-My handsome slave-1

1.2K 134 3
                                    

هر روز معروفیتش بیشتر میشد، هر روز پیشرفت میکرد و از تلاشای چند ساله ی خودش تشکر می کرد چون هیچکدومشون بی نتیجه نموندن.

بادیگاردای زیادی داشت، اما هر کدومشون فقط تو یک یا دو روز مشخص از هفته، میتونستن بادیگاردش باشن و همه جا باهاش برن. ازشون راضی بود اما، اون علاوه بر اینا کسی رو میخواست که همیشه بادیگاردش باشه، بهش عادت کنه و هر وقت که بخواد، بتونه باهاش هرجا که میخواد بره. اون دنبال یه بادیگارد خاص بود که مطمعنا پول خوبی هم میگرفت.

_____________________

_اینهمه شغل، مطمعنی این بهترین مورده؟

+خب میگی چیکار کنم، من برای اونهمه پول به همچین شغلی نیاز دارم. شغل خطرناکی که نیس! خودتو نگران نکن.

اینو گفت و کت سیاهشو روی پیرهن سفیدش که با دستای ظریف بهترین همدمش اتو شده بود، پوشید.

_ولی چان، این شغل کل وقت تو رو میگیره، حتی استراحت کردنم ازت میگیره، پس سلامتیت چی؟ به اونم فکر کن.

با لحنی که غم ازش میبارید، حرفشو زد و با نگاهی که منتظر جواب قانع کننده ای بود، بهش خیره شد.

+من میدونم نگرانمی، اما مجبورم بخاطر قلب مامان بی گناهم از استراحت کردنم بگذرم و زحمت بکشم، ارزششو داره.

خواست سمت در بره که با صدای بکهیون، دوباره با مهربونی تو چشماش خیره شد.

_ببین، یچیزی بگو که قانعم کنه.مامانت دوس نداره تو سلامتیتو از دست بدی، ببین، سهونم داره تو اون رستوران کار میکنه. توهم میتونی با یه کار بهتر با سهون پول جمع کنی.

+اوه اوه سهون، یادم رفت اصن. (با اشاره به ساعت مچیش) بیب من داره دیرم میشه، جرات اینکه اینو به سهون بگمم ندارم، عصر که اومد خونه خودت یجوری بهش بگو.

داشت میرفت که با یادآوری چیزی دوباره سمت بک برگشت و موهاشو بوسید: انقدم خودتو نگران نکن هیچی نمیشه.

بعد یه بغل و خدافظی از خونه زد بیرون.

_____________________

با دقت مشغول خوندن اسمایی شد که توی لیست داوطلبای امروز بود. بعضیا بالای 40 سال بودن بعضیاهم بالای 30 سال، تنها کسی که بینشون کمترین سن رو داشت، 25 سالش بود. عجیب بود یکی با این سن بادیگارد بشه، مطمعنا اندامش هنوز اون شکلی رو نداشت که بدن یه بادیگارد باید داشته باشه.

سالن دیگه داشت پر میشد از داوطلبایی که سن های مختلفی داشتن. چشم مرد عینکی فقط دنبال مردی میگشت که 25 سالش بود. دلش میخواست هرچه زودتر جوون ترین داوطلب برای بادیگارد شدن رو ببینه.

بعد از صدایی که از توی بلندگو اومد، تو یکی ازون صف های تشکیل شده وایساد و به افرادی نگاه میکرد که نوبتشون شده بود و توسط مرد عینکی و دوتا مرد قلدر برای بادیگارد شدن چک میشدن.

⛓|ᴍʸ ʜᵃⁿᵈˢᵒᵐᵉ sˡᵃᵛᵉ|• [ᴄʜᴀɴʙᴀᴇᴋ.ʟᴀʏʙᴀᴇᴋ]Where stories live. Discover now