچ امیدی به زنده موندنش نبود. با نیروی عجیب و قدرتمندش سهون رو به زندگی برگردونده بود و هر لحظه از زندگیش رو پر از عشق و نور خودش کرده بود.
حالا اون منبع امید و آرامش...اون خونِ توی رگ های سهون ... اون نبض تپنده زندگی سهون درحالیکه وضعیت جسمی مشخصی نداشت خونی روی تخت بیمارستان افتاده بود و سهون حتی نمی دونست که چه عکس العملی باید در برابر این موقعیت داشته باشه.
بکهیون لب های خشک شده از استرسش رو جوید و آروم اسم سهون رو زمزمه کرد. چرخش مردمک چشم های سهون توی محدوده چشم هاش متوقف شد و نگاهش به نگاه نگران بکهیون دوخته شد :
_آروم باش سهون...کریس خوب میشه...نگرانش نباش...میدونی که اون خیلی قویه...به این راحتی ها تسلیم نمیشه ... قول میدم زود بیدار میشه و حالش خوب میشه...
سهون انگار حرف های بک رو درست متوجه نمی شد... میشنید که بکهیون چی داره میگه اما درک درستی از مفهوم اون حرف ها نداشت..ذهنش انگار توی مه غلیظی معلق مونده بود ... هم می دونست برای چی اونجاست و هم نمیدونست! حرف های بک رو می شنید اما قبول کردنشون ؟! ... همه این حرف ها ، کلیشه هایی بود که ناخواسته توی قسمت خاص هر مغزی برای دلداری دادن به افراد مهم توی زندگی یک نفر شکل میگرفت اما این که تا چه اندازه درست بود رو حتی گوینده این حرف هم نمی تونست تعیین کنه و بکهیون توی اون لحظه تمام چیزی که از خدا میخواست این بود که این بار واقعا حرف هاش درست از آب دربیان چون در غیر این صورت طوفان زندگی همشون رو می بلعید و بیشتر از همه سهون و چانیول رو توی خودش می کشید . هر چند بکهیون همین الان هم چندان از حال سهون مطمئن نبود . چشم های لرزون و اشک آلودی که تمام سفیدی دورش رو قرمزی به رنگ خون فرا گرفته بود و مستقیم به چشم هاش زل زده بود همش این حقیقت رو توی صورتش می کوبید که سهون همین الان هم  از هم پاشیده... هیچ حرفی نمیزد... درست مثل سه سال قبل خودش...درست مثل سه سال قبل کریس توی بیمارستان... سکوت کرده بود و فقط با نگرانی هر ثانیه رو که به اندازه یک سال میگذشت می گذروند و فقط منتظر کوچکترین خبر بهبودی از کریس بود که بتونه نفس بکشه!
وضع سهون حتی وقتی کریس رو برای خارج کردن خون از ریه هاش به اتاق عمل منتقل کردن و حتی وقتی که چانیول با اون حال بد بهشون ملحق شد هم تغییری نکرد فقط به جبر چان و بک الان روی صندلی های اون راهروی سرد ، بی حس و حال نشسته بود و بوی الکل و ضدعفونی کننده با قدرت به ریه هاش کشیده میشد. البته اگر می شد اسم اون نفس های چند ثانیه یکبار رو نفس کشیدن گذاشت!
سهون روی صندلی نشسته بود و اشک هاش بدون هیچ تلاشی بدون اینکه حتی بخواد پلک بزنه از چارچوب چشم هاش خارج میشدن و نگاه ماتش رو به دیوار روبروش دوخته بود.
چانیول اما آشکارا شونه هاش میلرزید و به سختی جلوی خودش رو گرفته بود تا صدای گریه هاش باعث مزاحمت برای بقیه بیمارا نشه.
بکهیون به نظر میرسید نمی تونست برای هر دو نفر کافی باشه و اینکه نمی دونست اون لحظه باید سهون رو به حرف بیاره و یا چانیول رو آروم کنه داشت به مرز دیوونگی می کشوندش .
این درحالی بود که خودش هم با تمام وجود نگران دوستش بود و هر بار که چشمش به دست های خونی سهون یا در اتاق عمل می خورد توی چشم هاش اشک جمع میشد و قلبش مضطرب خودش رو به سینه اش می کوبید. ناچارا روبروی چانیول که به دیوار تکیه داده بود ایستاد و دستش رو روی صورتش کشید. رد اشک های گرمش رو پاک کرد و با بغض گفت :
_آروم باش یول...خوب میشه...کریس خوب میشه...خواهش میکنم آروم باش...
چانیول برای لحظه ای چشم هاش رو محکم بست و بکهیون می تونست به راحتی حرکت کند و سخت سیب گلوی متورم شده از بغض گلوی چانیول رو ببینه. وقتی چان چشم هاش رو باز کرد بدون اینکه فرصت هر گونه عکس العملی به بکهیون بده دستش رو کشید و پشت دیواری نزدیک در اتاق عمل ایستاد . دست های بزرگش رو دور کمر بکهیون حلقه کرد و سرش رو توی گرنش فرو برد. پیشونی ملتهب و دردناکش رو به شونه های کوچیک بکهیون تکیه داد و اجازه داد بدنش بین بازوهای بکهیون بلرزه :
_ بکهیون!... بغلم کن... محکم بغلم کن...منو بین بازوهات بگیر و محکم فشار بده...
بکهیون در حالیکه سعی میکرد بغض گنده توی گلوش رو قورت بده دست هاش رو بالا آورد و محکم چانیول رو به خودش فشرد. بدون حرف فقط بغلش کرد و اجازه داد چانیول کوه درد هاش رو روی شونه های بک بباره :
_بهم بگو که این کابوس بالاخره تموم میشه...بهم بگو که حالش خوب میشه ... دیگه نمی تونم بک...اگه اتفاقی برای کریس بیفته دیگه نمی تونم نفس بکشم...اگه اتفاقی براش بیفته من دیگه نمی تونم از جام بلند بشم... با ...سه...با سهون ... سهون رو چکار کنم ؟! اگه ... اگه بلایی سر کریس بیاد سهون دیگه دووم نمیاره بک ... سهون این بار میمیره... سهون بدون کریس میمیره... هممون بدون کریس می میریم...هممون می میریم...
صدای چانیول رفته رفته بلند تر می شد و اصلا حواسش به این نبود که پسری پشت دیوار روی صندلی های سرد بیمارستان نشسته و داره صداشون رو میشنوه. فقط وقتی به خودش اومد که صدای هق هق های بلند و دردناکی به گوشش رسید...
وحشت زده از بکهیون جدا شد و بدون توجه به اشک هایی که پشت سر هم از چشم هاش پایین می اومدن به طرف سهون دوید... با دیدن سهون ، که تنها روی صندلی چمباتمه زده بود و درحالیکه سرش رو روی زانوهای محصور بین دست هاش گذاشته بود به شدت میلرزید ، با ترس جلو رفت. به آرومی سرش رو به سمت در ورودی اتاق عمل چرخوند و با دیدن چراغ روشن بالای در بین اون همه بغض نفس عمیقی کشید...پس سهون بخاطر شنیدن حرف هاشون اونطوری زیر گریه زده بود...
کنار سهون روی صندلی نشست و آروم با همون صدای گرفته اش زمزمه کرد :
_هون؟!
به شونه های لرزون سهون نگاه کوتاهی انداخت و دیگه نتونست تحمل کنه... سهون رو محکم و سریع توی بغلش کشید و سرش رو به سینه اش تکیه داد. دست هاش رو نوازش وار بین موهاش کشید و با صدایی که اونقدرا هم محکم نبود گفت:
_سهونا...
سهون مثل یک بچه بی پناه توی آغوش چانیول می لرزید و گریه می کرد... پیشونیش رو به سینه چانیول فشرد و بین هق هقش به سختی و بریده بریده گفت:
_هی...هیونگ...چ...چه اتفاقی...افتاد...من... من... کریس اونجا...پر خون... خون... کریس...چشم هاش ... چشم هاش ...اون لعنتی ...چشم هاش ... بسته... هیونگ ... صدامو نمیشنید... اون حرف...حرف ... نمیزد... اون احمق بهم...بهم نگاه نمیکرد...وسط خیابون خوابیده...بود...نمیدونه...من دیوونه میشم...هیونگ... کریس...چه اتفاقی میفته...اگه کریس بره...کریس نمیره نه...کریس بی اجازه من نمیره... هیونگ امروز...امروز فقط یک بار بهش گفتم دوستش دارم... نود و نه بار دیگه مونده... خودش این شرط رو گذاشت...باید بیدار بشه...باید... هیونگ من...اگه بیدار نشه چیکار کنم ...میمیرم...هیونگ...نمیتونم نفس بکشم...
دستش رو به سمت گلوش برد و بهش چنگ زد :
_نفس...نفسم...توی گلو...توی گلوم... گیر کرده...
دستش رو پایین تر آورد و روی قلبش مشت کرد :
_این...اینجام...قلب...قلبم...قلبم تیر می کشه...کریس...کریس...کنارم نیست ... پس چرا ... چرا این لعنتی هنوزم داره میزنه ؟! چرا هنوز نمردم ... کریس ... کریس... اون کجاست...هی...هیونگ...کریسم کجاست ؟!... کریسم کجاست هیونگ؟!...
اشک های چانیول بی صدا بین موهای سهون می ریخت و قلبش به تندی توی سینه اش می تپید و بی قراری میکرد...کریس چیزی فراتر از هر دوستی برای همشون بود...کریس ، هیونگشون بود!... اگه اون این حجم از درد رو توی سینه اش داشت و حس می کرد از شدت غم و نگرانی رو به مرگه... پس حس سهون دقیقا چی بود ؟!...برای سهون چقدر میتونست سخت باشه ؟!... اصلا این مصیبت یهو از کجا سر راهشون سبز شده بود...اون تصادف... تصادفی که نه تنها مردمی که اونجا حضور داشتن بلکه افسر پلیس هم تشخیص داده بود که عمدی بوده... کی انقدر از کریس نفرت داشته که میخواسته با تصادف بهش آسیب بزنه و یا حتی اونو بکشه؟!... درست سه روز قبل از مسابقه؟!... چانیول با تمام وجودش سعی می کرد اسمی که توی ذهنش تاب میخورد رو کنار بزنه و به این فکر کنه که اون هرگز نمیتونه این کارو بکنه...هرگز...
سهون رو که تقریبا بی حال شده بود محکم تر توی بغلش فشرد و سعی کرد با آروم کردن سهون ذهن خودش رو هم آروم و ساکت کنه... این آخرین چیزی بود که میخواست بهش فکر کنه...
با لرزش گوشیش توی جیبش نگاهش رو از چشم های غمگین و اشکی بکهیون گرفت و به جیبش دوخت...
بکهیون با قدم های آروم به سمت چان رفت و سعی کرد و گوشی رو از توی جیبش بیرون بکشه...قبل از اینکه فرصت کنه گوشی رو جواب بده تماس قطع شد اما با فاصله چند لحظه دوباره گوشی توی دست های بکهیون شروع به لرزیدن کرد...چانیول نگاهش رو به چشم های مضطرب بکهیون دوخت و بکهیون فقط تونست درحالیکه آب دهنش رو قورت میداد به سختی لب بزنه :
_شیومینه...
چانیول چشم هاش رو محکم بست و نفسش رو با شدت بیرون فرستاد...فراموش کرده بود به شیومین خبر بده و البته حق هم داشت...اوضاع اصلا جوری نبود که این مسئله یادش بمونه و بخواد به دوست هاشون خبر بده که چه اتفاقی افتاده...
بکهیون نفس کوتاهی کشید و کمی از چانیول و سهون فاصله گرفت...تماس رو برقرار کرد و گوشی رو به گوشش چسبوند و همون لحظه صدای نگران شیومین توی گوشش پیچید :
_اوه خدای من ... چانیول...بالاخره یک نفر جواب داد...شما کجایین ؟! کریس هنوز نرسیده و من نمیدونم به چه دلیل جهنمی ای انقدر نگرانم ؟!...
بکهیون به سختی صداش رو پیدا کرد و گفت :
_شیو...
چند لحظه سکوت برقرار شد و بعد از اون شیومین مردد پرسید :
_بکهیون...چیزی شده ؟!... چرا صدات انقدر گرفته ست ...
بکهیون خواست حرفی بزنه اما همون لحظه چشمش به چراغ خاموش بالای در اتاق عمل خورد که نفهمیده بودن از کِی خاموش شده و با چشم های گرد شده و لکنت ناگهانی ای که بخاطر استرس دچارش شده بود به سمت چان که پشت به در نشسته بود برگشت و گفت :
_عم...عمل...عملش... ت... تموم...شد...
شیومین بهت زده توی تلفن فریاد زد :
_عمل...کدوم عمل؟! از چی حرف میزنی بکهیون؟!
بکهیون اما بدون اینکه متوجه باشه همونطور که به چان خیره شده بود دوباره گفت :
_عمل...عمل کریس...تموم شده ... چانی...
چانیول چند لحظه نگاهش رو به بکهیون دوخت و بعد بلافاصله بعد از هضم حرفش مردمک چشم هاش بشدت واکنش نشون دادن و سرش رو به عقب برگردوند...
Come back down – danny fernandes play
سهون هم با حس تکون خوردن ناگهانی هیونگش و حرفی که انگار توی هاله ای از ابهام به گوش هاش رسید کمی از چانیول فاصله گرفت و با نگرانی نگاهش رو به اون چراغ خاموش دوخت ... عمل کریس تموم شده بود... سهون حتی نمی دونست چه مدت اونجا نشسته بود اما خاموش بودن اون چراغ به این معنی بود که عمل از نظر سهون طولانی کریس تموم شده ... پس چرا دکترش از اون در لعنت شده بیرون نمی اومد؟!...چرا هیچ کس از اون در خارج نمیشد تا به سهون بگه که حال کریسش خوبه ؟!
به سرعت از جاش بلند شد و روی پاهای لرزونش ایستاد...سرش گیج میرفت و تلو تلو میخورد اما جلوتر رفت و روبروی در ایستاد...نگاه وحشت زده اش به در خیره موند و بالاخره بعد از دقایقی مرگبار پزشک جراح کریس از در خارج شد. سهون خواست جلوتر بره اما جلوی چشم هاش برای لحظه ای سیاه شد و مجبور شد چشم هاش رو ببنده... چانیول با دیدن لرزش شدید زانو های سهون به سمتش دوید و اون رو بین بازوهاش نگه داشت...
دکتری که قبل از چانیول بازوی سهون رو گرفته بود با نگرانی دستش رو روی پیشونی سهون گذاشت و با دست دیگه اش نبض سهون رو گرفت :
_حالت خوبه پسر؟!...
چانیول نگاه نگرانش رو به دکتر دوخت و گفت :
_دکتر...حال...حال دوستم چطوره ؟!
دکتر نگاهش رو بالا آورد و به نگاه چانیول دوخت ... با دیدن سه جفت چشمی که با وحشت بهش خیره شده بودن لبخند کوتاهی زد و گفت :
_اوه ... نگران نباشید ... حالش خوبه ... بدن قوی ای داشت و خوب مقاومت کرد... آسیب زیادی هم ندیده و عمل سختی نبود ... بزودی میارنش بیرون ...
چانیول نفس عمیقی کشید و سرش رو خم کرد :
_ممنونم دکتر...واقعا ممنونم...
دکتر لبخندی زد و با دستش به سهون اشاره کرد :
_فکر میکنم این دوستتون بیشتر از اون یکی نیاز به مراقبت دارن... بهتره یه سرم بزنن...
چانیول سرش رو تند تند تکون داد و دکتر با ضربه کوتاهی که به شونه چان کوبید ازشون دور شد ...
بکهیون با لبخندی که در تضاد با چشم های پر از اشکش بود نگاهش رو از اون صحنه گرفت و تصمیم گرفت بالاخره به صدای فریادی که از طرف دوست پسر عصبی شیومین توی گوشش می پیچید جواب بده...
سهون چشم هاش رو بسته بود و اشک هاش از بین پلک های بسته اش بیرون می اومدن ... نگاهش رو به چانیول دوخت و با صدای لرزونی گفت :
_هیونگ ... گفت... دکتر گفت ریس حالش خوبه... اون گفت که حال کریس خوبه... اون زندست هیونگ... میدونستم... قول داده بود... اون ...هیچ وقت آدم بد قولی نیست...من... خودم میکشمش که انقدر باعث نگرانیمون میشه هیونگ... خودم با دست هام...آه... خدایا... اون زنده ست... ممنونم...آه...
چانیول بین گریه هاش خندید و سرش رو تکون داد :
_حتما این کار رو بکن سهون ... منم کمکت میکنم ...
سهون سرش رو تکون داد و شونه هاش این بار با شدت بیشتری لرزیدن ... کریسش زنده بود... حال کریسش خوب بود ... حالا نفس سهون برگشته بود ... حالا می تونست نفس بکشه ... تمام این چند ساعتی که روی این صندلی های سخت و سرد نشسته بود نمی تونست نفس بکشه... تمام این چند ساعت راه تنفسش بسته شده بود... ترس از دست دادن کریس مثل یک ناقوس مرگ توی سرش اکو می شد و فلجش می کرد... این فکر که کریس ممکن بود دیگه بهش برنگرده قدرت هر حرکتی رو ازش گرفته بود و روحش رو برای چند ساعت کشته بود اما...کریس تنهاش نذاشته بود... کریس همیشه به قولش عمل می کرد ... کریس تا ابد مال سهون بود... کریس تا ابد کنار سهون بود...

" Comet "  [Complete]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora