" پارت بیست و نهم - چرا ؟ "

191 45 1
                                    

نمی تونست باور کنه... هرگز نمی تونست چیزهایی که الان شنیده بود رو باور کنه ... این امکان نداشت نه ؟!... کیونگی این کار رو نکرده بود نه ؟!... دلیل این همه عذاب و جدایی کیونگسوی مهربونش نبود نه ؟!...تصادف هیونگش تقصیر کیونگ نبود نه ؟! ... چطور کیونگسویی که کای همیشه فکر می کرد اونقدر بد از چان  و سهون ضربه خورده می تونه این نقشه رو بچینه  و خودش عامل همه اینا باشه ؟!...نه ... نمی تونست ... امکان نداشت... امکان نداشت...
با صدای افتادنش روی زمین کیونگسو و هیچول بهت زده به سمت در برگشتن. کسی از پشت در دیده نمی شد ولی کیونگ نمی دونست که چرا انقدر استرس داره ... شاید چون مطمئن بود تنها کسی که میتونه پشت دیوار باشه کایه !
تمام تنش به لرز افتاد و سرمای ناگهانی ای به سمتش هجوم آورد... می خواست از جاش تکون بخوره و به سمت در بره ... می خواست با چشم های خودش ببینه و مطمئن شه که گوش هاش صدا رو اشتباهی شنیدن اما ... نمی تونست !! ... زانو هاش به شدت میلرزیدن و توانایی کوچکترین حرکتی رو نداشتن ... فقط با ترس آشکاری به چارچوب در خیره شده بود...
هیچول قبل از کیونگ تونست خودش رو پیدا کنه و با قدم های تند خودش رو به بیرون از اتاق رسوند...توی همون چند ثانیه ، با تمام وجود توی قلبش آرزو کرد که کای نبوده باشه... حرف هاشون جای بدی قطع شده بود و اگه کای اون حرف رو شنیده بود همه چیز خیلی سخت و پیچیده می شد...حتی نمی دونست که کای دقیقا از کِی پشت در ایستاده و حرف هاشون رو شنیده...و این حقیقت که نمی تونستن اون حرف ها رو انکار کنن باعث می شد بیشتر نگران بشه...
گاهی آرزوها هم لجباز میشن... گاهی آرزوها هم از راه رفتن و رسیدن خسته میشن و وسط راه توقف می کنن... آرزوهای کای، کیونگ و هیچول ، اون روز از اون دسته آرزوها بودن که قصد برآورده شدن نداشتن... و این رو هیچول وقتی فهمید که کای رو روی زمین با اون حال پیدا کرد ... کایی که جلوی چشم هاش می دید ، حتی به کای شکسته و غمگین این سال ها هم شباهت نداشت... مردی که جلوش می دید انقدر ضعیف و شکسته به نظر می رسید که دل سنگ هم به حالش می سوخت.
تا قبل از دیدنش هیچول قصد داشت اگر با کای روبرو شد لبخند کوتاهی هم که شده روی لب هاش بنشونه اما حالا با دیدن اون حالش حتی نمی تونست لب هاش رو تکون بده... تنها صوتی که از بین لب هاش خارج شد زمزمه آهسته " کای " بود و بعد از اون دیگه نتونست صدایی رو از حنجره اش به بیرون بفرسته ...
کیونگ با شنیدن همون زمزمه کوتاه که با وجود آرومی و کمرنگ بودنش روی هوا قاپیده بود ؛ به سختی پاهاش رو به حرکت درآورد و از اتاق خارج شد... با دیدن جسم وارفته ای به دیوار تکیه داده بود نفسش بند اومد... انگار یک وزنه سنگین روی سینه اش قرار گرفته بود و جلوی تپش های قلب و حرکت ریه هاش رو می گرفت... دهنش مثل ماهی ای که از آب بیرون افتاده باشه مرتب باز و بسته می شد اما هیچ حرفی نمی تونست بزنه... حتی هوا هم نمی تونست از بین بغض توی گلوش راهی به داخل پیدا کنه ...
می دونست که بالاخره یک روز این اتفاق می افته و کای همه چیز رو می فهمه... می دونست که یک روز بالاخره باید همه اتفاقاتی که افتاده بود رو به کای توضیح می داد ... پس چرا الان قلبش انقدر بی قراری می کرد و انگار آماده گفتن حقیقت نبود ؟!... چرا توانایی گفتن حقیقت رو در خودش نمی دید و انقدر در عذاب بود ؟!...
جلوی کای متوقف شد و همون لحظه سر کای بالا اومد... چشم های قرمز و خیس از اشکش رو که خالی از هر حسی بودن به کیونگ دوخت... کیونگ با دیدن نگاه کای دیگه نتونست تحمل کنه و با شدت روی زمین نشست... هر دو برای چند دقیقه بدون حرف به چشم های هم خیره بودن و تنها صوتی که حرف هاشون رو به زبون می آورد برق نگاه و قطره های اشکشون بود...
هیچول نفس عمیقی کشید :
_ من پایین منتظر می مونم...
و از پله ها پایین رفت... خوب می دونست که اون ها الان لازم دارن تنها باشن اما حال بد هر دوشون بهش این اجازه رو نمی داد که برخلاف نگرانی هاش کاملا ترکشون کنه ...
بعد از رفتن هیچول ، کیونگ کمی مکث کرد و آروم زمزمه کرد :
_ کای... من...
کای با عجله حرفش رو قطع کرد و عاجزانه نالید :
_کیونگی... بهم بگو که این حرفا حقیقت ندارن... تو باعث جدایی من و سهون نشدی نه ؟! ... تصادف کریس به تو هیچ ربطی نداشت...درسته ؟!... تو این کار رو نکردی مگه نه ؟!... تو نمی تونی این کار ها رو کرده باشی... تو آدمی نیستی که بتونی انقدر سنگدل باشی...
قطره های اشک  کیونگ هر کدوم از دیگری جلو میزدن و به سرعت روی گونه هاش جاری می شدن... بغض مثل یک ماده سخت و چسبنده به گلوش چسبیده بود و اجازه نمی داد تا بتونه به راحتی حرف بزنه... نگاهش رو از کای گرفت و سرش رو آروم پایین انداخت و چیزی توی دل کای سقوط کرد... این یعنی تمام حرف هایی که شنیده بود حقیقت داشت و کیونگ همه این کار ها رو انجام داده بود اما... چطور ممکن بود ؟!...چطور تونسته بود این کار رو با کای بکنه درحالیکه کای می دید چطور عاشقانه بهش محبت میکنه...دلیل کیونگ برای این کارش چی بود ؟!... از کِی بود که تصمیم گرفته بود ریشه های دوستیشون رو با تبر نفرت بزنه ؟!
بدون اینکه برای لحظه ای نگاهش رو از کیونگ بگیره و حتی پلک بزنه بهش خیره شده بود و هر لحظه بیشتر از قبل در افکارش غرق میشد :
_چرا ؟!...
سر کیونگسو با شنیدن صدای کای بالا اومد :
_چرا این کار رو کردی؟!... انقدر از من متنفر بودی؟!...می خواستی از دوستام فاصله بگیرم ؟! چرا ؟!... تو که می دونستی من هیچ کس رو جز اونا ندارم که دوستم داشته باشه ... چطور... چطور تونستی...چطور تونستی به هیونگی که همیشه کنارت بود و کمکت کرد اینجوری آسیب بزنی؟! چطور تونستی با سهون و چانیول این کار رو بکنی ؟! چطور تونستی بدون اینکه به بقیه و احساساتشون فکر کنی برای جدا کردنشون از هم برنامه ریزی کنی ؟...ک...کیونگی ... تو ...
کیونگ بالاخره لب هاش رو به منظور حرف زدن از هم فاصله داد و سعی کرد با بغضش مقابله کنه :
_تو هیچی نمیدونی کای... تو هیچ وقت نمی فهمی...من... من عاشقت بودم...قبل از اینکه حتی احساسی بین تو و سهون شکل بگیره ...اما... می ترسیدم... می ترسیدم با گفتنش از دستت بدم ... می ترسیدم تو خوشت نیاد و ازم متنفر بشی چون به دوستم به شکل دیگه ای نگاه می کردم... ولی بعد از اون ... وقتی دیدم که چطور به عشقت با سهون اعتراف کردی... وقتی می دیدم روز های بعدش چطور عاشقانه به اون محبت میکنی... و من ...برات فقط یک دوست بودم ...نه کمتر ... و نه بیشتر... این حقیقت ، داشت روحم رو میخورد و وجودم رو در خودش غرق می کرد... نمی تونستم تو رو هم مثل خیلی چیز های دیگه از دست بدم... نمی تونستم تو رو به سهون ببازم... نمی تونستم اجازه بدم سهون عشقم رو ازم بگیره و من هر بار شاهد نگاه های عاشقانه تون باشم... از سهون متنفر شدم... آروم آروم ...
کای درحالیکه نگاه بهت زده اش رو به کیونگ دوخته بود به سختی و با صدای لرزونی گفت :
_پس چا...چانیول چه گناهی کرده بود که باید تقاص این تنفرت نسبت به سهون رو پس می داد ؟!...چرا اون شب وقتی میدونستی بهش علاقه ای نداری قبولش کردی ؟!...
Never surrender - Skillet play**
کیونگ سرش رو تکون داد :
_هر اشتباهی تاوانی داره... تاوان نفرتم عذاب وجدان همیشگی ای بود که بابت شکستن دل چانیول گریبان گیرم شد... براش واقعا متاسفم... چان قربانی عشق من شد... و تاوان اشتباهی بود که با عاشق تو شدن مرتکب شدم...
_پس تاوان اشتباهِ قبول کردنش چی ؟!... تاوان فریب دادن من و آسیبی که به اون ها زدی چی ؟!...
کیونگ با صدای خفه و ریزی جواب داد :
_برای همیشه دورم خالی شد و دوست هام رو از دست دادم...من از همه گذشتم تا تو رو به دست بیارم...
صدای کای نا خواسته بالاتر رفت :
_به چه قیمتی ؟!... به دست آوردن من به چه قیمتی کیونگسو ؟!... تو میدونی من بخاطر اون اتفاق چقدر عذاب کشیدم؟!... میدونی شب ها همیشه با کابوس از خواب می پریدم؟!... میدونی من چه بلایی سر سهون آوردم ؟!... من نزدیک بود سهون رو بکشم کیونگ... من تا پای کشتنش پیش رفتم... میدونی من چه حرف هایی بهش زدم ؟! ... اصلا میدونی من چقدر این سه سال احساس تنهایی می کردم ؟! ... تو میدونی این عشق لعنتیت چه بلایی سر من آورد ؟! میدونی من چقدر درد کشیدم... به این فکر نکردی که چه بلایی سر روح عشقت میاد ؟!...
کیونگسو هم در حالیکه میلرزید عصبی و بلند گفت :
_تو چی کای... تویی که اینجا نشستی و داری اینجوری من رو قضاوت می کنی... تا حالا به احساس من فکر کردی ؟!... به این فکر کردی که من حتی با وجود تو باز هم تنها بودم ؟!... به این فکر کردی که چقدر سخت بود جلوت لبخند های پوشالی بزنم وقت هایی که توی چشم هات می دیدم داری توی مغز لعنتیت تصویر سهون و لبخندش رو نقاشی میکنی ؟! میدونی چقد سخت بود جوری رفتار کنم که انگار نمیدونم ؟!... اصلا بهش فکر کردی که چقد عذاب آوره وقت هایی که بین خوابت اسم سهون رو می آوردی و قلب من تیکه تیکه می شد ؟!... وقتی که از کابوست بیرون می اومدی و من خودم رو به خواب میزدم تا مجبور نباشم بخاطر عشق قبلیت دلداریت بدم ؟!...میفهمی چقدر سخته که بخوای کسی باشی که نباید ؟! چقدر سخته که برای خودت دشمن باشی؟! چقد سخته که هر چقدر تلاش کنی اونی که میخوای نباشی... تو اینا رو می فهمی کای ؟!...
کای نگاه پر از اشک و غمگینش رو به کیونگ دوخت...کمی خودش رو عقب کشید و بعد به کمک دیوار سعی کرد سر جاش بایسته...حسی توی تنش نداشت...
حتی فکرش هم بی حس شده بود :
_تو اشتباه کردی کیونگ... تو به هممون درد دادی... تو حتی به خودت هم درد دادی...من، تو ، سهون ، چانیول و حتی بقیه دوستامون...تمام این سه سال تاوان دادیم...هممون عذاب کشیدیم... فقط بخاطر خودخواهی تو...آره... اسم این حس تو عشق نیست کیونگی... اسمش خودخواهیه... تو یه جهنم از خودخواهیت ساختی و همه عزیزانت رو توش آتیش زدی و سوزوندی... اگه واقعا عاشقم بودی از خوشحالی من خوشحال می شدی... حتی اگه برای خودت عذاب آور باشه... اما تو با خودخواهی عذاب خودت رو بیشتر کردی و ما رو هم عذاب دادی... به این فکر کرده بودی که چطور باید روزی جلوشون بایستی و از اشتباهت صحبت کنی ؟!... اشتباهی که خیلی بهشون آسیب زد ... به این فکر کردی که چطوری باید ازشون طلب بخشش کنی ؟!... اصلا بخاطر این کارت پشیمون هستی؟!
کای قدمی به عقب برداشت و کیونگ عاجزانه به موج سرد و غم انگیز نگاهش خیره شد و درحالیکه هم بدن و هم صداش میلرزید گفت :
_کای ... خواهش میکنم...
کای سرش رو به طرفین تکون داد و یک قدم دیگه به سمت عقب برداشت :
_نه کیونگ ... دیگه نه ... تو این آتیش رو روشن کردی و من احمقانه متوجه چیزی که کنار گوش خودم شروع به شعله ور شدن و بزرگ تر شدن کرده بود ؛ نشدم... تو اون رو روشن کردی و پرورشش دادی ... حالا... نوبت منه که روش آب بریزم و خاموشش کنم... اگر بشه خاموشش کرد !!
_نه... کای... این کار رو نکن...خواهش میکنم...
کای با لحن غم انگیز و آهسته ای ادامه داد :
_دیگه کافیه کیونگ... بیا تمومش کنیم... باید تمومش کنیم ... امیدوارم دوستامون بتونن ما رو ببخشن...
_کای...
ولی کای بی توجه به کیونگ سرش رو برگردوند و به سرعت از خونه خارج شد... انقدر سریع که انگار اصلا نیومده بود و همه این حرف ها توی خواب کیونگ گفته شده بود...
با نشستن هیچول کنارش سرش رو آروم به سمتش برگردوند و نگاه اشکیش رو به چشم های نگران هیچول دوخت :
_همه چیز رو بهش گفتی ؟!
کیونگ گنگ سرش رو به طرفین تکون داد :
_نمیدونم... شاید آره ...
هیچول با استرس گفت :
_کیونگی ... بهش راجب تصادف کریس هم توضیح دادی دیگه ؟!...
کیونگسو سرش رو به نشونه نفی تکون داد و هیچول کنارش روی زمین وا رفت:
_اوه خدای من ... نه ... باید بهش می گفتی... این رو باید اول بهش می گفتی...
کیونگ درحالیکه هر لحظه بیشتر از لحظه قبل گریه اش اوج می گرفت بریده بریده گفت :
_ن...نتو...نستم...اون...اون... کای... من نمی خواستم بهش آسیب بزنم ولی... اون گفت عذابش دادم... من... میخواستم... من... فقط کای رو ... فقط کای رو میخواستم... می...میدونم اون خیلی آدم بزرگ و مهمیه... میدونم اون ارزش و لیاقتش از من ... خیلی بالاتره ولی... من فقط عشق کای رو میخواستم...من فقط میخواستم که اون منو دوست داشته باشه...اما اون منو ...منو نمی دید... هیچ وقت نگاهش رو به سمت من برنمیگردوند تا من رو هم ببینه... انگار... انگار سهون جادوش کرده بود... شاید اگه نگاهش همیشه به سمت سهون نبود اول من رو می دید... اول عاشق من می شد...من...
دیگه نتونست ادامه بده ... دیگه نمی تونست حرفی بزنه ... فقط نجواهای بلند گریه اش بود که توی سکوت غمناک خونه طنین انداز می شد...اشک هاش پشت سر هم از چشم هاش می چکیدن و تنها کاری که کیونگ تونست انجام بده این بود که سرش رو روی زانوهاش بذاره و توی خودش مچاله بشه ... بغض کهنه و دردناکش بالاخره بعد از سه سال شکسته بود ... کای براش هم درد بود و هم درمان!!
هیچول با ناراحتی عمیقی که توی قلبش از حرف های کیونگ حس میکرد جلوتر رفت و اون بدن لرزون رو بین بازوهاش گرفت... دست هاش رو پشت کمرش می کشید و سعی داشت کمی آرومش کنه اما این کار ، حداقل فعلا ، کمی محال و ناممکن به نظر می رسید...
هر کدوم به روش خودشون داشتن غم هاشون رو بیرون میریختن... کیونگ با اشک هاش توی خونه و کای توی خیابون با قدم زدن های بی هدف... خیابون گردی بدون برنامه ... سنگینی سینه و مجرای تنفسیش که با بغض احاطه شده بود... بغضی که مدتی بود اشک هاش ، باریدنشون رو متوقف کرده بودن و حالا فقط به گلوش نیش میزد...نیش های دردناک... نگاه خسته و بی رنگش رو به رنگ های اطرافش می دوخت و از طرفی به طرف دیگه هدایت می کرد... دلش میخواست به اون همه رنگ توی دنیای تیره اش پوزخند بزنه ... شاید هم باید به خود تیره اش بین اون حجم از رنگ های شاد و روشن و پوزخند میزد که مثل وصله ناجوری اون فضا رو از قیافه انداخته بود... می خواست از همون پوزخند های معروفش بزنه اما... نمی تونست...
توی اون لحظه حتی توانایی پوزخند زدن رو هم نداشت....حقیقت دردناک این سال هاش به زخم قلبش نمک می پاشید و سوزش زخمش رو بیشتر می کرد... هر قدمی که برمیداشت یک صحنه بخاطر می آورد... هر قدمی که برمیداشت یک حرف رو یادش می اومد ... خوب ... بد ... از اول دوستیشون ... تا همین امروز ... اما... چیزی که بیشتر از همه اذیتش می کرد خاطرات آخرین شبش با سهون بود ...
حرف ها و کارهایی که با جسم و روح سهون کرد مثل یک پتک توی سرش کوبیده می شد...وقتی بهشون فکر می کرد دیوونه می شد ... چطور تونسته بود انقد ظاهر بینانه قضاوت کنه ...چطور تونسته بود اینطوری به دوست و عشقش تهمت بزنه ؟!... چطور تونسته بود حتی اجازه توضیح دادن رو به سهون نده؟! چطور راجب سهونی که می دونست چقدر پاک و وفاداره همچین فکری کرده بود؟! ...حالا چطور باید خودش رو می بخشید؟! ... اصلا حق داشت انتظار بخشیده شدن رو داشته باشه ؟! ... چطور باید از بقیه تقاضای بخشش می کرد ؟! از این جا به بعد باید چطوری زندگی می کرد ؟!
نفهمید کی و چطور ... فقط وقتی به خودش اومد که روبروی خونه سابق سهون ایستاده بود... همون خونه ای که توش سهون رو برای همیشه ترک کرده بود... نمی دونست چرا پاهاش ناخواسته به این سمت کشیده بودنش ...اما این رو می دونست که دوست داره توی هوای اون خونه نفس بکشه... شاید هم اینطوری میخواست درد شکنجه اش رو بیشتر کنه ...
فقط امیدوار بود که سهون قفل های این خونه رو عوض نکرده باشه …

" Comet "  [Complete]Where stories live. Discover now