" پارت یازدهم - نقاشی مبهم "

259 47 2
                                    

با تقه ای که به در خورد فنجون قهوه رو که همون لحظه توی دستش گرفته بود از لب هاش فاصله داد :


_بیا تو ...


و دوباره فنجون رو به لبش نزدیک کرد و مقداری از قهوه اش رو نوشید... در باز شد و پسری با لباس های اسپرت وارد اتاق شد. کیونگ سو با دیدنش فنجون توی دستش رو روی میز گذاشت و به مبل روبروش اشاره کرد :


_خوش اومدی هیچول... زود تر از اینا منتظرت بودم...


هیچول در حالیکه تابی به گردنش می داد خودش رو روی مبل رها کرد و با نگاه بی حسش به کیونگ سو خیره شد :


_هنوز هم یاد نگرفتی وقتی کسی رو می بینی اولین چیزی که باید بگی کلمه سلامه پابوسو ...


کیونگ سو با شنیدن لقب قدیمی ای که از طرف یک شخص خاص ، سالها پیش بهش نسبت داده میشد پوزخند سردی زد :


_ازت نخواستم بیای اینجا که بهم درس اخلاق بدی و یه سری خاطرات مسخره رو زنده کنی چولا !


هیچول هم متقابلا پوزخندی زد :


_چطور با خودت فکر کردی قصدم اینه ؟ تو انقدر توی تاریکیت غرق شدی که نمیشه با درس اخلاق و زنده کردن چند تا خاطره برت گردوند... تو از دست رفتی سو یا! من وقت و تلاشم رو صرف چیزای بی فایده نمی کنم ...


_مثل کاری که چند سال پیش انجام دادی ؟ ها ؟ وقتت رو فقط صرف اینجور کارا می کنی نه ؟


هیچول با شنیدن این حرف دندون هاش رو روی هم فشرد و با حرص، درحالیکه چشم هاش رو ریز کرده بود غرید :


_حتی فکرش رو هم نکن که بخوای روی اون رگ خاصم پا بذاری . باشه؟! اون کار یه سهل انگاری بزرگ بود که بخاطر اعتماد بی جام به توی عوضی انجامش دادم و تاوانش رو هم دادم... از دست دادن شیوون بدترین اتفاق توی زندگیم بود که بخاطر اعتماد مسخره و احمقانم به تو اتفاق افتاد... الان هم اگر اینجام و قبول کردم که تو این کار کمکت کنم بخاطر تو نیست پابوسو! من فقط بخاطر کای این کار رو می کنم. دلم نمیخواد یه شکست دیگه تو زندگیش بخوره! هر چند که الان هم بی شباهت به یه شکست خورده نیست. یه جسم با یه قلب پوشالی که همه حسای درونش رو پشت نقاب لبخند کمرنگش مخفی میکنه. اون همین الان هم روح نداره کیونگ سو!


کیونگ سو با قیافه پوکری بهش نگاه کرد و سعی کرد خشمش از شنیدن حرف های هیچول رو پنهان کنه . هر چند که زیاد موفق نبود و هیچول اون رو حفظ بود و فقط باعث پررنگ تر شدن اون پوزخند مسخره روی لب های هیچول میشد:


_دل سوزیا و ترحمات تموم شد؟


_این حرفایی که شنیدی اصلا دلسوزی نبود! من و تو حتی حق دلسوزی کردن هم نداریم... زیادی عوضی ، پوچ و بی ارزشیم. اینا صرفا شرایط کارم بود که قبل از شروع باید می دونستی... اگر قبول نمی کنی وقتمو بیشتر از این نگیر. همین الان هم دیر کردم... باید برم آتلیه!

" Comet "  [Complete]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora