" پارت ششم - غرق شدن در گذشته "

326 60 0
                                    

فلش بک سه سال پیش ...


با خنده کلید رو توی قفل در انداخت و در خونه رو باز کرد. بارونی و ژاکتش رو از تنش درآورد و فقط یه پیرهن مردونه نازک روی تنش باقی موند. چترش رو کنار در گذاشت تا قطره های بارونِ روش پایین بریزن و خشک بشه ... پاییز بود و تقریبا نزدیک زمستون. هوا کم کم رو به سردی می رفت ولی سهون گرمایی تر از این حرفا بود که بخواد از الان سراغ پالتوهای زمستونه اش بره... اون روز هوا ابری بود و بارون کمی هم باریده بود که پیش بینی میشد شب شدتش بیشتر بشه.


سهون جزو اون دسته از افراد بود که عاشق بارونن و خیلی خوشحال بود که سالگرد باهم بودنشون دقیقا توی یک روز بارونی افتاده بود. ساک ها و پلاستیک های خریدش رو کنار اپن گذاشت و گل های توی دستش رو نزدیک دماغش برد و بوی لطیفشون رو به ریه هاش کشید . لبخند ذوق زده و مهربونی زد. می دونست کای عاشق این گله و کلی گشته بود تا تونسته بود پیداش کنه. هر جا می رفت یا از این گل نبود یا انقدر پلاسیده بود که نمیشد نگاهش کرد.


همونطور که گل ها رو جلوی بینیش نگه داشته بود از پله ها بالا رفت و به اتاق خوابش رسید . در اتاق رو باز کرد و از هجوم زیاد دود و بوی سیگار و تنباکویی که به بینیش خورد ابرو هاش رو توی هم کشید و تک سرفه ای کرد. دستش رو جلوی صورتش تکون داد تا دود ها رو کنار بزنه و بفهمه منبع این دود چیه.


با دیدن کای که روی صندلی ؛ کنار میزش نشسته بود و درحالیکه پاهاش رو روی میز گذاشته بود اطرافش پر از ته سیگار بود ، ته مونده لبخندش روی لب هاش ماسید و بهت زده نگاهش رو به کای دوخت که سیگار تازه روشن شده ی توی دستش رو به سمت لبش برد و بدون هیچ حسی ؛ کاملا سرد و ترسناک به سهون خیره شده بود. متوجه نگاه کای که به گل های توی دستش بود ؛ شد و سریع با لبخند زورکی ای که روی لب هاش نشوند گل ها رو پشتش برد و این درحالی بود که نگاه کای هنوز هم روی گل ها بود :


_اوه... کای ! اینجا چه کار میکنی ؟!


کای سیگارش رو از لب هاش فاصله داد. از جاش بلند شد و به سمت سهون رفت. نگاهش انقدر ترسناک و غریب بود که سهون ناخواسته حس بدی بهش دست داد و با هر قدمی که کای به سمتش برمیداشت یک قدم به عقب میرفت.


و انقدر عقب رفت که به دیوار چسبید :


_کای... چیزی شده؟!... چرا حرفی نمیزنی؟!


ولی کای بدون هیچ حرفی جلو اومد و دستشو کنار گوش سهون به دیوار کوبید. حرف نزدنش ترس بدی رو به سهون القا میکرد . نگاهش ؛ نگاهی که سهون ، حتی با اینکه ازش وحشت داشت نمی تونست چشم ازش برداره. حسی که از نگاهش منتقل میشد به اندازه ای سرد بود ؛ که سرماش تا عمق وجود سهون نفوذ کرده بود و ناخواسته باعث میشد تمرکزش رو روی حرف زدنش از دست بده :


_کا... کای...داری... داری منو می ترسونی ... اتفاقی افتاده؟!... چرا اینطوری شدی؟!... این سیگار ها برای چیه؟!... تو که همه این سیگارها رو نکشیدی ها؟

" Comet "  [Complete]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant