" پارت بیست و چهارم - متاسفم "

192 43 1
                                    

چانیول با کلافگی تلویزیون رو خاموش کرد و کنترل رو روی مبل کناری پرت کرد. از وقتی که از پیست برگشته بود بکهیون توی اتاق کارش بود و داشت روی داستانش کار می کرد...چانیول مطمئن بود که بعد از تموم شدن این داستانِ بکهیون ، تا مدتی بهش اجازه فکر کردن نمیداد و توی پوزیشن های مختلف توی مکان های مختلف بکهیون رو به س/ک/س وادار می کرد تا نتونه اون تخیل متوقف نشدنی لعنتیش رو به گفته خودش به پرواز دربیاره و افسارش دست پارک چانیول باشه تا بتونه کمی دوست پسرش رو ببینه و از بودن باهاش لذت ببره...
مشتش رو توی ظرف پاپ کرن های کَره ایه روی میز برد و یک مشتِ پر، از ظرف جدا کرد و به دهنش نزدیک کرد...بعد از جویدن پاپ کرن ها روی مبل دراز کشید و به سقف خیره شد...مرتب توی جاش تکون میخورد و غلت میزد و در آخر کلافه سرجاش نشست و موهاش رو بهم ریخت و حتی کمی کشید... پاهاش رو مثل بچه ها بالا و پایین برد و به زمین کوبید...
فایده ای نداشت... چانیول کلافه بود و حس میکرد بکهیونِ خونِش پایین اومده... توی اون لحظه چانیول فقط نیاز داشت بکهیون بشینه کنارش و بی وقفه حرف بزنه و از اتفاقات روزمره اش برای چانیول تعریف کنه.با هم به توهمات پسر بچه همسایه بخندن و چانیول از شنیدن غرغر های حرصی بکهیون راجع به دختر نوجوون شیرینی فروشی که مغازه اش سر کوچه بود بخنده که همشون توی این جمله خلاصه میشدن " از اون دختر فاصله میگیری و هرگز به اون شیرینی فروشی نمیری پارک چانیول! " ...
چانیول ابروهاش رو توی هم کشید و عزمش رو جزم کرد... اصلا چه معنی ای داشت که وقتی چانیول توی خونه بود بکهیون درحالیکه کل روز رو پشت میزش نشسته بود همچنان توی اون اتاق بمونه ؟! دیگه کافی بود...بکهیون باید از پشت اون میز بلند میشد و از اون اتاق لعنتی که چانیول قصد داشت درش رو با میخ و تخته ببنده بیرون بیاد...
چانیول حتی حاضر بود بکهیون با اینکه چیز خاصی از کارهای پیست نمیدونه توی پیست کار کنه و چانیول بهش هر چقدر میخواد حقوق بده اما اون دفتر ها و خودکار های لعنت شده رو کنار بذاره...
از جاش بلند شد و به سمت اتاق کار بکهیون رفت.در رو باز کرد و آروم داخل شد بکهیون دستش رو توی موهاش مشت کرد و غر زد :
_حتی فکرش رو هم نکن پارک چانیول! به اندازه کافی به خاطرت عقب افتادم... قسم میخورم بعد این کارم دیگه قول کاری رو به کسی ندم...ولی الان...فقط به اندازه ده صفحه از داستان مونده و من همین الان هم به تعداد صفحات باقی مونده داستان وقت تلف کردم...بخاطر خدا بذار یه پایان خوب براش بنویسم...
چانیول نیشخندی به بکهیون که حتی برنگشته بود تا اون انحنای شیطانی روی لب های چان رو ببینه ، زد و گفت :
_ولی عزیزم...بودن در کنار من ذهنت رو باز میکنه و باعث میشه خیلی زودتر داستان رو به سرانجام برسونی...الان دقیقا سه ساعته که ده صفحه از داستان مونده و تو حتی یک کلمه هم پیشرفت نداشتی...
_چون تو اجازه ندادی و هر نیم ساعت یکبار به محض اینکه فکر من داشت به یه سمت مناسب پیش می رفت صدات رو بلند می کردی و بیون بکهیون لعنت شده رو صدا می کردی...در ضمن ...
به سمت چانیول برگشت و با چشم های ریز شده و انگشت اشاره ای که توی هوا به نشونه تهدید تکونش میداد گفت :
_محض اطلاعت میگم که من وقتی با توام ذهنم به جای باز شدن کاملا قفل میشه و فقط حول محور یک کلمه متمرکز میشه " پارک چانیول " ... و کلا فقط تویی که توی مغزم می چرخی و اکو میشی پس سعی نکن حواسم رو پرت کنی و اجازه بده کارمو تموم کنم...
دوباره پشت به چانیول نشست و چانیول با صورتی پوکر شده بهش خیره شد... نمیدونست اون لحظه باید از حرف اول بکهیون ذوق کنه یا از جمله آخرش ناراحت بشه که باز هم بک کارش رو انتخاب کرده بود... بهرحال مهم نبود... چانیول تصمیمش رو گرفته بود و میخواست باز هم بکهیون رو معطل اون ده صفحه کنه...!! نیشخند خبیثش به لب هاش برگشت و زیر لب زمزمه وار گفت :
_اصلا کار خوبی نکردی که اینو بهم گفتی بیون بکهیون چون الان یکی دیگه از نقطه ضعف هات دستم اومد...
و به سمت بکهیون رفت :
_چانیول به مقدسات قَسَمت میدم ... خواهش میکنم وز وز نکن ...
چانیول روی بکهیون خم شد و قبل از اینکه بکهیون بتونه به سایه چانیول که روی سرش افتاده بود ریکشنی نشون بده دست های چان دور شکمش حلقه شدن و لب هاش از پشت روی گردن بکهیون فرود اومدن و نفس رو توی سینه اش حبس کردن...چانیول نفس داغش رو پشت گوش بکهیون رها کرد و پوست بین گردن و شونه اش رو بین لب هاش مکید و خیلی ماهرانه از نقطه حساس گردن بکهیون سواستفاده کرد تا نقشه پلیدانه اش رو پیاده کنه :
_تو هم ترجیح میدی کنار من باشی درسته بک ؟
بکهیون درحالیکه خون توی رگ هاش بشدت جریان پیدا کرده بود به نوشته هاش خیره شد :
_ولی داستانم...من به سوهو قول دادم...
چانیول کمی عصبی شد و و از بین دندون هاش غرید :
_اون خودکار کوفتی رو کنار بذار بکهیون و فقط به من توجه کن...امشب فقط به من توجه کن ...امشب فقط منو ببوس...
بکهیون با صدای لرزونی آروم گفت :
_لعنت بهت یول...
از جاش بلند شد و به سمت چانیول برگشت .چانیول نیشخند زد و سرش رو تکون داد :
_باشه...
بوسه هاش رو از لب های بکهیون شروع کرد و حین پیش بردنشون دکمه های پیرهن دکمه دار بکهیون رو باز کرد . دست هاش رو روی پهلو های بکهیون گذاشت و لب هاش رو روی سینه بکهیون گذاشت.بکهیون آه می کشید و سر چانیول رو بیشتر به خودش می فشرد ولی درست همون لحظه ای که دهنش رو باز کرد تا حرفی بزنه ویبره گوشیش به صدا در اومد و حواسش رو از حرفی که میخواست بزنه پرت کرد.
سرش رو به سمت گوشی برگردوند و به اسم تماس گیرنده نگاه کرد" کیم سوهو" توی دلش یه "بدبخت شدم" و " تا جهنم راهی باقی نمونده " گفت و درحالیکه به چانیول ، که بی توجه به کارش ادامه میداد چشم غره می رفت تماس رو جواب داد و روی بلند گو گذاشت . گوشی رو روی میز گذاشت و قبل از اینکه بتونه به خودش بیاد خودش هم توسط چانیول روی میز نشونده شد کلمه "بله " هنوز از دهنش خارج نشده بود که صدای داد بلند سوهو از جا پروندش :
_بیون بکهیوووووووووووووووون...تو دقیقا داری چه غلطی میکنی که ده رووز از زمان تحویل داستانِ کامللللل به گروه ویراستار گذشتهههههههه ؟!
بکهیون به سختی جلوی خودش رو گرفته بود تا ناله ناخواسته ای از دهنش خارج نشه :
_سو...سوهویا...من واقعا متاسفم...فقط چند صفحه از داستان مونده و من توی این چند روز اصلا تمرکز نداشتم...تا فردا برات ...آهههه...
وسط مکالمه سختش با فرو رفتن دندون های چانیول توی پوستش آه ناخواسته ای از بین لب هاش خارج شد و بکهیون امیدوار بود که سوهو اون صدای لعنتی رو نشنیده باشه اما با حرفی که بعد از چند لحظه سکوت با صدای متعجب از سوهو شنید مطمئن شد که همون گربه سیاه معروف توی داستان هاست که هیچ وقت به دعای اون بارونی نمیباره و وقتی که سرپناهی نداره همیشه بارون به تنش می کوبه :
_تو...تو میخوای بگی که به جای اینکه بشینی داستان رو تکمیل کنی داری وقتت رو با دوست پسرت میگذرونی؟! و حتی الان که داری با من حرف میزنی هم داری ادامش میدی؟!
بکهیون خواست گوشی رو برداره که چانیول اجازه نداد و خودش گوشی رو به دست گرفت :
_سوهویا...امشب بکهیون مال منه ... تو و اون داستان مسخره بمونه برای فردا صبح...دیگه قطع میکنم...
_یا پارک چ...
قبل از اینکه حرفش کامل بشه چانیول تلفن رو قطع و خاموش کرد و به سمت بکهیون خشمگین برگشت . میخواست دوباره بوسه هاش رو شروع کنه که بکهیون دستش رو روی سینه اش گذاشت و به عقب هلش داد :
_امشب از عشق بازی خبری نیست چانیول... اگه اون گند رو پیش سوهو نزده بودی بعد از عشق بازیمون به نوشتن ادامه میدادم و سریع می خوابیدیم ولی تو خرابش کردی پس نه تنها از عشق بازی خبری نیست بلکه من باید با این حالم بشینم و داستان رو تموم کنم پس خواب هم توش نیست... و وای به حالت اگه تیراژ و چاپ این کتابم بخاطر پایان مزخرفش با این شب کاملا رویایی که گند زده به هیکل آبروی من ؛ کم تر از همیشه باشه...در اون صورت باید یه فکر اساسی به حال هر دومون بکنیم...
و چانیول بهت زده که خودش رو به مظلومیت زده بود رو به بیرون از اتاق هل داد و در رو روش بست...پوفی کشید و دستش رو روی پیشونیش گذاشت...حالا باید تا صبح بیدار میموند و بعد هم باید فکری به حال دهنِ لقِ سوهو پیش لی میکرد که فردا صبح جلوی دوستانشون آبروی بکهیون رو پرچم نکنه... البته اگه سوهو تا فردا صبح برای گفتنش صبر می کرد...

" Comet "  [Complete]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora