" پارت بیست و دوم - تولد "

216 36 0
                                    

کریس درحالیکه لبخند میزد روی تخت ، کنار سهون نشسته بود و انگشت هاش رو آروم بین موهای خوش حالت و ابریشمیش می کشید. به آهستگی روی صورت سهون خم شد و پیشونیش رو به پیشونی سهون چسبوند. عطر شگفت انگیز و خاصِ بدن سهون رو عمیق به ریه هاش کشید و چشم هاش رو بست...
چند لحظه بعد با شنیدن صدای سهون چشم هاش رو باز کرد و بدون اینکه ازش فاصله بگیره از همون فاصله به چشم های قهوه ای رنگ سهون خیره شد :
_صبح بخیر...
کریس لب هاش رو با همون منحنی بی نظیر "لبخند" از هم فاصله داد :
_صبح بخیر دلیل نفس هام...
سهون چشم هاش رو با آرامش بست و بدون اینکه چیزی بگه از حالتشون لذت برد. کریس بوسه کوتاهی روی چشم های سهون زد و بینیش رو به بینی سهون مالید :
_فکر نمی کنی زیادی بی انصافی ؟ تو بیداری و نگاه زیبات رو از من دریغ می کنی...
سهون با لبخند چشم هاش رو باز کرد :
_متاسفم عزیزم... گاهی انقدر غرق در عشق و احساسات خالصانه ات میشم که باعث میشه توی خلسه شیرینی فرو برم و حتی نفهمم اطرافم چه اتفاقی میفته...
کریس با ذوق بوسه ای روی نوک بینی سهون نشوند و گفت :
_تو یه پیشی شیطونی که مثل همیشه بلدی چطور ذهن من رو منحرف کنی...
سهون با اعتراض ساختگی ابروهاش رو توی هم کشید :
_یااااا کریس وو... بهت گفته بودم که این کلمه لعنتی رو دیگه به زبون نیار ... وقتی اینو میگی احساس می کنم یه دختر دبیرستانیم...!! و حتی فکرش رو نمیتونی بکنی که چقدر لهم می کنه!!
کریس خندید :
_اوه متاسفم هونا...ولی در این باره نمیتونم کاری برات بکنم چون واقعا این کلمه بهت میاد...الان هم بهتره از جات بلند شی و بعد از شستن دست و صورتت بیای پای میز صبحونه...
سهون چشم غره ای به کریس رفت و نگاهش رو سمت ساعت دیواری کشید :
_مگه چقدر دیر بیدار شدم که تو صبحونه رو چیدی؟!
کریس با مهربونی دست سهون رو توی دستش گرفت و روی تخت نشوندش :
_تو دیر بیدار نشدی عزیزم... من از ذوق زیادم نتونستم بیشتر از این بخوابم... زود بیدار شدم و مثل یک دوست پسر نمونه میز صبحانه رو برای سهونیم چیدم... بهتره بیشتر از این معطل نکنی و بریم پایین... امروز خیلی کار داریم...
گونه سهون رو بوسید و خواست از جاش بلند بشه که با صدای زمزمه وار سهون متعجب به سمتش برگشت :
_لعنتی... فکر نمی کنم بتونم تا شب صبر کنم...
کریس با شگفتی به سهون خیره شد . شنیدن این حرف از سهون تقریبا غیرممکن بود :
_برای مهمونی؟!!
سهون پوزخند زد :
_مهمونی ؟!... شت ... فقط خفه شو و منو ببوس...
بعد هم بدون اینکه منتظر حرکتی از جانب کریس باشه لب هاش رو با فشار زیادی روی لب های کریس قرار داد.کریس برای چند لحظه مبهوت به سهون که با ولع لب هاش رو می بوسید خیره موند و بعد رفته رفته لبخند شادی لب هاش رو فرا گرفت و اون هم شروع به بوسیدن سهون کرد. بی قراری های سهون برای حس حضور کریس و لمسش باعث میشد قلب کریس دیوانه وار به قفسه سینه اش بکوبه و صاحبش رو هم بی قرار تر کنه.
کریس دست هاش رو پشت گردن سهون گذاشت و خواست بوسه رو عمیق تر کنه که در اتاق با شدت باز شد و همین باعث شد اون دو هم با شدت از هم جدا بشن و بهت زده به سمت در برگردن. هر دوشون توی اون لحظه انتظار هر چیزی رو داشتن به غیر از کسی که الان روبروشون ایستاده بود و به پهنای دهن تمساح نیشخند براقی رو بهشون تحویل میداد:
_آممم... خب...معذرت میخوام که خلوتتون رو بهم زدم اما... امروز وقت این کارا رو ندارین...حداقل تا اونجایی که من اطلاع دارم تا شب!!
کریس نفسش رو به شدت به بیرون فرستاد و درحالیکه نگاه خشمگین و برنده اش رو به لی دوخته بود از جاش بلند شد و با صدای آروم اما محکمی گفت :
_فکر کردی اینجا طویله ست یا تیمارستانه که مثل چییییی سرت رو میندازی پایین و میای تو؟ ها؟
لی همچنان نیشخندش رو حفظ کرده بود ولی به محض بلند شدن صدای کریس چشم هاش رو بست :
_ژانگ ییشینگ... قسم میخورم امشب از همون گلوله ریز و صورتی رنگه ته حلقت آویزونت می کنم و به عنوان برنامه افتخاری میدم یه دور همه دورت بدن تا دفعه دیگه اینطوری نیای تو اتاق... تو باید به جرم تجاوز به حریم شخصی یک زوج طلایی اعدام بشی...
لی کمی صورتش رو جمع کرد :
_چرا انقدر خشن عزیزم؟! حالا همچین اتفاق خاصی هم نیفتاده که... اما با این حرفایی که تو زدی احتمالا اینجا یکی از همون دو مکان مقدسیه که خودت نام بردی...
کریس آستین های پیرهن اسپرتش رو بالا برد و زیر لب غرید :
_فقط میتونی دعا کنی که دست هام یک اتم از بدنت رو هم لمس نکنه چون در اون صورت مثل یه اسید می سوزوننش!!
و بلافاصله بعد از تموم شدن حرفش دنبال لی دوید و صدای بلند لی توی خونه پیچید :
_یا جد سهون...سوهویااااااااا... بیا که کریس داره دوست پسرت رو زنده زنده دفن میکنه...
سوهو درحالیکه تازه به در اتاق کریس و سهون رسیده بود به لی و کریس که به سرعت از کنارش رد شدن با بی تفاوتی نگاهی کرد و شونه هاش رو بالا انداخت:
_دوست پسرم قطعا خودش یه موجودیش رو توی اتاق آزاد گذاشته که کریس اونطوری داغ کرده !!
بعد هم به سمت سهون چرخید که از جاش بلند شده بود و درحالیکه می خندید به سمت سرویس بهداشتی اتاق می رفت . لبخند دلنشینی زد و با خوشرویی گفت :
_حالت خوبه هون؟!
سهون سرش رو با مهربونی تکون داد :
_ممنون سوهویا... معذرت میخوام که معطل شدین... زود آماده میشم و میام پایین...
سوهو در جوابش لبخندی زد و از اتاق خارج شد . سهون هم بعد از آبی که به دست و صورتش زد لباس های خوابش رو عوض کرد و به اون ها پیوست... روز تولد سهون هیچ سوپرایزی در کار نبود...سهون همیشه میدونست چه روزی تولدشه و کریس همیشه از چند روز قبل از تولدش برای اون روز برنامه ریزی می کرد اما... همیشه وجود کریس و دوستانش لبخند روی لب هاش می آورد ... همیشه روز تولدش با شوخی ها و خنده های دوست داشتنی اطرافیان عزیزش می گذشت و این براش بهترین سوپرایز بود.
تا شب با شوخی های لی و چشم غره های کریس حین کارهاشون سر شد و بالاخره شب فرا رسید...
لی و سوهو تقریبا دو ساعتی بود که داشتن توی اتاق مهمان که در اختیارشون قرار گرفته بود آماده میشدن.کریس جعبه های لباس هایی رو که روز قبل همراه با سهون خریده بودن روی تخت گذاشت و لباس ها رو از توشون خارج کرد. جعبه ها رو توی کمد گذاشت و خواست تیشترتش رو از تنش دربیاره که در حمام باز شد و سهون درحالیکه ربدوشامبرش رو پوشیده بود و با حوله کوچکی که توی دستش داشت موهاش رو خشک می کرد ، وارد اتاق شد.
متعجب به کریس نگاه کرد :
_هنوز لباس هات رو عوض نکردی ؟!
کریس دست هاش رو ضربدری روی لبه تیشرتش گذاشت و با یک حرکت از سرش بیرون کشید :
_نه چند تا کار کوچولو داشتم که باید هماهنگ میشد بعدش هم لباسامونو آماده کردم...
تیشرت جدیدش رو پوشید و سهون بعد از تکون دادن سرش دیگه چیزی نگفت. یک ساعت بعد هر دو آماده بودن و کریس با کمی نگران به سهون که جلوی آینه ایستاده بود نگاه می کرد :
_اگه میخوای چیزی بگی بهم بگو کریس و انقدر بیخودی خودت رو نگران چیزهای بی ارزش نکن...
و به سمت کریس برگشت.کریس با قدم هاش فاصله بینشون رو طی کرد و روبروی سهون ایستاد.سهون رو توی آغوشش کشید و محکم به خودش فشارش داد :
_مطمئنی ؟!
سهون دست هاش رو نوازش وار روی کمر کریس کشید و لبخند زد :
_نگران نباش کریس...من مشکلی ندارم...
_ولی امشب شب توئه!... دلم نمیخواد هیچ چیز آزرده خاطرت کنه...اگه اذیت میشی میگم نذارن بیاد تو ... بهرحال اون دعوت هم نشده و خودش داره خودشو به زور دعوت میکنه...
سهون خندید و کمی از کریس فاصله گرفت :
_من واقعا مشکلی با حضورش ندارم ریس... شاید اگه چند وقت پیش بود تمام تنم از ترس می لرزید اما الان نه ! دلیلی برای ترس وجود نداره ... ما با هم گذشته رو دفن کردیم کریس و ترس من کشته شده...حالا فقط باید روش خاک بریزیم تا بتونیم ازش عبور کنیم...تا وقتی تو هستی نگران هیچی نیستم...پس تو هم نگرانیت رو کنار بذار و باهام بیا... حتی اگه اون امشب بیاد نمیتونه هیچ مشکلی به وجود بیاره...
کریس سرش رو تکون داد :
_فقط نگران حال تو بودم... بجز اون مشکلی نیست!
_نگران نباش...این مدت حال من با کمک های دوست پسر مهربونم عالی شده...
کریس خندید و سهون رو جلو کشید . لب هاش رو روی پیشونیش قرار داد و بوسه سبکی بهش زد. با لبخند قدرتمندی به سهون نگاه کرد و گفت:
_بریم؟!
سهون جواب لبخند کریس رو داد و با تکون دادن سرش حرفش رو تایید کرد:
_بریم...
•ꕥ||ꕥ•ꕥ||ꕥ•ꕥ||ꕥ•ꕥ||ꕥ•ꕥ||ꕥ•ꕥ||ꕥ•

" Comet "  [Complete]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant