" پارت بیست و هفتم - به من اعتماد کن "

197 42 0
                                    

طول راهرو رو تند تند به دنبال شیومین که تقریبا داشت می دوید طی می کرد و سعی داشت خودش رو بهش برسونه ... در باورش نمی گنجید که شیو چطور با اون حال بدش ، درحالیکه صورتش از شدت رنگ پریدگی بیشتر به صورت ارواح شباهت داشت ، داره انقدر سریع راه میره که حتی نمیتونه بهش برسه ... راه رفتنش رو سرعت داد و سعی کرد هر طوری هست قدم هاش رو با شیومین هماهنگ کنه :
_شیو...حالت خوب نیست...یکم آروم تر راه برو... شنیدی که بکهیون گفت حالش خوبه و فعلا بیهوشه...پس چرا انقدر عجله میکنی...شیووووو...
شیومین اخمش رو غلیظ تر کرد و بدون اینکه نگاه مضطرب و در عین حال عصبانیش رو از روبروش بگیره از بین دندون های روی هم کلید شده اش غرید:
_به اون لعنتی گفته بودم که نباید با نایت بره بیرون ... بهش گفته بودم که باید مراقب باشه... بهش گفته بودم که همه دنبال فرصتین که بتونن از میدون مسابقات خارجش کنن ... اما اون واقعا کله شق و یک دنده است! ... اگه اتفاق بدی براش افتاده باشه چی؟! ... اگه فقط برای اینکه ما هول نشیم اینطور گفته باشن چی؟! اصلا مگه تصادفش چقدر بد بوده که نیاز به عمل داشته؟!...
جونگده کلافه گفت :
_ دقیقا بخاطر همین رفتارته که چشم دیدن کریس رو ندارم لعنتی... من قبل از تو با کریس دوست بودم... کریس بهترین دوست منه و من تو رو با اون آشنا کردم... منم به اندازه تو برای اون احمق نگرانم اما تو داری زیاده روی میکنی شیومین...اون الان حالش خوبه... پس میشه لطف کنی یکم به خودت مسلط تر باشی تا من استرس پس افتادنت رو نداشته باشم ؟!
_نه نمیتونم...
جونگده حین راه رفتن دست هاش رو روی سینه اش بهم گره زد غرغر کرد :
_گاهی فکر میکنم اون دوست پسرته و اون رو بیشتر از من دوست داری...
شیومین با شنیدن این حرف بلافاصله سرجاش متوقف شد و باعث شد جونگده از پشت بهش برخورد کنه. به سمتش برگشت و همزمان با چشم غره ی عمیقی که بهش رفت با مشتش آروم توی سر جونگده زد :
_تو از کریس هم احمق تری کیم جونگده... فکر اینکه خودت رو توی قلبم با کسی مقایسه کنی از سرت بیرون کن... اگر نگران کریسم بخاطر لطف هاش به هردومون و دوستیِ با محبتش با ماست... و اینکه من نگران دوست خوبمم دلیل بر این نمیشه که اون رو از تو که دوست پسرمی بیشتر دوست داشته باشم ... پس لطفا چرت و پرت گفتن رو بذار کنار و بیا زودتر به کریس برسیم و بفهمیم چه بلای جهنمی ای سرمون نازل شده !
جونگده در اون لحظه نمی دونست از برخورد شیومین ناراحت باشه یا به غرغر هاش بخنده پس فقط سرش رو تکون داد و دیگه تا وقتی که به اتاق کریس برسن حرفی نزد... فقط گاهی با جملاتی مثل " مراقب باش " ، " یکم آروم تر" و... حواس شیومین رو به اطرافش جمع می کرد و شیومین هر چند در ظاهر غر میزد و چپ چپ بهش نگاه می کرد اما توی قلبش از جونگده ممنون بود و البته که خود جونگده هم این رو میدونست...
با رسیدن به اتاق مورد نظرشون شیومین در رو با شدت باز کرد و داخل شد... چشمش ، بی توجه به همه افراد داخل اتاق که بخاطر ورود ناگهانی و تندش با چشم های گرد شده و کمی ترسیده نگاهش می کردن ، فقط دنبال کریس گشت و با پیدا کردنش روی تخت در حالیکه چشم هاش بسته بود و بی حرکت بود نفسش توی سینه اش حبس شد. نگاه ترسیده اش رو به نگاه بی حرکت سهون دوخت که کنار تخت کریس روی صندلی نشسته بود. سهون سرش رو آروم تکون داد و شیومین نفسش رو با شدت بیرون فرستاد و چشم هاش رو آروم بست.
جونگده نگاه کوتاهی به کریس انداخت و بعد صورتش رو به سمت چانیول چرخوند :
_زنده ست؟!
بلافاصله بعد از این حرفش کف دست بکهیون که کنارش ایستاده بود پشت گردنش نشست و سه جفت چشم با مردمک های درشت شده و نگاه مبهوت به سمتش چرخید. دستش رو آروم روی گردنش کشید و درحالیکه جواب چشم غره بکیهون رو با چشم غره می داد گفت :
_چیه ؟!... چرا اینطوری نگاهم میکنین ؟!...
چانیول با همون چشم های گرد شده خیره بهش جواب داد :
_ چرا ؟! لعنتی واقعا می پرسی چرا ؟!...زنده ست ؟! ... این اون سوالی نبود که انتظار شنیدنشو ازت داشتم...
_اینکه زنده باشه خودش به این معنیه که حالش خوبه... کریس قوی تر از این حرفاست که بخواد با یه تصادف کوچیک آسیب ببینه ... وقتی زنده مونده یعنی حالش هم بزودی خوب میشه پس نگرانی بیخود برای اون فقط باعث ناراحتی بیشتر خودمون میشه...
شیومین درحالیکه با لبخند به سمتشون می رفت گفت :
_واقعا استدلال هات کمر شکنن جونگده و...
به سمت بکهیون برگشت و با لبخند مرموزی که زد باعث شد بکهیون دست هاش رو روی بازوهاش بکشه و خودشو بغل کنه :
_اوه...فقط من حس میکنم که از نگاه شیومین انرژی های شیطانی آزاد میشه یا شما هم اینطور حس میکنین...اون واقعا...آخخخخخ...
هنوز حرفش تموم نشده بود که با نیشگون محکم شیومین از بازوش صدای دادش بلند شد...خواست حرفی بزنه که انگشت های شیومین دوباره گوشت بازوش رو بین خودشون گرفتن و فشار دادن ... بکهیون سریع واکنش نشون داد و عقب کشید... دست دیگه اش رو روی بازوش کشید و جای نیشگون های شیومین رو که مطمئن بود بزودی کبود میشه رو مالید. با اخم اول به دستش و بعد هم به شیو نگاه کرد :
_چه مشکلی برای روانت پیش اومده که اینطوری گوشت دستمو گریل کردی ؟!
لبخند از روی لب های شیومین پاک شد و اخم غلیظی جاش رو روی صورتش پر کرد :
_اولی برای این بود که جرئت کردی به گردن جونگده دست درازی کنی ... و دومی که محکم تر هم بود برای این بود که یاد بگیری دیگه اینطوری خبرای حساس رو به کسی ندی تا سکته نکنه !... بخاطر رفتار احمقانه تو من از اون لحظه ای که باهات حرف زدم تا همین الان که نمیدونم دقیقا چند ساعت ازش میگذره حالت تهوع گرفتم و رنگم همرنگ ارواح شده! راه که میرفتم میترسیدم کسی از دیدن قیافم پس بیفته!...
بکهیون نفس عمیقی کشید و گفت :
_متاسفم ... ولی هیچ کدوم اوضاع خوبی نداشتیم ... همه نگران بودیم و من واقعا اون لحظه حواسم نبود که تو پشت خطی...
شیومین موهای بک رو بهم ریخت :
_اشکالی نداره... میفهمم... انتقاممو گرفتم...
چانیول پوزخندی زد و سرش رو برگردوند :
_شما هر دو دیوونه این!...
سهون با لبخند محوی نگاهش رو از دوستاشون گرفت و به سمت کریس برگشت. چقد دوست داشت الان چشم های براق و جادوییش باز بود و با هم در کنار دوستاشون می خندیدن...
چشم های بسته و صورت مهتابی رنگش قلب سهون رو به درد می آورد. دیدن اون سینه ستبر و محکم که سهون همیشه سرش رو با آرامش روش قرار می داد، بین پوششی از باند های سفید رنگ و حرکت آهسته و سخت قفسه سینه اش باعث می شد سهون هم روی سینه اش احساس سنگینی کنه...
دکتر گفته بود که خطر رفع شده و حال کریس خوبه اما تا وقتی که کریس چشم هاش رو باز نمی کرد و از زبون خودش این حرف ها رو نمی شنید نمی تونست آروم باشه و نگران بودن رو تموم کنه ... هر لحظه براش به اندازه یک عمر میگذشت و سهون بدون اینکه نگاهش رو از پلک های بسته کریس بگیره فقط دستش رو بیشتر بین دست هاش فشار می داد و هر از گاهی بوسه سبک و آرومی روش می نشوند ... نفس هاش رو با ریتم نفس های کریس هماهنگ کرده بود و تمام تمرکزش رو روی نبض کریس ، که بخاطر فشار انگشت های سهون به مچش حس می شد ، گذاشته بود...
با قرار گرفتن دستی روی شونه اش از فکر بیرون اومد . فقط با حس بوی اون فرد هم می تونست بفهمه که کی پشتش ایستاده :
_اون خوب میشه هون...خیلی زود چشم هاش رو باز میکنه و اون وقت دیگه خیال هممون راحت می شه ...
صدای چانیول توی گوشش پیچید و مثل باد برای آتیشِ زیر خاکستر ، بغض کهنه شده سهون رو تازه کرد. با اتفاقی که برای کریس افتاده بود سهون هر لحظه توی قلب و گلوش احساس ضعف می کرد و با قرار گرفتن دست همیشه حمایت گر چانیول روی شونه اش باز هم دلش برای محبت های بی دریغ کریسش تنگ شده بود... باز هم دلش برای دست ها ، نوازش ها و حمایت های کریسش تنگ شده بود...
سرش رو با بغض در جواب چانیول تکون داد و دست کریس رو بیشتر به لب هاش چسبوند و توی دلش با تمام وجودش فریاد کشید " بیدار شو کریس...چشم هات رو باز کن...بهم نگاه کن...خواهش میکنم..."...
چانیول نگاه ناراحت و نگرانش رو از سهون و کریس گرفت و به سمت بقیه برگشت...ناراحتی توی چشم های همه موج میزد ولی فعلا از دست کسی کاری بر نمی اومد...فعلا...

" Comet "  [Complete]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora