با صدای قل قل کردن قوری،از افکارش برای لحظه ای بیرون پرید.سریع دستگیره رو برداشت و باهاش قوری رو بلند کرد و شیر داغ شده ی داخلشو تو هردوتا فنجون توی سینی خالی کرد و ظرفی که توش پودر قهوه ای بود که خودش دو هفته پیش با بدبختی درست کرده بودو برداشت و توی هر فنجون چند قاشق خالی کرد.انقدر ذهنش درگیر بود که حتی متوجه نگاه موذی پشت سرش نشد.
با صدای پخ گفتن فرد پشت سرش از جاش پرید و سمتش برگشت و بادیدن سهون، دستشو روی قلبش گذاشت
_وااای لنتی این چه وضعشه، سکته کردم.
سهون خنده ی شیطانی ای کرد و با یاداوری موضوعی که توی سرش بود به خودش اومد
_بکهیونا چرا انقد تو خودتی؟
+من
_پ ن پ عمم!
+چیزی نیست
_میدونم که بخاطر چانه،حق داری نگران باشی اما اون خودش خواسته، اگ قبل اینکه بره و داوطلب شه به من میگفت، مطمعنا من براش یه شغل جور میکردم، اما بهم نگفت.
بکهیون لبخندی زد
+ممنونم سهونی. تا همینجاشم خیلی کمکمون کردی.
_اوهوم میباشه(خندید) حالا اون سینی رو بده ببرم با چان بخوریم.
بک سینی قهوه رو توی دستای سهون گذاشت.
+بگیر بچه پررو(خندید)
سهون سمت مبلی رفت که چان روش ولو بود و کنترل به دست تلویزیون میدید. سینی رو روی میز چوبی روبروی مبل گذاشت و خودشم کنار چان ولو شد.
_یه قهوه بزن
چان فنجونو برداشت و به لبش نزدیک کرد
+ممنونم
با چشیدن قهوه، لذت رو از چهرش میشد دید
+این کار بکهیونه مگه نه؟
سهون سری تکون داد
_مگه جز بکهیون کسی میتونه به این خوبی قهوه درست کنه؟
دوتاییشون خندیدن و شروع کردن به دیدن فیلم با قهوه ای که بک همیشه اونو با عشق درست میکرد.
_________________
شام رو هم خوردن و بعد شام، بخاطر خسته بودن چان، سهون و بکهیون نذاشتن ظرفارو چان بشوره و خودشون شستن.
بعد شستن ظرفا، یکم باهم شوخی کردن و سهون تصمیم گرفت تا بره تو اتاقش و بخوابه. چانیول و بکهیونم سمت اتاق مشترکشون رفتن تا بخوابن.
چان با رسیدن به اتاق روی تخت ولو شد و بکهیون هم کنارش دراز کشید.
بکهیون با محبت نگاهی به غولش کرد
ŞİMDİ OKUDUĞUN
⛓|ᴍʸ ʜᵃⁿᵈˢᵒᵐᵉ sˡᵃᵛᵉ|• [ᴄʜᴀɴʙᴀᴇᴋ.ʟᴀʏʙᴀᴇᴋ]
Hayran Kurguشاید بعضیا فکرشم نکنن که این کارارو بکنه، حتی فکرشم نکنن که انقد مهربون و دل نازک باشه. اون کسی نبود که زود امیدشو از دست بده اما روحیه ای داشت که زود آسیب میدید. چانیول یه پسر بی آزار و دوس داشتنی که بخاطر در اوردن پول عمل قلب مادرش وارد شغلی شد که...