" پارت هشتم - بازگشت "

282 50 5
                                    

چان درحالیکه خمیازه عمیقی می کشید و سعی داشت با کشیدن دست هاش به سمت بالا و تکون دادن بدنش کوفتگی بدنش رو کم تر کنه از اتاق خوابشون خارج شد. شب قبل بخاطر شام و مشروبی که بعدش با دوست هاشون خورده بودن دیر به خونه برگشته بودن و این درحالی بود که چان روز شلوغ و خسته کننده ای رو گذرونده بود و بیشتر از بقیه خسته بود. از دردسر های برگزاری مسابقه گرفته تا اومدن کریس و سهون و تمامی اتفاقات بعدش. هر چند که این بار جو بینشون بخاطر اتفاقات پیش اومده سنگین تر بود ولی باز هم بودنِ با هم ، به خوب شدن روحیه شون کمک بزرگی کرد.


چان همیشه وقتی بیش از اندازه خسته بود نمی تونست درست بخوابه و نبودن بک در کنارش هم مزید برعلت شده بود تا شب به سختی خوابش ببره و برخلاف روال همیشگیش خواب آرومی رو نداشته باشه و حتی با اون حجم از خستگی نتونه خوابش رو کامل کنه.


مطمئن بود که اون شیطون کوچولوی برفی الان توی اتاق کارش و پشت میزش بود. یا در حال نوشتن یا درحال چرت زدن!


با دیدن باریکه نوری که از زیر درب اتاق کار بک بیرون میزد حدسش به یقین تبدیل شد و آروم در رو باز کرد. داخل اتاق شد و سعی کرد با صدای آرومی که بک رو نترسونه صداش کنه :


_ بکهیون؟!


جلوتر رفت و خواست دوباره صداش کنه که متوجه چشمهای بسته بک شد. لبخند آرومی زد و همزمان اخم مصنوعی و بانمکی روی چهره اش نشوند. دست هاش رو به کمرش زد و با غرغر آرومی ؛ جوری که صداش خواب بک رو بهم نزنه و بیدارش نکنه گفت :


_تو وروجک شیطون! خواب قشنگی که من می تونستم با ، به آغوش کشیدنت داشته باشم رو حروم کردی و خودت با خیال راحت اینجا پشت میزت خوابیدی. درحالیکه من اونجا روی تخت دارم جون میکَنم تا یه لحظه به خواب برم و بتونم چشم هام رو بسته نگه دارم... یه روز بالاخره میرسه که کل این اتاق رو پلمپ کنم تا از دستش راحت بشم و تو من رو ، بیشتر از این اتاق ببینی...


سرش رو به طرفین تکون داد ؛ کنار بک ایستاد و به صورت غرق در خوابش خیره شد. آرامشی که از حضور بک دریافت می کرد انقدر زیاد و بی حد و مرز بود که حتی نمی تونست با چیزی مقایسه ش کنه. وجود بک به تنهایی قادر بود در لحظه ، هم به جنون بکشونش و هم آرومش کنه ؛ جوری که نفهمه کی عقلش رو از دست داده و کی یا چطوری دوباره بدستش آورده .


بک مثل یک الماس بود که توی روزای سخت زندگیش ، توی اون روزایی که همه چیز باعث ناامیدیش میشد ، همه چیز رنگ باخته بود و توی یه دنیای بی رنگ زندگی می کرد ، تمام بی رنگ های دنیا رو با عبور از خودش برای چان رنگی می کرد. بکهیون الماس چانیول بود. بکهیون باارزش ترین چیزی بود که چانیول توی روز های سختش بدست آورده بود و حاضر بود همه چیزش رو بده و فقط بکهیون رو داشته باشه.


دفتر و برگه های بک رو مرتب کرد و گوشه میز گذاشت . خودکار رو به آهستگی از دست بک بیرون کشید و توی جامدادی استوانه ای شکل روی میز که اسم هاشون با تزئینات خاص و شیکی ، توسط دست های ظریف و کوچک بکهیون روش حک شده بود ، قرار داد. بیدار کردن بک در حالت عادی هم کار آسونی نبود ؛ چه برسه به الان که خیلی خسته بود و سر میز کارش خوابش برده بود. علاوه بر اون خود چانیول هم علاقه ای به بیدار کردنش از همچین خواب عمیقی نداشت ؛ پس سرش رو آهسته از روی ساعد دست هاش بلند کرد و دستش رو جایی بین کمر و گردن بکهیون گذاشت. دست دیگه ش رو زیر زانوهای بکهیون برد و خیلی ملایم و آروم بغلش کرد. جاش رو توی بغلش درست کرد و به سمت در اتاق رفت.

" Comet "  [Complete]Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon